تبلیغات :
دانلود فیلم جدید
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 82 از 87 اولاول ... 3272787980818283848586 ... آخرآخر
نمايش نتايج 811 به 820 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #811
    کاربر فعال انجمن ادبیات dourtarin's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    528

    پيش فرض نام داستان : باور کن دوستت دارم

    قسمت 2:

    حرفش رو قطع کردم : ولی چی ؟ گفت :اونا عزادار بودند، عزادار شما . با تعجب پرسیدم : عزادار من ؟ گفت : آره ، اون روز که از خونه رفتید اونا دنبالتون می گردند و کیف تون رو پیش یکی که تو تصادف کشته شده بود پیدا می کنند، اون فرد قابل شناسایی نبود و به خاطر کیف فکرمی کنن شما تو تصادف مردید. گفتم : وای ، من کیفمو گم کرده بودم. گفت : به نظر من فعلا صلاح نیست به خونه برگردید خانوادتون شوکه می شن بهتره یه مدتی همینجا بمونید تا اونا کمی به شرایط عادی برگردند اون وقت به دیدنشون برید. با آقای فرزین موافق بودم ، در ضمن برگشت من همان و آوار شدن خانواده امیری روی سرم همان! حالا که این مرد به من لطف داره بهتره اینجا بمونم تا کمی غصه هامو فراموش کنم. آقای فرزین گفت : اینجا رو مثل خونه خودتون بدونید هرجا دوست دارید برید، من در هفته چند بار به شرکت که در مرکز شهر است سر می زنم ، اینجا حوصلتون سر نمیره آخه من دختری همسن شما دارم که الان در خارج مشغول تحصیله می تونید از تمام وسایلش استفاده کنید امیدوارم روزهای خوبی در اینجا داشته باشید. پرسیدم : چرا اینقدر به من لطف دارید شما که منو نمی شناسید؟ نگاهی به من انداخت و گفت : حس انسان دوستی کافی نیست؟ نمی دونم چرا قانع نشدم. راست می گفت : سالن ورزش مجهز، اتاق طراحی و موسیقی و باغی پر از گل که هرکسی رو متحیر می کرد. اینجا حوصله هیچ کس سر نمی ره. اون روز روی صندلی گوشه باغ نشسته بودم ، به دنیای زیبای که رو به رویم بود خیره بودم و به دنیای پر غم و تاریکی خودم فکر می کردم، تا دیروز مجبور به تحمل کسی بودم که حضورش عذابم می داد، شکست عشقی رو می دیدم که این باور رو برام تداعی می کرد که تو دنیا عشق یه دروغ خیلی بزرگیه .اما حالا دنیام کاملا عوض شده و غصه ای ندارم و تو خونه یه آدم مهربون هستم. آیا فقط حس انسان دوستیش گل کرده و یا حمایت از من علت دیگری داره؟ تو حال خودم بودم که یکی صدام کرد : سلام خانوم آرام... خانوم فرهمند بود، کنارم نشست : چطوری تو فکری ؟ گفتم : می تونم سوالی ازتون بپرسم ؟ گفت : بپرس گفتم : آقای فرزین همیشه اینقدر مهربونه و چرا به من کمک می کنه؟ گفت : از وقتی ایشون رو می شناسم همیشه به همه کمک کرده، همسرش سال ها پیش فوت کرده ، تنها دخترش الان خارج درس می خونه و پسرش کیانوش بیشتر کارهای شرکت تی کی که مخفف تولیدات کشوریه رو انجام می ده ، چند بار تو هفته به ما سر می زنه. من دختر دوستش هستم سال ها قبل با پدرم همکار بود تا اینکه پدر و مادرم تو یه تصادف کشته شدند از اون روز به بعد منو به خونش اورد، حالا اینجا هم کار می کنم و هم زندگی . او برام مثل پدر است. دلیل کمکش به تو رو نمی دونم، روزی که تو به این خونه اومدی من پیش خاله ام بودم وقتی اومدم آقای فرزین گفت : مهمون داریم و باید حسابی هواشو داشته باشی.نیکی با خنده ادامه داد: آقای فرزین عادت داره به همه کمک کنه. من در کنار نیکی مشغول بودم ورزش می کردم گاهی طراحی ، نیکی داشت به من پیانو زدن یاد می داد من شاگرد خوبی بودم خیلی زود یاد می گرفتم و کم کم داشتم براش یه رقیب می شدم . روحیه ام کاملا" عوض شده بود. الان دیگه غمی ندارم حتی به گل های باغ هم می رسم. یاد نامه های صندوق افتادم اینجا هم صندوق زیبایی جلوی خونه داشت تصمیم گرفتم نامه نوشتن را ادامه بدم : سلام ، باورتون نمیشه دنیای من زیر و رو شده تا دیروز من داشتم تو مرداب تنهایی غرق می شدم ولی حالا فرشته ای اومد و دنیامو روشن کرد....

  2. 5 کاربر از dourtarin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #812
    آخر فروم باز 3Dmajid's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    پشت کامپیوتر
    پست ها
    6,067

    پيش فرض

    ببخشید من تازه اومدم تو این تاپیک ... هر کسی خواست داستان مینویسه و اینجا پست میزنه یا نوبتیه ؟

  4. #813
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    اره جانم داستان بذار ما بخونیم و لذت ببیرم

  5. #814
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    قسمت 2:

    حرفش رو قطع کردم : ولی چی ؟ گفت :اونا عزادار بودند، عزادار شما . ولی حالا فرشته ای اومد و دنیامو روشن کرد....

    وااااااااااااااااااااااای خدای من بابا من مثل سریال دارم داستانتو پی گیری میکنم
    پیروز باشد

  6. این کاربر از talot بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #815
    در آغاز فعالیت sodabe samadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    11

    پيش فرض

    dourtarin عزیز داستانت خیلی قشنگه.
    ادامه بده منتظر بقیه داستانتم.
    موفق باشی

  8. #816
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    و ما همچنان منتظریم

  9. #817
    اگه نباشه جاش خالی می مونه
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    تهران - صادقیه
    پست ها
    253

    پيش فرض کژال

    کژال یعنی آهو ... در واقع همان غزال خودمان . اسمی زیبا ؛ اسمی که ممکن است نام باشد یا استعاره... حالا چه نام باشد چه استعاره ، من دوستش دارم . زندگی همین است دیگر ، دوست می داری ، دوست داشته می شوی ، بعضی اوقات هم همین قضیه برای تنفر تکرار می شود . بعضی اوقات هم دنبال یکی دیگر می گردی که دوستش داشته باشی . غافل از این که هرچی دنبالش بگردی بیشتر گمش می کنی . باید بایستی تا بیاد . شاید هم بیاید و نگاهت هم نکند ، بعدش هم گوشه چشمی نازک کند و برود. اصلا پشتش را هم نگاه نکند . تو فقط خرامیدنش را ببینی . دنیا آن قدر ها هم که نشان می دهد طبق قانون نیست . یعنی هست ، ولی بزرگ ترین قانونش همین قانون تصادفی بودن خیلی چیزهاست .وقتی تا این حد تصادفی هستی ، وقتی هم اکنون ممکن است با یک زلزله بروی زیر صد خروار آوار ، وقتی ممکن است فردا خیلی تصادفی سر راه یک راننده مست قرار بگیری ، چرا باید بکوشی تا آبرویت حفظ شود؟ چرا باید بنشینی و به چشم و دهان آدم های دیگر خیره شوی ؟ این قضیه خیره شدن به آدم ها مرا یاد گرگ ها می اندازد ، وقتی در کوران زمستان شکار پیدا نمی کنند ، وقتی در سرما می لرزند ، حلقه میزنند و چشم در چشم هم دیگر می دوزند ، وقتی یکی شان چشمانش را بست ، به او حمله می کنند و او می شود غذای آن شبشان . ما هم همین طوریم ، چشم گذاشته ایم که یکی خوابش ببرد ، حواسش پرت شود تا بریزیم سرش ، به قول خودمان آبرو اش را ببریم ، خب من ترجیح می دهم حواسم پرت شود و آبرویم را بخورند تا این که آگاهانه به کژال چشم بدوزم تا برود و از نظرم پنهان شود ، که چه ؟ که خورده نشوم ؟ چه فرقی می کند وقتی رفت و تو تنها نگاهش کردی؟ ممکن است هم او برود و پشتش را نگاه نکند و هم تو نقل مجلس شوی ، ولی خوب بگذار بشوی ، مگر این جز قانون شانس است ؟ همین قانون بزرگ زندگی . اصلا یک لحظه صبر کن ! مگر خودت تا به حال کسی را دوست نداشته ای؟ مگر من مسئول حماقت کسانی ام که جرئت بیانش را ندارند؟ یا مگر من مسئول تمامی آدم هایی هستم که اطراف من زندگی می کنند ؟ اگر جرئت بیانش را نداری ، یا اگر اکثر آدم ها جرئت بیانش را ندارند دلیل می شود که تو هم نگویی ؟ من گفتم ، لا اقل سعی ام را که کرده ام ! حالا ممکن است نشنود ، یا اصلا نخواهد بشنود ، شاید بشنود ولی به روی خودش هم نیاورد شاید هم جوابش خوشحالم کند، این دیگر بر می گردد به حق هر آدمی برای تصمیم گرفتن ، برای تعیین راه زندگی خودش ، می شود سلاح مملکت خویش خسروان دانند . وقتی درخواست می کنی ، از هر که ، هرچقدر هم که کوچک باشد، نباید انتظار داشته باشی حتما اجابتت کند ، حالا چه برسد به درخواست به این بزرگی ... تنها چیزی که تنها و تنها برای من است و به آن ایمان دارم ، این است که "کژال" در ذهن من کژال است .با آن همه محبتی که بر می انگیزد در ذهن من است که می شود کژال دوست داشتنی ... نه در ذهن همه . این همان جریان اصیل و سیالی است که همه از همان روزگاران کهن که هنوز عصر آبگینه و مفرغ و زیگورات بود و بوذرجمهر ، بزرگ مهر ... به عنوان نیای زندگی می شناختند .
    Last edited by eng.j.mehrdad; 03-12-2009 at 19:11. دليل: اضافه کردن عنوان

  10. این کاربر از eng.j.mehrdad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #818
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    چرا ادامه نمی دید منتظریم ها

  12. #819
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوستان عزيز
    چندتا داستان كوتاه داشتم كه نوشته خودم بود مي خواستم از نظر ادبي ،شماهايي كه استادين نظرتونو بصورت پيغام تو پروفايلم بذارين .ممنون ميشم... اول كوتاهترين داستانك :

    پسر با حرکتی سریع و ناگهانی پرتش کرد تو آب،هرچه تقلا کرد نتونست بالا بیاد ،پایین و پایین تر رفت .حباب های هوا ،ریز و درشت از اطرافش به سمت سطح آب ،بالا میرفتند.خودشو به اینطرف اونطرف میزد ولی فایده ای نداشت...پسر همچنان با چشمانی تب دار بهش زل زده بود و بی تفاوت نگاهش میکرد...
    بالاخره خسته و بی رمق شد،سبک شده بود ...خودبخود آروم آروم به سطح آب رسید...دیگه تقریبا" هیچی ازش نمونده بود...
    پسر جلو اومد،لیوان رو برداشت و همه محلول ویتامین ث رو سرکشید.


    از دستنوشته های " ناهی "
    Last edited by nil2008; 21-02-2010 at 08:16.

  13. #820
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    11

    دوستان عزيز
    چندتا داستان كوتاه داشتم كه نوشته خودم بود مي خواستم از نظر ادبي ،شماهايي كه استادين نظرتونو بصورت پيغام تو پروفايلم بذارين .ممنون ميشم... اول كوتاهترين داستانك :

    پسر با حرکتی سریع و ناگهانی پرتش کرد تو آب،هرچه تقلا کرد نتونست بالا بیاد ،پایین و پایین تر رفت .حباب های هوا ،ریز و درشت از اطرافش به سمت سطح آب ،بالا میرفتند.خودشو به اینطرف اونطرف میزد ولی فایده ای نداشت...پسر همچنان با چشمانی تب دار بهش زل زده بود و بی تفاوت نگاهش میکرد...
    بالاخره خسته و بی رمق شد،سبک شده بود ...خودبخود آروم آروم به سطح آب رسید...دیگه تقریبا" هیچی ازش نمونده بود...
    پسر جلو اومد،لیوان رو برداشت و همه محلول ویتامین ث رو سرکشید.


    از دستنوشته های " ناهی "
    خوب بود اما کلمات با سبک داستان هم خونی ندارن د رحقیقت هر سبکی ویژگی های خودشو داره مثل همون دو موردی که نشون دارم
    اگه سبکی رو انتخاب کردی تا اخرش به همون سبک برو مگر اینکه بسته به نوع داستان گریزی بزنی

  14. این کاربر از talot بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •