تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 8 از 97 اولاول ... 4567891011121858 ... آخرآخر
نمايش نتايج 71 به 80 از 963

نام تاپيک: +++[ انــــــرژی مــــــثبت ]+++

  1. #71
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    5 ترازوی کائنات


    مردی بسیار ثروتمند که از نزدیکان امپراطور بود و در سرزمین مجاور ثروت کلانی داشت، از محبت و عشقی که رعایا ونزدیکانش نسبت به شیوانا داشتند به شدت آزرده بود. به همین خاطر روزی با خشم نزد شیوانا آمد و با لحن توهین آمیزی خطاب به شیوانا گفت: آهای پیر معرفت! من با خودم یکی از رعیت هایم را آورده ام و مقابل تو به او شلاق می زنم. به من نشان بده تو چگونه آن را تلافی می کنی.


    شیوانا سر بلند کرد و نیم نگاهی به رعیت انداخت و سنگی از روی زمین برداشت و آن را در یک کفه ترازوی مقابل خود گذاشت. کفه ترازو پائین رفت و کفه دیگر بالا آمد. مرد ثروتمند شلاقی محکم بر پای رعیت وارد ساخت. فریاد رعیت شلاق خورده به آسمان رفت. هیچکس جرات اعتراض به فامیل امپراطور را نداشت و در نتیجه همه ساکت ماندند. مرد ثروتمند که سکوت جمع را دید لبخندی زد و گفت: پس قبول داری که همه درس های تو بیهوده و بی ارزش است!
    هنوز سخنان مرد به پایان نرسیده بود که فریادی از بین همراهان مرد ثروتمند برخاست. پسر مرد ثروتمند همان لحظه به خاطر رم کردن اسبش به زمین سقوط کرده بود و پای راستش شکسته بود. مرد ثروتمند سراسیمه به سوی پسرش رفت و او را در آغوش گرفت و از همراهان خواست تا سریعاً به سراغ طبیب بروند.
    در فاصله زمانی رسیدن طبیب، مرد ثروتمند به سوی شیوانا نیم نگاهی انداخت و با کمال حیرت دید که رعیت شلاق خورده لنگ لنگان خودش را به ترازوی شیوانا رساند و سنگی از روی زمین برداشت و در کفه دیگر ترازو انداخت. اکنون کفه پائین آمده، بالا رفت و کفه دیگر به سمت زمین آمد. می گویند آن مرد ثروتمند دیگر به مدرسه شیوانا قدم نگذاشت.


    کفه ترازوی شما در ترازوی عدل الهی چگونه است؟!

  2. 3 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #72
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    12 پــــــــل

    سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
    یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»
    نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
    کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
    وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
    نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»


    تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!! بین خودمون و چند نفر از عزیزامون حصار کشیدیم؟!!!؟

  4. 4 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #73
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    12 بادکنک



    در يك شهربازي پسركي سياهپوست به مرد بادكنك فروشي نگاه مي كرد كه از قرار معلوم فروشنده مهرباني بود.

    بادكنك فروش يك بادكنك قرمز را رها كرد تا در آسمان اوج بگيرد و بدينوسيله جمعيتي از مشتريان جوان را جذب خود كرد .

    سپس بادكنك آبي و همينطور يك بادكنك زرد و بعد ازآن يك بادكنك سفيد را رها كرد .

    بادكنك ها سبكبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپديد شدند.

    پسرك سياهپوست هنوز به تماشا ايستاده بود و به يك بادكنك سياه خيره شده بود

    تا اين كه پس از لحظاتي پرسيد :



    آقا! اگر بادكنك سياه را رها مي كرديد بالاتر مي رفت ؟



    مرد بادكنك فروش لبخندي به روي پسرك زد و با دندان نخي را كه بادكنك سياه را نگه داشته بود بريد

    و بادكنك به طرف بالا اوج گرفت و گفت : " آن چيزي كه سبب اوج گرفتن بادكنك مي شود

    رنگ آن نيست بلكه چيزي است كه در درون خود بادكنك قرار دارد .



    رنگ ها ... تفاوت ها ... مهم نيستند... مهم درون آدمه ، چيزي كه در درون آدم ها است

    تعيين كننده مرتبه و جايگاهشونه و هرچقدر ذهنيات ارزشمندتر باشه ، جايگاه والاتر و

    شايسته تري نصيب آدم ها ميشه.

  6. 4 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #74
    اگه نباشه جاش خالی می مونه dragon-fly's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    323

    پيش فرض حکایت مرد ساندویچ فروش

    “مردي در كنار جاده، دكه اي درست كرده بود و در آن ساندويچ مي فروخت. چون گوشش سنگين بود، راديو نداشت. چشمش هم ضعيف بود، بنابراين روزنامه هم نمي خواند. او تابلويي بالاي سر خود گذاشته بود و محاسن ساندويچ هاي خود را شرح داده بود. خودش هم كنار دكه اش مي ايستاد و مردم را به خريدن ساندويچ تشويق مي كرد و مردم هم مي خريدند.
    كارش بالا گرفت بنابراين كارش را وسعت بخشيد به طوري كه وقتي پسرش از مدرسه بر مي گشت به او كمك مي كرد. سپس كم كم وضع عوض شد. پسرش گفت: «پدر جان، مگر به اخبار راديو گوش نداده اي؟ اگر وضع پولي كشور به همين منوال ادامه پيدا كند كار همه خراب خواهد شد و شايد يك كسادي عمومي به وجود آيد. بايد خودت را براي اين كسادي آماده كني.»
    پدر با خود فكر كرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته و به اخبار راديو گوش مي دهد و روزنامه هم مي خواند، پس حتماً آنچه مي گويد صحيح است. بنابراين كمتر از گذشته، نان و گوشت سفارش مي داد و تابلوي خود را هم پايين آورد و ديگر در كنار دكه خود نمي ايستاد و مردم را به خريد ساندويچ دعوت نمي كرد. فروش او ناگهان شديداً كاهش يافت.
    او سپس رو به فرزند خود كرد و گفت: «پسر جان حق با توست. كسادي عمومي شروع شده است.»

    شرح حكايت
    آنتوني رابينز يك جمله بسيار خوب در اين باره دارد كه جالب است بدانيد: «انديشه هاي خود را شكل بخشيد وگرنه ديگران انديشه هاي شما را شكل مي دهند. خواسته هاي خود را عملي سازيد وگرنه ديگران براي شما برنامه ريزي مي كنند.»
    در واقع آن پدر داشت بهترين راه براي كاسبي را انجام مي داد اما به خاطر افكار پسرش، تصميمش را عوض كرد و افكار پسر آنقدر روي او تأثير گذاشت كه فراموش كرد كه خودش دارد باعث ورشكستگي اش مي شود و تلقين بحران مالي كشور، باعث شد كه زندگي او عوض شود.
    قبل از اينكه ديگران براي ما تصميماتي بگيرند كه بعد ما را پشيمان كند، كمي فكر كنيم و راه درست را انتخاب كنيم و با انتخاب يك هدف درست از زندگي لذت ببريم، چون زندگي مال ماست.”

  8. 6 کاربر از dragon-fly بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #75
    اگه نباشه جاش خالی می مونه dragon-fly's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    323

    پيش فرض ماجرای روستایی خوش شانس

    در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد.
    بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و…
    با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط برنمي داشت.
    نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد.
    پادشاه در آن يادداشت نوشته بود :
    “هر سد و مانعي ميتواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد”

  10. 4 کاربر از dragon-fly بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #76
    حـــــرفـه ای tanha.2011's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    محل سكونت
    دنیای IT
    پست ها
    5,966

    پيش فرض

    تاپیک جالبیه.پریسا خانوم داستانهای آموزنده ای گذاشتی، ازت ممنونم.

  12. 2 کاربر از tanha.2011 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #77
    حـــــرفـه ای tanha.2011's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    محل سكونت
    دنیای IT
    پست ها
    5,966

    پيش فرض

    ماموریت تو در زندگی، تغییر دادن جهان نیست، تو مامور خویشتن هستی. تمام راه حل ها در درون توست.
    به هرچه می اندیشید، وسعتش می دهید. پس به آنچه دلخواه شماست بیاندیشید.
    خیلی راحت میشه تمام افکار منفی رو از ذهنمون دور کنیم فقط اراده خودمون شرطه و بس....

  14. 3 کاربر از tanha.2011 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #78
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    پيش فرض

    تاپیک جالبیه.پریسا خانوم داستانهای آموزنده ای گذاشتی، ازت ممنونم.
    خواهش می کنم نظر لطف شماست. غیر از من هم هستند اندک دوستانی که مطلب می زارن!
    خیلی خوب میشد که همه شرکت می کردند.تنها تشکر کردن کافی نیست.خب بود هر کسی مطلبی
    در این باره داره می زاشت

  16. 2 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #79
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض

    والا پریسا خانم ، مطالب ما به خوبی شما نیست ...
    شما بزارید ما همواره دورادور استفاده میکنیم

  18. #80
    حـــــرفـه ای Havbb's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    .: اصــــــ‍‍‍‍‍فــــــهــــان :. اسم من: حـامـد
    پست ها
    2,171

    پيش فرض

    بحث سی یا 30 ممنوعه ولی من میخوام بحث 30 یا 30 کنم
    متفرقه یه زمانی یکی از بهترین جاهای پی 30 بود که الان همونطور که میبینید تقریبا اون حالتش رو از دست داده اون موقع ها حتی خاموش بودن شمارش پست ها هم نمیتونست مانع از این همه استقبال بشه. ولی من گشتم بین تاپیک هایی که الان تو متفرقه بازدید زیاد میشه و به این نتیجه رسیدم که این تاپیک بهترین و مفید ترین تاپیکه جا داره از Gam3r عزیز و دیگر دوستانی که تاپیکو میچرخونن تشکر کنم موفق باشید و همینطور ادامه بدید

  19. 2 کاربر از Havbb بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •