عهد بستم با خدا که گر یارم بوسه دهد توبه کنم
بوسه ای داد چو برداشت لب از روی لبمتوبه کردم که دگر توبه ی بیجا نکنم
عهد بستم با خدا که گر یارم بوسه دهد توبه کنم
بوسه ای داد چو برداشت لب از روی لبمتوبه کردم که دگر توبه ی بیجا نکنم
دیگری جز تو مرا این همه ازار نکرد
جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد
آنچه کردی تو زمن هیچ ستمکار نکرد
هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد
این ستم ها دگری با من بیمار نکرد
هیچ کس آنهمه آزار من زار نکرد
كلام سرود را
همانند يك سلاح
بينديش و آنگه بكاربر
كه با حرف سربي
بر اندام كاغذ
تواني نوشت گل
و با سرب آتشين
بر اندام آدمي
تواني زدن شرر
نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمي خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت
ولي بسيار مشتاقم كه از خاك گلويم سوتكي سازد
گلويم سوتكي باشد به دست كودكي گستاخ و بازيگوش
و او يك ريز و پي درپي دم گرم خودش را در گلويم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته و آشفته تر سازد
بدين سان بشكند در من سكوت مرگبارم را.....
در كنج دلم عشق كسي خانه ندارد
كس جاي در اين منزل ويرانه ندارددل را به كف هر كه دهم باز پس آرد
كس تاب نگهداري ديوانه ندارد
نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شدنمي خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساختولي بسيار مشتاقم كه از خاك گلويم سوتكي سازدگلويم سوتكي باشد به دست كودكي گستاخ و بازيگوشو او يك ريز و پي درپي دم گرم خودش را در گلويم سخت بفشاردو خواب خفتگان خفته را آشفته و آشفته تر سازدبدين سان بشكند در من سكوت مرگبارم را.....
هرگز این قصه ندانست کسی
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت نمی گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من بر سر مهر نبود
او به دل عشق د گر می ورزید
آه این درد مرا می فرسود
گریه سر دادم در دامن او
های هایی که هنوز تنم از خاطره اش می لرزد
بر سرم دست کشید در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می دانستم
که دلش با دل من سرد شد است.
وقتي فهميد مي خوامش خنديد و رفت
التماس و توي چشمام ديد و رفت
با همه خوبي هام آخه بي وفا
رنگ غم تو زندگيم پاشيدو رفت
ديگه دل از همه دنيا سرده
كي ميگه گريه دواي درده
بعد از او چشم من
ديگه خواب نداره
بس كه گريه كردم
چشام آب نداره
هر چي من بگم باز
تمومي نداره
از غم و غصه هام
كه حساب نداره
ديگه دل از همه دنيا سرده
كي ميگه گريه دواي درده
چه كنم اي خدا
با دل شكسته
چه كنم با دلي
كه به خون نشسته
مي دونست مهر شو
با جونم خريدم
اما از عشق او
جز ریا ندیدم
یکی قطره باران زابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جایی که دریاست من کیستم
گر او هست حقا که من نیستم
خواستم بگم از این ها هم بلدم
من خواب دیده ام که کسی میآید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیدهام
و پلک چشمم هی میپرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی میآید
کسی میآید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست ، مثل انسی
نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر
و از برادر سیدجواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد
و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما
مال اوست نمیترسد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نمازصدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و میتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتی هزار را
بی آنکه کم بیآورد از روی بیست میلیون بردارد
و میتواند از مغازه ی سیدجواد ، هرچه که لازم دارد ،
جنس نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپ "الله "
که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ ....
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
و من چقدر دلم میخواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم میخواهد
که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها
بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ .....
چقدر دور میدان چرخیدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر سینمای فردین خوبست
و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم میآید
و من چقدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)