واژه ها
واژه های گرم، واژه های زیبا، واژه های ژرف ...
همچو عطرگلی از چشم پنهان ، شباهنگام .
واژه هایی که در ماورا یشان، فضای تهی نشسته در کمین ...
شاید حلقه های دود
برخاسته از اجاق گرم عشق باشند ...
واژه ها
واژه های گرم، واژه های زیبا، واژه های ژرف ...
همچو عطرگلی از چشم پنهان ، شباهنگام .
واژه هایی که در ماورا یشان، فضای تهی نشسته در کمین ...
شاید حلقه های دود
برخاسته از اجاق گرم عشق باشند ...
نمی شناختمش ...
هر روز از شعرهایم بالا می رفت و
چشمانش را
با آفتاب در میان می گذاشت
و بعد
آرام می رقصید
در آغوش آرامشی زلال ...
نمی شناختمش اما
یادش ستاره دنباله داریست
که آسمان را
بین من و تنهایی قسمت می کند ...
دلم را هرس می کنم
تا برای با تو بودن جوانه بزند .
خدا را چه دیدی
شاید بهار امسال در زمستان بود .
كبريتي بي خطر شده ام
باد باشد يا نباشد
چه فرقي مي كند ؟
وقتي دستانت نيست كه به آتشم بكشند
../.!
"منی" که
کنارش "تو" نباشد،
بزرگترین پارادوکس دنیاست
...
Love
Because of you, in gardens of blossoming flowers I ache from the
perfumes of spring.
I have forgotten your face, I no longer remember your hands;
how did your lips feel on mine?
Because of you, I love the white statues drowsing in the parks,
the white statues that have neither voice nor sight.
I have forgotten your voice, your happy voice; I have forgotten
your eyes.
Like a flower to its perfume, I am bound to my vague memory of
you. I live with pain that is like a wound; if you touch me, you will
do me irreparable harm.
Your caresses enfold me, like climbing vines on melancholy walls.
I have forgotten your love, yet I seem to glimpse you in every
window.
Because of you, the heady perfumes of summer pain me; because
of you, I again seek out the signs that precipitate desires: shooting
stars, falling objects
عشق
به خاطر تو
در باغهای سرشار از گلهای شکوفنده
من
از رایحه بهار زجر می کشم !
چهره ات را از یاد برده ام
دیگر دستانت را به خاطر ندارم
راستی ! چگونه لبانت مرا می نواخت ؟!
به خاطر تو
پیکره های سپید پارک را دوست دارم
پیکره های سپیدی که
نه صدایی دارند
نه چیزی می بیننند !
صدایت را فراموش کرده ام
صدای شادت را !
چشمانت را از یاد برده ام .
با خاطرات مبهمم از تو
چنان آمیخته ام
که گلی با عطرش !
می زیم
با دردی چونان زخم !
اگر بر من دست کشی
بی شک آسیبی ترمیم ناپذیر خواهیم زد !
نوازشهایت مرا در بر می گیرد
چونان چون پیچکهای بالارونده بر دیوارهای افسردگی !
من عشقت را فراموش کرده ام
اما هنوز
پشت هر پنجره ای
چون تصویری گذرا
می بینمت !
به خاطر تو
عطر سنگین تابستان
عذابم می دهد !
به خاطر تو
دیگر بار
به جستجوی آرزوهای خفته بر می آیم :
شهابها !
سنگهای آسمانی !!.
پنجره ها کلافه اند از سنگینی نگاه منتظرم
اگر نمی آیی
اینقدر پنجره ها را زجر ندهم
چشم هایم به جهنم !
خوشبختـﮯ ﺍصـلا چـیز پیچـیدﻩ و ﻣﺒﻬــﻢ و دﻮﺭﮮ نیـست!
خوشبختـﮯ یـعـنـﮯ
.
.
آن کـسـﮯ کـه تــو ﻋــاﺷﻘـش شــدﻩ ﺍﮮ!
می گویند:
کلنگ
واژه ی شاعرانه ای نیست
اما
تو
آن سوی دیواری...
چنان بلوريني
که بدون پيراهن
سايه نخواهي داشت !
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)