نه!
نمی گذارد تو را ببينم
نسيمی که می وزد
آنسوی حوصله ی تنگ دريچه ی دلواپسی
و به هم می ريزد
رنگها را در باغ
در کدام گل نهفته ای
که با يادت
پر می شوم
از عطر بهار نارنج
و طراوت پس از باران؟
نه!
نمی گذارد تو را ببينم
نسيمی که می وزد
آنسوی حوصله ی تنگ دريچه ی دلواپسی
و به هم می ريزد
رنگها را در باغ
در کدام گل نهفته ای
که با يادت
پر می شوم
از عطر بهار نارنج
و طراوت پس از باران؟
من سر ریز سکوت شمایی ام که
نه حرفی برای زدن دارید
نه دلی برای عاشق شدن
تفسیر سکوتتان کار راحتی نیست
من شکست خورده ی تفسیر سکوت شمایم
زنده بودن، سرودن بهانه
هرچه جز با تو بودن بهانه
ذکر نام تو یعنی تنفس
عاشقانه سرودن بهانه
خوب یعنی تو را خوب دیدن
پلک بستن- گشودن، بهانه
گریه هم مثل باران ضروری است
غصه از دل زدودن بهانه
دم به دم فال حافظ گرفتن
بخت را آزمودن بهانه
شعر دعوی، سرودن دروغین
زندگی عذر، بودن بهانه
سوره ی چشم خرابت حکم تحریم شراب
سِفر تکوین نگاهت مژده ی اهل کتاب
روز و شب در چشم تو تصویر موعود من است
گرگ و میش از چشمه ی چشم تو می نوشند آب
شهر شب با داغیاد تو پریشان شد ولی
حالیا در سوگ چشمت حال آبادی خراب
صبح خون می ریخت از پرهای بالش چون که شب
آخرین تصویر پرواز تو را دیدم به خواب
در نگاهت نقطه ی ابهام گنگی بود خاک
ذره بین کوچکی در دست هایت آفتاب
پرسشی دارم زتو: آن سوی این دیوار چیست؟
ای سوال روشن ما را نگاه تو جواب!
در تمام طول این سفر اگر
طول و عرض صفر را
طی نکرده ام
در عبور ازین مسیر دور
از الف اگر گذشته ام
از اگر اگر به یا رسیده ام
از کجا به ناکجا...
یا اگر به وهم بودنم
احتمال داده ام
باز هم دویده ام
آن چنان که زندگی مرا
در هوای تو
نفس نفس
حدس می زند
هرچه می دوم
با گمان ردِ گام های تو،
گم نمی شوم
راستی،
در میان این همه اگر،
تو چقدر بایدی!
باز، با دلِ گرفته در هوای تو
شعر تازهای سرودهام برای تو
باز هم به یاد خندههای سادهات
باز هم به یاد اشک بیریای تو،
رو به روی آسمان نشستهام، تهیست
بینوازش صدای آشنای تو
مثل لحظهای که رفتهای و بعد از آن
مانده روی برفِ کوچه، جای پای تو
من دلم هنوز بوی عشق میدهد
عطر ساده و صمیمی صدای تو
گرچه قلبم از هجوم غصهها پُر است
گرچه نیستند هیچیک، سزای تو،
غصههای تو تمامشان از آن من
شعرهای من، تمامشان برای تو
در زمانی که وفا
قصه ی برف به تابستان است
و صداقت گل نایابی است
و در آیینه ی چشمان شقایق ها نیز
عابر ظالم و بی عاطفه ی غم جاریست
به چه کس باید گفت
با تو خوشبخت ترین انسانم...
دل بيتاب من ، با ديدنت آرام مي گيـرد
اگـر دوري ز آغوشـم ، نگاهم كا م مي گيـرد
مرا گر مست مي خواهي ، نگاهت را مگيـر از من
كه دل از سـاقي چشمـان مستت جام مي گيـرد
تو نوشين لب ميـان جمع ، خاموشي ، ولي چشمـم
ز هـر موج نگاه دلكشت پيغـام مي گيـرد
كجا مي روي؟
با تو هستم
اي رانده حتي از آينه
اي خسته حتي از خودت
كجاي اين همه رفتن
راهي به آرزوهاي آدمي يافتي؟
كجاي اين همه نشستن
جايي براي ماندن ديدي؟
سر به راه
رو به نمي داني تا كجا
چرا اتاقت را با خود مي بري؟
چرا عكس هاي چند سالگي را به ماه نشان مي دهي؟
خلوت كوچه ها را چرا به باد مي دهي؟
يك لحظه در اين تا كجاي رفتن بمان
شايد آن كاغذ مچاله كه در باد مي دود
حرفي براي تو دارد
سطري نشاني راهي
خيالت من از اين همه فريب
كه در كتابخانه هاي دنيا به حرف مي آيند
و در روزنامه هاي تا غروب مي ميرند
چيزي نفهميده ام؟
خيالت من از پنجره هاي باز خانه سالمندان
كه رو به صبح توپ بازي
تا باي باي تيله ها و گلسرهاي رنگي حسرت مي كشند
چيزي نفهميده ام؟
هنوز راهي از چشم هاي خيسم
رو به خاك بازي در باغ و
پله هاي شكسته ي روز دبستان
مي رود
هنوز بغضي ساده
رو به دفتري از امضاي بزرگ و يك بيست
كه جهان را به دل خالي ام ميبخشيد
مي شكند
حالا در اين بي كجايي پر شتاب
با اين كه اينقدر بلند حرف ميزني؟
تمام چشم هاي شهري شده نگاهت مي كنند
كسي نيست,با خودم حرف مي زنم
وقتی که ماه تو میگیرد
من اینجا تاریک میشوم و
تاریکی هایم شب تر میشوند !
وقتی که خورشید تو میگیرد
من زرد میشوم
هوای دلت که می گیرد
برای من نفس کشیدن سخت میشود
و من چقدر هی باید دعا کنم که
ماه تو ( ماه من !)
خورشید تو ( خورشید من !)
هوای دل تو ( هوای دل من !)
نگیرند!!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)