یقین مرد را دیده بیننده کرد
شد و تکیه بر آفریننده کرد
کزین پس به کنجی نشینم چو مور
که روزی نخوردند شیران به زور
زنخدان فرو برد چندی به جیب
که بخشنده روزی رساند زغیب
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست
چوچنگش رگ و استخوان ماند و پوست
گفتم الانه که دیگه شاکی بشی ها