تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 8 از 11 اولاول ... 4567891011 آخرآخر
نمايش نتايج 71 به 80 از 101

نام تاپيک: رمان سهم من از زلال باران ( فریده رهنما )

  1. #71

    پيش فرض 392 تا 397

    دست همسرش را محکم گرفت و در حال تکان دادنش گفت:
    _من نمي توانم ارام بگيرم.من برادرم را از تو مي خواهم.سوييچ ماشين را بردار،با هم بريم دنبالش بگرديم.حتما بلايي سرش اورده اند،وگرنه ديوانه نيست که به خاطر يک مسئله ساده با زنش قهر کند و سر به بيابان بگذارد.
    _خيلي خب ارام باش.لزومي ندارد تو با من بيايي.اول بايد بروم سراغ ابراهيمي.بعدا اگر از طريق او نتوانستم کاري بکنم،ناچارم براي يافتنش از پليس استانبول کمک بگيرم.
    من و عطيه همديگر را بغل کرديم و اشکهايمان را درهم اميختيم.هر دو يک انديشه در سر داشتيم.يا علي دوباره گرفتار شده يا اينکه کوقع بيرون رفتن از خانه تصادف کرده،اما ان موقع شب بدون ماشين کجا مي رفته؟
    بهزاد سوييچ اتومبيل را برداشت و رفت.ولي بعد از چند دقيقه برگشت و گفت:
    _ماشين خراب است.هر چه استارت زدم روشن نشد.احتمالا ان شب هم به همين دليل علي ان را با خودش نبرده.
    عطيه پرسيد:
    _پس مي خواهي چکار کني؟
    _با تاکسي مي روم سراغ ابراهيمي،بعد مکانيک کارخانه را مي فرستم اينجا تا هر طور شده روشنش کند و ببرد تعميرگاه.اميدوارم بتوانم ردي از علي پيدا کنم.
    زير لب ناليدم:
    _فقط ردي!پس خودش چي؟
    ايرين گونه مرطوبش را به گونه ام چسباند و هق هق کنان پرسيد:
    _بابا چي شده؟مرده؟
    ضربه اي به پشت دستش زدم و گفتم:
    _زبانت را گاز بگير،خدا نکند.
    _خب پس چرا تو و عمه اتي همش گريه مي کنين و جيغ جيغ راه انداختين.
    _چون اولش ترسيديم.بعد که فهميديم ماشين خراب است،خيالمان راحت شده که به خاطر خرابي ماشين مجبور شده با هواپيما برود مسافرت.
    _خب مي تونس به ما خبر بده مگه نه؟
    _لابد چون ما توي راه بوديم نتوانسته خبر بدهد.
    يک ساعت بعد بهزاد تماس گرفت و گفت:
    _علي از همان روزي که از خانه بيرون رفته،غيبش زده و هيچکس ازش خبر ندارد.حالا ديگر چاره اي به جز مراجعه به پليس نداريم.
    خوشبختي ام فقط در ايستگاه نا اميدي توقف داشت و در همان جا به بن بست رسيد.به ياد استخاره اقاجان و تفالش به فال حافظ افتادم و نگراني و دلشوره اش از دادن جواب مثبت به خواستگاري علي.ايا او حق داشت و ازدواج ما محکوم به ناکامي و شکست بود؟
    اگر واقعيت اين است،پس چرا چند سالي به من مزه خوشبخت بودن را چشاند تا حسرت از دادنش تا به اين حد پرشکنجه و زجر اور باشد.
    پيچک عشق،من و علي را در ميان گرفت و شاخ و برگهايش،ثمره خوشبختي مان را به بار نشاند.پس حالا چطور مي توانستم شاهد خشک و پژمرده شدن گلزارش باشم.

    فصل 47

    نه خود باور ميکردم نه قلبم باور داشت که علي را از دست داده ام.جستجو براي يافتنش به نتيجه نرسيد.پاسپورت و تمام مدارکش در خانه بود و چيزي به همراه نداشت که به وسيله ان از کشور خارج شده باشد.
    اقامتمان در ترکيه به درازا کشيد.اکنون ديگر گوش به شماتت و بهانه گيري هاي پدر و مادرم نميدادم و اصلا برايم مهم نبود که انها چه فکري در اين مورد مي کنند.
    پاييز اخرين نفسهايش را کشيد و با بارش برفي سنگين جاي خود را به زمستان داد.ناگهان به ياد گوزل افتادم،وجودي که ظرف اين سه ماه از ياد برده بودم و تصميم گرفتم بي انکه عطيه را در جريان قرار دهم،به ديدن او بروم.
    ابتين را که ان روزها پس از چند بار سکندري خوردن،دستش را به ديوار مي گرفت،چند قدمي بر ميداشت،به همراه ايرين که از غم دوري پدر رنگ به چهره نداشت و ساعتها در سکوت گوشه ي اتاق چمباتمه ميزد مي نشست،با کلي قربان صدقه به عطيه سپردم و بدون هيچ توضيحي از خانه بيرون رفتم.
    با وجود لباس گرمي که به تن داشتم،دست و پايم از سرما منجمد شده بود.در يخبندان کوچه که هر لحظه احتمال لغزيدن و زمين خوردن مي رفت، يقه ي پالتويم را بالا کشيدم و با شال بافتني دور گردن و نيمي از صورتم را پوشاندم.
    از انجا تا خانه گوزل راه زيادي نبود.ترديد داشتم پياده بروم يا با تاکسي.کمتر پيش مي امد که تنها در خيابانها پرسه بزنم.در طول اقامتم در استانبول فقط يکي دو بار بدون همراهي علي يا عطيه و بهزاد رنگ اسمان شهر را ديده يودم.بالخره تصميم گرفتم پياده اين مسير را طي کنم.
    نه ماه از اخرين ديدارمان مي گذشت.به درستي نميدانستم هنوز در ان خانه زندگي مي کند يا نه،چون بعد از مراجعت به ايران هيچ تماسي با هم نداشتيم.خودم را سرزنش کردم که چرا فقط در مواقع سختي و نياز به يادش مي افتم.روز يکشنبه بود و مردم در تکاپوي رفتن به تفريحگاههاي زمستاني.
    از پله هاي ساختمان محل سکونتش بالا رفتم،در طبقه سوم پشت در اپارتمانش ايستادم و پس از اينکه نفسي تازه کردم دستم را بر روي دکمه زنگ فشردم.لحظاتي در بيم و اميد گذشت.کم کم داشت سايه سکوت سنگين و غير قابل تحمل مي شد تا بالاخره ابتدا صداي پا و سپس صداي اشنايش به گوش رسيد که مي پرسيد:
    _کيست؟
    شوق ديدن چهره اشنا در ان ديار غربت دلم را لرزاند و پاسخ دادم:
    _من هستم گوزل جان،روشا.
    بالافاصله در به رويم گشوده شد.موهاي سرش خيس بود و به نظر مي رسيد تازه از حمام بيرون امده.در چشمهاي ابي نيلگونش برق شادي مي درخشيد.
    دستهاي مشتاقش را به دور گردنم حلقه کرد و در حال بوسيدنم گفت:
    _خوش امدي،اما چرا اين قدر دير.هميشه قول و قرارهايت را زود از ياد مي بري.من هر روز و هر هفته منتظر تماست بودم.
    _اول تعارفم کن بيايم تو کنار بخاري بنشينم که دارم از سرما منجمد مي شوم.بعد شروع به گله کن.مزاحمت که نيستم.
    _نه اتفاقا به موقع امدي سراغم،چون من فقط يکشنبه ها خانه ام و بقيه روزها در سالن ارايشي که با يکي از اشنايانم شراکتي اداره اش مي کنيم،مشغول کار هستم.
    همان طور که دستش حلقه کمرم بود،مرا با خود به داخل برد و کنار بخاري نشاند.سپس پرسيد:
    _با يک قهوه داغ چطوري؟
    _ممنون.در اين هواي سرد حسابي مي چسبد.
    پس از اينکه حرارت اتش وجودم را گرم کرد،در حال نوشيدن قهوه گفتم:
    _اول از خودت بگو.ظاهرا که سرحال ميرسي.
    _اي.شکوه کردن از زندگي گذرانش را سخت تر مي کند.من هنوز شانسم را در بوته ازمايش قرار نداده ام،چون از شکست مي ترسم.ديشب جشن تولد سي و دو سالگي ام بود.تنها بدون اينکه کسي برايم هديه يا شاخه گلي بياورد،کنار همين اتش نشستم و بر سالهاي بيهوده عمرم که در پوچي گذشته افسوس خوردم.دارم پير مي شوم روشا جان.
    _تازه اول جواني ات است.تو فقط 5 سال از من بزرگتري.افسوس بر گذشته و حسرت خوردن بر اشتباهاتي که قابل جبران نيست،اينده را هم پر از افسوس و حسرت مي کند.
    با نگاه موشکافانه اش به برانداز کردنم پرداخت و با نگراني پرسيد:
    _تو چرا اين قدر لاغر شده اي؟چشم هاي شکلاتي خوشگلت تيره شده و پوست صورتي ات بي رنگ.از چيزي ناراحتي.نکند باز مشکلي برايت پيش امده.اميدوارم که اين طور نباشد.
    با زلال اشک تيرگي را از چشمانم زدودم و گفتم:
    _من خيلي بدبختم گوزل.در ظرف دو سال گذشته گاه خوشبختي چون چراغ چشمک زني به زندگي تاريکم نوري تابانده و بعد به سرعت گذشته.
    بهت زده نگاهم کرد و پرسيد:
    _يعني چه!تو ديگر چرا؟وقتي که ديگر با من تماس نگرفتي،دلم را به اين خوش کردم که خوشبختي و سياه بختان را از ياد برده اي.
    _من تو را از ياد نبردم.زندگي مرا از ياد برد و چون جسد بي جاني روح زنده بودن و زيستن را از بدنم بيرون راند.الان درست سه ماه است که به استانبول برگشته ام.
    به ميان کلامم پريد و در حاليکه چپ چپ نگاهم مي کرد با لحني اميخته با رنجش گفت:
    _بعد از سه ماه حالا تازه به سراغم امده اي!از تو بيش از اين توقع داشتم. پس علي کجاست؟
    بر شدت گريه ام افزوده شد و با هق هق پاسخ دادم:
    _کاش مي دانستم کجاست و اين قدر عذاب نمي کشيدم.حتي نميدانم هنوز زنده است يا نه.
    _نمي فهمم،واضح تر بگو.مگر چه اتفاقي افتاده.تو حسابي مرا گيج کرده اي.هر چه کلمات را در کنار هم مي چينم،مفهومش را درک نمي کنم.
    به سياهي ته فنجان خالي قهوه ام خيره شدم و گفتم:

  2. 15 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #72

    پيش فرض 398 تا 401

    آه گوزل بیان خاطرات شیرین و تجسم روزهای خوش زندگی چقدر لذت بخش است ولی به تلخی هایش که میرسی انگار جام زهر را لاجرعه سرکشیده ای و منتظری تا اثرش را بکند هرچه در بیانش پیشتر میروی اثرش سریعتر است و زهر هلاهل را درکامت سرازیر میکند طوفان زندگی درخت آرزوهایم را از ریشه کند و شاخ و برگهای سرسبزش را شکست تا خشک و پژمرده شوند درست است که عشق به زندگی جلا می دهد اما از پشت شیشه تار نامرادی ها سوخته دلان در نگاه به آن فقط دود برخاسته از حسرتهایشان را نمایان می بینند که از سوز دلشان برمی خیزد بهتر است دیگر حاشیه نروم و بیش از این تو را گیج و سردرگم نکنم باورهای زندگی در ناباوری های پنهان است پس گوش کن
    با دقت چشم به دهانم داشت از شنیدن خاطرات شیرینم لذت می برد به تلخی هایش که رسیدم دریای آبی چشمان جذابش طوفانی شد و در حالی که رشته ای از موهای بلوند مواجش را به دور انگشت می چرخاند گفت
    حرفهایت بیشتر شبیه قصه است تا واقعیت اینجا نه پای عشق در میان است نه جراحتی که عشق را چرکین کرده من یکی اصلا نمی توانم باور کنم که علی به خاطر یک رنجش مسخره تو را ترک کرده باشد نمی خواهم بترسانمت روشا جان ولی برداشت من تصورات تو را نفی میکند
    با وحشت پرسیدم
    یعنی به نظر تو ممکن است بلایی سرش آورده باشند
    هر احتمالی ممکن است از یک طرف اینکه هیچ تماسی نگرفته مرا میترساند و از طرف دیگه اینکه در این مورد هیچ تصادف و جنایتی گزارش نشده تا حدودی امیدوار کننده است تو ناغافل در یک روز دلگیر پاییز وارد زندگی ام شدی و بعد طوری خودت را در دلم جا کردی که حالا از هر کس به من نزدیکتری هرچند علی و عطیه هیچوقت چشم دیدنم را نداشتند و حالا هم به من به چشم قاتل پدرشان نگاه میکنند اما من حساب تو را از آنها جدا کرده ام و بهت قول میدهم برای حل مشکلت و رسیدن به واقعیت ناپدید شدن همسرت از هیچ کمکی دریغ نکنم مرا از خودت جدا ندان
    ازت ممنونم گوزل حرف زدن حرف زدن با تو آرامم میکند انگار بار غمهایم سبک شده و راحت میتوانم به زمینش بگذارم
    عطیه میداند تا الان پیش من هستی
    نه بهش چیزی نگفتم این روزها حالش زیاد مساعد نیست حرف زدن در مورد تو که نقش مهمی در حوادث گذشته زندگی شان داشتی عصبی اش میکند بخصوص که حالا با شوکی که ناپدید شدن علی بهش وارد کرده اصلا موقعیت مناسبی برای تجدید آن خاطرات تلخ نیست
    من هرکاری بکنم به خاطر توست عطیه و علی و برداشت آنها اصلا برایم اهمیتی ندارد من در زندگی با خسرو کم عذاب نکشیدم وقتی به اشتباه خودم را گرفتارش کردم بر روی گذشته ام خاک فراموشی پاشیدم بی آنکه دو قدم فراتر از امروز را ببینم و به فردا بیندیشم در حال حل شدم حالا که به فردا رسیده ام تازه می فهمم چه زمانی را از دست داده ام بگذریم لکه های سیاه گذشته نه شستنی ست و نه پاک کردنی سفره دل را میشود تکاند اما خرده ریزه هایش باقی میماند و آزارت میدهد ناهار پیش من بمان دلمه ی مخصوص درست کرده ام دست پختم بد نیست نترس گرسنه نمی مانی
    ممنون به اندازه کافی دیر کرده ام بچه ها را به عطیه سپرده ام لابد تا حالا کلافه اش کرده اند آیرین خیلی بهانه پدرش را میگیرد از من و عطیه هم کاری برای دلداری اش بر نمی آید چون خودمان نیاز به دلداری داریم وضعیت خانه ی ما خیلی به هم ریخته هنوز پدر و مادرم از حال و روزمان خبر ندارند
    آذر چی او می داند
    خیلی سعی کردیم در جریان قرار نگیرد اما آنقدر سوال پیچ مان کرد که چرا علی تماس نمیگیرد تا بالاخره عطیه ناچار شد در جریان قرارش دهد این روزها در کوچه باغ های زندگی ما فقط جغد آوازه خوان است و از نغمه سرایی بلبل در آن خبری نیست خب من دیگه باید بروم
    کاش بیشتر می ماندی
    اگر میشد می ماندم
    با من در تماس باش یکشنبه ها تمام وقت خانه هستم روزهای دیگر میتوانی با سالن آرایش تماس بگیری یا در آنجا به دیدنم بیایی از در که بیرون بروی تابلویش را می بینی درست روبروی خانه ام است شماره تلفنش را هم برایت یادداشت کرده ام تو از من خبر بگیر چون دلم نمی خواهد با آمدن به خانه ات دوباره باعث دردسر شوم با چه وسیله ای آمدی
    پیاده حالا هم میخواهم پیاده برگردم
    پس صبر کن لباسم را بپوشم مقداری از مسیر راه همراهت باشم
    خوشحال میشوم من به غیر از عطیه هیچوقت دوست نزدیک دیگری نداشتم ولی حالا احساس میکنم درددل با تو تسلایم میدهد و باعث آرامشم میشود
    این احساسی است که من هم دارم
    قدم هایمان با هم همراه شد دستم را گرفت و گفت
    زمین حسابی لغزنده است مواظب باش لیز نخوری
    تو هم مواظب باش
    آهی کشید و گفت
    من زمین خورده ام روشا زمین خوردنی که برخاستنش مشکل بود اما برخاستم با وجود اینکه التیام زخم هایش نیاز به زمان دارد تمام تلاشم را برای درمانش به کار میبرم عطیه ازت نمی پرسد کجا رفته بودی
    چرا حتما می پرسد و چون می داند من به غیر از تو کسی را در اینجا نمی شناسم بدون شک قبل از اینکه بپرسد خودش میداند که کجا رفته بودم
    سر تکان داد و با حسرت گفت
    کاش کینه و نفرت ها مشق شبی بود که میشد خط زد و لباسی بود که میشد شست و لکه هایش را زدود به امید دیدار روشا جان با من در تماس باش از همین امروز به سبک خودم شروع به جستجو میکنم مواظب خودت باش
    چشم به قدمهایش دوختم که با احتیاط بر روی سطح لغزنده قدم بر می داشت و زیر لب زمزمه کردم
    جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
    نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

  4. 15 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #73

    پيش فرض 402 تا 405

    فصل 48

    رنگ آسمان تیره بود و ابرهای متراکم آماده باریدن می شدند. انگشت های یخ زده پاهایم درون چکمه مور مور می شد و دنداهایم از سرما به هم می خورد. نگاهم به جلوی پایم بود و با احتیاط قدم برمی داشتم که گلوله برفی به پشت گردنم خورد.
    همین که با خشم سر به عقب برگرداندم و آماده ی دشنام گویی شدم، آیرین را با لبهای خندان و چهره ای بانشاط رو در روی خود دیدم که داشت گلوله برفی بعدی را درست می کرد. برای جلوگیری از طغیان خشمم، با طنازی سر به یک سو خم کرد، با شیطنت خندید و با لحن شیرینی پرسید:
    - دردت آمد مامان جون؟
    مشتی برف از کنار دیوار برداشتم و در حال گلوله کردنش پاسخ دادم:
    - البته که دردم آمد، الان تلافی می کنم.
    پشت بهزاد پنهان شد و گفت:
    - اگه بزنی می خوره به عمو بهزاد، اونوقت عمه اتی دعوات می کنه.
    دستم را پایین آوردم و گفتم:
    - خیلی خب تسلیمم، بیا بیرون.
    تا به خود بجنبم گلوله برفی بعدی به روی شکمم فرود آمد و صدای قهقهه خنده ی آیرین در خلوت خیابان پیچید.
    - بازم دردت اومد؟ تقصیر خودته که منو با خودت نبردی.
    - خیلی خب کافی ست. مامامن را اذیت نکن. بیا برویم تو سرما می خوری.
    به نزدیکم که رسید، دستم را دور کمرش حلقه کردم، لبهای سردم را بر روی گونه سرخ از سرمایش چسباندم و گفتم:
    - دوتا طلب من. صبر کن، به وقتش تلافی می کنم.
    - منم صبر می کنم تا بابا بیاد. اونوقت دو تایی گلوله برف بارونت می کنیم.
    با یادآوری درد فراق علی، خنده از لبهایم گریخت. آه پرسوز را در سینه کشتم تا آیرین نه صدای ناله های دلم را بشنود و نه سوزش، دل او را بسوزاند.
    بهزاد روی پله ی اول پرسید:
    - کجا رفته بودید؟ خیلی طول کشید. من و عطیه حسابی نگران شده بودیم.
    آیرین به دادم رسید و گفت:
    - حتما رفته بودی دنبال بابا بگردی. پس چرا پیدایش نکردی؟
    خم شدم و در حال بوسیدنش، پاسخ دادم:
    - آره عزیزم، ولی هنوز پیدایش نکردم.
    لب برچید و با درماندگی گفت:
    - آخه مگه کجا گم شده که نمی تونی پیدایش کنی؟ اگه منو با خودت ببری اینقدر جیغ می زنم و با فریاد صداش می کنم که جوابمو بده.
    عطیه که صدای گفتگویمان را شنیده بود، در حالی که آبتین را در آغوش داشت، در را به رویمان گشود و با لحنی پرملامت و اخمی در پیشانی پرسید:
    - رفته بودی سراغ گوزل؟
    - چطور مگر؟!
    - خب تو غیر از او کسی را در اینجا نمی شناسی که یک صبح تا ظهرت را در خانه اش بگذرانی. در این هوای سرد هم که وقت پارک رفتن و تفریح نیست. نگو که اشتباه می کنم، چون یقین دارم که همانجا بودی.
    ناچار به اقرار شدم:
    - آن بار که رفتم سراغش نتیجه گرفتم. شاید این بار هم بی نتیجه نباشد.
    با تاسف سر تکان داد و گفت:
    - این دفعه فرق می کند روشا، چرا نمی فهمی.
    - انداختن تیری در تاریکی به کسی ضرر نمی رساند.
    با نفرت و خشمی آشکار گفت:
    - ای کاش این تیر مستفیم به قلبش می خورد. به قلب کسی که تمام بدبختی هایمان زیر سر اوست.
    - این یکی را دیگر نمی توانی گردن گوزل بیندازی، چون اصلا روحش از این قضیه خبر نداشت. از شنیدنش تعجب کرد و بهم قول داد هر طور شده ردی ازش پیدا کند. از من دلگیر نشو عطیه جان. من برای یافتن علی به هر تخته پاره ای چنگ می اندازم، وگرنه اینجا ماندنمان چه ثمری دارد.
    بغض راه گلویم را بست و نفسم را برید. آیرین پاهایم را در آغوش گرفت و با گریه و لحن ملتمسانه ای گفت:
    - منم با خودت ببر که به اون تخته پاره چنگ بزنم.
    خم شدم، از زیر پایم بلندش کردم، سرش را به سینه فشردم و سپس خطاب به عطیه گفتم:
    - قرار بود احساساتمان را کنترل کنیم و اختیار از کف ندهیم، اما انگار هر دوی ما گاهی وقتها یادمان می رود که بعضی حرفها را چه موقع نباید زد. ببخ که باعث زحمتت شدم. لابد بچه ها خیلی اذیتت کردند.
    با لحن سردی گفت:
    - چه زحمتی. آبتین خیلی زود گرفت خوابید. الان هم تازه بیدار شده. آیرین هم تمام مدت با بهزاد بود و کاری به کار من نداشت.
    سپس به کلامش رنگ محبت داد و افزود:
    - نوک بینی ات قرمز شده، مگر پیاده برگشتی؟
    - پیاده رفتم، پیاده هم برگشتم. کاش غم های لبریز دلم، با دانه های برف فرو می ریخت و به همان سرعت آب می شد. خیلی نیاز به تخلیه روحی داشتم عطیه جان.
    - پیش گوزل موفق به تخلیه اش شدی؟
    - تا حدودی، اما هیچ کس به اندازه تو نمی تواند مرا درک کند.
    دستم را گرفت و گفت:
    چقدر دستهایت سرد است. بیا برویم کنار بخاری بنشینیم تا تن و بدنت گرم شود.
    سپس در حالی که اشاره اش به آیرین بود، افزود:
    - در ضمن هوای دور و بری هایت را داشته باش که آن یکی خیلی حساس است و همه چیز را درک می کند.
    - می دانم، ولی چه کنم که بعضی وقتها اختیارم دست خودم نیست و به راحتی از کف می رود.
    آبتین را که دستهایش را به سویم گشوده بود، از آغوش عطیه گرفتم و در حال نوازش موهای نرم کم پشتش گفتم:
    - این یکی هنوز نمی فهمد، ولی ترسم از آن یکی ست که دارد داغان می شود.
    نزدیک بخاری کنارم نشست و به نجوا گفت:
    - امروز خیلی کلافه ام. هنوز ناهار هم درست نکردم. تو که رفتی، عزیز زنگ

  6. 15 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #74

    پيش فرض 406 تا 409

    زد. آنقدر پای تلفن گریه کرد که حالم گرفته شد و پا به پایش اشک ریختم.
    - به بی بی چیزی نگفته؟
    - نه، چه دلیلی دارد تن آن پیرزن را بلرزاند.
    - از خانم جان و آقا جان خبری نداشتند؟
    - چرا، از دلتنگی و شماتت هایشان بر ضد علی گفت. آن طفلکی همیشه بی گناه در محکمه ی آنها محکوم شده.
    آهی کشیدم و گفتم:
    - چاره چیست. باید تحمل کرد. من می روم آشپزخانه چیزی برای ناهار درست کنم. تو امروز به اندازه ی کافی زحمت کشیدی.
    بهزاد گفت:
    - زحمت نکشید. من با آیرین می روم کباب می گیرم می آورم. یا اگر مایلید حاضر شوید برویم رستوران. بالاخره یکشنبه است و همه بیرون از خانه اند. بد نیست شما هم یک هوایی بخورید.
    عطیه گفت:
    - من حوصله اش را ندارم، روشا هم از صبح بیرون بوده. به اندازه کافی خسته شده. شما بروید یک چیزی بگیرید بیاورید.
    آیرین با دلخوری لب برچید و گفت:
    - ولی من دوست دارم همونجا از همون کبابی که همش دور خودش می چرخه بخورم.
    - خب، تو و عمو بهزاد بخورید، بعد برای ما بیاورید.
    تنها که شدیم، عطیه با لحن آرامی گفت:
    - ببین روشا جان، شاید صلاح نباشد تو به خانه ی آن زن هرزه بروی. انگار یادت رفته آن بار وقتی علی شنید، چه قیامتی به پا کرد.
    به زحمت کوشیدم تا خشمی را که در وجودم آماده طغیان بود، مهار کنم:
    - گوزل هرزه نیست و سرش به زندگی خودش است. مدتهاست که رفتار و اعمال گذشته را کنار گذاشته و سالم زندگی می کند. من حاضرم قسم بخورم که حتی یکبار هم دست از پا خطا نکرده.
    با ناباوری به من خیره شد و با تعجب پرسید:
    - از کجا می دانی که آنقدر با اطمینان حاضری پشت سرش قسم بخوری عزیزم؟ گوزل ظاهر افراد را نخور. مخصوصا گول آن مارمولک را .
    - آنقدرها هم که تو فکر می کنی ساده نیستم. البته اولین بار که دیدمش، دقیقا همان بود که تو می گویی، ولی حالا آدم دیگری شده.
    - باورش آسان نیست. انسانها رنگ عوض می کنند، اما بیشترشان بدتر می شوند، نه بهتر. در هر صورت سعی کن کمتر باهاش تماس داشته باشی.
    - ببین عطیه جان، تو از دید دیگر نگاهش می کنی. برداشت ما در مورد او با هم متفاوت است. گوزل با یکی از آشنایانش در اداره ی یک سالن آرایش و زیبایی شریک است و زندگی اش از این راه می گذرد.
    پوزخندی زد و گفت:
    - فقط از این راه نیست. من که می دانم هر ماه آقای ابراهیمی مبلغ قابل توجهی از حساب بانکی علی برایش حواله می کند. تو شوهرت را وادار به این کار کردی؟ نگو نه. چون می دانم امکان ندارد به میل خودش حاضر به انجامش شده باشد. درست می گویم؟
    یکه خوردم و زبانم از جواب واماند. پس از لحظه ای مکث، من من کنان پرسیدم:
    - از کجا فهمیدی؟! قرار نیود آقای ابراهیمی در این مورد به کسی چیزی بگوید.
    - درست است قرار نبود، اما حالا که حساب کتاب سهم علی که فعلا سهم تو و بچه هاست، دست بهزاد است، موقع رسیدگی به آن، آقای ابراهیمی ناچار شده به بهزاد توضیح بدهد که کسری اش طبق درخواست خود علی ماهیانه به حساب گوزل حواله می شود.
    - خیلی وقت است این موضوع را می دانی؟
    - تقریبا دو ماه پیش بهزاد بهم گفت و ازم خواست پیش تو مطرحش نکنم. این پنهان کاری چه دلیلی داشت؟ نه از تو توقع داشتم و نه از برادرم که آنقدر ادعای نفرت از این زن را داشت.
    - بانی اش من بودم، نه او. زمان زایمانم در بیمارستان، یعنی همان روز که مرا بخشید و به دیدنم آمد، ازش قول گرفتم که این کار را بکند. خودت خوب می دانی که گوزل بدون هیچ خواسته و چشم داشتی به دارایی آقای هوشمند، رضایت به آزادی علی داد. در مقابل این گذشت، انصاف نمی دانستم که از ارث همسرش محرومش کنیم.
    سوز سینه اش را با آهی از سینه بیرون راند و گفت:
    - خیلی چیزها انصاف نبود. روزی که به این موضوع پی بردم، داشتم دیوانه می شدم. وقتی بهزاد موضوع را با من در میان گذاشت آنقدر مشت به دیوار کوبیدم و فریاد زدم که طفلکی از گفته اش پشیمان شد. ما همه زخم خورده گوزل هستیم و از همه بیشتر علی و حالا او هر ماه دارد مزد نیش خنجرهایی را که بی محابا در قلبهایمان فرو کرده می گیرد و به ریشمان می خندد. چه بسا با خود می گوید ( عجب آدم های احمقی هستند.)
    - آقا بهزاد نباید این حرف را بهت می زد. چون تو تحمل شنیدنش را نداری.
    نگاه شرربارش را در نگاهم دوخت و گفت:
    - حیف که خیلی دوستت دارم روشا، وگرنه هر کس دیگری به غیر از تو، بانی این کار بود، برای همیشه قیدش را می زدم و هرگز نامش را بر زبان نمی آوردم. افسوس که خیلی عزیزی و آن قدر قلبت پاک و مهربان است که ظلم و ستم و بدی ها را با خوبی و محبت تلافی می کنی. قلب من به دو نیمه است. در یک سمتش مهر و محبت ها را جا داده ام و در سمت دیگرش کینه و نفرت هایم را و حسابشان از هم جداست. اگر بلایی سر علی آمده باشد، آن را از چشم وابسته های گوزل می بینم، نه کس دیگری و اگر این طور باشد، وای به حالش، دیگر تحملم تمام شده. تو که می دانی من و برادرم چقدر به هم وابسته ایم.
    شانه هایش از شدت گریه می لرزید. دست لرزانش را در دست گرفتم و با بغض گفتم:
    - پس من چی عطیه، من که به امید خوشبختی در کنار مرد محبوبم قدم به خانه اش گذاشتم، چی نصیبم شد. تا کی باید در فراقش اشک بریزم و فریاد بزنم. به آیرین چه بگویم که هر روز سراغش را از من می گیرد و با هر تلنگری به در، به این امید است که پدرش برگشته باشد. به سراغ گوزل رفتم، جون می دانم او آنقدر به من مدیون است که هر کاری از دستش بر بیاید برایم انجم می دهد.
    پوزخندی زد و گفت:
    - تو چقدر ساده ای! فکر می کنی او این چیزها سرش می شود. زنی که بویی از عاطفه و محبت نبرده که نمی داند مدیون بودن یعنی چه. تو در محیط گرم خانواده بزرگ شده ای و همیشه اطرافت را هاله ای از نور عشق و محبت احاطه کرده بود. به همین جهت نه بدی ها را شناختی و نه افراد خبیثی را که برای رسیدن به اهدافشان قلبها را می شکنند و جانها را می گیرند. حالا دارم به عظمت عشق علی به تو پی می برم که با همه نفرتش به آن زن هرزه،

  8. 14 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #75

    پيش فرض 410 تا 413

    حاضر به پذیرفتن درخواست تو شده. قدرش را بدان، نازنین بی نظیر است.
    آه پرسوزی از سینه بیرون کشیدم و گفتم:
    ـ به خاطر همین است که از درد فراقش شب و روز ندارم. به خاطر همین است که به هر دری می زنم تا شاید نشانی از گمشده ام بیابم. آه عطیه ملامتم نکن. نگو که چرا این کا را کردی و چرا فرق بین دوغ و دوشاب را نمی دانی که تو ساده ای و چیزی نمی فهمی، البته شاید هم حق با تو باشد، چون تنها چیزی که الان می فهمم این است که بی علی زندگی برایم جهنم است.
    ـ من درکت می کنم روشا جان، اما چه کنم که کینه و نفرت هایم گاه آن چنان از خود بی خود و دگرگونم می کند که اختیارم را از کف می دهم. می دانی چرا با وجود اینکه بیش از یک سال از ازدواجمان می گذرد، هنوز حاضر نیستم بچه دار شوم؟ چون روزهای سخت بارداری تو از یادم نرفته. آن روزها وقتی تو را آن طور پریشان می دیدم، همش می ترسیدم با بحرانی که به خاطر گرفتاری علی گریبانت را گرفته، فرزند ناقصی به دنیا بیاوری. بحرانی که هم آن موقع و هم حالا من هم درگیرش هستم. تا علی را سالم نبینم یک موجود نصفه نیمه ام که نیمی از وجودم را گم کرده ام. پس چطور می توانم به این خیال باشم که با چنین وضعیت روحی و پریشان احوالی بتوانم فرزند سالمی به دنیا بیاورم. آخر چرا... چرا باید این طور بشود و چرا همه ی گرفتاری ها باید برای علی پیش بیاید؟
    سرش را به سینه گرفتم تا با ضجه و زاری هایمان ملودی غم را ساز کنیم و با هم همنوا شویم.

    فصل 49
    دو ماه گذشت. بی آنکه گوزل توانسته باشد خبری از علی به دست بیاورد. اواخر بهمن تلفن بهجت خانم مادر بهزاد بر آشفتگی اوضاع و گرفتاری هایمان دامن زد و مشکلی بر مشکلاتمان افزود.
    بهزاد پس از مکالمه با او، همین که گوشی را گذاشت با لحنی که به زحمت می شد فهمید شاد است یا غمگین، گفت:
    ـ دو هفته دیگر عروسی بهنوش است. داماد غریبه نیست، پسرخاله ام جمشید است. مادر جان از ما خواسته به موقع آنجا باشیم.
    شوکی که از شنیدن این خبر به من وارد شد، زبانم را بند آورد. عطیه با رنگ پریده خیره نگاهم کرد و گفت:
    ـ خدا به دادمان برسد. در این اوضاع آشفته چه کسی حوصله شرکت در جشن عروسی بهنوش را دارد. آن هم با این ضرب العجل. من یکی که حاضر به رفتن نیستم.
    بهزاد با لحن آرامی گفت:
    ـ من هم مثل تو، اما چاره چیست. عروسی خواهرم است. هم خودش از ما توقع دارد، هم پدر مادرم. بدتر از آن، جمشید و خاله ام. آنها که نمی دانند ما چه روزگاری داریم. کار و گرفتاری بهانه قانع کننده ای نیست. عروسی بی سروصدای من و تو دلشان را شکسته، می خواهند تلافی اش را با جشن مفصلی که قرار است برای بهنوش بگیرند، در بیاورند.
    ـ تو برو، من نمی آیم.
    ـ مگر می شود. همه با هم می رویم. قول می دهم سفرمان یک هفته بیشتر طول نکشد. بود و نبود ما در اینجا هیچ چیز را عوض نمی کند.
    به زبان آمدم و گفتم:
    ـ من با بچه ها می مانم و اگر خبری از علی شد، تماس می گیرم، شما بروید، من از اینجا تکان نمی خورم.
    بهزاد مستاصل رو به من آورد و با التماس گفت:
    ـ تا شما نیایید، عطیه هم راضی به آمدن نمی شود.
    ـ گمان نکنم آمدن من بدون علی صورت خوشی داشته باشد. باز حرف و حدیث شروع خواهد شد و من با پریشان حالی ام، قدرت مقابله با آن را نخواهم داشت. بزرگترین مشکل آیرین است که نمی توانم وادارش کنم دروغ بگوید و او مثل همیشه صاف و بی ریا پته ی همه را روی آب خواهد ریخت و به آنها خواهد فهماند که پدرش ناپدید شده. آمدن ما صلاح نیست. شما بروید.
    بهزاد گفت:
    ـ آیرین با من. خودم بهش می فهمانم که به آنها چیزی نگوید.
    ـ شدنی نیست می دانم. بخصوص که خانم جان و آقا جان دوباره شاکی شده اند که چرا علی به آنها زنگ نمی زند. وقتی همراه من نباشد، بیشتر شاکی خواهند شد و اگر جریان ناپدید شدنش را بفهمند به این نتیجه خوهند رسید که لابد ما را ترک کرده و دنبال هوی و هوس هایش رفته. باور کنید اصلا حوصله جر و بحث و حساب پس دادن را ندارم. از آن گذشته اینجا که هستم، خودم را به علی نزدیک حس می کنم.
    بغضم ترکید. عطیه با من همنوا شد. بهزاد کلافه دور خودش کی چرخید و تکلیفش را نمی دانستو از ابتدای آشنایی با عطیه، درگیر مشکلات خانواده او شده بود و بی آنکه زبان به اعتراض بگشاید، این درگیری هنوز هم ادامه داشت.
    از سر و صدای ما، آیرین بیدار شد و در حالی که چشمان خواب آلوده اش را می مالید، به جمع پیوست. به این ترتیب دیگر ادامه ی این بحث امکان نداشت. بیرون هوا آفتابی بود و درختان لخت و عریان، تن به نوازش گرمایش می دادند تا به جوانه ی برگ ها سرسبزی بخشد.
    آیرین روی زانویم نشست و گفت:
    ـ من گرسنمه، یه چیزی بده بخورم.
    بهزاد دستش را گرفت و گفت:
    ـ بلند شو برویم بیرون یک ساندویچ خوشمزه بخوریم.
    آن روزها، بهزاد جای خالی پدرش را پر می کرد. همین که برخاست، تگاهش را به قطرات اشکی که از نوک مژگانم به پایین می غلتید و بر روی گونه هایم سرازیر می شد، دوخت و با تردید پرسید:
    ـ چرا گریه می کنی مامان جون؟ باز دلت برای بابا تنگ شده. می خوای یک ساندویچ هم برای تو بخرم؟
    در میان گریه خندیدم و پاسخ دادم:
    ـ نه عزیزم، من گرسنه ام نیست.
    همین که آنها از در بیرون رفتند، عطیه گفت:

  10. 14 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #76

    پيش فرض 414 تا 417

    - می بینی چقدر بچه دوست دارد و من بخاطر خودخواهی خودم از این نعمت محرومش کردم.
    - و از خیلی نعمتهای دیگر. تو باید همراهش به ایران بروی. این حق اوست که در عروسی خواهرش شرکت داشته باشد. بنده خدا از وقتی وارد زندگی تو شده،دائم درگیر مشکلات کا بوده،یک کمی انصاف داشته باش.
    - می فهمم چه می گویی،اما نه خودم حوصله اش را دارم،نه می توانم تو را با دو تا بچه اینجا تنها بگذارم بروم.فکرش را بکن.اگر اتفاقی برای یک کدامتان بیفتد،چی؟این عملی نیست،مگر اینکه شما هم بیایید. قول می دهم چند روز بیشتر نمانیم و زود برگردیم.ها چه می گویی؟اگر نیایی،من هم نمی روم.
    قلبم به اعتراض سینه ام را هدف تپش های تندش قرار داد. با تردید گفتم:تصمیم گرفتن برایم آسان نیست. هم از لو رفتن جریان علی می ترسم و هم از اینکه علی برگردد و هیچکدام از ما اینجا نباشیم.
    با حسرت سر تکان داد و گفت:احتمالش خیلی ضعیف است. واقعیتی ست که باید پذیرفت.
    از جا پریدم و به طرفش توپیدم:یعنی چه!این چه حرفی ست می زنی؟منظورت چیست؟تو داری مرا می ترسانی. کدام واقعیت را باید قبول کنم؟این را که علی دیگر زنده نیست؟
    به نرمی گفت:خدا نکند. منظورم این نبود. چرا بد برداشت می کنی روشا.
    در نهایت خشم فریاد زدم:پس منظورت چیست؟
    - آرام باش و قبول کن که او با پای خودش برنخواهد گشت . من مطمئنم که زنده است. این را یقین بدان. چون هیچ اثر و نشانه ای از جنایت و تصادف در آن شب بدست نیامده. حدس من این است که جایی گرفتار شده. فقط چرایش عجیب و غیرقابل باور است. در هر صورت ما یا با هم می رویم یا اصلا نمی رویم،تصمیم بگیر.
    - من دلم نی خواست هیچ وقت دوباره به استانبول برگردم. آن موقع پای برگشتنم سس بود و لرزان و حالا پای رفتنم از این شهر سست و لرزان و از جا کنده نمی شود،اما چه کنم که دیون لطف و محبت بهزاد هستم که در این مدت برای من و بچه هایم سنگ تمام گذاشته و در حقم برادری کرده. اگر به خاطر نیامدنم برنامه ی سفرتان بهم بخورد ،هرگز خودم را نمی بخشم. هر چه باداباد.بالاخره تن به قضا می دهم و می آیم.
    شادی زودگذری در حزن نگاهش برق کوتاهی زد و ناپدید شد.
    - ممنون،قول می دهم سفرمان کوتاه باشد. به بهزاد می گویم برای آخر هفته آینده،یکی دو روز مانده به تاریخ عروسی،بلیت رزرو کند.موافقی؟
    سکوت قلب ناراضی ام بی صدا بود. به قهر خون به جگرم می کرد و تلاطمی نداشت. نه رفتن به اختیار بود ،نه ماندن،عطیه در انتظار پاسخ نگاهش را متوجه من ساخت و چون جوابی نشنید،دوباره پرسید:نگفتی موافقی یا نه؟
    - مگر به غیر از این چاره دیگری هم دارم.
    لبخندش تلخ بود و بوی غم می داد .بوی تندی که هم مشام را می آزرد و هم دل را به درد می آورد. دلم برایش سوخت،چون نه از کودکی اش خبری دیده بود،نه از جوانی اش.
    بهزاد که برگشت،نگاه استفهام آمیزش بر روی چهره ی هر دوی ما دوری زد و در نهایت در نگاه عطیه مکث کرد و گفت:آیرین برایتان ساندویچ خریده.
    با بی اشتهایی گفتم:ساندویچی که دخترم خریده،خوردن دارد.
    عطیه به تأسی از من افزود:من هم می خورم،صبر کن بروم بشقاب و نوشابه بیاورم.
    همین که برخاست ،بهزاد هم به دنبالش رفت تا از نتیجه گفتگو و تصمیم نهایی مان آگاه شود.
    کاش در تصمیم گیری هایمان اجباری وجود نداشت و همیشه همه چیز همان طور که دلمان می خواست پیش می رفت.
    فردای آن روز خانم جان تماس گرفت و در حالی که شور و شعف صدایش را صاف و ب یخش کرده بود،گفت:امروز صبح بهجت خانم به دیدنمان آمد و من و آقاجانت را به جشن عروسی بهنوش دعوت کرد. عروسی پنجشنبه آینده است. مژده داد که قرار است شما هم بیایید. راست می گوید؟تو و علی و بچه ها هم می آیید؟
    با خود گفتم:خدا به داد برسد. استنطاق شروع شد.
    - من و بچه ها می آییم. ولی علی نه. بالاخره یک نفر باید اینجا بماند و مراقب اوضاع باشد. بهزاد ناچار است بیاید. پس طبیعی است قرعه به نام علی افتاده.
    نیش کلامش را با زهر در آمیخت و گفت:بی خیال علی. مردی که به خودش زحمت یک احوالپرسی ساده از پدر و مادرت را ندهد،همانجا بماند بهتر است.
    - شما را به خدا بس کنید خانم جان،باز شروع کردید.
    - درو که نگفتم. عین واقعیت است،چشمم کور،تیکه ای ست که خودم برایت گرفتم.
    - من که ازش راضی ام.
    مثل همیشه شروع که می کرد ،دست بردار نبود:
    - مجبوری ردوغ بگویی. به قول معروف آش خاله اس،چه بخوری چه نخوری پاته. کاش آن روز پایم می شکست و تو را به آب کرج نمی بردم.
    کوشیدم تا خونسردی ام را حفظ کنم و آرام باشم. به کلامم رنگ شوخی دادم و گفتم:اتفاقا قربان پاهایتان و همین طور هنر دست پربرکتتان که آن دامن سپید بختی را برایم دوختید.
    - ای پدر سوخته. تو آن زبان را نداشتی چه کار می کردی؟خب حالا چه موقع می آیید؟
    - بهزاد رفته بلیت بخرد. تا قبل از عروسی خودمان را می رسانیم. آقاجان چطور است؟
    - دلخور و کلافه. خب وقتی دختر و نوه هایمان دور و برمان نباشند،زندگی چه فایده ای دارد. حالا دیگر زیاد حوصله بازار رفتن و کاسبی را ندارد. کم قوت شده ،صبح تا شب روی پتویش می نشیند،به پشتی تکیه می دهد،یا فال حافظ می گیرد و تفسیرش می کند یا دود قلیان را به هوا می فرستند. مدام هم آه می کشد و می گوید"دارم به آخر خط می رسم نعیمه. پس عصای دستم کجاست؟"عصای دست و قدرت پاهایش تویی روشا.
    سوزی که در صدایش بود،دلم را سوزاند. آنها که نمی دانستند من در چه جهنمی دست و پا می زنم و می پنداشتند در خوشی هایم از یاد برده ام که پدر و مادرم چشم به راهم هستند. به دل تنگم نوید دیدارشان را دادم. بوی آغوش گرمشان وجودم را انباشت و تسکین آلامم شد.

  12. 13 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #77

    پيش فرض 418 تا 437

    فصل 50

    فرق روزها و شبها در روشنایی و تاریکی بود و تفاوت دیگری نداشت،یکنواخت و بدون هیچ تغییری می گذشت.
    گاه ابری تیره ، غروبها را دلگیر می کرد و گاه ضرب آهنگ ریزش قطرات باران بر روی شیشه های پنجره ی اتاقم ، ملودی آرام و حزن انگیزی بود بر دلتنگی هایم دامن می زد.
    تاریخ سفرمان به ایران نزدیک می شد و هنوز هیچ کس نتوانسته بود خبری از علی به دست بیاورد.
    من و عطیه برای خرید سوغاتی ، با اشک چشم ، فرودگاه ها را زیر پا نهادیم و زمانی که با دست پر به خانه برگشتیم و آنها را در چمدانها جا دادیم،با دودلی هایم به مبارزه پرداختم و بالاخره تصمیم را گرفتم و گفتم:
    - بدم نمی آید یه سری به گوزل بزنم. نمی دانم چرا به دلم افتاده که گره ی کور این ماجرا به دست او باز می شود.
    به تلخی خندید و گفت :
    - شاید دلیلش این است که می دانی اولین گره ی گور را همین زن به سرنوشت ما زد ، پس فقط خودش می تواند آن را بازش کند.
    نخواستم دوباره بحث را به خوبی یا بدی اش بکشانم. هر کدام از ما عقیده ی خودمان را داشتیم و گفتگو در این مورد نتیجه ای نداشت.
    در چمدان را بستم و گفتم :
    - فردا صبح قبل از اینکه آیرین بیدار شود ، می روم سراغش. بهم گفته یک شنبه ها همیشه خانه است. مرا ببخش باز هم زحمت آبتین با تو است.
    - آبتین برای من زحمتی ندارد. فقط نمی دانم چرا هر وقت اسم این زن به میان می آید ، حالم دگرگون می شود.
    - چون او در مرکز دایره ای است که گردش پرگار روزگارمان ، ابتدا از آنجا شروع شده.
    با رضایت لبخند زد و گفت :
    - خدا را شکر که لا اقل در این مورد با من هم عقیده ای.
    - من در بیشتر موارد با تو هم عقیده ام و درکت می کنم. پدرت و گوزل با اشتباهاتشان ماجرایی را آفریدند که هنوز که هنوز است اثراتش تیشه به ریشه ی زندگی مان می زند. کاش رویین تن می شدم. کاش زره بی خیالی به تن می کردم،زره ای که هیچ غم و غصه ای قدرت عبور از آن را نداشت تا با نفوذ به قلبم آن را تکه پاره کند. چرا باید وقتی چمدان را برای سفر به دیار عزیزانم می بندم ، شوقی به رفتن نداشته باشم. می دانم که تو هم همین احساس مرا داری.
    آه پر سوزی از سینه بیرون کشید و گفت :
    می روم و ز حسرت به قفا می نگرم
    خبر از پای ندارم که به زمین می سپرم
    درد ما این است مگر نه؟
    - کاش درد ما درد بی دردی بود. بگذریم، آیرین بیدار شده. الان است که بیاید سراغمان و سؤال پیچمان کند. هنوز نمی دانم آقا بهزاد چطور می تواند زبان این زبان دراز را بدوزد که آنجا بند را آب ندهد. من که چشمم آب نمی خورد.
    - لابد فکرش را کرده که قول داده. حالا واقعا خیال داری فردا صبح بروی سراغ گوزل؟
    - رفتنش بی ضرر است شاید هم منفعت داشته باشد.
    صبح روز بعد پس از صرف صبحانه همین که برخواستم بهزاد گفت:
    - انگار قرار است شما جایی بروید. هروقت آماده شدید خودم می رسانمتان و هر ساعتی خواستید می آیم دنبالتان.
    - ممنون، زحمت می شود . هوا خوب است پیاده می روم.
    - این حرف ها چیست، چه زحمتی، من منتظرم تا آماده شوید.
    هوا آفتابی بود و نور خورشید چشم را می زد. در خلوت صبح زود روز یکشنبه در خیابان ها پرنده پر نمی زد. سوار ماشین که شدیم گفتم:
    - آقا بهزاد یادتان نرود ، چفت و بست زبان آیرین دست شما سپرده فراموش نکنید چه قولی دادید.
    - سعی خودم را می کنم. فقط امیدوارم در مدت اقامتمان در آنجا بحث به جایی کشیده نشود که او را تشویق به رو کردن دانستنی هایش کند.
    - من دخترم را می شناسم. مطمئنم که نمی تواند زبانش را نگه دارد. پدرم و مادرم در سنی نیستند که قدرت تحمل رویارویی با چنین مشکلی را داشته باشند من بیشتر نگران خودشان هستم، نه نگران شماتت هایشان.
    - به دلتان بد نیاورید. بعید می دانم مشکلی پیش بیاید.
    جلوی خانه ی گوزل که رسیدیم گفتم:
    - همین جاست نگه دارید. ممنون که مرا رساندید. می بینید که راه نزدیک است. ترجیح می دهم پیاده برگردم، چون نمی دانم چقدر طول می کشد.
    - عطیه سپرده ، صبر کنم تا برگردید.
    - عطیه زیادی حساسیت نشان می دهد جوابش با من.
    گوزل با چشمان پف کرده و خواب آلود در را به رویم گشود و با تعجب از دیدنم در آن موقع صبح گفت :
    - چه کار خوبی کردی آمدی. دلم برایت حسابی تنگ شده بود. فقط امیدوارم اتفاقی نیفتاده باشد.
    - چطور؟! لابد منظورت این است که بی موقع آمدم. انگار هنوز خواب بودی و باعث بیداریت شدم.
    - نه اتفاقا تازه بیدار شدم و داشتم صبحانه را آماده می کردم. عوضش صبحانه را با هم می خوریم.
    - نه ممنون. قبل از آمدن خورده ام. الان در ایران هوا کم کم دارد رنگ بهار را به خود می گیرد، اما اینجا هنوز سوز سرد بهت هشدار می دهد که حالا حالاها به امید شکفتن گل های بهاری نباشی.
    - به وقتش خواهد شکفت. حالت چطور است؟
    - بد. روز به روز هم بدتر می شود. نتوانستی از علی خبری به دست بیاوری؟
    - ترجیح می دهم تا به نتیجه ی قطعی نرسیده ام خبری بهت ندهم.
    آستین روبدوشامبرش را کشیدم و با لحن ملتمسانه ای گفتم:
    - خواهش می کنم گوزل جان، اگر خبری داری بهم بگو.
    - بگذار من کار خودم را بکنم روشا جان. قولی که بهت داده ام یادم نرفته.
    - راست بگو علی زنده است؟
    - مگر قرار بود مرده باشد.
    - اذیتم نکن تو که می دانی من چه حالی دارم.
    - اگر تا حالا باهات تماس نگرفتم ، به این دلیل است که هنوز نتیجه ای را که می خواستم نگرفته ام. الان هم اشتباه کردم که این حرف ها را زدم. قول بده در این موزد چیزی به عطیه نگویی، چون اگر بخواهد دست به اقدامی بزنند کار مرا خراب خواهند کرد.
    دوباره گوشه ی روبدوشامبرش را کشیدم و پرسیدم:
    - راست بگو تو علی را دیدی؟
    - ای بابا من کجا دیدمش.
    - پس چی؟
    - فقط یه سرنخ هایی از قضیه پیدا کرده ام که اگر تو دست از کنجکاوی برداری ، شاید بتوانم به نتیجه برسم.
    - چقدر طول می کشد، چون ما فردا صبح عازم ایران هستیم. با وجود اینکه اصلا دلم نمی خواهد بروم، ولی چون عروسی خواهر بهزاد است و عطیه حاضر نیست بدون من برود و تنهایم بگذارد ، به خاطر او مجبور به رفتن هستم. البته سفرمان بیشتر از یک هفته طول نمی کشد.
    - چه بهتر. تو بروی خیال من راحت تر است و بهتر نتیجه می گیرم. شماره تماسم را که داری ، اگر سفرت طول کشید بهم زنگ بزن.
    - حتما این کار را می کنم.
    - باز که لاغر تر شدی. با خودت چکار می کنی دختر. پدر و مادرت تو را ببینند شوکه می شوند.
    - دست خودم نیست. نه خواب دارم و نه خوراک.
    - همین الان یک املت خوشمزه برایت درست می کنم و اگر نخوری ، دست به هیچ اقدامی نمی زنم.
    - نه درست نکن ، اشتها ندارم.
    - بوی عطرش که بلند شود اشتها خودش می آید. بچه هایت چطورند؟
    - آیرین خیلی دلتنگ پدرش است. بیشتر از خودم دلم برای او می سوزد. اگر کمک بهزاد و عطیه نبود نمی دانستم با این دختر چه کنم. خیلی به دادم می رسد و هوایم را دارد. نمی دانی بهزاد چه مرد خوبی است.
    - خوشحالم که عطیه لااقل از شوهر شانس آورده. گرچه می دان که چشم دیدن مرا ندارد.
    - هنوز آثار رنج و درد کودکی در ذهنش باقی ست و یادآوری اش اذیتش می کند.
    - خاطره ها جان سخت اند و نمی میرند. خب املت آماده شد.
    با تعجب پرسیدم :
    - به این زودی!
    - قبلا آماده کردم ، گذاشتم توی فر که داغ بماند. ببین چه عطر و بویی دارد.
    نیم بیشترش را در بشقاب من ریخت و افزود:
    - باید همه اش را بخوری ، وگرنه نه من ، نه تو.
    آن قدر گرم و صمیمی رفتار می کرد که انتظارش را نداشتم. با کنجکاوی پرسیدم:
    - چرا ایقدر به من محبت می کنی گوزل؟
    نگاه محبت آمیزش بر روی چهره ام نشست و لبخندی چهره ی ساده و بی آرایشش را گشاده ساخت و پاسخ داد:
    - دلیلش را خودم هم نمی دانم، اما از همان اولین دیدار به دلم نشستی. تو زیادی پاک و صادقی.
    - حرفی ست که عطیه می زند و ملامتم می کند که چرا تا به این حد صاف و ساده ام و به همه اعتماد می کنم.
    پوزخندی زد و گفت:
    - لابد منظورش اعتماد به من است. حتما فهمیده که به دیدنم آمده ای و با من در تماسی.
    - همان روز اول که آمدم فهمید و از من پرسید رفته بودی آنجا.
    - خب گناه که نکردی. بچه که نیستی بپا لازم داشته باشی. درکش می کنم. او هم مثل من با خاطرات تلخ و جان سختش در نبرد است.
    - اوضاع کار چطور است؟
    - پیش می رود. راضی ام.
    - گوزل.
    در حال جویدن لقمه ای که در دهان داشت گفت:
    - جانم.
    - فکر می کنی می توانم امیدوار باشم که یک روز علی دوباره به خانه برگردد؟
    - هیچوقت امیدت را از دست نده. بالاخره پرنده عاشق به آشیانه بر می گردد. ایران که رفتی فکرت را مشغول مسایل آنجا کن ، نه اینجا. و از لحظات بودن در کنار خانواده ات لذت ببر و با من در تماس باش..
    - تو با تصویری که قبل از دیدنت ازت داشتم ، خیلی تفاوت داری.
    زیر لب خندید و گفت:
    - بسته به نقاشی ست که تصویر را از من کشیده. هرکس با تصورات خود در ذهنش باطن و ذات آدم های دور و برش شکل می دهد. شاید من انسان کاملی نباشم ، اما به آن بدی که آنها می گویند ، نیستم. نه هرزه ام نه شیطان مجسم. این القابی است که دور وبری های تو به من نسبت داده اند.
    حرف نزن و يا نگو که نشنیده ای، چون دلم نمی خواهد دروغ بگویی. بالاخره آنها زخم خوردگان بارگاه پدرشان بودند، اما چون می دانستند زورشان به او نمی رسد ، تیر خشم شان را متوجه من کردند. وقتی سر خم کنی دست های زیادی آماده ی ضربه زدن به تو خواهند شد. وقتی زمین بخوری هیچ کس دستش را به سویت دراز نخواهد کرد تا بلندت کند. من چند برابر سنم تجربه آموختم ، ولی هنوز در پیچ و خم کوچه های تنگ زندگی سرگردانم.
    - امیدورام این بار کسی را پیدا کنی که قدرت را بدانند.
    سپس برخواستم و افزودم:
    - املت دست پختت خیلی خوشمزه بود. از پذیرایی ات ممنون. خیلی مزه داد. همان طور که ازم قول گرفتی حتی یک سر سوزن هم در بشقابم باقی نماند.
    - مگر به این زودی میخواهی بروی؟!
    - مجبورم. مخصوصا صبح زود آمدم که بچه ها هنوز بیدار نشده باشند حالا دیگر حتما بیدار شده باشند و با بهانه گیری هایشان عطیه را کلافه می کنند.
    - پس صبر کن آماده شوم همراهت بیایم.
    - نیایی بهتر است. چون احتمال دارد بهزاد جلوی در منتظرم مانده باشد.
    - پس آفتابی نمی شوم. خبری شد حتما تماس می گیرم.

    فصل 51

    بهزاد منتظرم مانده بود ، اما در طول راه سکوت اختیار کرد و حتی یک کلام هم در مورد ملاقاتم با گوزل از من نپرسید.
    عطیه در را که به رویم گشود،نگاه خیره اش را به نگاهم دوخت و با لحنی پرتمسخر پرسید:
    - بالاخره نتیجه جستجوهای کارگاه گوزل به پایان رسید؟
    به رویم نیاوردم که متوجه نیش کلامش شده ام و پاسخ دادم:
    - نه زیاد،ولی می گفت : یه سرنخ هایی به دست آورده.
    دهانش را به حالا قهقهه باز و بسته کرد و ریز خندید تا صدایش باعث بیدار شدن بچه ها نشود و بعد گفت :
    - انگار لقب خوبی بهش دادم. پس خانم سرنخ هایی به دست آورده، خب بگو ببینم چه سرنخ هایی؟
    با بی حوصله گی جواب دادم:
    - نمی دانم حرفی نزد.
    - باور نکن روشا جان. فقط خواسته دلت را شاد کند.
    - اما او با اطمینان می گفت که علی زنده است.
    - که این طور. پس در این مورد اطلاعات کافی دارد. بدون شک کار خودش است.
    - وا...این چه حرفی است می زنی عطیه! آخر از دزدین علی چه گیر گوزل می آید؟
    - این را دیگر باید از خودش پرسید. حیف که عازم سفریم،وگرنه هرطور شده ته و توی ماجرا را در می آوردم.
    بهزاد به ملامت گفت:
    - ای بابا، عطیه جان بس کن. حالا آن خانم یه حرفی زده تو چرا ناراحت شدی؟ خب اگر واقعا خبر داشت رو می کرد. اینها همه برای جلب توجه روشا خانم است.
    می دانم بهزاد بگذریم. نمی خواهم دوباره بحث گوزل را پیش بکشم.این قصه ی کهنه ایست که تکرارش دل آزار است.
    پشمان شدم که اصلا چرا موضوع را مطرح کردم. بیچاره گوزل حق داشت که می گفت: بهتر است فعلا چیزی به آن ها نگویی.
    به اصرار بهزاد ، بعدازظهر بچه ها را برای گردش با کشتی بر روی بغز بسفر به کنار دریا بردیم. آبتین هیجان زده بود و نگاه تیز و کنجکاوش مسیر حرکت کشتی را بر روی آب دنبال می کرد.
    کوشیدم تا فکری را متوجه دیدار قریب الوقوع با عزیزانم کنم و افکار دیگر را از ذهنم برانم.
    به رفتن می اندیشیدم و به بازگشت دوباره به ترکیه و قولی که گوزل در مورد به پایان رسیدن انتظارم داده.
    آخر شب در موقع مراجعت به خانه ، نم نم باران، گونه هایم را نوازش داد. آیرین جلوی در حیاط ایستاد و کف هر دو دستش را رو به بالا گرفت تا قطرات باران بر روی دستش فرود آید و در مقابل اعتراضم گفت:
    هر وقت باران تند شد می آیم تو.
    عطیه گفت :
    - بیا برویم عزیزم. باید زود بخوابی تا صبح به موقع بیدار شوی وگرنه از هواپیما جا می مانیم.
    غمزده پرسید:
    - عمه آتی ، پس بابا چی؟ یعنی باید اونو اینجا بزاریم بریم. اگه برگرده ما نباشیم خیلی بد میشه ها.
    - نگران نباش، ما زود برمی گردیم. عمو بهزاد گفته که نباید به کسی بگویی پدرت رفته سفر و معلوم نیست چه موقع برگردد؟
    - خب آره. منم به کسی چیزی نمی گم. فقط حیف، کاش با ما بود.
    حرف هایش حرف دل من بود که آه و افسوس را به دنبال داشت.
    قبل از خواب در عین نا امیدی یادداشتی به این مضنون برای علی نوشتم:


    علی جان عروسی بهنوش خواهر بهزاد است. ما داریم
    می رویم ایران و هفته ی دیگر برمی گردیم. به امید اینکه به
    خانه برگردی و این یادداشت را بخوانی.
    روشا
    سپس زیر آن را تاریخ زدم و روی میز کنار تختش قرار دادم.
    سوار هواپیما که شدیم، باز هم نگاهم به پشت سر بود و در میان خاطرات سوخته ام به دنبال جرقه ای می گشتم تا دوباره شعله ورش سازم.
    با وجود اینکه دلم به هوای دیدن عزیزانم پر می کشید، شور و هیجان تحت الشعاع دلشوره و اضطرابم قرار می گرفت و قلبم را به تلاطم می افکند.
    احمد آقا در فرودگاه منتظرمان بود. آیرین به محض دیدنش ، به آغوش او پرید و در حال بوسیدنش گفت:
    - دایی جون حیف که بابا کار داشت و نتونس بیاد.
    دلم قرص شد و اطمینان یافتم که فقط شنیده هایش از بهزاد را تکرار خواهد کرد.
    احمد آقا با خشرویی خطاب به من گفت:
    - به خودت این قدر سختی نده. خیلی لاغر شدی روشا جان.
    - به من حق بدهید. تحملش خیلی سخت است. بعد از آن ماجرا هنوز خودمان را به درستی پیدا نکرده بودیم که این اتفاق افتاد.
    - می فهمم وضع طفلکی آذر هم بهتر از تو و عطیه نیست. فقط مواظب باشید ، چون بی بی هنوز چیزی نمی داند. نه بی بی و نه آقا و خانم گوهری. انگار آیرین خوب تعلیم دیده.
    - تا اینجایش بله،بعدش را خدا به خیر بگذراند. من و بچه ها می رویم منزل خانم جان. بهشان خبر داده ام منتظمان هستند.
    بهزاد گفت:
    - من هم می روم منزل مادرم که لااقل امروز و فردا یک کمی کمکشان کنم.تکلیف عطیه هم که معلوم است برای شما زحمت می شود؛ دایی جان.
    - نه چه زحمتی. همه در یک مسیر قرار دارند و سر راهم هستند. وضع شرکت در تهران روبراه است و من و هوشنگ نهایت سعی خودمان را می کنیم که کارها خوب پیش برود آنجا چی؟
    - ای آنجا هم اوضاع به همین منوال است.
    شیشه را پایین کشیدم تا به لطافت هوای بعد از باران ، مشامم را نوازش دهم. بوی خاک باران زده ی وطن بهترین و گرانبها ترین عطر دنیا بود که گاه با سرخوشی ها در می آمیخت و گاه با حسرت ها.
    آقا جان و خانم جان در ایوان خانه منتظرمان بودند. لیلان به محض گشودن در ، با یک دست آبتین را از من گرفت و با دست دیگر به بهزاد و احمدآقا کمک کرد تا چمدانها را به داخل خانه بیاورند.
    آیرین جلوتر از من دوید و خود را در آغوش آقاجان انداخت. دست های مشتاق مادرم به سویم گشوده شد. بوی آغوشش بوی سرخوشی های کودکی ام را می داد.
    آقاجان با سماجت من را از بغل او بیرون کشید و گفت:
    - دخترم را بده به من. من زیادی تو صف نمی توانم منتظرش بمانم.
    نفسش بوی تنباکو می داد و لب هایش بوی مهربانی و عطوفت. زندگی آنجا بود. لعنت به جدایی که بین جانها فاصله می افکند.
    ماهی های قرمز ، در آب زلال حوض ، جست و خیز کنان خود را به دور فواره وارونه ای که عین فرفره می چرخید، می رساندند و در زیر آبش دوش می گرفتند. شمعدانی های شاداب و سرزنده در گلدان های حاشیه ی حوض ، یادآور شاداب و سرزندگی آغاز دوران جوانی ام بودند.
    پنجره ی باز اتاق سابقم ، نظر بازی های من و علی را در روزهای اول آشنایی به یادم می آورد.
    عشق چون شیری در کمین گاهش خفته بود تا با تلنگری بیدار شود و قلبم را هدف حملاتش قرار دهد و در نبرد با خاطره ها ، غرش کنان ، آه حسرت را از سینه ام بیرون کشد.
    خانم جان عروسک پارچه ای را که برای ایرین دوخته بود به او داد و خرس پارچه ای دوخت خودش را به آبتین.
    آبتین به محش اینکه آن را از دست مادربزرگش گرفت ، از ترس به گریه افتاد و آن را به گوشه ای پرتاب کرد.
    آیرین نظری به عروسک انداخت و گفت:
    - من اینو نمی خوام خانوم جون. آخه خیلی بدترکیبه. مامانم یک عروسک موطلایی خوشگل برایم خریده که اسمشو طلا گذاشتم.
    خانوم جون چشم غره ای به من رفت و گبا غیظ گفت:
    - بچه هایت هم به خودت رفتند، ادااطواری و مشکل پسند و به کار دست من می گویند پیف پیف بو میده.
    - خب خانم جان الان دیگر عروسک پارچه ای از مد افتاده. اگر سری به اسباب بازی فروشی ها می زدید می دیدید چه خبر است.
    به آیرین که داشت داخل چمدانهایش به دنبال عروسکش می گشت تشر زدم و گفتم:
    - چه کار داری می کنی؟ چرا همه چیز را به هم ریختی؟
    - دارم دنبال طلا می گردم. می خوام اونو نشون خانوم جون بدم تا بدونه تو اسباب بازی فروشی ها چه خبره.
    آقا جان به قهقهه خندید و گفت:
    - قربان نوه ی خوشگلم برم که طوطی وار حرف های مادرش را تکرار می کند. انگار دوباره جوان شدم روشا. تو و بچه هایت اکسیر جوانی را برایم آوردید و قدرت پاهایم را به من برگرداندید.
    ایرین در حالی که طلا را در آغوشش داشت ، روی زانوی مادرم نشست و گفت:
    - ببین چه خوشگله. رنگ چشماش آبیه. لپهاش قرمزه و موهاش رنگه اسمش.
    خانم جون نیشگونی از گونه ی نوه اش گرفت و گفت:
    - حیف که قند عسلی نازنین من ، وگرنه پوست از سرت می کندم.
    جان گرفتم انگار غم و غصه هایم آتش بس داده بودند. آقا جان دستی از نوازش بر سرم کشید و گفت:
    - علی چطور است ، از وقتی رفتید حتی یک بار هم تماس نگرفته. یعنی واقها اینقدر سرش شلوغ است یا اهمیتی به ما نمی دهد.
    در واقع حق را به آنها دادم که از دامادشان گله مند باشند ولی طفلکی در این میان علی گناهی نداشت. به دفاع از او پرداختم و گفتم:
    - این چه حرفی ست می زنید آقاجان. ورد زبان علی شما و خانوم جون هستید همیشه آن قدر دیر وقت به خانه بر میگردد که شما خواب هستید.
    صبح زود هم یا باید برود شرکت یا کارخانه.
    - برای چه انقدر کار می کند مگر قصد خودکشی دارد؟ تو چرا انقدر لاغر و نحیف شدی؟ مگر آنجا بهت بد میگذرد یا غم و غصه ای داری؟
    به زحمت خودم را کنترل کردم تا بغضم نترکد و دردهای دلم بیرون نریزد و با تزریق آرامش به صدایم پاسخ دادم:
    - رنج دوری شما کم دردی نیست. دارم به علی فشار می آورم دار و ندارمان را در استانبول بفروشد که دیگر مجبور به سفر به ترکیه نباشیم.
    - حتما این کار را بکنید. آن ثروت برای هوشمند نکبت آورد ، پس برای شما هم خوشبختی نخواهد آورد. حتی اگر موفق به فروشش نشدید، از خیرش بگذرید و برگردید.
    خانم جان گفت:
    - به همین سادگی! برای چه از خیرش بگذرند. چه حرفها می زنی ابراهیم!
    ناهار خورش قورمه سبزی و دلمه داریم. آن موقه ها تو عاشق دلمه و قورمه سبزی بودی،نکند حالا خوراک های خودمان هم مثل عروسک پارچه ای از مد افتاده و تو برایمان نمونه غذاهای استانبولی سئغاتی آوردی؟
    آیرین گفت:
    - من کباب ترکی دوست دارم ، اما نمی شد با خودمون بیاریم چون تو راه خراب می شد.
    خان جان چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
    - نگفتم . حالا دیدی ابراهیم. اگر اینها یکی دو سال دیگر آنجا بمانند ، دیگر اصلا ما را نخواهند شناخت.
    به اعتراض گفتم:
    - اصلا این طور نیست. من و عطیه آنجا هم اکثرا غذای ایرانی درست می کردیم. من یکی هنوز عاشق دست پخت خانم جانم هستم، مخصوصا میمیرم برای کوفته برنجی اش.
    قبل از اینکه دهان بگشاید تا پاسخ دهد ، صدای زنگ تلفن باعث شد که برای برداشتن گوشی از خیر جواب دادن به من بگذرد و به آن سو برود.
    پس از مکالمه ی کوتاهی رو به آقاجان کرد و گفت:
    - آذر بود. اصرار داشت برای نهار به منزل آنها برویم. اما من گفتم غذایمان حاضر است یا آنها غذایشان را بردارند بیایند اینجا، یا ما این کار را بکنیم. خب چه می گویی؟ ما برویم یا آنها بیایند؟
    - آنها بیایند بهتر است، چون من خانه ی خودمان راحت تر هستم.

    فصل 52
    اصرارم برای اینکه خانم جان اجازه دهد شب ها به خانه ی خودمان برویم بی نتیجه ماند. بیشتر از آن می ترسیدم که تماس نگرفتن علی با من ، باعث تحریک حس کنجکاوی شان شود.
    فردای آن روز سوغاتی های بی بی و عزیز و خانواده ی احمآقا را برداشتم و به سراغ خانم جانم رفتم و گفتم:
    - تا بچه ها خواب هستند من می روم پیش عزیز سوغاتی هایشان را بدهم. فردا جشن حنابندان است . شاید بخواهند از آنها استفاده کنند.
    شانس آوردم که اصرار نکرد همراهم بیاید.
    عزیز از دیدنم خوشحال شد و گفت:
    - چه کار خوبی کردی آمدی. عطیه نیست، رفته منزل مادرشوهرش. بی بی هم رفته حمام و من در خانه تنها هستم. دلم را می گذارم پیش دل تو عزیزم. چون دردهایمان یکی ست و به یک اندازه آزارمان می دهد. همه ی بدبختی هایمان زیر سر آن هوشمند خدابیامرز است که بذر سیاه بختی من و بچه هایم را پاشید و آتش به خرمنمان زد.
    - و من و بچه هایم هم در همان آتش سوختیم. همش به این فکر می کنم که اگر علی پیدا نشود چه کار باید بکنم.
    - امیدت را از دست نده روسا جان. تو آن بار با ایستادگی و شهامتت توانستی علی را از دخمه بیرون بیاوری. من همه چیز را می دانم. عطیه برایم تعریف کرده که از چه راهی وارد شدی. در ضمن می دانم که باز چه نقشه ای در سر داری. گرچه از آن زن متنفرم. اما بر خلاف تصور عطیه با تو هم عقیده ام و نمی دانم چرا به دلم برات شده که از این راه به نتیجه می رسی.
    پس کار خودت را بکن. با دست روی دست گذاشتن و به امید اقدام مأمورین نشستن راه به جایی نمی بریم. بالاخره وقتی نفع ما در همدستی با دشمن است باید انعطاف پذیر شویم.
    - خوشحالم که لااقل شما یکی نظر مرا دارید. عطیه که پاک نا امیدم کرده.
    در ضمن من ناچارم به خانم جان بگویم که از اینجا با علی تماس گرفتیم و هر دو باهاش صحبت کردیم. چون الان تنها مشکل من در خانه ی پدرم این است که نمی توانم بهانه ای برای تماس نگرفتن علی ، بتراشم. هرچه اصرار می کنم که بگذارند من و بچه ها به منزل خودمان برویم ، نمی گذارند.
    - منظرت را می فهمم. فکر خوبی ست ، نباید بهانه به دستشان بدهی که شک کنند.
    سپس گوش هایش را تیز کرد و افزود:
    - صدای در می آید . به گمانم بی بی ست که برگشته. مبادا جلوی او حرفی راجع به علی بزنی. اگر بفهمد دق می کند.
    - نه حواسم هست.
    با دقت به صداهایی که از حیاط می آمد گوش فراداد و سپس با تعجب گفت:
    - انگار تنها نیست،دارد با یکی حرف می زند.
    برخاستم،از پشت پنجره چشم به بیرون دوختم و با دیدن مادرم که داشت
    به همراه بی بی از پله های ایوان بالا می آمد گفتم:
    - با خانم جان است. دوتایی دارند از پله ها بالا می آیند. پس بچه ها را چه کار کرده؟ لیلان که نیست رفته به بهجت خانم کمک کند.
    - لابد سپرده به حاج آقا. قدمش روی چشم. ما همیشه از دیدن مادرت خوشحال می شویم.
    بی بی بقچه ی حمامش را پشت در گذاشت و گفت:
    - کجایی آذر، مهمان داریم.
    - من و روشا داخل سالن هستیم. بفرمایید داخل. خوش آمدید.
    سپس تا جلوی در به پیشوازشان رفت و گفت:
    - قدم روی چشم ما گذاشتید نعیمه خانم.
    خانم جان که زیر چشمی حواسش به من بود گفت:
    - دیدم بچه ها هنوز خواب هستند ، گفتم بیایم ببینم عروس و مادرشوهر پشت سر کدام بیچاره ای غیبت می کنند.
    - غیبت چرا! اتفاقا پیش پای شما به علی زنگ زدیم، به همه ی شما سلام رساند. انگار طفلکی خیلی گرفتار است.
    به طعنه گفت :
    - می خواستی بگویی ، ای پدرسوخته ، هرچه قدر گرفتار باشی یک احوالپرسی از پدر زن و مادرزنت چیزی از درآمدت کم نمی کند.
    - شرمنده ی شما هستیم. راستش به ما هم زنگ نمی زند. هروقت هم من تماس می گیرم زود قطع میکند.
    بی بی گفت:
    - راستش از شما چه پنهان نعیمه خانم، از وقتی رفته یک بار هم حال مرا نپرسیده. جوانهای این دور و زمانه اند دیگر، چه می شود کرد.
    بی بی و حاج خانم گرم صحبت شدند. می ترسیدم بچه ها بیدار شوند و آقاجان را کلافه کنند.
    برخاستم و گفتم:
    - من بروم بهتر است ، چون اگر آبتین بیدار شود، آقاجان حریفش نخواهد شد.
    خانم جان چشم تنگ کرد و گفت:
    - وا...انگار قدمم شور بود. چی شد تا آمدم بلند شدی؟
    - خب من به امید شما بچه ها را گذاشتم آمدم.
    بی بی را مورد خطاب قرار داد :
    - می بینی نیر خانم. منظورش این است که من چرا آمدم. این دختر از اولش زبان دراز بود، از وقتی شوهر کرده بدتر هم شده.
    به شوخی گفتم:
    - ای بابا خانم جان. آدم که جلوی مادرشوهر دخترش ازش بدگویی نمی کند. شما باید هوای مرا داشته باشید نه آنها را.
    - لازم نیست من هوایت را داشته باشم. تو آتشپاره خودت خوب می دانی چه کار کنی. بلند شو برویم . فعلا که اختیار ما دست توست. جیک بزنی می گویی امل و قدیمی هستیم و از مدهای جدید چیزی سرمان نمی شود.
    به خانه که برگشتیم بچه ها هنوز خواب بودند. و آقاجان هم دیوان حافظ در دست داشت چرت می زد.
    مادرم با صدای آهسته کنار گوشم گفت:
    - دیدی که هنوز خواب هستند و بی خود عجله کردی و مرا نیامده کشاندی اینجا.
    از پله ها بالا رفتم تا سری به بچه ها بزنم. آیرین کنار چمدان نشسته بود

  14. 14 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #78

    پيش فرض 438 تا 443

    مرا که دید در حال زیر و رو کردن محتویات آن ، پرسید:
    -مامان پس آن لباس عروسی من کجاست؟ میخوام شب عروسی بهنوش جون تنم کنم.
    -اینجا نیست عزیزم.منزل خودمان است.
    -خب بیاریمش .
    بهانه ی خوبی بود تا هم سری به خانه بزنم و هم از آنجا با گوزل تماس بگیرم ببینم خبری از علی دارد یا نه.
    گوزل معمولا ساعت هفت شب به خانه برمیگشت.منتظر ماندم تا زمان بازگشتش برسد بعد بروم.
    به طبقه ی پایین که برگشتم، آقاجان بیدار شده بود و داشت غلیان میکشید .به محض دیدنم پرسید:
    -با علی تماس گرفتی؟
    -من نه،عزیز تماس گرفت.من هم صحبت کردم.به همه سلام رساند.
    با لحن سردی گفت:
    -سلامت باشد.
    رو به خانم جان کردم و گفتم:
    -باید یک سر به خانه بروم .آیرین میخواهد لباسی که شما برایش دوخته بودید، را شب عروسی مهتاب پوشید پس فردا شب هم به تن کند و ساقدوش بهنوش شود. بد نیست به این بهانه به آنجا بروم .یک سری لباسهایی که احتیاج دارم را بردارم.من این بار اصلا در استانبول خرید نکردم.
    -میخواهی من هم همراهت بیایم؟
    -نه ، برای چی؟ من خودم تنهایی میروم و زود برمیگردم. آبتین و آیرین دست شما سپرده.
    در دل گفتم : البته به شرطی که باز انها را نگذارید اینجا و خودتان دنبال من راه بیفتید بیایید آنجا.
    به خانه رسیدم دلم گرفت.در آجا جای خالی علی بیشتر خودش را نشان میداد.ماسک تظاهر را از چهره برداشتم و در سکوت اتاق با اشک چشم بسترمان را تر کردم.
    آرام که گرفتم ، قبل از هر چیز شماره گوزل را به مخابرات دادم و در انتظار برقراری ارتباط ، به جمع آوری وسایل مورد نیاز پرداختم.
    گوزل صدایم را که شنید ، گفت:
    -میدانستم طاقت نمی آری و خیلی زود تماس میگیری.چه خبر؟ خوش میگذرد؟
    -مهم نیست کجا باشی ، مهم این است که دلت خوش باشد.دیدن عزیزان آرامم میکند اما از غم دلم نمی کاهد.خب چه خبر؟
    -خیلی زود ازم خبر گزفتی.تازه دوروزه که رفته ای.قرار شد به من فرصت بدهی ، تا در آرامش کامل کار خودم را بکنم.
    با نا امیدی پرسیدم :
    -منظورت این است که هنوز اثری ازش پیدا نکردی؟
    -من دنبال اثرش نیستم ، دنبال خودش هستم.
    -واضح تر حرف بزن.منظورتو نمیفهمم.
    -به وقتش همه چیز را میفهمی.عروسی خوش بگذرد.جای مرا هم خالی کن.گرچه جایی که آذر و عطیه باشد جای من اصلا خالی نیست.
    -موضوع را عوض نکن گوزل.
    لحن صدایش آرام بود.
    -خواهش میکنم روشا.اگر میخواهی از کارم نتیجه بگیری کمی صبر داشته باش.شاید تا برگردی استانبول خبرهایی بشود.
    -حتی اگر همین فردا برگردم.
    لحن صدایش تهدید آمیز شد:
    -نه، به این زودی، اگر این کار را بکنی دیگر از من توقع هیچ اقدامی نداشته باش.برنامه سفر خودت و همراهانت را به هم نزن وگرنه از گفته پشیمانم میکنی.شنیدی که چه گفتم ؟
    از صدای در خانه یکه خوردم و دستپاچه گفتم :
    -زنگ در خانه را میزنند ، مجبورم قطع کنم.
    -شب بخیر ، برو به کارت برس و برای آمدن عجله ای نداشته باش.
    با دستی لرزان گوشی را گذاشتم ، اما جرات رفتن به حیاط و گشودن در را نداشتم ، چه کسی ممکن بود باشد؟
    دوباره زنگ به صدا درآمد ، اینبار ممتد و طولانی.هرکس بود ، خیال نداشت دستش را از روی شاسی زنگ بردارد.با قدم های لرزان از پله های ایوان پایین رفتم.به حیاط که رسیدم از همانجا با صدای بلند پرسیدم :
    -کیه؟
    صدای خانم جان و آیرین را که شنیدم آرام گرفتم .با خیال راحت در را گشودم و گفتم :
    -وای شمایید، از ترس داشتم سکته میکردم اینجا چه کار میکنید؟
    خانم جان با خنده پاسخ داد :
    -آمدیم که از ترس سکته نکنی.ساعت 9 شب است ،تو که اینقدر شجاعی اگر نمیآمدیم چطوری میخواستی تنها برگردی؟
    آیرین گفت:
    -من اومدم چند تا از عروسکهامو بردارم.
    -برو توی اتاقت از داخل کمدت بردار.
    سپس خطاب به مادر گفتم :
    -آبتین کجاست؟
    -بغل آقاجانت.
    -پس زودتر برگردیم که کلافه اش نکند.
    -باز همین که چشمت به من افتاد ساز رفتن کوک کردی ؟! بگذار لااقل عرق تنم خشک شود.حیف این خانه و زندگی نیست که گذاشتید رفتید غربت.هنوز بهار نیومده ببین چه گلستانی شده ، من و آقاجانت مرتب می آییم اینجا به خانه و باغچه هایت میرسیم.لیلان بیچاره هم درد دیوارش را میساید ، به این امید که پرنده های مهاجر به آشیانه خودشان برگردند.
    با خودم گفتم :"دعا کنید پرنده مهاجر من هم به آشیانه اش برگردد تا باغ دل من هم گلستان شود."

    فصل 53
    در شب عروسی بهنوش ، نه من ، نه عطیه و عزیز هیچکدام قادر به تظاهر به شادی نبودیم، حتی در چهره ی بهزاد هم اثری از شادی دیده نمیشد.
    لحظات دیر پا در نظر ما سمج بودند و جان سخت و در نظر بهنوش و جمشید زود گذرو تیز.آیرین حتی لحظه ای دامن عروس را رها نمیکرد و در نقش ساقدوش شاد و سرخوش به دنبالش روان میشد.
    دلم به این خوش بود که حداقل برای چند ساعتی غم دوری از پدرش را از یاد برده است.در راه مراجعت به خانه آنقدر خسته بود که به محض سوار شدن در ماشین بهزاد ،سر بر شانه خانم جان نهاد و به خواب رفت.
    در بین راه با این تصور که آیرین خواب است طاقا نیاوردم و خطاب به بهزاد گفتم :
    -باید کم کم به فکر رفتن باشیم.علی به تنهایی در آنجا از عهده کارها برنمی آید .پریروز که از منزل عزیز باهاش تماس گرفتم .اصرار داشت که ما زود برگزدیم.
    آیرین چشمان گشاده از حیرتش را از هم گشود و با تردید پرسید:
    -مگه بابا پیدا شده مامان! پس چرا به من نگفتی؟ نمیدونی چقدر می ترسیدم مرده باشه.
    ضربان قلبم تند شدو زبانم به لکنت افتاد.انگار تمام خونی که در رگهایم جریان داشت به یکباره جوشان شد و به طرف شصورتم هجوم آورد ، رنگ چهره ام را گلگون ساخت و از حرارتش گونه ام گر گرفت.
    آقاجان سر به عقب برگرداند و نگاه خیره اش را به صوت داغ و سوزانم دوخت و با تحکم گفت:
    -جریان چیست؟ این دختر چه میگوید روشا؟ هردم از این باغ بری میرسد.موضوع گم شدن امیر دیگر چه صیغه ای ست؟ به گمانم در ترکیه خیلی خبراست که ما از آن غافل مانده ایم.انگار شوهد توهم تو زد از آب درآمده و رهایت کرده و رفته .
    صدایم ضعیف و لرزان بود :
    -نه آقاجان این حرفا نیست ، شما اشتباه میکنید.
    با فریاد پرسید:
    -پس چی !بچه نیست که گم شود.حرف راست باید از بچه شنید. تو بگو آیرین جان پدرت کجاست؟
    با لب و لوچه ی آویزان، در حالی که نگاهش را از من و بهزاد میدزدید پاسخ داد:
    -آخه عمو بهزاد گفته چیزی به شما نگم .
    آقاجان چشم غره ای به بهزاد رفت و با غیظ گفت:
    -عمو بهزاد این حرف را زده !چرا؟ چرا نباید به ما چیزی بگی؟ مگر پدرت چکار کرده که میترسند من و خانم جانت بدانیم ؟
    آیرین با بغض پاسخ داد :
    -من نمیدونم چکار کرده .خیلی وقته که نیومده خونه.اولش

  16. 12 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #79

    پيش فرض 444تا 449

    می ترسیدم مرده باشه، ولی مامان و عمه آتی که همه اشگریه می کنن و غصه می خورن، بهم گفتن، نه اون نمرده، فقط گم شده.
    بهزاد قدرت کنترل اتومبیل را از دست داد،آن را در حاشیه خیابان پارک کرد و گفت:
    - ما فقط نمی خواستیم شما ناراحت شوید و پنهان کاری مان هیچ دلیل دیگری نداشت.
    آقاجان در نهایت خشم گفت:
    - هر دلیلی داشته باشد، کار درستی نبود. پنهان کردن مشکلات زندگی و رنج و دردهایت از پدر و مادرت کار درستی نیست روشا. ما از هر کسی به تو نزدیکتریم. از همان روز اول که آمدی،فهمیدم که دردی داری، اما تو با لجاجت حاشا کردی و با تظاهر به خوشبختی و هزار و یک دروغ شاخدار،گرفتاری و کار علی را بهانه غیبت و تماس نگرفتنش قرار دادی. راه بیفت آقا بهزاد، زودتر ما را به خانه برسان. امشب تا روشا، سیر تا پیاز زندگی اش را از اول تا آخر برایمان تعریف نکند، خواب به چشمان من و نعیمه حرام است.
    عطیه دستم را محکم در میان دستش گرفته بود و می فشرد. زیرچشمی که نگاهش کردم، رنگ به چهره نداشت.
    صدایش آهسته و نجواگونه بود:
    - مبادا، مبادا، همه چیز را به آنها بگویی. حالا که مجبوری، پس لااقل از گم شدنش بگو.
    سر را به علامت تایید تکان دادم. اشکهایم راه خود را تا زیر گردنم ادامه دادند. آقاجان سکوت اختیار کرد و میدان را برای مادرم خالی گذاشت تا این بار او باران ملامت را بر سرم ببارد.
    - خوب بلدی دروغ سرهم کنی. به بهانه ی سوغاتی دادن می روی منزل نیره، بعد هم که می آیم سراغت، با کمال پررویی می گویی به علی زنگ زدیم، سلام رساند. الان هم برای اینکه برای برگشتنت به ترکیه بهانه ای بتراشی، از قول علی که معلوم نیست چه کلکی در کارش است ادعا می کنی که به تنهایی از عهده کارها برنمی آید و باید زودتر خودتان را برسانید آنجا.می خواهی بروی استانبول که چی؟ که یک گوشه بنشینی و از بیمهر و وفایی مردی آه بکشی که تو و بچه هایت ا به امان خدا رها کرده به دنبال هوای دلش رفته. کاش زبانم لال می شد، دستم می شکست، پاهایم قدرت راه رفتن از دست می داد، تو را برنمی داشتم ببرم آب کرج که امروز کار به اینجا بکشد.
    آقاجان با صدایی که از خشم می لرزید گفت:
    - تو بس کن نعیمه، من خودم می دانم چکار کنم. مگر دوباره استانبول را به خواب ببیند.
    آیرین به گریه افتاد و گفت:
    - نه آقا جون، نه، ما باید بریم اونجا. آخه باباجونم اگه برگرده ببینه ما اونجا نیستیم، خیلی غصه می خوره.
    سپس سرش را در دامن من پنهان کرد و به التماس گفت:
    - مامان جون ببخشین، تقصیر من شد اون حرفها رو زدم.
    خانم جان گفت:
    - خوب کردی عزیز دلم، تازه باید زودتر از اینها هم می گفتی.
    - آخه اون دفعه که گفتم بابا یه جایی بود که جلو در اتاقش یه پلیس تفنگ به دست ایستاده بود، مامانم دعوام کرد.
    آقاجان تهدیدکنان دستش را به طرفم تکان داد و گفت:
    - این دفعه جریان چی بود روشا؟ آن چهار ماه غیبت و آن دختر میت من که انگار روح در بدن نداشت و بعد رفتن ناگهانی تان به ترکیه و اینکه آن بار هم علی اصلا تماس نمی گرفت! کم کم دارد همه چیز روشن می شود.چرا ساکتی؟ چرا حرف نمی زنی مگر نشنیدی چی گفتم، من منتظر جوابم.
    دستهایم را حائل صورتم کردم و به جای جواب فقط گریستم.
    به جلوی در خانه که رسیدیم، بهزاد در حال پارک کردن ماشین گفت:
    - اجازه بدهید من و عطیه هم بیایم داخل.شما الان خیلی عصبانی هستید ما اگر برویم نگران می شویم.
    با خشونت پاسخ داد:
    - اگر دلتان می خواهد بیایید، ولی ممکن است حرفهایی بشنوید که شنیدنش برایتان خوشایند نباشد.
    عطیه گفت:
    - مهم نیست. ما بدتر از آن را هم بشنویم، تحمل داریم.چون تحمل نگرانی سخت تر است.
    سپس دستم را گرفت و کمکم کرد پیاده شوم.
    خانم جان در حالی که آبتین را در آغوش داشت پا به کوچه نهاد. بهزاد به موقع دست پدرم را که تعادلش را از دست داده بود گرفت و مانع افتادن او شد.
    می دانستم که محاکمه سختی در پیش رو دارم، محاکمه ای که پایانش محکومیت من و جلوگیری از مراجعتم به ترکیه بود.
    آیرین ملتمسانه چادر مادربزرگش را کشید و گفت:
    - نذارید آقاجان مامانمو دعوا کنه، خواهش می کنم. من غلط کردم. حرفهایی که زدم دروغ بود. بابام گم نشده، رفته سفر، زود برمی گرده.
    خانم جان چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
    - چرا سعی می کنی این بچه را دروغگو بار بیاوریو باعث می شوی شخصیت دوگانه ای پیدا کند. ما همیشه حرف راست را از دهان او شنیده ایم.
    جوابی برایش نداشتم.می دانستم که حق دارد و ما آیرین را در منگنه پنهان کاری هایمان قرار داده ایم و این روش درستی نمی توانست باشد، اما مگر به غیر از این چاره ی دیگری هم داشتیم.
    دیروقت بود و چراغ های خاموش همسایگان نشان می داد که همه در خواب هستند. خدا را شکر که هوا هنوز خنک بود و پنجره ها بسته و صدای خشم و خروشهای پدرم به گوششان نمی رسید که باعث بیداری شان شود.
    آقاجان که به کمک بهزاد نشست و به پشتی مخصوصش تکیه داد. گناهکارانه روبرویش قرار گرفتم. آیرین بغض کرد و خودش را به من چسباند.مادرم از پله ها بالا رفت تا آبتین را سر جایش بخواباند.
    عطیه و بهزاد با شرمندگی سر به زیر افکندند و مقابلش ایستادند. پدرم با لحن سردی خطاب به آنها گفت:
    - بفرمایید بنشینید. ترجیح می دادم شما شاهد خشم و عتابم نباشید.خب حالا که خودتان خواستید، حرفی نیست.
    سپس خطاب به من افزود:
    - خودت می دانی که من از اولش با این وصلت مخالف بودم و بعد از آن استخاره و تفأل، خوش یمنش نمی دانستم. ولی اصرار تو و پافشاری مادرت وادار به تسلیمم کرد. تا قبل از سفر علی به ترکیه احساسم این بود که همه چیز روبه راه است و تو خوشبختی، اما بعد از رفتنش شک برم داشت.می دیدمت که روز به روز پریشانتر می شوی. لاغر و رنگ پریده ای، گاه اصلا حواست به اطرافیانت نیست و غرق افکار درونی. صاف و پوست کنده به من بگو آن موقع چا اتفاقی افتاده بود و حالا چی؟
    نگاه ملتمسانه عطیه را متوجه خود دیدم.می دانستم که حاشا بی فایده است و پدرم تا به هدف نرسد و همه ی ماجرا را از زبانم بیرون نکشد، راحتم نخواهد گذاشت. با خود گفتم" در هر صورت وضع از این که هست بدتر نخواهد شد. علی که در آن ماجرا گناهی نداشت. چه بسا دانستنش خشم پدرم را نسبت به او فرو نشاند و به قضاوت ناحق خود پی ببرد."
    به نجوا گفتم:
    - مرا ببخش عطیه جان. می بینی که چاره ای جز اقرار ندارم. فقط خواهش می کنم یک کدامتان آیرین را از اینجا بیرون ببرید.
    با صدایی لرزان زیر لب گفت:
    - می فهمم.
    سپس خطاب به بهزاد افزود:
    - آیرین را با خودت از خانه ببر بیرون.
    آیرین شنید و هق هق کنان گفت:
    - نه، نمی رم. می خوام پیش مامانم باشم. آخه آقاجون می خواد دعواش کنه. تقصیر منه. همش تقصیر منه.
    پدرم خشمش را فرونشاند و با مهربانی گفت:
    - من دعوایش نمی کنم عزیزم.پس برو بالا، سرجایت بخواب. اگر دیدی دعوایش کردم بیا پایین. برو عزیز دلم، قربان آن زبان شیرینت.
    خانم جان غرولندکنان با بی حوصلگی برخاست و گفت:
    - من خودم می برمش. چه کنم امشب راه قرض دارم.همش باید بالا پایین شوم.
    آقاجان اعتراضی به سکوتم نکرد و منتظر ماند تا مادرم برگردد و بشنود. سپس گفت:
    - خب حالا بدون کم و کاست از اول تا آخرش را برایمان تعریف کن.حتی اگر قرار باشد تا صبح طول بکشد، مهم نیست، ما بیدار می مانیم. عطیه خانم و آقا بهزاد هم اگر دلشان می خواهد می مانند.
    بهزاد رو به عطیه کرد و پرسید:
    - تو چه می گویی؟ من که فکر می کنم، بمانیم بهتر است.
    - من هم همینطور. مکا از اول راه با روشا بودیم، تا آخرش هم هستیم. باور کنید حاج آقا، روشا به این دلیل شما رو در جریان قرار نداد که نمی خواست اذیت تان کند. راستش آنچه به برادر بیچاره ی من در سفر ترکیه گذشت، شنیدنش دل آزار است. فکر کنم الان اعصاب دخترتان سخت تحت فشار است، چون در این مدت رنج زیادی را تحمل کرده. اگر اجازه بدهید من خودم از ابتدا تا انتها همه چیز را برایتان تعریف کنم و قضاوت را به عهده ی خودتان بگذارم.
    آقاجان با لحن بی تفاوتی پاسخ داد:
    - برای من فرقی نمی کند، به شرطی که چیزی را از قلم نیندازید.
    با بغض گفتم:
    - به جان عزیز و خود علی که برایم از جان عزیزتر است، در مورد علی چیزی را از قلم نمی اندازم.من مجبورم بعضی از قسمتها را خیلی آهسته و فقط به طوری که شما بتوانید بشنوید، بیان کنم، چون می دانم آیرین نخوابیده و تمام حواسش به ماست.
    کاش بغض گلویم می شکست و راه نفس کشیدنم را نمی بست. با وجود سختی هایی که ظرف دوسال گذشته کشیده بودم، آن لحظه سخت ترین

  18. 12 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #80

    پيش فرض 450 تا 459

    لحظه ی زندگی ام بود .
    عطیه به شرح ماجرا پرداخت و من به همراهش خاطرات تلخ و جان سخت گذشته را مرور کردم ، خاطرات گزنده ای که یاد اوری اش چون زالویی خون قلب رنجورم را می مکید.
    عطیه همانطور که قسم خورده بود در مورد علی چیزی را از قلم نینداخت ، اما لزومی ندید جنایت و زندانی شدن اقای هوشنگ را اشکار کند و دلیل درگیری علی با گوزل را خیانت او به شوهر بیمارش عنوان کرد.
    از هوشیاری اش در عجب ماندم و با نگاهم به وی فهماندم که با نظرش موافق هستم .
    به محض اینکه عطیه سکوت کرد. خشم اقا جان به نهایت رسید و فریاد زنان گفت :
    - دوسال تمام به من و مادرت دروغ گفتی و ما را فریب دادی. همین جا جلوی عطیه خانم و اقا بهزاد می گویم
    که انها هم گوش کنند . تو دیگر حق نداری اسم ترکیه و علی را به زبان بیاوری بهت اجازه نمی دهم دوباره به ان کشور برگردی . شاید به قول تو و عطیه خانم علی بی گناه باشد ، اما از نظر من نیست . این وصلت از اول محکوم بود و من اشتباه کردم به ان رضایت دادم . حالا که از خواب غفلت بیدار شده ام ، از همین جا جلوی ضررهای بعدی و ضربه هایی را که ممکن است به قلب و روح دختر و نوه هایم وارد شود ، می گیرم . من نمیدانم چه بلایی سر علی امده . فقط حدس می زنم در دام ایادی ان زن هرزه گرفتار شده ، حالا یا او را کشته اند ، یا در دام شان اسیر است .
    صدای فریاد جگر خراش ایرین به گوش رسید : نه بابامو نکشتن ، نه اون نمرده اقاجون .
    عطیه سراسیمه برخاست و برای ارام کردن او از پله ها بالا رفت. نگاه پرملامتم در نگاه غضبناک پدرم نشست و بی محابا گفتم : من نمی خواستم ایرین این چیزها را بداند . به شما گفتم که حالا وقت بیانش نیست.
    - نمی خواهد تو به من درس بدهی . به اندازه کافی ازت دلگیرم . دیگر نشنوم اسم علی را بر زبان بیاوری.
    از رو نرفتم و حرف دلم را زدم :
    - این امکان ندارد. اسم علی ، یاد علی شب و روز با من است . حتی اگر قلبم را بشکافید ، در موقع جان دادن ، ضجه ها و ناله هایم توام با نام اوست . شما نمی توانید بی گناه محکومش کنید . من همین فردا برمی گردم استانبول ، چون یک نفر خبرهایی از او به دست اورده و به من اطمینان داده که زنده است .
    با تحکم گفت : هر کس این حرفها را بهت زده ، غلط کرده . مرده یا زنده اش یکسان است. دیگر نمی خواهم اسمش را بشنوم .ساکت شو . تو هیچ جا نمی روی . اگر ان موقع در مقابل تمنای ان چشمان افسونگرت تسلیم نمی شدم و رضایت نمی دادم زن پسر هوشمند هوسباز شوی ، الان اینطور با پررویی روبرویم نمی ایستادی و زبان درازی نمی کردی . کاری را که باید هفت سال پیش انجام می دادم ، حالا انجام می دهم . در اتاقت را قفل می کنم و نمی گذارم از انجا بیرون بیایی. پاسپورتت را تکه پاره می کنم .
    فریاد زنان گفتم : شما نمی توانید این کار را بکیند . علی شوهر من است و پدر بچه هایم . ما به او نیاز داریم . ایرین از فراقش افسرده شده . فقط محبتهای اقا بهزاد است که تا حدودی جای خالی پدر رابرایش پر می کند. من دیگر بچه نیستم اقاجان ، بلکه یک زن بیست و شش ساله ی ناامیدم که نیمی از وجودم را گم کرده ام و تا پیدایش نکنم ، انگار دیگر زنده نیستم .
    - من این حرفها سرم نمی شود ، تو جایی نمیروی .
    با سرسختی گفتم : می روم ، حالا می بینید .
    - تو نمی روی ...
    جمله اش نا تمام ماند. دست به روی قلبش گذاشت ، سرش را به پشتی تکیه داد و از حال رفت .
    صدای گوشخراش فریادم ، عطیه و ایرین را به طبقه ی پایین کشاند. مادرم چنگ به صورت زد و با ناله گفت :

    - پدرت را کشتی ، خیالت راحت شد .
    بهزاد گوش به ضربان قلبش داد و گفت : نگران نباشید . چیز مهمی نیست و فقط دچار شوک شده اند . حرکتش ندهید بگذارید به همین حالت سرجایشان بمانند. من میروم دنبال دکتر .
    عطیه نمی دانست مرا ارام کند که فریاد می کشیدم و زار می زدم یا خانم جان را که همراه با شیون هایش ، مشت به سینه میزد.
    ایرین با غیظ نگاهم کردو با گریه گفت : تقصیر تو بود ، چرا اقا جونو اذیت کردی ؟

    فصل 54

    شوک وارد شده باعث شد پدرم سکته کند و همان شب در بخش مراقبتهای ویژه ی بیمارستان بستری گردید.
    عطیه ، ایرین و ابتین را به خانه ی خوشان برد. مادرم در راهروی بیمارستان مغموم و افسرده روی صندلی نشست و من بلاتکلیف و ناارام به قدم زدن در طول و عرض ان پرداختم . اشک های مادرم را می دیم ، اما جرات دلداری دادنش را نداشتم . از من رنجیده بود و حتی نگاهم نمی کرد.
    در اتفاقی که افتاده بود خودم را مقصر میدانستم . نباید به جدال با پدرم می پرداختم . در ان لحظه ی بحرانی او نیاز به ارامش داشت و من بر خشم و غضبش دامن زدم .
    سپیده که دمید ، مادرم از بیمارستان بیرون رفت تا به عمه انسیه تلفن بزند. فردای ان روز اقای ابوالفتحی و عمه ام سراسیمه خود را به تهران
    رساندند و قبل از عیادت پدرم ، با کنجکاوی به کندو کاو پرداختند تا از دلیل سکته ی او اگاه شوند.
    خانم جان در مقابل اصرارشان ، بی محابا جریان مفقود شدن علی را منهای زندانی بودنش برای انها شرح داد و افزود: ابراهیم نتوانست حریف این دختر چشم سفید شود که از رو نرفته و باز هم می خواهد برگردد انجا تا دنبال شوهرش که از همان شب عروسی مهتاب ، غیبش زده بگردد. اخر تو بگو انسیه یک همچین مردی ارزش به پایش نشستن را دارد؟ برادر بیچاره ات ان قدر گفت و گفت و فریاد زد تا اخرش دهانش کف کردو پس افتاد .
    درد دلهایش را می شنیدم و دم نمی زدم . پدر و مادرم عزیزترین کسانم در زندگی بودن ، ولی وقتی نمی توانستند احساس مرا درک کنند ، کلنجار رفتن با انها چه سودی داشت .
    عزیز که امد ، خانم جان به او روی خوش نشان نداد و با برخورد سردش دل ان زن رنجدیده را شکست ، اما من سر بر شانه اش نهادم و ارام و بی صدا گریستم . در حال نوازشم گفت :
    - گریه نکن عزیزم . الهی شکر که بخیر گذشت . عطیه بهم گفت که چه اتفاقی افتاده . باید حدس می زدیم که ایرین نمی تواند زبانش را نگه دارد. بچه است غیر از این نمی توان ازش انتظار داشت .
    سر تکان دادم و گفتم : من این را می دانستم . به خاطر همین هم نمی خواستم به ایران بیایم . حالا دیگر نه راه پس دارم و نه راه پیش . با اتفاقی که برای اقاجان افتاده ، قدرت مخالفت با او را نخواهم داشت. من پدرم را می شناسم . مرغش یک پا دارد . وقتی گفت نه ، امکان ندارد از حرفش برگردد.
    - ان بار هم بهت نه گفته بود و خیال نداشت تو را به علی بدهد . دیدی که اخرش تسلیم شد و رضایت داد. پش بی جهت دلسرد نشو ، اما فعلا به هیچ چیز دیگری به غیر از بهبودی حالش فکر نکن . چرا نمی روی پیش مادرت ؟ برای چه این قدر با فاصله از هم نشسته اید ؟
    - قبل از امدن شما داشت شکایت مرا به عمه ام می کرد ، با کلی طول و تفصیل در مورد علی که گفتنش لزومی نداشت .
    با تعجبی امیخته با نگرانی گفت : یعنی همه چیز را بهش گفت ؟!
    - نه همه چیز را . فعلا فقط گم شدنش را رو کرده ، ولی بعید نیست کم کم به زندانی شدنش هم برسد .
    - ابروی علی ، ابروی انها هم هست . افسوس که مرا تحویل نگرفت . وگرنه یک جوری بهش می فهماندم که مسایل مربوط به دختر و نوه هایش را نباید با بوق و کرنا جار بزند.
    - الان عصبانی تر از ان است که به نصایح تان گوش بدهد .
    وقتی پرستارامد و اطلاع داد که اقا جان به هوش امده و هر کدام از ما می توانیم به مدت پنج دقیقه او را ببینیم، انگار دنیا را به من دادند.
    باشتاب برخاستم . همین که خواستم به طرف در اتاقش بروم ، دست مادرم محکم سینه ام را هدف قرار داد. سپس مقابلم ایستاد و گفت : تو نه، برو بنشین سرجایت تو راببیند ، دوباره سکته می کند .
    به التماس گفتم : ولی من باید ببینمش . باید ازش عذر خواهی کنم . باید بهش بگویم چقدر دوستش دارم .
    با اخمی که کرد، چین و چروک صورت و پیشانی اش عمیق تر شد و با لحن تندی گفت :
    - لازم نکرده . به اندازه کافی با زبان درازی هایت بهش ثابت کردی که چقدر دوستش داری . دیگر کافی ست .
    سپس خطاب به عمه ام افزود :
    - مواظبش باش نیاید تو ، تا من بروم ببینمش ، بعد تو برو .
    عمه انسیه زیر بازویم را گرفت و گفت : میبینی که هوا پس است روشا جان . ابراهیم جانش برای تو در میرود . اگر صبر کنی ، خودش صدایت می زند.
    در حالی که شانه هایم از شدت گریه تکان می خورد ، با هق هق گفتم :
    - نه نمی زند عمه جان . شما قضاوت کنید.وقتی نمی دانم چه بلایی سر شوهرم امده ، چطور می توانم ساکت بنشینم . حرف انها این است که علی دنبال هوی هوسهایش رفته . اخر چطور ممکن است بدون اینکه پاسپورت و شناسنامه اش را بردارد و دست به حساب بانکی اش بزند ، با دست خالی این کار را بکند ؟ پای پیاده ، بدون ماشین از خانه بیرون رفته و دیگر برنگشته . شما جای من بودید چه فکری می کردید ؟من علی را دوست دارم . پس چطور توقع دارند دست روی دست بگذرام و تن به خواسته ی اقاجان بدهم و دنبالش نروم ؟
    - با همه این حرفها مقصری روشا جان . اخر مگر لازم بود همه ی این حرفها را همان دیشب به ابراهیم بزنی . باید صبر می کردی تا بر اعصابش مسلط شود بعد خواسته ی دلت را مطرح کنی ، دروغ می گویم اذر خانم ؟
    عزیز پاسخ داد : حق باشماست . من هم همین را بهش گفتم . شما نمی دانید که علی چقدر به زن و بچه هایش وابسته است . هیچکس نمی تواند جای روشا را در قلبش بگیرد. نعیمه خانم و اقای گوهری قضاوتشان در این مورد اشتباه است .
    خانم جان از بخش بیرون امد و به عمه ام گفت :
    - حالا نوبت توست . برو برادرت را ببین .
    با بی صبری پرسیدم :
    - اقا جان مرا نخواست ؟
    نیش کلامش اتش به جانم زد :
    تو را بخواهد که چی ؟ مگر اینکه هوس سکته بعدی را کرده باشد . می خواهی بروی بالای سرش ، دوباره خون به جگرش کنی ؟
    با گریه گفتم :
    - شما را به خدا خانم جان ، این حرف را نزنید. من به عشق دیدن شما امدم ایران ، و گرنه در ان موقعیت بحرانی ، اصلا نمی امدم .
    - دیدم چطور به عشق دیدن ما امده بودی ، اما سنگ ان یکی را به سینه می زدی . به خاطر دروغ های شاخداری که به ما گفتی ، هر گز نمی بخشمت . بعید می دانم ابراهیم هم راضی به بخشیدنت شود .
    - شما فقط بگذارید ببینمش . قول می دهم از دلش در بیاورم .
    با تحکم گفت : گفتم نه ، برو بنشین سرجایت . این قدر هم سرو صدا نکن. اینجا بیمارستان است . کاروان سرا که نیست.
    عزیز با مهربانی صدایم زد :
    - بیا این جا روشا جان .
    خانم جان انگار تازه او را دیده باشد ، جلوتر از من راه افتاد و به نزدیکش که رسید روبرویش ایستاد و با لحن ازار دهنده ای گفت :
    - از تو توقع نداشتم با این دختر همدست شوی و ان دروغ های شاخدار را تحویلم بدهی . من و ابراهیم حق داریم بدانیم دخترمان در دیار غربت چه خاکی بر سرش می ریزد. از وقتی به انجا رفته ، حتی یک روز هم اب خوش از گلویش پایین نرفته دل من و ابراهیم از این می سوزد که باز هم می خواهد برود و خاک عالم را به سر خودش و بچه هایش بریزد. تو جای ما بودی ، می گذاشتی برود ؟
    عزیز با لحن ارامی پاسخ داد :
    - بدتان نیاید نعیمه خانم ، ولی اگر من جای شما بودم می گذاشتم برود ، چون خوب می دانم چه انس و الفت و چه عشقی علی و روشا را به هم وابسته کرده . عیب شما این است که پسر و پدر را با هم مقایسه می کنید و به یک چوب می رانید . در حالی که بین این دو نفر زمین تا اسمان فاصله است . خسرو از اول ذاتش خراب بود ، اما علی پاک و بی گناه است و از برکت سر پدر نامردش است که ان بلاها سرش امده .
    مادرم خود را از تک و تا نینداخت و گفت :
    - وقتی که رفته و برنگشته ، تو چون مادرش هستی ، احساساتت حاکم بر عقلت شده و نمی توانی قضاوت درستی از نیامدنش داشته باشی و طبیعی ست که فقط دلت شور میزند که مبادا بلایی سرش امده باشد. همان طور که ما هم نگران روشا هستیم که نکند علی زن و بچه هایش را گذاشته و رفته دنبال دلش .
    - این اخرین احتمال و در اصل محال است. من پسرم را می شناسم و حاضرم پشت سرش قسم بخورم . بی مهری شما دل پردرد روشا را دردمندتر می کند. الان او بیشتر از هر زمان دیگر نیاز به تسلا دارد . کدام اغوش گرم تر و پر مهر تر از اغوش مادر است .
    - حالا رسیدی به حرف من . اگر این طور است که تو می گویی . پس چرا غم دلش را از من پنهان کرده بود ؟
    - چون از عکس العمل شما می ترسید. دقیقا از همان چیزی که الان با ان روبرو شده . دلداری اش بدهید . نگذارید بیش از این عذاب بکشد.
    به اشاره ی عزیز ، دستانم را دور گردن مادرم انداختم ، سر بر روی سینه اش نهادم و هق هق کنان گفتم :
    - مرا ببخشید خانم جان . به خدا اگر به شما چیزی نگفتم ، فقط به خاطر این بود که نمی خواستم غصه بخورید . می دانم که الان چه رنجی را تحمل می کنید . فقط شما می توانید از اقاجان بخواهید که مرا ببخشد .
    سورز سینه اش اه شد و همراه با این جمله از گلویش بیرون امد :
    - تو اتش به جگرمان زدی و زخمی که به دلمان گذاشتی ، تا زنده ایم، درمان نمی شود . فقط دعا کن پدرت زنده از بیمارستان بیرون برود .
    -الان به هیچ چیز دیگری به غیر از سلامتی او فکر نمی کنم . فقط بگذارید بروم ببینمش .
    - این را از من نخواه ، چون تا خودش صدایت نزند ، امکان ندارد بگذارم وارد اتاقش شوی . به سلامتی اش فکر کن . نه به احساست. هنوز خطر رفع نشده و هر تلنگری به قلب اسیب دیده اش ممکن است باعث سکته بعدی اش شود.
    اقای ابوالفتخی به داخل بخش رفت ، عمه انسیه به ما پیوست و خطاب به مادرم گفت :
    حاج داداش را خبر نکردم ، چون ناراحتی قلبی دارد و ترسیدم از شنیدنش دچار شک شود . اگر تو صلاح می دانی ، خبرش کنم ؟
    - حالا که خطر رفع شده ، دلیلی ندارد نگرانش کنی .
    خانم جان رو به عزیز پرسید :
    پس نیره کجاست ؟
    - بهش چیزی نگفتم . راستش بی بی در جریان گم شدن علی نیست.
    - خوب کردی نگفتی ، وگرنه او همین جا ، روی تخت بغلی ابراهیم خوابیده بود . برای ما در این سن تحمل این دردها اسان نیست خودت در این مورد قضاوت کن اذر جان ، با این وضعی که پیش امده ، من و ابراهیم چطور

  20. 12 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •