زردشت كجاست؟
رفتار نيك
كردار نيك
پندار نيك
در سرزمينم خريدار ندارد،
مردمش همواره مدهوش و گرفتارند.
مفتيان اندر خم يك كوچه اند
حاكمانش در پي پس كوچه اند
نوكران، دستمال بدست بي توشه اند.
نوگرايان و انديشمندان خانه دوش در كوچ اند.
زردشت كجاست؟
رفتار نيك
كردار نيك
پندار نيك
در سرزمينم خريدار ندارد،
مردمش همواره مدهوش و گرفتارند.
مفتيان اندر خم يك كوچه اند
حاكمانش در پي پس كوچه اند
نوكران، دستمال بدست بي توشه اند.
نوگرايان و انديشمندان خانه دوش در كوچ اند.
سرما رفت و نوروز آمد، ز مَستان خبري نيست.
وقت هوشيــــــاري وبيـــــــــــداري رسيد،
سبزه روييد و دمن پُر ز هزاران گشته باز.
عده اي رفتند، وليكن مانـدايم و شـــاكـريم
تــــا به خــــــــــــــود آييم كه خــــــــداييم.
زمزمه هاي دلتنگي ام را به
نسيم ميسپارم تا به تو برساند.
آن زمان كه نگاهت را به
آسمان بخشيدي
چقدر گريستم.......
و با پر كشيدنت
دل ترك خوره ي من هم
خيلي ساده شكست...
چه زيباستنوشتنآن هنگام که بداني او مي خواندچه زيباستسرودنآن هنگام که بداني او مي شنودو چه زيباستجنونآن هنگام که بداني او مي بيندالقصه آن کهدر کنار اوهمه چیز زیباست...
بهار میآید، سبزِ سبز می پوشمبه کوچه میآیم زندگی در آغوشمچهار فصل از سالم، چهار فصلِ قشنگکه ماه بر دوشم... آفتاب بر دوشم!هنوز تشنهترم از همیشهی عُمرمبهار تا پاییز انتظار مینوشمچقدر دوست که از چشمهام افتادندچقدر زخمِ زبان که نشد فراموشمبهارِ سوخته... آتشفشانِ درد منمچگونه این مردم میکنند خاموشمهزار بار اگر باز امتحان بدهممیانِ آتشها بازهم سیاووشممرا دوباره به هستی، به خویش میخواندصدای باد که پیچیده است در گوشمهزارو سیصد و هشتادو هفت انسانم...بهار میآید... رنگ سال میپوشم
باران نمیشوم
که نگويي: با چه منتي خود را بر شيشه مي کوبد
تا پنجره را باز کنم و نيم نگاهي بيندازم.
ابر مي شوم
که از نگراني يک روز باراني
هر لحظه پنجره را بگشايي
و مرا در آسمان نگاه کني...
جریمه ی مشق های کودکی ام را که می نویسم
شعر می شود
با نگاهی خط می خورد
جریمه روی جریمه جمع
که نون اسمت را نان نوشته ام
با آب آبی چشمانت
سر کشیده ام سیر
با تمام گرسنگی ام
و در میان همین سطرها
که پر می شود از کلماتی شبیه تو
خودم را
با دست هایی جوهری
پنهان می کنم .
من به آزادی این ثانیه ها شک دارم
به زمین ؟ نه! به زمان ؟ نه! به خدا شک دارم!
این چه خوابی ست که دنیای مرا آشفته؟
که به این روشنی روز نما شک دارم!
من به روئیدن مهتاب در این تاریکی
یا به پیدا شدن روزنه ها شک دارم!
غزلم خالی از احساس شده ، می بینی؟!
من به معنی شدن واژه ی « ما» شک دارم !
دم عیسی ی منی معجزه ای در راه است ؟
لحظه ی مرگ من آمد ، به شفا شک دارم
به سیاهی و غم آلودگی افکارم ....
و به آبی شدن خاطره ها شک دارم
گفتی این فاصله ها قسمت من بود ولی ....
نه به تقدیر خودم نه... ! به شما شک دارم
غزلم سوخت در این واژه ی شک و تردید
می نویسم که خدایا : به خدا شک دارم!
قطره اشکی بودم تو چشاتچیزی جز خار و خاشاک نیستم
وقتی می خندیدی شاد می شدم
نگات به من بود و من در نگات پیدا
تو آسمون شب چشات ماه می شدم
از چشای خوشگلت سرازیر بوم
با هر تپش تو دلت یاد می شدم
رو گونه های سرخت می لغزیدم
همونجا رو لبات فریاد می شدم
ولی اون روز که چشات منو ندید
یعنی اینکه بر چشای گلت خار شدم
از بس توچشات مونده بودم
تکراری و ذلیل و خار شدم
تو که بستی چشاتو موندم تنها
با دست رقیب از رو چشات پاک شدم
خوردم بر زمین گرم و شکستم
همراه خاطرات قشنگ چال شدم
آری من دیگه در نگات نیستم
از اون زمون که اسممو بردی زیاد
هر کجا هستم، باشم به درک!
من که بايد بروم!
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمين، مال خودت!
من نمي دانم نان خشکي چه کم از مجري سيما دارد!
تيپ را بايد زد! جور ديگر اما...
کار را بايد جست.
کار بايد خود پول.
کار بايد کم و راحت باشد!
فک و فاميل که هيچ...
با همه مردم شهر پي کار بايد رفت!
بهترين چيز اتاقي است که از دسته چک و پول پر است!
پول را زير پل و مرکز شهر بايد جست!
سيد خندان يه نفر!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)