عشق بی سامان
چنین با مهربانی خواندنت چیست ؟
بدین نامهربانی راندنت چیست ؟
بپرس از این دل دیوانه من
که ای بیچاره ماندنت چیست ؟
عشق بی سامان
چنین با مهربانی خواندنت چیست ؟
بدین نامهربانی راندنت چیست ؟
بپرس از این دل دیوانه من
که ای بیچاره ماندنت چیست ؟
شراب
بدین افسونگری وحشی نگاهی
مزن بر چهره رنگ بی گناهی
شرابی تو شراب زندگی بخش
شبی می نوشمت خواهی نخواهی
بدان که عاشقم....
اگر میبینی حال خودم نیستم و در خود شکسته ام بدان که عاشقم....
اگر میبینی ساکتم ، آرامم و بی خیال بدان که عاشقم....
اگر میبینی در گوشه ای نشسته ام ، چشم به آسمان دوخته ام و ستاره ها
را می شمارم بدان که عاشقم....
اگر میبینی در کناره پنجره ای نشسته ام و به صدای آواز مرغ
عشق گوش میکنم بدان که عاشقم....
اگر میبینی همیشه حال و هوایم ابری و چشمانم بارانی است بدان که عاشقم....
اگر میبینی هنگام دعا کردن دستهایم را به سوی آسمان برده ام
و با چشمان خیس حرفهایی را زیر لب زمزمه میکنم بدان که عاشقم...
اگر میبینی همیشه سر به زیرم ، همیشه در فکر فرو رفته ام بدان که عاشقم....
اگر میبینی گل های باغچه را یکی یکی می چینم و دسته میکنم
و با لبی خندان ترانه زندگی را میخوانم بدان که عاشقم....
اگر روزی دیدی دیگر در این دنیا نیستم بدان که.....
بدان که از عشق تو مرده ام....
پرواز آفتاب و نسیم و پرنده را
می دانم و صفای دلاویز دشت را
اما من این میان
پرواز لحظه ها را
افسوس می خورم
پرواز این پرنده ی بی بازگشت را
صحنه های زشت و زیبا
در تماشا خانه ی دنیا فراوان است
چهره آرای جهان
نقش آفرین عشق و مرگ
صحنه ها را کارگردان است
عشق هستی بخش روح کائنات
مرگ سامان ساز قانون حیات
با نسیم صبحگاهی پرده بالا می رود
بال خونین کبوتر زیر چنگال عقاب
بر رخ گل بوسه های آفتاب
گردن آهو به دندان پلنگ
بازی پروانه ها در سوسنستانی عطر و رنگ
خشم دریا موج کوبنده بلای مرگبار
نوشداروی زلال آب پای کشتزار
لرزه ای سنگین بر اندام زمین
غارت جان هزاران نازنین
ساغر افشانی کند خورشید تاک
بوی جان باز آورد از جنس خاک
آنچه انون حیات است و دوام کائنات
گر سراپا نوش و نیش
من سر تسلیم می آرم به پیش
آنچه ویران می کند روح را
بی رحمی انسان به انسان است
دست در دست کسی یعنی پیوند دو جان
دست در دست کسی یعنی پیمان دو عشق
دست در دست کسی داری اگر دانی دست
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست
لحظه ای چند که از دست طبیب
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد
نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست
چون به رقص آیی و سرمست بر افشانی دست
پرچم شادی و شوق است ه افراشته ای
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست
دست گنجینه ی مهر و هنر است
خواه بر پرده ی ساز
خواه بر گردن دوست
خواه بر چهره ی نقش
خواه بر دنده ی چرخ
خواه بر دسته ی داس
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی
آنچه آتش به دلم می زند اینک و هر دم
سرنوشت بشر است
داده با تلخی غم های دگر دست به هم
بار این درد و دریغ است که ما
تیرهامان به هدف نیک رسیده ست ولی
دست هامان نرسیده ست به هم
دل من دیر زمانی است که می پندارد
دوستی نیز گلی است
مثل نیلوفر و ناز
ساقه ی ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه ی نازک را دانسته بیازارد
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن هر رفتار
دانه هایی است که می افشانیم
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهر است
گر به دان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس
زندگی گرمی درهای به هم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد همه در ها بسته است
در ضمیرت اگر این گل نمیده ست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز
دانه ها را باید از نوع کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه ی جان
خرج می باید کرد
رنج می باید کرد
دوست می باید داشت
با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری و غمخواری بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند
شادی روی تو ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه و عطر افشان و گلباران باد.
یوسف
دردی اگر داری و همدردی نداری
با چاه آن را در میان بگذار
با چاه
غم روی غم انداختن دردی است جانکاه!
گفتند این را پیش از این اما نگفتند
گر همرهان در چاهت افکندند و رفتند
آنگاه دردت را کجا فریاد کن
آه!
سرو می نازید و می بالید سخت
از من آیا هست زیباتر درخت؟
برد با من نیست آیا؟
من پرند نو بهاری بی خزانم در بر است
گل به او خندید و گفت :
از تو زیباتر منم
رنگ و بوی تاج نازم بر سر است
چهره ی نرگس به خودخواهی شکفت
چشم بر یاران خام اندیش گفت
دستتان خالی است در آنجا که من
دامنم سرشار از گنج زر است
ارغوان آتشین رخسار گفت
برد با همتای روی دلبر است
لاله ها مستانه رقصیدند
یعنی : غافلید
در جهانی این چنین ناپایدار
برد با آنکس که چون ما سرخوشان
تا نفس دارد به دستش ساغر است
پای دیواری درون یک اجاق
کنده ای می سوخت در آن سوی باغ
باغبان پیر را با شعله ها
رمز و رازی بود سر جنباند و گفت:
برد با او بود یا نه
روز دیگر بامداد
توده ی خاکستری را
هر طرف می برد باد !
یک گله شیر وحشی
سرخ و سپید و زرد
با سنگ های دامنه و دره در نبرد
یک گله شیر وحشی
دیوانه و دژم
چون کوه می شکستند بر شانه های هم
یک گله شیر وحشی
توفنده ..شعله آور
از صخره می جهیدند بر گرده ی شکار !
یک گله شیر وحشی هرایشان مدام
می گشت و می کشید همه دره را به کام
در آب تاب می خورد دنباله های بال
تا اوج موج می زد افشانده های گرد
یک گله شیر وحشی سرخ و سپید و زرد
صد گام دورتر
این شیرهای سرکش آرام می شدند .
در کام آسیاب زمان رام می شدند .
خورشید مات از لب آن بام لاجورد !
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)