قسمت5:
میترا به خاطر بیماری نیومده بود، موقع خروج از کلاس آقای کیان صدام کرد و گفت : خانوم آرام دوستتون امروز نیومده بودند ازشون خبری ندارید؟ گفتم : کمی کسالت داشتند. نگاهی به من کرد و گفت : شما دوست صمیمیشون هستید؟ گفتم : بله تا حدودی گفت : میشه یه قهوه با هم بخوریم؟ فکر کردم می خواد در مورد میترا ازم سوال کنه قبول کردم. نمی دونست چطور حرفشوشروع کنه ولی بالاخره گفت : ببینید خانوم آرام چطوری بگم من از همون روز اول که دیدمتون به شما علاقمند شدم ، اگر راضی باشید برای مدتی آشنایی داشته باشیم تا همدیگر رو بهتر بشناسیم . انگار داشتم خواب می دیدم کسی که دوستم دوسش داشت اونو دور زده بود ، میترای ساده دل. چیزی نمی فهمیدم اون داشت واسه خودش حرف می زد و من مات و مبهوت نگاهش می کردم. گفت : شما راضی هستید گفتم : بله راضی ام برید و دیگه برنگردید، غافلگیر شده بود سرم رو به علامت تاسف تکان دادم و گفتم : من بیشتر از این ها از شما انتظار داشتم شما مگه میترا رو فراموش کردید؟ گفت : من علاقه ای به ایشون نداشتم خودشون به من لطف دارن و دیگه چیزی نیست. زود بیرون اومدم ، پشت سرمو نگاه نکردم. چرا مردم اینطوری شدن واقعا لازمه این کارا رو بکنن؟
از اون ماجرا حرفی به میترا نزدم و دیگه به کلاس طراحی نرفتم ، چند روز دیگه به اجبار مراسم عقد برگزار می شه، سری به صندوق زدم چند تا نامه اومده بود. همه رو برداشتم و بی سروصدا به اتاقم رفتم . نامه اول : لطفا بهم بگید چی شده؟ شاید بتونم کمکتون کنم. نامه دوم : شما که حرفی نمی زنید فقط آه و ناله می کنید با این کار به جایی نمی رسید. نامه سوم و چهارم رو دیگه نخوندم. 
- من دختر 23 ساله ای هستم که الان در شرف ازدواجی هستم که اصلا راضی به آن نیستم و در این مدت اخیر اتفاقاتی برام افتاده که سخت منو افسرده کرده است. بی وفایی افراد، پررویی آنها و عدم حق انتخاب من. حالا شما که خیلی ادعا دارید راهی جلوی پام بگذارید. راهی که فعلا در پیش رو دارم تن دادن به تصمیمات خانواده است. شاید آخرش خوش باشه هاها!
نامه را داخل صندوق انداختم آن روز به همراه خانوم امیری و امید به خرید رفتیم باورم نمی شد ما چیزهای را می خریدیم که مادر امید پسند می کرد انگار ما فقط دکور بودیم کم کم داشتم شک می کردم که امید زنده است ، او اسیر مطلق مادرش بود من هم که حوصله نداشتم کاری می کردم که این نمایش مسخره زودتر تمام بشه.