تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 80 از 212 اولاول ... 307076777879808182838490130180 ... آخرآخر
نمايش نتايج 791 به 800 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #791
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    تصميم مهم


    در يكي از روستاهاي ايتاليا، پسر بچه شروري بود كه ديگران را با سخنان زشتش خيلي ناراحت ميكرد. روزي پدرش جعبه‏اي پر از ميخ به پسر داد و به او گفت: هر بار كه كسي را با حرفهايت ناراحت كردي، يكي از اين ميخ‏ها را به ديوار طويله بكوب. روز اول، پسرك بيست ميخ را به ديوار كوبيد. پدر از او خواست تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران را مي‏آزارد، كم كند. پسرك تلاشش را كرد و تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر و كمتر شد. يك روز پدرش به او پيشنهاد كرد تا هربار كه توانست از كسي بابت حرفهايش معذرت خواهي كند، يكي از ميخها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا اينكه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخ‏ها را از ديوار بيرون آوردم!
    پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طويله رفتند، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت آفرين پسرم! كار خوبي انجام دادي. اما به سوراخ‏هاي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست. وقتي تو عصباني ميشوي و با حرف‏هايت ديگران را مي‏رنجاني، آن حرفها هم چنين آثاري بر انسان‏ها مي‏گذارند. تو مي‏تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري، اما هزاران بار عذرخواهي هم نميتواند زخم ايجاد شده را خوب كند.

  2. #792
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    پيرمرد و پسرك واكسي


    پيرمرد هر بار که مي خواست اجرت پسرک واکسي کر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسکناس مي نوشت. اين بار هم همين کار را کرد. پسرک با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را که پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسکناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسکناس نگاه کن. پسر با تعجب و کنجکاوي اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند. پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدي!
    پسرک خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد.

  3. #793
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    فقرا امانت منند


    خسته و تنها ، گرسنه و تشنه ، با دستاني که از سرما قرمز شده بود، در گوشه اي از پارک نشسته بود . تنها چيزي که شايد حيات را در پيکر سرمازده او به جريان مي انداخت انتظار بود؛ انتظاري که از ساعتها قبل با چند بسته آدامس در دستش شروع شده بود؛ که شايد کسي پيدا شود و بخرد .
    به طرفش رفتم و در چند قدميش ايستادم. هيچ حسي بين ما نبود. اما ناگهان گويي فاصله ميان ما محو شد و چيزي در مقابل چشمانم ديدم که هرگز تا کنون نديده بودم؛ دريچه اي رو به دنيايي ديگر! دنيايي از درد و رنج، ذلت و بيچارگي، دنيايي از گرسنگي؛ دنيايي پر از مردمي که شايد هرگز با شکم سير نخوابيده اند.
    آه خداي من ! هيچ گاه حتي در خيال خود، چنين دنيايي را با اين همه بد بختي نميديدم . آري، چشمان درشت و زيبايش بود؛ چشماني که براي چند لحظه کوتاه مجراي ورود من به دنيايي ديگر بودند. ناخودآگاه نزديکتر شدم. در حالي که هنوز با نگاه پر التماسش به چشمانم مي نگريست، دستش را به طرفم دراز کرد. نمي دانم چرا ترسيدم؟! پسرک بيچاره، دستهايش ترک ترک شده بود؛ ناخنهايش کبود بود؛ بي حس و بي رنگ با قلبي زخم خورده از روزگار. بي اراده دستش را گرفتم و روبرويش نشستم . همچنان به چشمانم مي نگريست. احساس کردم او هم در چشمانم دنياي درون مرا ميبيند. از خودم خجالت کشيدم . تا حال کجا بودم؟ اين همه بدبختي در کنار من و من از همه ي آنها بي خبر! بي خبر که نه، بي توجه، بي تفاوت! تا کنون بارها از کنار چنين کودکاني گذشته بودم اما آنها را هيچ گاه نمي ديدم. امروز هم اگر در انتظار دوستم نمي بودم او را نمي ديدم.
    در کنارش نشسته بودم. چند دقيقه اي گذشت. همچنان دستش در دستم بود و نگاهش در نگاهم گره خورده بود. با تمام اعتماد به نفسم، آنقدر قدرت در خود حس نميکردم که کلمه اي به زبان بياورم. از خودم شرمنده بودم. چطور مي توانستم کمکش کنم؟ در همين افکار بودم که مردي بلند قد و درشت اندام، با چهره اي عبوس و خشن و چشماني شرور، به طرفمان آمد. دست پسرک را از دستم جدا کرد و با عصبانيت رو به او کرد و گفت:" بلند شو بچه برو پي کارت وگرنه امشب هم بايد توي خيابون بخوابي ." و همين طور که دور مي شدند شنيدم که مي گفت:" حيف نون که آدم بده ..." تا به خودم آمدم ، آنقدر دور شده بودند که ديگر چشمانم قادر به ديدنشان نبود. من ماندم و دنيايم و دنيايش.

  4. #794
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    خانم نظافتچي


    در امتحان پايان ترم دانشكده پرستاري، استاد ما سؤال عجيبي مطرح كرده بود. من دانشجوي زرنگي بودم و داشتم به سؤالات به راحتي جواب ميدادم تا به آخرين سؤال رسيدم،
    نام كوچك خانم نظافتچي دانشكده چيست؟
    سؤال به نظرم خنده‏دار مي‏آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندين بار اين خانم را ديده بودم.
    ولي نام او چه بود؟!
    من كاغذ را تحويل دادم، در حالي كه آخرين سؤال امتحان بي‏جواب مانده بود.
    پيش از پايان آخرين جلسه، يكي از دانشجويان از استاد پرسيد: استاد، منظور شما از طرح آن سؤال عجيب چه بود؟
    استاد جواب داد: در اين حرفه شما افراد زيادي را خواهيد ديد. همه آنها شايسته توجه و مراقبت شما هستند، بايد آنها را بشناسيد و به آنها محبت كنيد حتي اگر اين محبت فقط يك لبخند يا يك سلام دادن ساده باشد.
    من هرگز آن درس را فراموش نخواهم كرد!

  5. #795
    داره خودمونی میشه eng.mehrdad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    100

    پيش فرض

    سلام دوستان
    این فیلم نامه رو خودم نوشتم ، به نظر شما چطوره ، نظر بدید لطفا که آیا خوبه که بسازیمش ؟
    ما یه گروه فیلم دانشجویی هستیم ، من نویسندش هستم .
    --------------------------------------------------------------------------

    به نام خدا

    پسر در اتاق نشسته است، به دیوار نگاه میکند ، {تابلو وین یکاد روی دیوار آویزان است کمی کج شده}
    به دیوار کناری نگاه میکند ، عکس بزرگ از یک خواننده رپ روی دیوار است.
    به پنجره اتاق نگاه میکند ، خیابان خلوت را میبیند { حس مرده ای در خیابان حاکم است }
    پوزخندی میزند و بلند میشود ، پشت کامپیوتر مینشیند ، بعد از جند ثانیه صدای موسیقی رپ به گوش میرسد.
    پسر همراه موسیقی شعر را تکرار میکند ...

    پدر در اتاق دیگری در حال دیدن اخبار خسته کننده ای است ، مانند یک مجسمه نگاه میکند ، { خسته و در مانده اسن }
    صدا را میشنود سرش را به سمت در میچرخاند ، نگاهی به در بسته میکند .
    - پسره احمق ، جای این که درس بخونه ... {سرش را تکان میدهد}

    مادر در اتاقی چادر نماز به سر دارد ، نشسته و در حال خواندن مفاتیح است،دعا ها را میخواند ، {کاملا معلوم است که چیزی از دعایی که میخواند نمیفهمد} وبدنش را در حال خواندن تکان میدهد .
    با شندیدن صدای موسیقی :
    - صدای اون رو ببر دارم دعا میخونم ، با اون صدای آب نکشیدش ... { باصدایی رسا و قاطع}

    پسر {با دلخوری} صدای موسیقی را قطع میکند ، پشت میز تحریرش مینشیند و به پنجره ای که رو به خیابانی خلوت و مرده باز میشود خیره میماند . انگار میخواهد فریاد بزند ، ولی نمیتواند ...
    موسیقی را با خودش تکرار میکند ... آرام روی میز میکوبد ...


    صبح :
    مادر بالای یر فرزند آمده و او را بیدار میکند :
    مادر:فرهاد پاشو ، مدرست دیر میشه ها . فرهاد پاشو مادر ، { فرهاد با بی اعتنایی بر میگردد و دوباره میخوابد}
    مادر : پاشو ببینم ، خرس گنده ناز میکنه ، پاشو دیر شد . پاشو دیگه {با دست پسر را تکان میدهد}

    پسر با بی میلی بلند میشود ، { انگارمیخواهد گریه کند } روی تخت میکوبد
    مادر : زهر مار ، انگار دارم میفرستمش به جنگ اژدهای دوسر ، پاشو ببینم ، مردم هم پسر دارن صبح پا میشه میره نون میخره بعد همه رو بیدار میکنه ، زود تر از همه هم میره سر مدرسش ما هم پسر داریم ، بیا، ما همه چیز برات حاضر کردیم ، تو پنبه بزرگت کردیم ...
    پسر فقط نگاه میکند ، در مانده است. انگار هزار سال است که فقط همین حرف ها را شنیده ...
    به دست شویی میرود ، دست و صورتش را میشوید ، در حالی که صورتش را وارسی میکند .
    - آره تو پنه بزرگم کردی ، منتها قاطی پنبه کلی خوار بود ...

    بیرون می آید و پشت میزصبحانه مینشیند ، همه در حال خوردن هستند ، کسی به او توجهی ندارد . او هم شروع میکند { حس حیوانی که انگار میز صبحانه آبشخور است}

    بلند میشود ، به سمت اتاقش میرود ، { پسر در حال ژل زدن و حالت دادن به موها دیده میشود }
    کیفش را وارسی میکند وبرنامه امروز را در کیف میگذارد .

    بیرون می آید، پدر او را میبیند ؛
    - پسر مگه داری میری عروسی؟ این چه وضعه مو هست ؟ خسته شدم از بس واسه اون مو ها منو کشوندن مدرستون . یه خورده به درسات برس به جای این کارا ، کارت شده بازی کردن با موهات ، از کارای اصلیت افتادی ، فقط صبح به صبح اون لامصبا رو میکنی تو کیفت میندازی دوشت میبری و میاری ول میکنی تو اتاق ، مگه با هزار بد بختی نبردمت نونشتمت تو غیر انتفاعی؟ کلی منتت رو کشیدم نوشتمت تو قلم چی، مگه پشتیبانت نگفت درس هر روز رو همون روز بخونید؟ چی شد پس؟ مگه یادت نیست گفت روزی 7 ساعت حد اقل باید بخونی؟ خستم کردی ... اه !
    پسر نگاهی به پدر میکند :
    - قلم چی خودش بشیه 2 ساعت این مزخرفات رو بخونه ، اگه تونست من روزی 25 ساعت میخونم . گفتم که دکونه من دوست ندارم ، به زور بردی ثبت نام کردی منو ... نمیخوام درس بخونم آقا چی میگی؟
    پدر از کوره در میرود، مادر میگوید:
    - برو مدرست دیرشده ، برو ببینم واستاده بلبل زبونی میکنه واسه من ، پر رو ...
    پسر میرورد ، در را محکم میکوبد ...


    مدرسه :
    معلم درس دینی سر کلاس است ، کلاس با پنجره های رنگ شده به رنگ زنگ آهن ، صدای نیمکت های فرسوده به گوش میرسد ، کلاس ساکت نیست . معلم روی میز میزند ،
    - آقایون ساکت ، مگه اومدی حموم زنونه ؟ هرکس نمیخواد بره بیرون ...
    کسی نمی رود و کسی هم نمیخواد ، دانش آموزان با هم پچ پچ میکنند و میخندند .
    پسر افسرده نشسته و به زمین خیره شده ، هم میزی اش با او حرف میزند ، او جواب نمیدهد ...

    - فرهاد امروز میای بعد مدرسه بریم دخی بازی؟ بابا در بیا از لک ، باز حسن چیزی گفته ؟
    خدا بگم این حسن آقا رو چه کنه ، فرهاد دیروز فریبا Sms زد ، گفت امروز ساعت 6 بریم تیراژه ، اونام میان ، بیا بابا برات کانال کاری میکنم از تنهایی در بیای ، اوی با تو هستما !

    - فرهاد : ولمون کن بابا ، بعدا حرف میزنیم ...

    معلم : بله ، همانطور که نوشته اگر شما خدایی نکرده با چشم ناپاک به کسی نگاه کنید ، شیطان در دل شما نفود میکنه و آینه صاف پاکیزه قلب شما رو لکه دار و کدر میکنه و ...
    { فرهاد سرش را تکان میدهد و پوزخندی میزند}
    معلم : بچه ها شما نظری ندارین ؟
    یکی از بچه ها :
    - آقا ما همه رو به چشم خواهری نگاه میکنیم ،خواهرا ما رو به چشم برادری نگاه نمیکنن ... { خنده بچه ها}
    البته به چشم برادری بعضی هاشون ... بگذریم ... { کلاس از خنده منفجر میشود}

    معلم : گم شو بیرون الدنگ،کثافت هیز ، آشغال جامعه ...
    فرهاد : آقا شما که جنبه نظر شنیدن ندارید چرا میپرسید ؟
    معلم : تو هم گمشو بیرون ، آشغال ... برید پیش آقای ایران دوست .

    دفتر مدرسه در حضور آقای ایراندوست :
    آقای ایراندوست مدیر مدرسه است . ریشی پرپشت و در هم دارد و همیشه یک تسبیح در دست دارد . عینک قدیمی با شیشه های بزرگ و فتو کرومیک بر چشم دارد. در دفتر مدرسه یک عکس بزرگ از کربلا نصب کرده است
    - واسه من بلبل زبونی میکنی تو کلاس ؟ آدم شدی؟ { کشیده به صورت فرهاد }
    { فرهاد با خشم و بغض نگاه میکند }
    موهات چرا اینطوریه ؟ ها؟ مگه قرار نشد مثل بچه آدم موهات رو کوتاه کنی ؟ با تو هستم گوساله ...
    حیف اون پدر ... تو اینجا چیکار میکنی ؟ { خطاب به شاگرد همراه فرهاد }
    تو چرا آدم نمیشی ؟ آخه احمق جون ذله کردی همه رو . چرا موهات اینطوریه؟ ها ؟
    - آقا غلط کردم ، از فردا درست میکنم ...
    - گم شو بیرون ، فردا اینطوری ببینمت نه من نه تو ...
    ولی شما آقا فرهاد ، زنگ بزن بابات بیاد .
    فرهاد : بابام سرکاره ...
    مدیر : زنگ بزن سرکارش
    فرهاد : شمارش رو بلد نیستم { با قاطعیت }
    مدیر : گم شو بیرون واستا تا خودم تکلیفت رو مشخص کنم . { با کینه ...}
    فرهاد بیرون میرود، { زنگ تفریح خورده و بچه ها مثل زندانیان فراری از کلاس ها بیرون میریزند ...}
    دوست فرهاد پیش می آید،
    - فرهاد چیکارت کرد ؟
    - کاریم نکرد، یعنی نمیتونه کاریم کنه ، مرد تیکه ... اگه عطر مشهدش خفم نکنه خودش کاری نمیتونه بکنه
    { با عصبانیت }
    - خود ایراندوست بود؟
    - آره بابا خود شاهدوست بود .
    - کی دوست؟
    - شاهدوست،این یارو قبل انقلاب فامیلش شاهدوست بوده بعد انقلاب رفته یه دسمال تحویل گرفته فامیلشم کرده ایراندوست . بابام باهاشون همسایه بوده ...
    - جدی میگی؟ { با تعجب }
    - بله ! ولی بین خودمون بمونه ها ...
    - باشه . من رو که میشناسی ...
    - چون میشناسم میگم بین خودمون بمونه ...
    { هر دو میخنندند ، گویی برای لحظاتی زندگی شیرین میشود و درد ها کنار میروند}

    مدیر دوباره نامه دعوت اولیا برای فرهاد مینوسد و به او میدهد،
    مدیر : فردا قبل کلاس ها با پدر اینجایی وگرنه سرکلاس نمیری ...
    فرهاد : لطف بزرگی میکنید.
    مدیر : لطف بزرگ رو هسته تربیتی اداره میکنه اگه فردا نیاد بابات ...
    فرهاد چیزی نمیگوید ، بیرون میرود ، در راه :

    فرهاد : مردتیکه دسمال کش منو تهدید میکنه ، دارم برات ...
    فردا که اون پرشیای نازت رو با روغن ترمز شستشو دادم میفهمی ...
    - من که نباید مقل این ها کینه ای باشم ، چته فرهاد ؟ {باخودش حرف میزند}
    آدم باش ، ولش کن بابا ، این بنده خدام نونش از این راه در میاد ...


    مدرسه تعطیل میشود ، همه خوشحال بیرون میآیند :
    فرهاد با چند نفر از دوستان در خیابان حرکت میکنند ، حرف میزنند و میخنندند .
    دوست فرهاد : اونور خیابون رو ببین ، پسرچه چیزه ...
    فرهاد محکم پشت سر دوستش میزند .
    فرهاد : آدم شو بچه ، دوست داره این شکلی اومده بیرون ، به تو چه ؟ مسخره ...
    دوست فرهاد : واسه چی اینطوری اومده بیرون ؟ میخواست نیاد .
    فرهاد : واسه چی تو اینقدر موهات رو سیخ میکنی ؟ واسه چی ابروت رو برداشتی؟ ها ؟
    دوست فرهاد : خب میگی چرکولک باشم حاجی؟ خب میخوام باشم، دیده شم ... بابا جوونیم خیر سرمون ، هیچ سرگرمی که نداریم ، این یه قلم رو هم تو بزن تو حالمون .
    فرهاد : اون هم همینطور ، پس دیگه اونطوری درباره کسی حرف نزن ، خوشت اومده برو جلوش مثل آدمیزاد بهش پیشنهاد بده ... لا اقل پیش من رعایت کن .
    دوست : باشه بابا تو هم حالا ما یه غلطی کردیم ، بفرما بشین رو سرمون ، راحت باش ...
    {همه میخندند ...}


    در خانه :

    فرهاد خطاب به مادر: مامان این رو دادن بدم به شما ...
    مادر : بازم ؟ پسر تو منو پیر کردی ... بابات این رو ببینه دیگه سکنه میزنه ، خودم میام فردا ...
    آخه مگه ما چی کم گذاشتیم برات ؟ ها؟ چرا اینطوری میکنی با ما؟
    چرا آدم نمیشی؟ بابات صبح تا شب جون میکنه که منو تو راحت باشیم، اینه جوابش؟
    فرهاد بی تفاوت به سمت آینه میرود و به خود خیره میشود ، متوجه یک موی سفید روی سرش میشود ، پوزخند میزند .
    -مطمئنی من شما رو پیر کردم؟
    به سوی اتاقش میرود ، در را میبندد ، به پنجره خیره میشود . اشک میریزد بیصدا و با حالتی مردانه ، به سرعت اشک هایش را پاک میکنه ، انگار از خودش شرم میکند ...
    دور بین به پشت در اتاق میرود ، صدای موسیقی بلند میشود ، کم کم صفحه سیاه میشود ...

  6. #796
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    شيطاني به شيطان ديگر گفت: "به آن مرد مقدس متواضع نگاه كن كه در جاده راه مي رود,
    در اين فكرم كه به سراغش بروم و روحش را در اختيار بگيرم."
    رفيقش گفت: "به حرفت گوش نمي دهد او تنها به چيزهاي مقدس مي انديشد."
    اما شيطان,به همان روش مشتاق و متعصب هميشگي اش، خود را به شكل ملك مقرب، جبريل در آورد و در برابر مرد ظاهر شد و به او گفت: "آمده ام به تو كمك كنم."
    مرد مقدس گفت: "بايد من را با شخص ديگري اشتباه گرفته باشي زيرا من در زندگي ام
    كاري نكرده ام كه سزاوار توجه يك فرشته باشم."
    و مرد مقدس به راه خود ادامه داد، بدون اين كه هرگز بداند از چه چيزي گريخته است.

  7. #797
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    مهمان پيری شدم در ديار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی. شبی حکايت کرد مرا به عمر خويش بجز اين فرزند نبوده است. درختی درين وادی زيارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند. شبهای دراز در آن پای درخت بر حق ناليده ام تا مرا اين فرزند بخشيده است. شنيدم که پسر با رفيقان آهسته همی گفت: چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدر بمُردی. خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت است.

    سال ها بر تو بگذرد كه گذار
    نكنى سوى تربت پدرت
    تو به جاى پدر چه كردى، خير؟
    تا همان چشم دارى از پسرت

  8. #798
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    مردی از بایزید بسطامی پرسید و گفت: هرگز چیزی حجاب عارف و پروردگار تواند شد؟
    بایزید گفت: ای بیچاره آنکه خود حجاب خویشتن است، چه چیزی حجاب او خواهد شد؟
    و گفت:
    زاهد راستین آن است که چون در او بنگری هیبت او تو را بگیرد و چون از او جدا شوی، کار او بر تو سهل آید و عارف آنست که چون در او بنگری هیبت او تو را بگیرد و چون ازو جدا شوی همچنان در هیبت او باشی.
    و گفت:
    خوشا کسی که او را یک همت است و دل خویش را بدان چه چشمانشان می بیند
    و گوش هاشان می شنود مشغول نمی کند. هر که خدای را شناخت، از هر چه او را از حق بازدارد، کناره گیرد.
    بایزید گفت:
    نزد عاشقان، بهشت را حظی نیست، که اهالی عشق، به خاطر عشق خویش از بهشت، در حجاب اند

  9. #799
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    مادرم خواب دید که من درخت تاکم.
    تنم سبز است و از هر سرانگشتم،
    خوشه های سرخ انگور آویزان.
    مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.
    فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم
    باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم.
    و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم،
    ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.
    و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
    و او بود که به من گفت:

    همه عالم می روند و همه عالم می دوند،
    پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.

    من خندیدم و گفتم:
    اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
    او گفت:
    هر کس اما به نوعی می دود.
    آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
    تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.

    و ما از صبح تا غروب دویدیم.
    از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر.
    زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم.
    همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.

    وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم.
    وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم
    و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم.
    تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم.
    هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید.
    هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.

    و سرانجام رسیدیم.
    و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید.
    و سرانجام هر غوره، انگوری شد.

    من از این رسیدن شاد بودم،
    تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت:
    تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری.
    و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی.
    و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.

    و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛
    همه دار و ندار تابستان مان را.

    ***
    مادرم خواب دید که من تاکم.
    تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
    مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت.
    فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد
    و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه.
    و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت
    و به نرمی گفت:
    خدا سلام رساند و گفت:
    مبارکت باد این شولای عریانی؛
    که تو اکنون داراترین درختی.
    و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی
    که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!

  10. #800
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    پشتش سنگين بود و جاده هم طولاني.
    آهسته آهسته مي خزيد, دشوار و كُند و دورهاهميشه دور بود.
    سنگ پشت از تقديرش متنفر بود.
    و سرنوشت را به اجبار بر دوش مي كشيد.
    پرنده اي در آسمان پر زد.
    سنگ پشت رو به خدا كرد و گفت:
    « اين عدل نيست. اين عدل نيست.
    كاش باري بر پشت نداشتم , رسيدن هيچ گاه نخواهد رسيد ...»
    در لاك سنگي خود خزيد و مايوسانه ادامه داد.
    پس او را از زمين بلند كردند و زمين را نشانش دادند .
    كره اي كوچك بود, در فضايي نا متناهي.
    به اوگفت:
    نگاه كن. ابتدا و انتهايي نيست .
    از رسيدن شروع نكن.
    به رفتن بيانديش.
    هر بار كه ميروي, رسيدي
    و باور كن آنچه كه روي دوش توست تنها لاكي سنگي نيست.
    تو پاره اي از هستي را بر دوش ميكشي.
    پاره اي از مرا.
    خدا سنگ پشت را روي زمين گذاشت.
    ديگر نه بارش سنگين بود و نه راهها دور و بي انتها.
    سنگ پشت به راه افتاد و گفت: « رفتن, رسيدن است»
    بعد هم پاره اي از او را با عشق به دوش كشيد.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •