یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاه کامـــــران بود از گدائی عار داشت
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاه کامـــــران بود از گدائی عار داشت
یار من چـــــون گیرد آغاز سماع
قدسیان بر عرش دست افشان کنند
تا خبر دارم از او بیخبر از خویشتنم ...............با وجودش ز من آواز نیاید که منم
من آنشب چشم در راه کسی بودم
که می پنداشتم دیگر نمی آید
صدای آشنائی در دلم می گفت
که او بر عهد خود هرگز نمی پاید
در سینه ی من چو مه عیانست بدان
آمیخته با تنم چو جان است بدان
یاده ده ما را سخنهای رقیق --------- که تو را رحم آورد آن، ای رفیق
هم دعا از تو اجابت هم ز تو --------- ایـمنی از تـو مـهابت هـم ز تـو
وزان پس جهان یکسر آباد کرد .......همه روی گیتی پر از داد کرد
ياري کن اي نفس که درين گوشه ي قفس .....بانگي بر آورم ز دل خسته يک نفس
تنگ غروب و هول بيابان و راه دور .......نه پرتو ستاره و نه ناله ي جرس
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم ................رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم.....................بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
من آن شاخ صنوبر را ز باغ ديده بركندم --------- كه هر گل كز غمش بشكفت محنت بار مي آورد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)