ما چهار ديوانه بوديمدر كابوس هايي مربعي شكلو آرزويمانبرآمدن آفتاب در نيمه شب بود…خورشيد خون آلود رااز گلوي خروس هابيرون كشيديم وبه خيابان ها زديمدر خيابانهاگلهاي پلاستيكي به ما دادندما احمقانه عاشق شديم وصادقانه خيانت كرديمكه قصه ما سر زبان ها افتادو اين گونه شد