دوران بقا چو باد صحرا بگذشت..............تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد...............بر گردن او بماند و بر ما بگذشت
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت..............تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد...............بر گردن او بماند و بر ما بگذشت
تا که بودیم نبود کسی
کشت ما را غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یار شدند
خفته ایم و همه بیدار شدند
قدر آیینه بدانیم چو هست
نه در آن وقت که اقبال شکست
Last edited by magmagf; 20-04-2007 at 08:49.
تو به سخن تکیه کنی، من به کار ما هنر اندوخته ایم و تو عار
رو مسخره گی پیشه کن و مطربی آموز
صد سال اگر درس بخوانی همه هیچ است
Last edited by magmagf; 20-04-2007 at 08:50.
تو بیخود و ایام در تکاپو است .............. توخفته و ره پر ز پیچ وتاب است
آبی بکش از چاه زندگانی .............. همواره نه این دلو را طنابست
تو وقتي كه دور از منستي
خيال تو از خلوت من
ازين شامگاه زمستاني غربت من
مرا مي برد تا دياري
كه در آن طلوعي طلايي است آري
طنين
قدم هاي تو در دل شب
تپش هاي قلبي است در آستان تولد
عبور درختي ز مرز شكفتن
تو چون در شب تيره ، رخ مي نمايي
دري بر من از روشني مي گشايي
باز احرام طواف كعبه دل بسته ام
در بيابان جنون بر شوق محمل بسته ام
مي فشارم در ميان سينه دل را بي كشيب
در تپيدن راه بر اين مرغ بسمل بسته ام
مي كنم انديشه ي ايام عمر رفته را
بي سبب شيرازه بر اوراق باطل بسته ام
دير شد باز آ كه ترسم ناگهان پرپر شود
با گلرخي به بستان گفتم پس از چميدن
هنگام چيست گفتا با بوسه غنچه چيدن
گفتم كه در لب تو جان منست گفتا
شيرين رسي به كامي با جان به لب
رسيدن
گفتم كه چيست رويت در شام زلف گفتا
مهتاب پشت ابرست در حالت دميدن
گفتم ستاره ها چيست بر سقف آسمان گفت
اشكي بود به مژگان در لحظه ي چكيدن
یکی بود که خواست زمان برفی دور رویای ما را بدزدد...
اما دزد ،سپید بود همچون زمستانی دور از خیال باورها....
من در عمق قصه سرد و زرد خاطره گره خورده از بوی نمناک مرگ ،بی هیچ سبزی شاید مرده بودم...
مرا در بارگاه عدل،خوان هاست .......... به هر خوان سعادت،میهمان هاست
شعر:پروین اعتصامی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)