تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 83 از 87 اولاول ... 3373798081828384858687 آخرآخر
نمايش نتايج 821 به 830 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #821
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    سلام بعد از اينهمه مدت اومدم داستاني نوشته بودم يك بخشي از آن را اينجا مي گذارم دلم مي خواهد ببينيد چطور است البته فكر كنم اشكال گرفتن از متنش تمام عيد وقتتون رو بگيره اما فقط يك نگاهي بيندازيد ممنون مي شوم



    _آلدروس کجاوه ات زرین است و عنبران مهر خود را به تو عاریت داده اند دلبرکان از رخسار تو به وجد می آیند و دل بر کف به استقبالت می شتابند با همه این نعمت ها تو چرا هراسانی؟ بیم از چه قلب تو را متزلزل ساخته ؟

    آلدروس لبخند تلخی بر لب داشت ذهن مغشوش او اعتنایی به سخنان آرتور نداشت بلکه اهتمامش به جانب دیگری بود

    _برادر من همیشه به تو رشک برده ام چرا که همه آنچه من تمام عمر در پی اش بوده ام تو با کمی چین بر روی لبهایت آن را به دست آورده ای
    اینبار مخاطبش برگشت و گفت:می خواهی باور کنم؟.....این خنده های دلفریب که هر روز در قصر می پیچد یک نام بر لب دارند و خواهان یک تن هستند
    _چه کسی دل به شیرین زبانیهای دخترکان نو رسته خوش کرده که من بکنم در دل هیچ کدام از آنها عشق واقعی جایی ندارد فقط هوس زودگذر است اینها هر روز دل در یاد یک نفر دارند

    _آرتور من در این حال یارای سخن گفتن با تو را ندارم بگذار برای بعد
    آلدروس به طرف در به براه افتاد ساعتی بود که کالسکه سلطنتی در جلوی در کاخ با همه خدم و حشم به انتظار ایستاده بود اما آلدروس هنوز در تردید بود و حالا گویی تصمیم خود را گرفته بود دیگر تاخیری ننمود با چابکی سوار شد در بسته شد و به راه افتاد
    اوایل بهار بود آفتاب بی رمق می تابید و به همین اندک تابش, درختان یخ زده قناعت کرده بودند بهار افسونی برای عاشقی است گویی غم ها و دردها و همه اندیشه های قید و بند آور به همراه برف ها آب می شوند بهار مانند جوانی است پروای هیچ چیز نباید در سر داشت یکه تاز در مسیر زندگی پیش رفت بی هیچ دغدغه ای .آلدروس اگر چه تحت تاثیر این احساسات قرار نمی گرفت اما در آن حال به ذهنش مجالی داد تا اندکی فارغ از همه چیز خوش باشد به آنچه در پیش داشت می اندیشید گلهای زیبا او را به یاد ایوجین می انداختند به لطافت صورتش به ....
    کالسکه توقفی کرده بود اما قبل از آن مسافر پیاده شده بود خدمتکاران به اطراف خود می نگریستند در کوچه ای تنگ و باریک توقف کرده بودند شاهزاده جوان به سمت یکی از خانه های کوچک رفت از باران شب قبل آب در چاله ها جمع شده و سر و صدای همراهان در آمده بود اما او اعتنایی نداشت فقط گوش به یک طرف داشت عاقبت در باز شد آلدروس بی هیچ تاملی دسته گل سرخ را به جلوی در نگاهداشت لحظه ای بعد صدایی شیرین به گوش رسید
    آه آلدروس!
    تقدیم به پرنسس عزیز
    گلها به کناری رفت و قامت زیبای ایوجین در لباس سبز تیره بلندی نمودار شد موهای کمند سیاهش را به بالای سرش جمع کرده بود و چشمانش آن چشمان افسون کننده سیاه چه جلایی داشتند آلدروس عاقبت گفت:چه مدت از این درخشش (به چشم ها اشاره ای کرد) محروم بوده ام.
    ایوجین یک دختر 19 ساله بود جوانی و طراوت از تمام وجودش می بارید صورت زیبایش هدیه ای آسمانی بود علاوه بر چشمانش ابروهای کمان کرده لب های صورتی رنگ و کوچک گونه های شکفته اش هر کسی را دیوانه خود کرده بود اما از میان همه خواستگارانش دل به آلدروس سپرده بود نه به این دلیل که او یک شاهزاده بود در واقع در ابتدا به همین دلیل از او دوری می جست زیرا نمی خواست بازیچه هوس های زودگذر یک شاهزاده شود اما وقتی متوجه شد واقعا دلش در گرو مهر اوست آنوقت لبخند به چهره او برگشت و حاضر شد تا آلدروس به فکر ازدواج با او بیفتد
    روز موعود رسیده بود همه آن اوقات خوش و بی خیالی به سر آمده بود پادشاه و ملکه از قصد پسرشان آگاه شده بودند و منتظر بودند تا انتخاب پسرشان را از نزدیک ببینند و مشکل همین بود ملکه مدام او را به باد سوال می گرفت :دختر کدام افسر عالیرتبه است؟ آیا از دختران دوک شالین است ؟ و پدر می پرسید:شاید در سفر قبلی او را ملاقات کرده ای ؟پسرک بیچاره من می دانم این مسافت دراز تا سرزمین محبوبت با قلبت چه کرده.....شاید ویکتوریا دختر گراهام است آری من هم نسبت به او نظر خوبی دارم و پسرشان در برابر این سوالها فقط لبخند می زد و آن ها را تا روز موعود در بی خبری نگه می داشت
    اما آلدروس اکنون قلبش آرام بود هر چه می خواست پیش بیاید او حاضر نبود دل از این عشق بکند نگاهش را از ایوجین بر نمی داشت ایوجین در آن پیراهن مخمل سبز که هدیه شاهزاده بود هیبتی افساته ای پیدا کرده بود
    ایوجین اندکی مضطرب می نمود عاقبت گفت:نمی دانم چرا آرامشم را از دست داده ام تمام این مدت تمرین کرده بودم اما امروز .....
    آلدروس دستانش را گرفت و گفت:نگران نباش همه چیز را بر عهده من بگذار هر اتفاقی بیفتد ما کنار هم خواهیم ماند اینطور نیست ؟
    لبخند زیبایی بر لبان دخترک نشست اندکی بعد به آرامی سوار بر کالسکه شدند و به طرف قصر به پیش رفتند .
    جاده کالسکه رو که به کاخ سلطنتی هنری پنجم منتهی می گشت یکی از آثار معماری با شکوه دنیا به حساب می آمد مسیر طولانی جاده همچو دالانهای بهشت با گلها و گیاهان خوش بو و منظر آراسته شده بود و زیر سایه سنگین شاخه های درختان سایه ای بلند و تاریک داشت به تدریج نمای سفید و با شکوه کاخ که از دور به سرزمین پریان می ماند نمودار می شد ستون ها مجسمه های افسانه ای قدیم را به دوش کشیده بودند در این مسیر جوانان و دلبران به وجد می آمدند و سرشار از خیال و آرزو می شدند و آینده را چه روشن می دیدند اما برای این دو جوان وضع به گونه دیگری رقم می خورد و هر چه به طرف قصر نزدیک تر می شدند اضطرابشان افزایش می یافت البته این تشویش برای ایوجین به مراتب بیشتر بود و می دانست چه خطای بزرگی را مرتکب شده است هرگز نباید بدون اجازه و رضایت پادشاه راضی به این کار می شد اما آلدروس این حرفها به گوشش نمی رفت و آنقدر پافشاری کرده بود تا عاقبت دل دخترک را نرم کرده بود با وجود اینکه خیلی راحت می توانست از قدرت و نفوذش استفاده کند و خیلی زودتر به مقصودش برسد اما با صبر و انتظار غیر قابل تحملی تمام این مدت را گذرانده بود و همین عشق او را در قلب ایوجین بیشتر از پیش کرده بود دختر جوان با نگاه به چهره با صلابت آلدروس آرامشی می گرفت زیبایی چهره این شاهزاده جوان هرگز تنها ملاک او نبود بلکه اراده قوی و اعتماد و تسلطی که به خود داشت و از نگاه به چهره اش به فوریت احساس می شد او را تحت تاثیر قرار می داد آلدروس گویی در این لحظه هیچ کس و هیچ چیز را نمی دید تنها دو چشمان لاجوردی اش به یک نقطه خیره مانده بودند و اگر رد نگاهش از پنجره کالسکه تا خود قصر به دقت دنبال می شد به یکی از پنجره های کاخ منتهی می شد

    عاقبت این انتظار پر از تشویش به سر آمد و کالسکه در کنار در ورودی کاخ توقفی کرد با شنیدن صدای چرخهای کالسکه جمعیتی جلوی در تجمع کرده بودند در باز شد و آلدروس پا بر فرش قرمز رنگ گذاشت بدون هیچ نگاهی به جمعیت برگشت و دست ایوجین را گرفت تا او پیاده شود از این بابت هیچ نگرانی نداشت وقتی آن دختر پیاده شد آن وقت نگاهش را برگرداند تا نگاهی بیندازد حدسش درست بود همه آن افراد به آن دخترک زیبا با حیرت می نگریستند جلو رفتند مانتس و آرتور دو برادرانش به استقبال آمدند الن همسر مانتس به گرمی پذیرای ایوجین گشت
    از سرسرای کاخ عبور کردند از راهروهای پر از اضطراب گذشتند و عاقبت به اتاق پادشاه رسیدند پشت در بزرگ و پر نقش و نگار دو جوان گویی خود را باخته بودند همه چیز پشت این در خلاصه می شد هر چه بود بعد از این لحظه شروع می شد


    آه ایوجین چه نام زیبایی....اما تاکنون نامش را نشنیده ام .ملکه با تمام ابهت خود از جایش برخاسته بود و به کنار آن دختر شتافته بود تا او را بهتر ببیند
    تمام این مدت ما را در انتظار او گذاشته بودی اعلی حضرت می بینید چه دختر زیبایی است سلیقه پسرانتان واقعا بی نظیر است
    هنری پنجم از همان جا که تکیه داده بود عینک کوچکش را به چشم زد تا همسر آینده پسرش را بهتر ببیند عاقبت پس از مدتی گفت: فرزندم هرگز او را پیش از این ندیده بودیم و یا شاید چشم ما متوجه او نشده در این باره قضاوت مادرت کاملا صحیح است چشم تو هوشیاری بیشتری دارد
    آلدروس لبخند آهسته ای زد و گفت:اعلی حضرت باید بدانند این اولین بار است که دختر خانم به ملاقات شما مشرف شده اند و تقصیری از جانب شما صورت نگرفته
    هنری پنجم با شنیدن این حرف کمی راست قامت شد تمام حرکاتش ترسی از شکوه و ابهت را به جان آدم می انداخت
    پسرم نمی خواهی او را به ما معرفی کنی ؟ می خواهیم نام پدرش را بدانیم او با داشتن چنین دختری که هم شان فرزند ماست جایگاه ویژه ای پیدا خواهد کرد

    در این لحظه حساس آلدروس چند قدم جلوتر آمد و به کنار پدرش آمد گویی می خواست حس پدرانه پادشاه را به جریان بیندازد تا از پی آنچه به گوشش خواهد رسید بر طبق آنچه وظیفه پدریش حکم می کند تصمیم بگیرد هنری پنجم در این لحظه واقعا غروری در خود احساس می کرد اما با دیدن قامت بلند و با شکوه پسر دومش؛ در این فکر افتاده بود کدام منصب را برای او در نظر بگیرد هر سه پسرش لایق و مایه مباهات او بودند اما تنها یک تن از آنها بایستی جانشین او می شد و او بدون شک مانتس بود اما این بسیار بی انصافی بود که دو پسر دیگر را نادیده بینگارد بایستی برای آن دو هم مقامی در خور تعیین می کرد
    ایوجین در این لحظه می خواست فریاد بزند تا او دست از این کار بردارد تا همه چیز همین جا تمام شود حالا می فهمید این کار هیچ فایده ای نخواهد داشت او حاضر بود از عشق خود دست بکشد تا آلدروس به دردسر نیفتد هر چند قلبش به هزار تکه تبدیل شود اما نمی خواست این نگاه پر از فخر هنری پنجم به پسرش عوض شود نمی خواست این آرامش ملکه را به هم بریزد اما برای همه چیز دیر شده بود آلدروس لب به سخن گشوده بود
    پدر......(با این لحن هنری پنجم لرزشی در تنش احساس نمود ) و مادر عزیز (چشمان ملکه را سوزشی گرفت)
    می خواهم با شما صحبت کنم خواهش می کنم قبل از هر چیز به حرفهایم خوب گوش کنید بعد هر تصمیمی خواستید بگیرید
    برگشت و نگاهی دوباره به ایوجین انداخت نگاه به او او را در تصمیمش مصمم تر می ساخت اما چهره دخترک را هراسی گرفته بود بایستی خود به او قوت قلبی می داد برگشت و رو به پدر و مادرش گفت:
    .......شما به عنوان فرمانروای این سرزمین پهناور از پس آنچه وظیفه پادشاهیتان بود به خوبی برآمده اید و اضافه بر آن برای جانشینی خود پسرانی لایق تربیت کرده اید البته اگر من را کنار بگذارید اما نگرانی شما در مورد پادشاه آینده این سرزمین کاملا بر طرف شده است اینطور نیست ؟
    پادشاه با سردرگمی نگاهی به ملکه انداخت آلدروس ادامه داد
    مانتس و همسرش از هم اکنون مورد استقبال عامه مردم قرار گرفته اند و این وظیفه خطیر بر دوش آنان افتاده است و طبعا من و آرتور کمتر در زیر این فشار هستیم و اقبال عمومی کمتری متوجه ما است بنابراین آزادی بیشتری در مورد زندگی خود داریم
    هنری پنجم طاقتش را از دست داد و تقریبا با صدای بلند گفت:نمی خواهی بگویی ماجرا از چه قرار است نزدیک است جانمان از تن بدر آید
    آلدروس سرش را پایین انداخت جراتش را دوباره جمع کرد سر بلند کرد و با چشمان نافذش به پدرش نگریست
    پدر این مقدمه برای این بود که .....(اشاره به آن دختر کرد ) این دختری که برای زندگی خود برگزیده ام فرزند هیچ یک از سران مملکت نیست پدرش هیچ مقام و منصبی در بارگاه شما ندارد و شاید تا بحال اسمی از او هم به گوشتان نخورده باشد ..اما او یکی از شهروندان همین مملکت است که شرافتمندانه زندگی می کنند و نجابت و پاکی او ملاک من برای انتخابش بوده ....
    برگشت به پدرش نگاهی کرد رنگ به صورت پادشاه نمانده بود دستش در میان هوا لرزشی گرفته بود و کلامی از لبهای او خارج نمی گشت از آنچه فکر می کرد بدتر بود
    اما کم کم رنگ پادشاه به حالت عادی برگشت ....به تخت خود تکیه ای داد و گفت:منظورت چیست که او یک شهروند عادی است از ظاهر او که چنین چیزی بر نمی آید شاید مقام چندان بالایی نداشته باشد این مشکلی نیست ترتیبی می دهیم به مقامش اضافه شود این همه مقدمه چینی برای همین بود آه....
    آلدروس با تحکم گفت:نه پدر....گفتم که او یک شهروند عادی است پدرش یکی از کارگران معدن شمال است....
    صدای جیغی از گلوی ملکه بلند شد و فنجان چای از دستان پادشاه بر زمین افتاد سکوتی طولانی در اتاق سایه افکند
    پادشاه مدتی نیاز داشت که این حرف در ذهنش تجزیه شود پس از مدتی عاقبت حرکتی کرد و بریده بریده گفت:فر...فرزندم....
    اما ملکه که توان خود را بدست آورده بود دوباره بلند شد و گفت:پسرم این اصلا شوخی مناسبی نیست
    آلدروس با کلافگی گفت:مادر من کاملا جدی هستم
    اما ملکه با تحکم بیشتری گفت: اما من گمان می کنم عنان عقلت را از دست داده ای و متوجه آنچه که می کنی نیستی
    پسرش آزرده خاطر عقب رفت و گفت:بسیار خوب پس حالا تهمت جنون هم به من می بندید چطور تا همین الان به من افتخار می کردید سلیقه مرا ستایش می کردید این یک لحظه چه شد که نظرتان عوض شد ؟
    آه آلدروس عزیزم اما.......
    پادشاه گفت:بله حرفهایت نشانی از خرد ندارند این نظر ماست چون هم اکنون همه چیز بر ما روشن گردید اما بدان پسرک من که اگر این دختر مجسمه تقوا و عفت هم باشد و در زیبایی شاهزاده سرزمین پریان باشد هرگز نمی تواند با تو ازدواج کند
    با این حرفهای بی رحمانه آلدروس تحمل خود را از دست داد با صدای بلند گفت:چه کسی می خواهد جلوی مرا بگیرد ؟
    اما ایوجین که دانست باید در این جا کاری بکند تا او احترام پادشاه را نگهدارد به جلو دوید و گفت: اوه آلدروس خواهش می کنم ....آلدروس برگشت و به او نگاه کرد
    تو نباید بر روی حرف اعلی حضرت حرفی بزنی آنها صلاح تو را می خواهند این ازدواج درست نیست بهتر است منصرف شویم
    آلدروس رنگش متغیر شد و با خشم گفت:ایوجین این چه حرفی است که می زنی تو فکر می کنی من دست از سر تو بر می دارم هیچ کس نمی تواند مانع ازدواج ما شود

    پادشاه و همسرش در عین حال که به نجوای آن دو جوان گوش می دادند یک چیز بر آنها مسلم شد در این میان دخترک هیچ نقشی نداشت بلکه این پافشاری و ابرام از طرف پسرشان بود
    هنری پنجم زیر لب زمزمه کرد :می دانستم این پسر عاقبت برای من نگرانی پدید می آورد کارهای او هیچ گاه بر میل دلم نبوده هیچ گاه بر طبق وظیفه اش که شایسته یک شاهزاده است عمل نکرده همیشه آزادانه و بر طبق میل خودش عمل کرده .......با همه این احوال چقدر دوستش دارم نمی توانم بگذارم به این خواسته اش برسد
    پریشانی بر هنری پنجم مستولی شد با جدیت اندیشید:بله هرگز نباید اجازه دهم
    Last edited by حساموند; 13-03-2010 at 12:13.

  2. این کاربر از حساموند بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #822
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    بابا این تاپیک یکی از پیشکسوتای این سایته.. چرا اینقد ر خلوت مونده ؟
    Last edited by حساموند; 30-09-2010 at 17:48.

  4. #823
    آخر فروم باز pedram_ashena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    محل سكونت
    من هم همانجام ;)
    پست ها
    3,303

    پيش فرض

    سلام بعد از اينهمه مدت اومدم داستاني نوشته بودم يك بخشي از آن را اينجا مي گذارم دلم مي خواهد ببينيد چطور است البته فكر كنم اشكال گرفتن از متنش تمام عيد وقتتون رو بگيره اما فقط يك نگاهي بيندازيد ممنون مي شوم
    سلام

    داستان زیبا و پرکششی به نظر می رسد.اما:
    اما تحت تاثیر لحن داستانهای ترجمه شده قرار گرفتی و همینطور نویسندگان یک عصر خاص.نمیشود گفت بد است ولی برای خواننده یک حس مقاومت در برابر داستان ایجاد میکند.لحن داستان خودت را پیدا کن.هر نویسنده باید یک کلاس مخصوص به خود داشته باشد.به عنوان تمرین این داستانها خوب هستند تا بتوانی قواعد داستان نویسی را تمرین کنی.از خصوصیات نویسندگان قرن 18 و 19 این است که خیلی استعاره ای و کش دار با اب و تاب فراوان مینویسند که برای خواننده امروز خسته کننده است

    باز هم میگم نیمه دوم داستان پر کشش و زیباست موفق باشید

  5. این کاربر از pedram_ashena بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #824
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    سلام
    من هم دقيقا به همين منظور اينطور نوشتم. يعني به تقليد از همين سبك ولي نمي دونستم كسي زياد استقبال نمي كنه . ممنون از اينكه وقت گذاشتي

  7. #825
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    ardebil
    پست ها
    3

    1

    سلام من عضو جدیدم و البته عاشق نوشتن.من اعلام امادگی میکنم این اولین باریه که عضو انجمنی شدم

  8. #826
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    ardebil
    پست ها
    3

    پيش فرض

    سلام.من یه مشکلی دارم میخواستم بدونم اول باید کل قضیه رو طرح کنم وبعد اونو به قالب داستان ارایه بدم یا شروع کنم واجازه بدم داستان خودش مسیرشو انتخاب کنه کمکم کنید.

  9. #827
    آخر فروم باز pedram_ashena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    محل سكونت
    من هم همانجام ;)
    پست ها
    3,303

    پيش فرض

    سلام.من یه مشکلی دارم میخواستم بدونم اول باید کل قضیه رو طرح کنم وبعد اونو به قالب داستان ارایه بدم یا شروع کنم واجازه بدم داستان خودش مسیرشو انتخاب کنه کمکم کنید.
    هر دو راه امكان پذير است.بستگي به استعداد خودت دارد.ولي اگر خلاصه را براي خودت بنويسي بعد روي همان كار كني بهتر است.مثلا:

    زن و شوهري كه به كوه مي روند و مرد همسرش را ميكشد.

    حالا مياي بسط ميدي.چرا ميروند كوه؟چرا ميكشه؟چطوري ميكشه؟نتيجه كارش؟ و....

  10. #828
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    به به داش پدرام هم سر زد به اينورا


    اما حساموند گرامي
    سعي كن وقتي يه موضوعي توي ذهنته خودت اونو پرورش بدي اگه سعي كني خلاقيت رو در كارت بالا ببري و بيشتر وقت بذراي ميتوني پيشرفت بهتري داشته باشي
    كمتر سعي كن مثل كسي يا دوره اي يا داستاني بنويسي
    ديده ميشه حتانوع موضوع هم تحت تاثير اين نوع تقليد قرار ميگيره
    استعدادت خوبه از گسترش نوشته هات ميشه اينو فهميد
    اما سعي كن بيشتر به سبك خودت بنويسي يه سبكي رو كه فكر ميكني بيشتر توش جا براي كار داري انتخاب كن و همنو تمرين كن اين شاخه به اون شاخه ننويس
    من فكر ميكنم به سبك امروزي بنويسي يا سبك هاي كه اميخته با ديگاه هاي طنز و رئاليسمي موفق تر هستي تا سبك هاي كلاسيك
    ضمنا توي سبك رومانتيسم با گرايش رئاليسم خيلي جا براي كار هست مثل كاراي مودب پور
    سر فرصت بيشتر در مورد داستان ها حرف ميزنيم

  11. #829
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Nov 2010
    پست ها
    1

    پيش فرض

    سلام دوستان. من عضو جدیدم. از اونجایی که همه صفحات این تاپیک رو خوندم احساس کردم نصف عمرم فنا شده چرا که زودتر از این میبایست اینجا رو پیدا میکردم.
    از عضوییت خودم خیلی خوشحالم و امیدوارم از شماها چیزهای زیادی یاد بگیرم که مطمئناً همینطور هم خواهد شد. . همگی خسته نباشید.

  12. #830
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    حساموند گرامي
    داستان هاي تو با سبك نوشتاريت خوبه اما اگر همون داستانو با سبك كلاسيك ايراني بنويسي كشش بيشتر پيدا ميكنه ضمن اينكه بهتر ميتوني از قوه تخيل و خلاقيت خودت استفاده كني
    يه مورد ديگه چرا ادبيات باستان رو مطالعه نميكني و در اون زمينه شروع به كار نميكني
    كتاب كمبوجيه و دختر فرعون مصر رو بخون من فكر ميكنم ميتونه واست مفيد باشه البته نويسنده اش آلمانيه ولي به سبك ادبي ايران نوشته شده من يادم نيست چه ترجمه اي ازش خوندم اما نخسخه خوبي بود
    ديگه اينكه كليت داستانو هميشه ميتوني تغيير بدي منظورم پايانشه بنابريان خودتو در قيد و بند اين نذار كه حتما اينجوري پيش بره كه به فلان نتيجه برسه بهتره فكرتو آزاد بذار ي تا بتوني پردازش داستانو بيشتر كني

  13. این کاربر از talot بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •