مثل بارون اگه نباری.. خبر از حال من نداری
بی تو پرپر می شم دو روزه... دل سنگت برام می سوزه
گل سنگم گل سنگم
چی بگم از دل تنگم
مثل بارون اگه نباری.. خبر از حال من نداری
بی تو پرپر می شم دو روزه... دل سنگت برام می سوزه
گل سنگم گل سنگم
چی بگم از دل تنگم
من همچون کولی آواره ای در روزگار سرگردانی ها پرسه می زدم
و بعد از تو تنها چیزی که در حال به دست آورن آن هستم رنج و غم جدایی ناشی از دوری توست
خیلی دوستت دارم
و به خاطر عشقت
آنچنان شکیبایی از خود نشان می دهم که غیر قابل بیان است
تقصير من نبود
تقصير ماري بود که مهره اش را
توي چشمهايت جا گذاشت
و دريايي که عطر شرجيش را در دهانت
و بهاري که نسيمش را در دستهايت
و فرشته اي که شعرهايش را بر لبهايت
اين طور شد
که ناگهان دلم بزرگ شد
سرکش
و به دريا زد
تا رام سرانگشت هاي تو شود
که خستگي هاي تنم را مي شستند
اين طور شد
که گل هاي پيراهنم لرزيدند
و دلتنگ هم آغوشي عطر پيراهنت شدند
که عطر وحشي کوهستان بود
حالا چه فايده دارد
هي بنشينم بر سجاده ام و بگويم
ببخشيد
تقصير من نبود
هي تسبيح بگردانم که
العفو
مگر اين گل هاي خيره مي گذارند
با کدام حرز بايد جادوي تو را باطل کنم
نه تقصير من نيست
تقصير دلي است که باز
برايت تنگ شده
اصلا تقصير اين نماز بي حضور است
آقا راه جهنم از کدام طرف است ؟
سر راه يادم باشد
کنار خانه شما بايستم .
من به جنگ ِ سياهي مي روم.
گهوارههاي ِ خستهگي
از کشاکش ِ رفتوآمدها
بازايستادهاند،
و خورشيدي از اعماق
کهکشانهاي ِ خاکسترشده را روشن ميکند.
فريادهاي ِ عاصيي ِ آذرخش
هنگامي که تگرگ
در بطن ِ بيقرار ِ ابر
نطفه ميبندد.
و درد ِ خاموشوار ِ تاک
هنگامي که غورهي ِ خُرد
در انتهاي ِ شاخسار ِ طولانيي ِ پيچ پيچ جوانه ميزند.
فرياد ِ من همه گريز ِ از درد بود
چرا که من در وحشتانگيزترين ِ شبها آفتاب را به دعائي
نوميدوار
طلب ميکردهام
Last edited by magmagf; 30-04-2007 at 12:53.
من همان انگشت بودم ،
تو همان دست ،
که بين من و بازوي زندگي بود ،
و مرا به باقي بودنم مي بست.
وقتي رفتي از خودم پرسيدم ،
زور بازو بود که دست را شکست ؟
يا حسادت يک انگشت کوچک ،
که من چه بند بند بودمو تو چقدر يکدست ...
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
تن تو نازک و نرمه مثه برگ
تن من جون میده پرپر بزنه زیر تگرگ
دست باد پر میده برگو رو هوا
اما من موندنیم تا برسه درستای مرگ
نفسم این خاکه
خون گرمم پاکه
ترانۀ خاک از فریدون فروغی
همیشه فرصت یک تک سوال باقی بود
هنوز گفته ـ نگفته جواب را دیدم !
دلم گرفته از این مردم همیشه دروغ
به چهره چهرهی ایشان نقاب را دیدم
تمام حادثه از آنِشان همین کافیست
که از نگاه غزل ، شعر ناب را دیدم
من از تبار پاک آریایی
قشنگ ترین قصیده رهایی
هوای عشق تازه نیست تو رگهام
تن نمیدم به رنگ کهربایی
يه علامت تعجب
دنبالم مي آد و ميره
پرسش ساده ترديد
منو به بازي مي گيره
واژه هاي بي تفاوت
همشون بدون معنا
حرف عين و شين و قافه
كه ميمونه تك و تنها
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)