یاس مثل عطر پاک نیت است
یاس استنشاق معصومیت است
یاس را آیینه ها رو کرده اند
یاس را پیغمبران بو کرده اند
یاس مثل عطر پاک نیت است
یاس استنشاق معصومیت است
یاس را آیینه ها رو کرده اند
یاس را پیغمبران بو کرده اند
Last edited by magmagf; 13-05-2007 at 18:15.
دمي با غم به سر بردن جهان يك سر نمي ارزد
بمي بفروش دلق ما كزين بهتر نمي ارزد
بكوي مي فروشانش بجامي برنميگيرند
زهي سجاده تقوي كه يك ساغر نمي ارزد
رقيبم سرزنشها كرد كزاين باب رخ برتاب
چه افتاد اين سرمارا كه خاك در نمي ارزد
شكوه تاج سلطاني كه بيم جان درو درجست
كلاهي دلكش است اما بترك سر نمي ارزد
چه آسان مينمود اول غم دريا به بوي سود
غلط كردم كه اين طوفان به صد گوهر نمي ارزد
ترا آن به كه روي خود زمشتاقان بپوشاني
كه شادي جهانگيري غم لشكر نمي ارزد
چو حافظ در قناعت كوش وز ديني و دون بگذر
كه يك جو منت دونان دوصدمن زر نمي ارزد
---------------------------------------------
Last edited by magmagf; 13-05-2007 at 23:00.
دریغا ...عشق بی محتوا شده است
مثل مترسکی که ادم نما شده است
گر از اين منزل ويران بسوي خانه روم
دگر آنجا كه روم عاقل و فرزانه روم
زين سفر گر به سلامت بوطن باز رِسم
نذر كردم كه همْ از راه به ميخانه روم
تا بگويم كه چه كشفم شد از اين سير و سلوك
بدر صومعه با بربط و پيمانه روم
آشنايان ره عشق گَرم خون بخورند
ناكَسم گر به شكايت سوي بيگانه روم
بعد از اين دست من و زلف چو زنجير نگار
چند و چند از پي كام دل ديوانه روم
گر ببينم خم ابروي چو محرابش باز
سجده شكر كنم وز پي شكرانه روم
خرم آن دم كه چو حافظ بتولاّي وزير
سرخوش از ميكده با دوست بكاشانه روم
موسيقي چشم تو گوياتر است
از لب پر ناله و آواز من
وه كه تو هم گر بتواني شنيد
زين نگه نغمه سرا راز من
نمي دهند اجازت مرا به سير و سفر
نسيم باد مصلا و آب ركن آباد
قدح مگير چو حافظ مگر به ناله چنگ
كه بسته اند بر ابريشم طرب دل شاد
دست بی منت بکش بر بال تنهایی من
می تپد قلبش ولی زخمی و بی جان نازنین
گرچه در فکرت اسیرم ، عاشقانه می رهم
خود شکستی بر دل من قفل زندان نازنین
کاش با نور تو مهتابی ترین مستی من
آسمان تیرگی می شد درخشان نازنین
کاش می گفتی کنون با من که هستم پیش تو
ختم می کردی تو این شعر پریشان نازنین
نام من رفته است روزي بر لب جانان بسهو
اهل دل را بوي جان مي آيد از نامم هنوز
زیبا و مه آلود به رستوران آمد
از دامن چتر بسته اش
می ریخت هنوز سایه های باران
یک طره خیس در کنار ابرویش
انگار پرانتزی بدون جفت...
بازوی مسافر را
با پنجه ای از هوا گرفت
لبخندزنان به گردش رگبار...
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)