سلام به دوستان عزیز و گرامی
در این تاپیک داستان های کوتاه و پند آموز قرار میدیم و امیدواریم که دوستان هم من را یاری کنند و بتوانیم یک تاپیک عالی بسازیم
یا علی مدد و شروع میکنیم![]()
سلام به دوستان عزیز و گرامی
در این تاپیک داستان های کوتاه و پند آموز قرار میدیم و امیدواریم که دوستان هم من را یاری کنند و بتوانیم یک تاپیک عالی بسازیم
یا علی مدد و شروع میکنیم![]()
یکی بود ، یکی نبود
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
داستان درویش و افراد کشتی
درویشی همراه جمعیتی به کشتی در آمد . او از مال و ثروت چیزی نداشت ، بلکه ثروت و توانگری او غنای روحی و معنوی بود . او در گوشه ای از کشتی به خواب رفته بود که ناگهان سر و صدایی بلند شد . کیسه زری به سرقت رفته بود . همه اهل کشتی را وارسی کردند و سپس به سراغ آن درویش آمدند . درویش از این گمان بد دلشکسته شد و به بارگاه الهی عرضه داشت: پروردگارا بنده ات را متهم کرده اند ، هر چه صلاح می بینی عمل کن . در این اثنا صدها هزار ماهی سر از آب دریا بیرون آوردند و هر یک مرواریدی گرانبها بر دهان داشتند . آن درویش ، چند دانه از آن مرواریدها را بگرفت و در کف کشتی انداخت و سپس بر هوا پرواز کرد . فضا برای او همچون تختی روان شده بود و به همان ترتیب از آن کشتی دور شد و همانطور که از آنها دور می شد به اهالی کشتی گفت : کشتی مال شما و حق از آنِ من .
داستان ابراهیم ادهم و غلامش
ابراهیم ادهم ضمن سیر و سیاحت به لب دریایی رسید، و آنجا نشست و به دوختن پاره های خرقه اش مشغول شد . در این اثنا امیری که در سالهای پیشین غلام او بود از آنجا گذر می کرد . همینکه چشمش به ابراهیم افتاد او را شناخت . ولی با کمال تعجب اثری از شاهزادگی و امارت در او نیافت ، بلکه او را درویشی بی پیرایه و خاکسار یافت . پیش خود گفت: پس کو آن حکومت و سلطنت و حشمت و جلال ؟ چرا اینقدر خاکسار و ژولیده حال شده است ؟ ابراهیم که عارفی کامل بود و بر ضمایر اشخاص ، واقف بود در همان لحظه فکر او را خواند و برای قانع کردن وی سوزن خود را به دریا افکند و چیزی نگذشت که صدها هزار ماهی سر از آب بیرون آوردند در حالی که در دهان هر یک ، سوزنی از طلا بود . ماهیان به ابراهیم خطاب کردند: ای عارف حقیقی همه این سوزنها از آنِ توست ، بگیر . ابراهیم رو به امیر کرد و گفت: ای امیر ، حکومت بر دل ها مهم تر است یا حکومت بر تخت ها ؟ امیر از تماشای این صحنه شگرف به وجد و شور دچار شد و گفت : وقتی ماهیان از روح عارف خبر دارند ، وای به حال کسی که از او بی خبر باشد .
داستان قبر پولدار و خانه فقیر
جمعی تابوت پدری را بر دوش می بردند، و کودکی همراه با آن جمع ، نالان و گریان می رفت و در خطاب به تابوت می گفت :آخر ای پدر عزیزم ، تو را به کجا می برند ؟ تو را می خواهند به خاک بسپرند . تو را به خانه ای می برند که تنگ و تاریک است و هیچ چراغی در آن فروزان نمی شود، آنجا خانه ای است نه دری دارد و نه پیکری و نه حصیری در آن است و نه طعام و غذایی . پسرکی فقیر به نام جوحی که با پدرش از آنجا می گذشت و به سخنان آن کودک گوش می داد به پدرش گفت: پدر جان ، مثل اینکه این تابوت را دارند به خانه ما می برند . زیرا خانه ما نیز نه حصیری دارد و نه چراغی و نه طعامی .
داستان ابراهیم ادهم و غلامش
ابراهیم ادهم ضمن سیر و سیاحت به لب دریایی رسید، و آنجا نشست و به دوختن پاره های خرقه اش مشغول شد . در این اثنا امیری که در سالهای پیشین غلام او بود از آنجا گذر می کرد . همینکه چشمش به ابراهیم افتاد او را شناخت . ولی با کمال تعجب اثری از شاهزادگی و امارت در او نیافت ، بلکه او را درویشی بی پیرایه و خاکسار یافت . پیش خود گفت: پس کو آن حکومت و سلطنت و حشمت و جلال ؟ چرا اینقدر خاکسار و ژولیده حال شده است ؟ ابراهیم که عارفی کامل بود و بر ضمایر اشخاص ، واقف بود در همان لحظه فکر او را خواند و برای قانع کردن وی سوزن خود را به دریا افکند و چیزی نگذشت که صدها هزار ماهی سر از آب بیرون آوردند در حالی که در دهان هر یک ، سوزنی از طلا بود . ماهیان به ابراهیم خطاب کردند: ای عارف حقیقی همه این سوزنها از آنِ توست ، بگیر . ابراهیم رو به امیر کرد و گفت: ای امیر ، حکومت بر دل ها مهم تر است یا حکومت بر تخت ها ؟ امیر از تماشای این صحنه شگرف به وجد و شور دچار شد و گفت : وقتی ماهیان از روح عارف خبر دارند ، وای به حال کسی که از او بی خبر باشد .
مردی عاقل، سوار براسب از چمنزاری می گذشت. ناگهان مردی را زير سايه درختی در حال خواب مشاهده کرد و ديد که ماری در حال خزيدن به داخل دهان اوست. مرد با شتاب به فرد خفته نزديک شد، ولی ديگر کار از کار گذشته بود.
عاقلی بر اسب، می آمد سوار / در دهان خفته ای، میرفت مار
آن سوار، آن را بديد و میشتافت / تا رماند مار را، فرصت نيافت
سوار چون فرد عاقلی بود اول چند کشيده جانانه بر فرد خوابيده زد.
چونک از عقلش فراوان بد مدد / چند دبوسی قوی بر خفته زد
خوابيده با تعجب بيدار شد که چرا اين کشيده ها را خورده ولی تا به خودش بجنبد با ضربات پياپی سوار رو به رو شد که با تحکم و زور او را به زير يک درخت سيبی کشانيد که در زير آن سيب های پوسيده بسياری ريخته شده بود. سوار گفت که ازين سيب های پوسيده بخور و گرنه بيشتر تنبيه می شوی! و مرد ناچاراً چندان خورد که ديگر معده اش تاب و توان نداشت و سيب های پوسيده از دهانش بيرون میريخت .
اسيب چندان مرد را، در خورد داد / کز دهانش، باز بيرون می فتد
مرد بدبخت دائم نفرين میکرد که: « ای مرد سوار، تو از وضعت پيداست که آدم با شخصيتی هستی، من به تو چه کردم که اين طور بلا بر سرم می آوری، اقلاً يکباره تيغ بردار و هلاکم کن! خدايا، تو خودت اين مرد را هلاک کن و مکافاتش را بده » و از اين حرفها ... که سوارکار گفت: " الان وقتش رسيده که در اين صحرا بدوی تا نفست در بيايد! "
هر زمان میگفت او، نفرين نو / اوش میزد، کاندرين صحرا بدو
مرد میدويد و سوارکار هم سوار بر اسب با تازيانه او را وادار به دويدن بيشتر میکرد. مرد بدبخت چندين بار افتاد و بلند شد و در صحرای پر از خار هزاران زخم ديد ولی چارهای نداشت، چون ايستادن با چوب خوردن يکی بود. مرد آن قدر دويد تا از نفس افتاد، در اين هنگام حالت قی بر او غالب شد و در نتيجه هر چه که خورده بود همراه با آن مار از معدهاش بيرون زد. مرد چون آن مار را ديد همه ماجرا را فهميد و به سوارکار عاقل سجده نمود.
چون بديد از خود، برون آن مار را / سجده آورد، آن نکو کردار را
مرد به خاطر این کار از لطف امیر تشکر کرد و از او به خاطر تمام نفرینها و اعتراض هایی که کرده بود، معذرت خواست، ولی يک راز را به عنوان سوال مطرح کرد که: " ای سوار عاقل، چرا تو از اول ماجرا را برای من نقل نکردی که من بدانم قضيه چيست تا خودم با کمال ميل با تو همکاری بکنم و اينقدر هم به تو توهين نمی شد؟ "
شمه ای زين حال، اگر دانستمی / گفتن بيهوده، کی تانستمی
ليک خامش کرده، می آشفتی / خامشانه، بر سرم می کوفتی
مرد عاقل پاسخ داد: " اگر من میگفتم که مار، در معده تو است تو خودت سکته می کردی و ترس قاتل جانت میشد و ديگر تاب و توانی برای اين همه تلاش و کوشش نداشتی، پس من ناچار به پرورش ناگفتنی تو بودم . "
گفت اگر من گفتمی، رمزی از آن / زهره تو آب گشتی، آن زمان
گر ترا من گفتمی، اوصاف مار / ترس از جانت، بر آوردی دمار
اين حکايتی است که از سوی مولانا در دفتر دوم مثنوی معنوی (1945 - 1890) نقل شده است، داستان " رنجانیدن امیری خفته ای را که مار در دهانش رفته بود ". من از اين داستان ياد گرفتم که هميشه در مقابل " پيران دانا " صبور باشم. امکان ندارد آنان بی دليل دستوری بدهند.
نه! نه! نگوئيد امروزه قصه " پيران راهنما " ديگر به سر آمده است. بله، بله، بايد گشت و " پير " را يافت، البته حاصل تمام گشتن من در طول زندگيم اين بوده که: اين " پير " است که ما را پيدا می کند نه اين که ما او را پيدا کنيم به عبارتی ما بايد چنان شويم که او به دنبال ما بيايد. ما جوان هستيم و تجربه لازم را نداريم ولی او " پير دانا " ست و اگر ببيند ما استعداد لازم را داريم از ما دريغ نمیکند. پس به اميد " پيدا شدن ".
گفته اند كه: در كوهى از لبنان، زاهدى، دوراز مردم در غارى مى زيست. روزها روزه مى داشت و هر شب براى او گرده نانى مىرسيد كه نيمى از آن را به هنگام گشودن روزه مى خورد و نيم ديگر را به هنگام سحر. واين حال، روزگارى دراز پاييد و مرد از كوه به زير نيامد تا اين كه چنين شد كهدر شبى از شب ها، نان از او برگرفته شد و گرسنگى شدت يافت و خواب از چشم زاهد رفت. پس نماز گزارد و آن شب را در اميد خوردنى، بيدار ماند، تا گرسنگى بدان دفع كند. اما غذايى نرسيد. در پايين آن كوه، روستايى بود كه ساكنان آن، بر دين عيسىبودند و هنگامى كه بامدادان زاهد به نزد آنان رفت و خوردنى خواست، پيرمردى از آنان، دو گرده نان جوين او را داد. زاهد دو گرده نان را گرفت و به بسوى كوه روانه شد. ودر خانه آن پيرمرد، سگى بود لاغر و به بيمارى گرى دردمند. كه به زاهد در آويخت و براو بانگ كرد و به دامن جامه او آويزان شد.
مرد زاهد، يكى از آن دو نان را به سگداد، تا از او دست بردارد. سگ نان را خورد و بار ديگر به زاهد در آويخت و عوعو كردو زوزه كشيد. زاهد نان ديگر را جلوى او انداخت. سگ نان را خورد و براى سومين باربه زاهد در آويخت و زوزه خود را بلندتر كرد و دامن جامه او را به دندان گرفت و پارهكرد.
زاهد گفت: سبحان الله! من، سگى از تو بی حياتر نديده ام. صاحب تو دونان بيشتر به من نداده است، و تو هر دو را از من گرفته اى. اين زوزه و عوعو وجامه دريدنت چيست؟آنگاه پروردگار، سگ را به سخن آورد. و گفت: من بى حيا نيستم.در خانه اين مسيحى پرورده شدم. گوسفندانش را نگهبانى مى كنم، خانه اش را پاس مىدارم. و به لقمه نانى يا پاره استخوانى كه به من مى دهد؛ بسنده مى كنم، و چهبسيار كه مرا از ياد مى برند و روزها گرسنه مى مانم. گاه، او، براى خود نيز چيزىنمى يابد. با اين همه، خانه اش را رها نمى كنم. از آن گاه كه خود را شناخته ام،به در خانه بیگانه اى نرفته ام. و شيوه من، همواره اين بوده است، كه اگر غذايىيافته ام، شكر كرده ام و اگر نه، شكيبا بوده ام. اما تو، همين كه يك شب گردهنانى از تو قطع شد، بردبار نبودى و چنان شد كه از در خانه روزى دهنده بندگان بهخانه مردى مسيحى آمدى. از پروردگار خويش، روى برتافتى و با دشمن رياكارش در ساختى. حالا بگو! كدام يك از ما بى حياست؟ من؟ يا تو؟ زاهد همين كه چنين شنيد دست خويش به سر كوفت و بيهوش به زمين افتاد.
در بنى اسرئيل عابدى بود كه دنبال كارهاى دنيا هيچ نمى رفت و دائم در عبادت بود،ابليس صدايى از دماغ خود در آورد كه ناگاه جنودش جمع شدند، به آنها گفت :چه كسى از شما فلان عابد را براى من مى فريبد؟
يكى از آنها گفت: من او را مى فريبم .
ابليس پرسيد: از چه راه ؟ گفت : از راهزنها.
شیطان گفت: تو اهل او نيستى و اين ماءموريت از تو ساخته نيست ، او زنها را تجربهنكرده است.
ديگرى گفت: من او را مى فريبم. پرسيد: از چه راه بر او داخل مى شوى ؟
گفت : از راهشراب،
گفت: او اهل اين كار نيست كه بااينها فريفته شود.
سومى گفت: من او را فريب مى دهم، پرسيد: از چه راه؟
گفت: ازراهعمل خير و عبادت.
شيطان گفت: برو كه تو حريفاويى و مى توانى او را فريب دهى .آن بچه شيطان به جايگاه عابد رفت و سجاده خودرا پهن كرده، مشغول نماز شد، عابد استراحت مى كرد، شيطان استراحت نمى كرد. عابد مىخوابيد، شيطان نمى خوابيد و مدام نماز مى خواند، بطورى كه عابد عمل خود را كوچكدانست و خود را نسبت به او پست و حقير به حساب آورد و نزد او آمده، گفت : اى بندهخدا به چه چيزى قوت پيدا كرده اى و اينقدر نماز مى خوانى ؟ او جواب نداد، سؤ ال سه مرتبه تكرار شد كه در مرتبه سوم شيطان گفت: اى بنده خدا من گناهى كرده ام و از آننادم و پشيمان شده ام؛ يعنى توبه كرده ام، حال هرگاه ياد آن گناه مى افتم به نمازقوت و نيرو پيدا مى كنم .
عابد گفت : آن گناه را به من هم نشان بده تا من نيز آنرا مرتكب شوم و توبه كنم كه هر گاه ياد آن افتادم بر نماز قوت پيدا كنم.
شيطان گفت: برو در شهر فلان زن فاحشه را پيدا كن و دو درهم به او بده و با او زنا كن.
عابدگفت: دو درهم از كجا بياورم؟ شيطان گفت: از زير سجاده من بردار. عابد دو درهم رابرداشت و راهى شهر شد.
عابد با همان لباس عبادت در كوچه هاى شهر سراغ خانه آن زنزناكار را مى گرفت. مردم خيال مى كردند براى موعظه آن زن آمده است، خانه اش رانشان عابد دادند. عابد به خانه زن كه رسيد، مطلب خود را اظهار نمود.
آن زن گفت: توبه هيئت و شكلى نزد من آمده اى كه هيچ كس با اين وضع نزد من نيامده است جريان آمدنترا برايم بگو، من در اختيار تو هستم. عابد جريان خود را تعريف نمود.
آن زن گفت: اى بنده خدا! گناه نكردن از توبه كردن آسانتر است وانگهى از كجا معلوم كه تو توفيق توبه را پيدا كنى، برو، آن كه تو را به اين كار راهنمايى كرده شيطان است.
عابدبدون آن كه مرتكب گناهى شود برگشت و آن زن همان شب از دنيا رفت، صبح كه شد مردمديدند كه بر در خانه اش نوشته كه بر جنازه فلان زن حاضر شويد كه اهل بهشت است! مردم در شك بودند و سه روز از تشييع خوددارى كردند، تا خدا وحى فرستاد به سوى پيامبرى از پيامبرانش كه برو بر فلان زن نماز بگزار و امر كن مردم راكه بر وى نماز گزارند. به درستى كه من او را آمرزيده ام، و بهشت را بر او واجب گردانيدم؛ زيرا كه او فلان بنده مرا از گناه و معصيت بازداشت
گويند: كافرى از ابراهيم (ع) طعام خواست . ابراهيم گفت: اگر مسلمان شوى، تو را مهمان كنم و طعام دهم . كافر رفت . خداى عزوجل وحى فرستاد كه اى ابراهيم!ما هفتاد سال است كه اين كافر را روزى مىدهيم و اگر تو يك شب، او را غذا مىدادى و از دين او نمىپرسيدى، چه مىشد؟
ابراهيم در پى آن كافر رفت و او را باز آورد و طعام داد . كافر گفت: چه شد كه از حرف خود، برگشتى و پى من آمدى و برايم سفره گستردى؟ ابراهيم (ع) ماجرا را بازگفت . كافر گفت: (( اگر خداى تو چنين كريم و مهربان است، پس دين خود را بر من عرضه كن تا ايمان بياورم و مسلمان شوم.))
گفتنى است در روايات نيز وارد شده است كه مهمان را اكرام كنيد، هر چند كافر باشد.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)