منظورم خم کردن سوزن و دیگر اشیاء بود.نوشته شده توسط zolgharnein
منظورم خم کردن سوزن و دیگر اشیاء بود.نوشته شده توسط zolgharnein
نوشته شده توسط mehd20_esf
آره عزيزم ، هم با كلاس حرف زدى هم متفكرانه .
انگار تو هم تا حدودى درك كردى !![]()
راستی من یک پیشرفت مهم داشتم!
من تا حالا فکر میکردم که امکان داره آدم خواب نبینه!
خودم توی ماه دوبار بیشتر خواب نمیدیدم!
ولی حالا هر شب 3 تا خواب
و هر روز ظهر 2 خواب میبینم!
یعنی روزی 5 تا خواب
که خیلی پیشرفته به نظر من!
من توی خواب نکات متعجب کننده ی زیادی میبینم!
انگار خواب را طوری تعریف کردن که طبیعی نباشه!
یعنی غیر ممکن نکته غیر طبیعی توی یک خواب نبینی!
ولی من فقط یک بار از این نکته برداشت کردم که دارم خواب میبینم!
و .....
باید بیشتر روی خودم و نتیجه گیریهام کار کنم!
اين خيلي خوبه
ولي غيرممكنه أدم خواب نبينه
پیشرفتت اين نيست كه خواب بيشتر مي بيني
اينه كه خواب بيشتر يادت ميمونه
البته اين تمرين مستمر باشه جلوي فراموشي در دوران پيري رو هم مي گيره
مرسينوشته شده توسط snow chem
شما لطف داري![]()
خاصان خدا
=--==-=-=---==-=-
غلام حاجی فرمودند:خادا رحمتش کند یک درویش عباسی بود توی مقبره خاتون ابادیها این مرد خادم مقبره خاتون ابادیها بود و خودش هم مرد بزرگواری بود.شبها حالاتی داشت،اصلا این مرد خواب نداشت،همه اش مشغول عبادت و ذکر ریاضت بود.ایشان برای من تعریف کرد:غلامی بنام فولاد بوده که نوکری خانه حاجی را میکرده غلاهای دیگر از روی حسادتی که به )فولاد(داشتند پیش حاجی بدگویی میکردند.
حاجی میگفته من تا با چشمان خودم نبینم حرف شما را باور نمی کنم،هر دفعه که می گفتند:حاجی می گفت:من هنوز چیزی ندیدم.تا اینکه سالی خشکسالی میشود و همه جهت دعای باران به تخت فولاد برای مناجات می روند.فولاد نزد حاجی می اید و اجازه میگیرد که اقا اگر می شود امشب به من اجازه دهید من ازاد باشم.حاجی برای مچگیری او را ازاد میگذارد.غلام به طرف قبرستان تخت فولاد می اید و وضو میگیرد و دو رکعت نماز میگذارد و صدا می زند خدا صورتم را از روی این خاکها بر نمی دارم تا باران رحمت خود را بر این بندگان گنهکارت نازل کنی،دیگر نمی خواهم این مردم بیایند و به زحمت بیفتند.
حاجی می گوید یک وقت دیدم یک لکه ابری بالا امد و باران رحمت نازل ش.من طاقتم تمام شد و امدم فولاد را صدا زدم و گفتم از این تاریخ من غلام تو هستم.
غلام گففت برای چه؟گفتم من شاهد قضایای تو بودمو خدا هم بخاطر دعای مستجاب تو باران را نازل کر.امشب من هرچه دارم مال تو باشد.
غلام وقتی فهمید که خواجه پی به امور او برده گفت:ای ارباب تو من را ازاد کن،اربا میگوید:من غلام تو هست.لغام سرش را روی خاک کیگذارد و میگوید:خدایا این خواجه مرا ازاد کرد،از تو میخواهم مرا از این دنیا ازاد کنی.خواجه میبیند غلام سراز سجده بر نداشت.وقتی نگاه می کند میبیند فولاد به رحمت خدا رفته. همانجا به خاکش میسپارند.
-==--=-=-=-=-=-=-=-=-==-=-
میبخشید اما من این داستان واقعی را خوندم و خیلی برام جالب و اموزنده بود گفت شما هم استفاده کنید.اگه علاقه دارید بازم مینویسم.
موفق باشید.
mehd20 از اين كه درباره تلكينزي نظرت را نوشتي ممنون
خيلي جالب بود ولي ما چه جوري از اين استفاده كنيمنوشته شده توسط zolgharnein
باز هم بزارمطلب
ممنون ذوالقرنین جاننوشته شده توسط zolgharnein
تخته پولاد اصفهان بزرگان زیادی خوصوصا سحرهای جمعه یک ساعت قبل ار اذان یه برنامه عرفانی دارند
nightmar عزیز کم پیدا هستند
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)