مغزي که داراي ابعاد و وزن محدود است نميتواند ظرفي براي حقايق بسيط گردد و از طرفي هم با فراگرفتن دانش، وسعت وجودي پيدا کند.
درود برآقا هادی گرامی.
در بخشهایی که رنگ آن را نارنجی کردم ، گزاره ها شامل "مغلطه ی قیاس مع الفارق" هستند.
بدیهیست که گنجایش شکم ما با گنجایش درج حافظه تفاوت دارد و این دو سزاوار سنجش با یکدیگر نیستند.
تا جایی که یکاهای این دو نیز با هم تفاوت دارند:
گنجایش شکم : میان 2 لیتر تا بیشینه ی 4 لیتر
گنجایش حافظه ی ذهن : کمی پیچیده است، سامانه ی ذهن ما دربر گیرنده ی چیزی نزدیک به 200 بیلیون نرون هستش ( شاید بیشتر کسی نمیداند)
هر کدام از نرون ها با 1000 تا 100000 نرون دیگر به وسیله ی صد تریلیون ( 14^10) تا ده کوادریلیون ( 16^10) پیوند سیناپسی بر هم کنش دارند.
بسته به داده های بالا ، برخی داشمندان اندازه ی حافظه ی ذهن را چیزی در حدود 2.5 پتابایت و برخی دیگر آن را حدود 30 اگزابایت برآورد کرده اند.
این داده ها به ما میگوید همسنجی گنجایش ذهن با واژه ی نامحدود تا چه حد میتواند درست باشد. میدانیم که حتی بزرگترین فیلسفان و دانشمندان
هم نتوانسته اند چیزی بیش از 10 درصد این گنجایش شگرف را استفاده نمایند.
نکته مهم ديگه اينکه: يک سلسله از علوم ما حدّ و اندازه و اين پهلو و آن پهلو نداره و قابل تجزيه و تقسيم نيست،
مثلا در نظر بگيريد که معني و مفهوم عشق و محبّت و نور مطلق و معاني کلّي ديگه را ادراک کردهايم.
اگر درختي را تصور کنيم ميتوانيم برايش شاخ و برگ و ريشه تصور کنيم ولي اين تجزيه و تقسيم را درباره مفهوم محبت نميتوانيم إعمال کنيم بگوييم: من محبتي ادراک کردهام به طول فلان و عرض و عمق و وزن فلان مقدار.
پس معاني کلّي که ادراک ميکنيم از سنخ موجوداتي که به حدّ و انداز ه درآيند نيستند. و در نتيجه ظرفشان هم غير از ظرف آنهاست.
از طرف ديگر باز ميبينيم که بدن با چاق و لاغر شدن، وزنش هم زياد و کم ميشود امّا انساني که علم ميآموزد با فراگرفتن علم، وزنش تغيير نميکند.
ممکن است بگوييد: ظرفِ علم، عضوي از اعضاي دروني و بخصوص دستگاه مغز بوده باشد و سلولهاي مغزي علم را ظبط ميکنند،
در جواب اين شبهه ميگوييم: هر عضوي از اعضاي بدن خواه قلب و خواه مغز و خواه عضوهاي ديگر هريک حجم معيّن و وزن مشخّص دارند و هريک از آنها هرچه را پذيرفتند در همان حدّ و حجمشان خواهد بود،
محبت هم چیزی عرفانی نیست ، و بخشی از ذهن انسان است به دنبال آن ذهن بخشی از جسم انسان است. و فرنود آن آشکار است.
برای نمونه محبت ، به سبب هورمون اندورفین پدید می آید. هورمون اندورفین پیامهای عصبی را در میان نرونها و سلولهای میزبان جابجا میکنند و گاهی آنهارا بر می انگیزند
و گاهی آنها را مهار میکنند و از کنش ان میکاهند.
بنابراین اگر خیال کنیم محبت بخشی جدا از جسم انسان و از آن روح میباشد ، سراسر درگیر لغزش هستیم. نمونه ای دیگر میاورم :
کسی که الکل یا هروئین یا ماری جوانا استفاده میکند ، چطور است که دچار ازدیاد یا کاهش محبت میشود ؟
پاسخ عرفانی نیست و سراسر علمی است. بر آنچه گفته شد ، الکل و دیگر دخانیات سبب میشوند تا در سامانه ی فرستیدن پیام های عصبی دچار نابسامانی شویم.
الکل سبب میشود تا گاهن اندورفین بیشتری ( از اندازه ی پسندیده ) درون بخش سیناپسی ما رها شود. و طبیعتن سبب برانگیختن شور و حال ما میشود.
آشکار است که اگر محبت روحانی بود ، به سبب الکل و دیگر دخانیات تشدید نمیشد
نکته ديگر اينکه: هيچ دستگاه و صنعتي اصلا قابليت آنرا ندارد که علم را ظبط کند و عالِم بوده باشد چون خطّ و نقش و کتاب و ضبط صوت و حرف، علم نيست؛
علم در هيچ دفتر و کتابي نيست؛ در دفترها فقط نقش و کتابتِ منقوش و مکتوب است نه علم،
کتاب و دفتر و استاد و بحث و فحص و اعضا و جوارح همگي وسيلهاي براي تحصيل علمند، و عالِم فقط آن کسي است که دانا به اين علوم است.
بستگی به فرنایش ما از واژه "علم" دارد، ما "علم" را چه مینامیم ؟
از پیش روشنگری نمایم : واژه ی "علم" هم در نقش نام است و هم در نقش فعل.
علم : دانستن. دانش
عالم : دانا بر دانشها
معلوم : دانسته شده.
جهل : ندانستن. نادانی.
جاهل : نادان بر دانشها
مجهول : نادانسته.
" علم بر عالم معلوم است. "
" علم بر جاهل مجهول است. "
به گفته ی دیگر "علم" در دیدگاه یک فعل یعنی "چیرگی بر دانش"
و همچنین "علم" در دیدگاه یک نام یعنی "دانش"
دانش را بدست می آوریم در ذهن می نهیم ، زین پس به سبب اینکه ما دانش داریم "عالم" هستیم.
و میدانیم که دانش در جایی جز ذهن و نرونها ، اندوخته نمیشود.
ما به " دانستن دانش " و همچنین " دانش " ، علم میگوییم ، ما تنها دانش های اندوخته شده در ذهن را علم می نامیم، که آن هم
چیزی از برهان اینکه مکان اصلی دانش و علم که ذهن ماست ، نمی کاهد.
شاید گوییم چون علم (فعل) خود در ذهن اندوخته نمیشود بخشی از جسم نیست و از آن روح است ، خیر..
با این اندیشه ما دچار "مغلطه ی استنتاج حق از باطل" شده ایم ، بگوییم " علم بخشی از جسم نیست => پس بدون شک بخشی از روح است "
خیر.. همانطور که گفته شد علم تنها یک تعریف است و پیوندی با روح ندارد. مانند اینکه بگوییم " ورزش پیوندی با جسم ما ندارد => پس حتما از آن روح است "
در زمانیکه میدانیم ورزش یک تعریف است. " ما ( جسم ما) بدست ورزش ، ورزیده میشویم " ، " ما ( جسم ما ) بدست دانش (علم) ، عالم میشویم "