سلام بعد از اينهمه مدت اومدم داستاني نوشته بودم يك بخشي از آن را اينجا مي گذارم دلم مي خواهد ببينيد چطور است البته فكر كنم اشكال گرفتن از متنش تمام عيد وقتتون رو بگيرهاما فقط يك نگاهي بيندازيد ممنون مي شوم
_آلدروس کجاوه ات زرین است و عنبران مهر خود را به تو عاریت داده اند دلبرکان از رخسار تو به وجد می آیند و دل بر کف به استقبالت می شتابند با همه این نعمت ها تو چرا هراسانی؟ بیم از چه قلب تو را متزلزل ساخته ؟
آلدروس لبخند تلخی بر لب داشت ذهن مغشوش او اعتنایی به سخنان آرتور نداشت بلکه اهتمامش به جانب دیگری بود
_برادر من همیشه به تو رشک برده ام چرا که همه آنچه من تمام عمر در پی اش بوده ام تو با کمی چین بر روی لبهایت آن را به دست آورده ای
اینبار مخاطبش برگشت و گفت:می خواهی باور کنم؟.....این خنده های دلفریب که هر روز در قصر می پیچد یک نام بر لب دارند و خواهان یک تن هستند
_چه کسی دل به شیرین زبانیهای دخترکان نو رسته خوش کرده که من بکنم در دل هیچ کدام از آنها عشق واقعی جایی ندارد فقط هوس زودگذر است اینها هر روز دل در یاد یک نفر دارند
_آرتور من در این حال یارای سخن گفتن با تو را ندارم بگذار برای بعد
آلدروس به طرف در به براه افتاد ساعتی بود که کالسکه سلطنتی در جلوی در کاخ با همه خدم و حشم به انتظار ایستاده بود اما آلدروس هنوز در تردید بود و حالا گویی تصمیم خود را گرفته بود دیگر تاخیری ننمود با چابکی سوار شد در بسته شد و به راه افتاد
اوایل بهار بود آفتاب بی رمق می تابید و به همین اندک تابش, درختان یخ زده قناعت کرده بودند بهار افسونی برای عاشقی است گویی غم ها و دردها و همه اندیشه های قید و بند آور به همراه برف ها آب می شوند بهار مانند جوانی است پروای هیچ چیز نباید در سر داشت یکه تاز در مسیر زندگی پیش رفت بی هیچ دغدغه ای .آلدروس اگر چه تحت تاثیر این احساسات قرار نمی گرفت اما در آن حال به ذهنش مجالی داد تا اندکی فارغ از همه چیز خوش باشد به آنچه در پیش داشت می اندیشید گلهای زیبا او را به یاد ایوجین می انداختند به لطافت صورتش به ....
کالسکه توقفی کرده بود اما قبل از آن مسافر پیاده شده بود خدمتکاران به اطراف خود می نگریستند در کوچه ای تنگ و باریک توقف کرده بودند شاهزاده جوان به سمت یکی از خانه های کوچک رفت از باران شب قبل آب در چاله ها جمع شده و سر و صدای همراهان در آمده بود اما او اعتنایی نداشت فقط گوش به یک طرف داشت عاقبت در باز شد آلدروس بی هیچ تاملی دسته گل سرخ را به جلوی در نگاهداشت لحظه ای بعد صدایی شیرین به گوش رسید
آه آلدروس!
تقدیم به پرنسس عزیز
گلها به کناری رفت و قامت زیبای ایوجین در لباس سبز تیره بلندی نمودار شد موهای کمند سیاهش را به بالای سرش جمع کرده بود و چشمانش آن چشمان افسون کننده سیاه چه جلایی داشتند آلدروس عاقبت گفت:چه مدت از این درخشش (به چشم ها اشاره ای کرد) محروم بوده ام.
ایوجین یک دختر 19 ساله بود جوانی و طراوت از تمام وجودش می بارید صورت زیبایش هدیه ای آسمانی بود علاوه بر چشمانش ابروهای کمان کرده لب های صورتی رنگ و کوچک گونه های شکفته اش هر کسی را دیوانه خود کرده بود اما از میان همه خواستگارانش دل به آلدروس سپرده بود نه به این دلیل که او یک شاهزاده بود در واقع در ابتدا به همین دلیل از او دوری می جست زیرا نمی خواست بازیچه هوس های زودگذر یک شاهزاده شود اما وقتی متوجه شد واقعا دلش در گرو مهر اوست آنوقت لبخند به چهره او برگشت و حاضر شد تا آلدروس به فکر ازدواج با او بیفتد
روز موعود رسیده بود همه آن اوقات خوش و بی خیالی به سر آمده بود پادشاه و ملکه از قصد پسرشان آگاه شده بودند و منتظر بودند تا انتخاب پسرشان را از نزدیک ببینند و مشکل همین بود ملکه مدام او را به باد سوال می گرفت :دختر کدام افسر عالیرتبه است؟ آیا از دختران دوک شالین است ؟ و پدر می پرسید:شاید در سفر قبلی او را ملاقات کرده ای ؟پسرک بیچاره من می دانم این مسافت دراز تا سرزمین محبوبت با قلبت چه کرده.....شاید ویکتوریا دختر گراهام است آری من هم نسبت به او نظر خوبی دارم و پسرشان در برابر این سوالها فقط لبخند می زد و آن ها را تا روز موعود در بی خبری نگه می داشت
اما آلدروس اکنون قلبش آرام بود هر چه می خواست پیش بیاید او حاضر نبود دل از این عشق بکند نگاهش را از ایوجین بر نمی داشت ایوجین در آن پیراهن مخمل سبز که هدیه شاهزاده بود هیبتی افساته ای پیدا کرده بود
ایوجین اندکی مضطرب می نمود عاقبت گفت:نمی دانم چرا آرامشم را از دست داده ام تمام این مدت تمرین کرده بودم اما امروز .....
آلدروس دستانش را گرفت و گفت:نگران نباش همه چیز را بر عهده من بگذار هر اتفاقی بیفتد ما کنار هم خواهیم ماند اینطور نیست ؟
لبخند زیبایی بر لبان دخترک نشست اندکی بعد به آرامی سوار بر کالسکه شدند و به طرف قصر به پیش رفتند .
جاده کالسکه رو که به کاخ سلطنتی هنری پنجم منتهی می گشت یکی از آثار معماری با شکوه دنیا به حساب می آمد مسیر طولانی جاده همچو دالانهای بهشت با گلها و گیاهان خوش بو و منظر آراسته شده بود و زیر سایه سنگین شاخه های درختان سایه ای بلند و تاریک داشت به تدریج نمای سفید و با شکوه کاخ که از دور به سرزمین پریان می ماند نمودار می شد ستون ها مجسمه های افسانه ای قدیم را به دوش کشیده بودند در این مسیر جوانان و دلبران به وجد می آمدند و سرشار از خیال و آرزو می شدند و آینده را چه روشن می دیدند اما برای این دو جوان وضع به گونه دیگری رقم می خورد و هر چه به طرف قصر نزدیک تر می شدند اضطرابشان افزایش می یافت البته این تشویش برای ایوجین به مراتب بیشتر بود و می دانست چه خطای بزرگی را مرتکب شده است هرگز نباید بدون اجازه و رضایت پادشاه راضی به این کار می شد اما آلدروس این حرفها به گوشش نمی رفت و آنقدر پافشاری کرده بود تا عاقبت دل دخترک را نرم کرده بود با وجود اینکه خیلی راحت می توانست از قدرت و نفوذش استفاده کند و خیلی زودتر به مقصودش برسد اما با صبر و انتظار غیر قابل تحملی تمام این مدت را گذرانده بود و همین عشق او را در قلب ایوجین بیشتر از پیش کرده بود دختر جوان با نگاه به چهره با صلابت آلدروس آرامشی می گرفت زیبایی چهره این شاهزاده جوان هرگز تنها ملاک او نبود بلکه اراده قوی و اعتماد و تسلطی که به خود داشت و از نگاه به چهره اش به فوریت احساس می شد او را تحت تاثیر قرار می داد آلدروس گویی در این لحظه هیچ کس و هیچ چیز را نمی دید تنها دو چشمان لاجوردی اش به یک نقطه خیره مانده بودند و اگر رد نگاهش از پنجره کالسکه تا خود قصر به دقت دنبال می شد به یکی از پنجره های کاخ منتهی می شد
عاقبت این انتظار پر از تشویش به سر آمد و کالسکه در کنار در ورودی کاخ توقفی کرد با شنیدن صدای چرخهای کالسکه جمعیتی جلوی در تجمع کرده بودند در باز شد و آلدروس پا بر فرش قرمز رنگ گذاشت بدون هیچ نگاهی به جمعیت برگشت و دست ایوجین را گرفت تا او پیاده شود از این بابت هیچ نگرانی نداشت وقتی آن دختر پیاده شد آن وقت نگاهش را برگرداند تا نگاهی بیندازد حدسش درست بود همه آن افراد به آن دخترک زیبا با حیرت می نگریستند جلو رفتند مانتس و آرتور دو برادرانش به استقبال آمدند الن همسر مانتس به گرمی پذیرای ایوجین گشت
از سرسرای کاخ عبور کردند از راهروهای پر از اضطراب گذشتند و عاقبت به اتاق پادشاه رسیدند پشت در بزرگ و پر نقش و نگار دو جوان گویی خود را باخته بودند همه چیز پشت این در خلاصه می شد هر چه بود بعد از این لحظه شروع می شد
آه ایوجین چه نام زیبایی....اما تاکنون نامش را نشنیده ام .ملکه با تمام ابهت خود از جایش برخاسته بود و به کنار آن دختر شتافته بود تا او را بهتر ببیند
تمام این مدت ما را در انتظار او گذاشته بودی اعلی حضرت می بینید چه دختر زیبایی است سلیقه پسرانتان واقعا بی نظیر است
هنری پنجم از همان جا که تکیه داده بود عینک کوچکش را به چشم زد تا همسر آینده پسرش را بهتر ببیند عاقبت پس از مدتی گفت: فرزندم هرگز او را پیش از این ندیده بودیم و یا شاید چشم ما متوجه او نشده در این باره قضاوت مادرت کاملا صحیح است چشم تو هوشیاری بیشتری دارد
آلدروس لبخند آهسته ای زد و گفت:اعلی حضرت باید بدانند این اولین بار است که دختر خانم به ملاقات شما مشرف شده اند و تقصیری از جانب شما صورت نگرفته
هنری پنجم با شنیدن این حرف کمی راست قامت شد تمام حرکاتش ترسی از شکوه و ابهت را به جان آدم می انداخت
پسرم نمی خواهی او را به ما معرفی کنی ؟ می خواهیم نام پدرش را بدانیم او با داشتن چنین دختری که هم شان فرزند ماست جایگاه ویژه ای پیدا خواهد کرد
در این لحظه حساس آلدروس چند قدم جلوتر آمد و به کنار پدرش آمد گویی می خواست حس پدرانه پادشاه را به جریان بیندازد تا از پی آنچه به گوشش خواهد رسید بر طبق آنچه وظیفه پدریش حکم می کند تصمیم بگیرد هنری پنجم در این لحظه واقعا غروری در خود احساس می کرد اما با دیدن قامت بلند و با شکوه پسر دومش؛ در این فکر افتاده بود کدام منصب را برای او در نظر بگیرد هر سه پسرش لایق و مایه مباهات او بودند اما تنها یک تن از آنها بایستی جانشین او می شد و او بدون شک مانتس بود اما این بسیار بی انصافی بود که دو پسر دیگر را نادیده بینگارد بایستی برای آن دو هم مقامی در خور تعیین می کرد
ایوجین در این لحظه می خواست فریاد بزند تا او دست از این کار بردارد تا همه چیز همین جا تمام شود حالا می فهمید این کار هیچ فایده ای نخواهد داشت او حاضر بود از عشق خود دست بکشد تا آلدروس به دردسر نیفتد هر چند قلبش به هزار تکه تبدیل شود اما نمی خواست این نگاه پر از فخر هنری پنجم به پسرش عوض شود نمی خواست این آرامش ملکه را به هم بریزد اما برای همه چیز دیر شده بود آلدروس لب به سخن گشوده بود
پدر......(با این لحن هنری پنجم لرزشی در تنش احساس نمود ) و مادر عزیز (چشمان ملکه را سوزشی گرفت)
می خواهم با شما صحبت کنم خواهش می کنم قبل از هر چیز به حرفهایم خوب گوش کنید بعد هر تصمیمی خواستید بگیرید
برگشت و نگاهی دوباره به ایوجین انداخت نگاه به او او را در تصمیمش مصمم تر می ساخت اما چهره دخترک را هراسی گرفته بود بایستی خود به او قوت قلبی می داد برگشت و رو به پدر و مادرش گفت:
.......شما به عنوان فرمانروای این سرزمین پهناور از پس آنچه وظیفه پادشاهیتان بود به خوبی برآمده اید و اضافه بر آن برای جانشینی خود پسرانی لایق تربیت کرده اید البته اگر من را کنار بگذارید اما نگرانی شما در مورد پادشاه آینده این سرزمین کاملا بر طرف شده است اینطور نیست ؟
پادشاه با سردرگمی نگاهی به ملکه انداخت آلدروس ادامه داد
مانتس و همسرش از هم اکنون مورد استقبال عامه مردم قرار گرفته اند و این وظیفه خطیر بر دوش آنان افتاده است و طبعا من و آرتور کمتر در زیر این فشار هستیم و اقبال عمومی کمتری متوجه ما است بنابراین آزادی بیشتری در مورد زندگی خود داریم
هنری پنجم طاقتش را از دست داد و تقریبا با صدای بلند گفت:نمی خواهی بگویی ماجرا از چه قرار است نزدیک است جانمان از تن بدر آید
آلدروس سرش را پایین انداخت جراتش را دوباره جمع کرد سر بلند کرد و با چشمان نافذش به پدرش نگریست
پدر این مقدمه برای این بود که .....(اشاره به آن دختر کرد ) این دختری که برای زندگی خود برگزیده ام فرزند هیچ یک از سران مملکت نیست پدرش هیچ مقام و منصبی در بارگاه شما ندارد و شاید تا بحال اسمی از او هم به گوشتان نخورده باشد ..اما او یکی از شهروندان همین مملکت است که شرافتمندانه زندگی می کنند و نجابت و پاکی او ملاک من برای انتخابش بوده ....
برگشت به پدرش نگاهی کرد رنگ به صورت پادشاه نمانده بود دستش در میان هوا لرزشی گرفته بود و کلامی از لبهای او خارج نمی گشت از آنچه فکر می کرد بدتر بود
اما کم کم رنگ پادشاه به حالت عادی برگشت ....به تخت خود تکیه ای داد و گفت:منظورت چیست که او یک شهروند عادی است از ظاهر او که چنین چیزی بر نمی آید شاید مقام چندان بالایی نداشته باشد این مشکلی نیست ترتیبی می دهیم به مقامش اضافه شود این همه مقدمه چینی برای همین بود آه....
آلدروس با تحکم گفت:نه پدر....گفتم که او یک شهروند عادی است پدرش یکی از کارگران معدن شمال است....
صدای جیغی از گلوی ملکه بلند شد و فنجان چای از دستان پادشاه بر زمین افتاد سکوتی طولانی در اتاق سایه افکند
پادشاه مدتی نیاز داشت که این حرف در ذهنش تجزیه شود پس از مدتی عاقبت حرکتی کرد و بریده بریده گفت:فر...فرزندم....
اما ملکه که توان خود را بدست آورده بود دوباره بلند شد و گفت:پسرم این اصلا شوخی مناسبی نیست
آلدروس با کلافگی گفت:مادر من کاملا جدی هستم
اما ملکه با تحکم بیشتری گفت: اما من گمان می کنم عنان عقلت را از دست داده ای و متوجه آنچه که می کنی نیستی
پسرش آزرده خاطر عقب رفت و گفت:بسیار خوب پس حالا تهمت جنون هم به من می بندید چطور تا همین الان به من افتخار می کردید سلیقه مرا ستایش می کردید این یک لحظه چه شد که نظرتان عوض شد ؟
آه آلدروس عزیزم اما.......
پادشاه گفت:بله حرفهایت نشانی از خرد ندارند این نظر ماست چون هم اکنون همه چیز بر ما روشن گردید اما بدان پسرک من که اگر این دختر مجسمه تقوا و عفت هم باشد و در زیبایی شاهزاده سرزمین پریان باشد هرگز نمی تواند با تو ازدواج کند
با این حرفهای بی رحمانه آلدروس تحمل خود را از دست داد با صدای بلند گفت:چه کسی می خواهد جلوی مرا بگیرد ؟
اما ایوجین که دانست باید در این جا کاری بکند تا او احترام پادشاه را نگهدارد به جلو دوید و گفت: اوه آلدروس خواهش می کنم ....آلدروس برگشت و به او نگاه کرد
تو نباید بر روی حرف اعلی حضرت حرفی بزنی آنها صلاح تو را می خواهند این ازدواج درست نیست بهتر است منصرف شویم
آلدروس رنگش متغیر شد و با خشم گفت:ایوجین این چه حرفی است که می زنی تو فکر می کنی من دست از سر تو بر می دارم هیچ کس نمی تواند مانع ازدواج ما شود
پادشاه و همسرش در عین حال که به نجوای آن دو جوان گوش می دادند یک چیز بر آنها مسلم شد در این میان دخترک هیچ نقشی نداشت بلکه این پافشاری و ابرام از طرف پسرشان بود
هنری پنجم زیر لب زمزمه کرد :می دانستم این پسر عاقبت برای من نگرانی پدید می آورد کارهای او هیچ گاه بر میل دلم نبوده هیچ گاه بر طبق وظیفه اش که شایسته یک شاهزاده است عمل نکرده همیشه آزادانه و بر طبق میل خودش عمل کرده .......با همه این احوال چقدر دوستش دارم نمی توانم بگذارم به این خواسته اش برسد
پریشانی بر هنری پنجم مستولی شد با جدیت اندیشید:بله هرگز نباید اجازه دهم