یا اگر در کنج تنهایی مرا
مرغک شب ناله ای بردارد از اقصای شب
اندهی واهی مرا
می کشد در بر چنان پیراهنم .
عجب شعر قشنگی بود ها ؟( همه شهر .....)
یا اگر در کنج تنهایی مرا
مرغک شب ناله ای بردارد از اقصای شب
اندهی واهی مرا
می کشد در بر چنان پیراهنم .
عجب شعر قشنگی بود ها ؟( همه شهر .....)
مريزيد بر گور من جز شراب
مياريد در ماتمم جز رباب
مبادا عزيزان که در مرگ من
بنالد به جز مطرب و چنگ زن
اره خیلی شعر قشنگی بود
خودم سروده بودم!!!!
نسكافه را تايپ كن
خانم منشي
با سينه هايي نه چندان برجسته
شهوت كلمه ها را در چاك پيراهنش پنهان مي كند
موتور سوارها بار كلمات را در خورجين هاي رنگ و رو رفته شان
و سينه هاي خس گرفته
عكس هاي ميدان آزادي را به پياده رو ها تف مي كنن
پس شاعر بودی رو نمی کردی ؟
نواي عشق بر افروختي چنان در دل
که در زمان علم صبر سر نگون کردي
قابلیت های دیگه ای هم دارم
نون میگیرم
ظرف میشورم و ...
تا توانی دلی بدست آور دل شکستن هنر نمی باشد
Last edited by kafbin; 25-04-2007 at 00:04.
یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
دلا ديدي که خورشيد از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر برآورد
زمين و آسمان گلرنگ و گلگون
جهان دشت شقايق گشت ازين خون
نگر تا اين شب خونين سحر کرد
چه خنجرها که از دلها گذر کرد
ديگر زبان باران بند آمد
و سياهي از نفس افتاد
باران حضورت را مينوشت
و صورت رفتن
نهايت هيچ آمدني از خودم نبود
در سکوتي کاغذي
نفسام خشکيد
تا ضربان
به زانو درآيد و لحظهي آخر
در قلبم مچاله شود
باران که ايستاد
صورتم از صراحت رفتن ريخت
تلخي از زبانم بند نيامد
و سياهي از چشم تو نرفت
تا ندانی که سخن عین صوابست مگوی.........آنچه دانی که نه نیکوش جوابست مگوی
شده عاشق , دل هر جایی من باز ... خدایا !نرود حرف به خرج دل مستم , سر مویی
دست من گیرد و سویی کشدم دل , که : چه مانی ؟عقل بر دامنم اویزد و غرد که (( چه پویی ))
گویدم دل که : چو بینش بگویی غم ما راتا که بینم بر آشوبد آن یک که (( نگویی ))!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)