روز و شب تنهاست
باغ بی برگ
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران و سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش باید
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد
روز و شب تنهاست
باغ بی برگ
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران و سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش باید
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد
دلم همراه شمع نيمه جان مي سوخت
غمي در سينه ام فرياد برمي داشت
طنين آتشينش در دلم مي ريخت
هزاران نيش سوزن در تنم مي كاشت
تنها چند سايه ي سر براه،
همسايه ي صداي من بودند!
گفتم: دوستي و دشمني را با يك دال ننويسيد!
گفتم: كتاب ِ تربيت ِ سگ و تربيت ِ كودك را
در يك قفسه نگذاريد!
گفتم: دهاتي حرف ِ بدي نيست!
گفتم : تمام اين سالها
صادق و سهراب برادر بودند
مي شود صداي پاي آب را،
از پس ِ پرچين ِ نيلوفر پوش بوف كور شنيد!
هرگز حرفهاي قشنگ نگفتم!
مسکین خر اگرچه بی تمیز است................چون بار همی برد عزیز است
گاوان و خران باربردار...................به ز آدمیان مردم آزار
Last edited by Iron; 24-04-2007 at 16:56.
روي تو را بوسه داده ايم، چه بسيار
خاك تو را بوسه مي دهيم، دگر بار
ما همگي " سوي سرنوشت" روانيم
زود رسيدي! برو، "خدا نگهدار"
ولی من میگم سلام
روز و شب خواب نمي آيد بچشم غم پرست
بسکه در بيماري هجر تو گريانم چو شمع
تو نیز خواهی آمد
ای ماهی تپنده تاراب خون هنوز
و باغهای دنیا را خواهی دید
پشت حصار های بلند دنیا
دریاهای دنیا
کشتی نشستگان و کشتی شکستگان دنیا
و تشنگان ساحل دریا را
خواهی دید
اما
هشدار ای نیامده
که سیب را نچینی
از باغهای دنیا
که ماهیان رنگی چالاک
چشم ترا به دام نیندازند
هشدار
زیرا تو نیز چون ما از روزنه
باید به یک تماشا دلخوش کنی
و یک سبوی نیمه پر از دریا
منوچهر آتشی
آمد موج الست کشتی قالب ببست-------باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
توي صحنه غريب زندگي
هممون در نقش يك بازيگريم
با هميم تو بازياي روزگار
از درون هم ولي بي خبريـم
زندگي تولد يه خاطره س
انگاري شروع يك نمايشه
كاشكي از دنيا و اين خاطره ها
سهم ما تموم خوبيها بشه
همه شهر ز تشویش دلم آگاهند تو هنوزم که هنوزست ز من بی خبریولی ایدوست به چشمان قشنگت سو گند بعد تو دل نسپارم به نگاه دگری
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)