قسمت 2:
حرفش رو قطع کردم : ولی چی ؟ گفت :اونا عزادار بودند، عزادار شما . با تعجب پرسیدم : عزادار من ؟ گفت : آره ، اون روز که از خونه رفتید اونا دنبالتون می گردند و کیف تون رو پیش یکی که تو تصادف کشته شده بود پیدا می کنند، اون فرد قابل شناسایی نبود و به خاطر کیف فکرمی کنن شما تو تصادف مردید. گفتم : وای ، من کیفمو گم کرده بودم. گفت : به نظر من فعلا صلاح نیست به خونه برگردید خانوادتون شوکه می شن بهتره یه مدتی همینجا بمونید تا اونا کمی به شرایط عادی برگردند اون وقت به دیدنشون برید. با آقای فرزین موافق بودم ، در ضمن برگشت من همان و آوار شدن خانواده امیری روی سرم همان! حالا که این مرد به من لطف داره بهتره اینجا بمونم تا کمی غصه هامو فراموش کنم. آقای فرزین گفت : اینجا رو مثل خونه خودتون بدونید هرجا دوست دارید برید، من در هفته چند بار به شرکت که در مرکز شهر است سر می زنم ، اینجا حوصلتون سر نمیره آخه من دختری همسن شما دارم که الان در خارج مشغول تحصیله می تونید از تمام وسایلش استفاده کنید امیدوارم روزهای خوبی در اینجا داشته باشید. پرسیدم : چرا اینقدر به من لطف دارید شما که منو نمی شناسید؟ نگاهی به من انداخت و گفت : حس انسان دوستی کافی نیست؟ نمی دونم چرا قانع نشدم. راست می گفت : سالن ورزش مجهز، اتاق طراحی و موسیقی و باغی پر از گل که هرکسی رو متحیر می کرد. اینجا حوصله هیچ کس سر نمی ره. اون روز روی صندلی گوشه باغ نشسته بودم ، به دنیای زیبای که رو به رویم بود خیره بودم و به دنیای پر غم و تاریکی خودم فکر می کردم، تا دیروز مجبور به تحمل کسی بودم که حضورش عذابم می داد، شکست عشقی رو می دیدم که این باور رو برام تداعی می کرد که تو دنیا عشق یه دروغ خیلی بزرگیه .اما حالا دنیام کاملا عوض شده و غصه ای ندارم و تو خونه یه آدم مهربون هستم. آیا فقط حس انسان دوستیش گل کرده و یا حمایت از من علت دیگری داره؟ تو حال خودم بودم که یکی صدام کرد : سلام خانوم آرام... خانوم فرهمند بود، کنارم نشست : چطوری تو فکری ؟ گفتم : می تونم سوالی ازتون بپرسم ؟ گفت : بپرس گفتم : آقای فرزین همیشه اینقدر مهربونه و چرا به من کمک می کنه؟ گفت : از وقتی ایشون رو می شناسم همیشه به همه کمک کرده، همسرش سال ها پیش فوت کرده ، تنها دخترش الان خارج درس می خونه و پسرش کیانوش بیشتر کارهای شرکت تی کی که مخفف تولیدات کشوریه رو انجام می ده ، چند بار تو هفته به ما سر می زنه. من دختر دوستش هستم سال ها قبل با پدرم همکار بود تا اینکه پدر و مادرم تو یه تصادف کشته شدند از اون روز به بعد منو به خونش اورد، حالا اینجا هم کار می کنم و هم زندگی . او برام مثل پدر است. دلیل کمکش به تو رو نمی دونم، روزی که تو به این خونه اومدی من پیش خاله ام بودم وقتی اومدم آقای فرزین گفت : مهمون داریم و باید حسابی هواشو داشته باشی.نیکی با خنده ادامه داد: آقای فرزین عادت داره به همه کمک کنه. من در کنار نیکی مشغول بودم ورزش می کردم گاهی طراحی ، نیکی داشت به من پیانو زدن یاد می داد من شاگرد خوبی بودم خیلی زود یاد می گرفتم و کم کم داشتم براش یه رقیب می شدم . روحیه ام کاملا" عوض شده بود. الان دیگه غمی ندارم حتی به گل های باغ هم می رسم. یاد نامه های صندوق افتادم اینجا هم صندوق زیبایی جلوی خونه داشت تصمیم گرفتم نامه نوشتن را ادامه بدم : سلام ، باورتون نمیشه دنیای من زیر و رو شده تا دیروز من داشتم تو مرداب تنهایی غرق می شدم ولی حالا فرشته ای اومد و دنیامو روشن کرد....


 

 
			
			
 
			 
 نام داستان : باور کن دوستت دارم
 نام داستان : باور کن دوستت دارم
				 
					
					
					
					
				
 
			
 
			 نوشته شده توسط dourtarin
 نوشته شده توسط dourtarin
					

 
			.gif) 
						
 
			 
 
				.gif) 
						