آه گوزل بیان خاطرات شیرین و تجسم روزهای خوش زندگی چقدر لذت بخش است ولی به تلخی هایش که میرسی انگار جام زهر را لاجرعه سرکشیده ای و منتظری تا اثرش را بکند هرچه در بیانش پیشتر میروی اثرش سریعتر است و زهر هلاهل را درکامت سرازیر میکند طوفان زندگی درخت آرزوهایم را از ریشه کند و شاخ و برگهای سرسبزش را شکست تا خشک و پژمرده شوند درست است که عشق به زندگی جلا می دهد اما از پشت شیشه تار نامرادی ها سوخته دلان در نگاه به آن فقط دود برخاسته از حسرتهایشان را نمایان می بینند که از سوز دلشان برمی خیزد بهتر است دیگر حاشیه نروم و بیش از این تو را گیج و سردرگم نکنم باورهای زندگی در ناباوری های پنهان است پس گوش کن
با دقت چشم به دهانم داشت از شنیدن خاطرات شیرینم لذت می برد به تلخی هایش که رسیدم دریای آبی چشمان جذابش طوفانی شد و در حالی که رشته ای از موهای بلوند مواجش را به دور انگشت می چرخاند گفت
حرفهایت بیشتر شبیه قصه است تا واقعیت اینجا نه پای عشق در میان است نه جراحتی که عشق را چرکین کرده من یکی اصلا نمی توانم باور کنم که علی به خاطر یک رنجش مسخره تو را ترک کرده باشد نمی خواهم بترسانمت روشا جان ولی برداشت من تصورات تو را نفی میکند
با وحشت پرسیدم
یعنی به نظر تو ممکن است بلایی سرش آورده باشند
هر احتمالی ممکن است از یک طرف اینکه هیچ تماسی نگرفته مرا میترساند و از طرف دیگه اینکه در این مورد هیچ تصادف و جنایتی گزارش نشده تا حدودی امیدوار کننده است تو ناغافل در یک روز دلگیر پاییز وارد زندگی ام شدی و بعد طوری خودت را در دلم جا کردی که حالا از هر کس به من نزدیکتری هرچند علی و عطیه هیچوقت چشم دیدنم را نداشتند و حالا هم به من به چشم قاتل پدرشان نگاه میکنند اما من حساب تو را از آنها جدا کرده ام و بهت قول میدهم برای حل مشکلت و رسیدن به واقعیت ناپدید شدن همسرت از هیچ کمکی دریغ نکنم مرا از خودت جدا ندان
ازت ممنونم گوزل حرف زدن حرف زدن با تو آرامم میکند انگار بار غمهایم سبک شده و راحت میتوانم به زمینش بگذارم
عطیه میداند تا الان پیش من هستی
نه بهش چیزی نگفتم این روزها حالش زیاد مساعد نیست حرف زدن در مورد تو که نقش مهمی در حوادث گذشته زندگی شان داشتی عصبی اش میکند بخصوص که حالا با شوکی که ناپدید شدن علی بهش وارد کرده اصلا موقعیت مناسبی برای تجدید آن خاطرات تلخ نیست
من هرکاری بکنم به خاطر توست عطیه و علی و برداشت آنها اصلا برایم اهمیتی ندارد من در زندگی با خسرو کم عذاب نکشیدم وقتی به اشتباه خودم را گرفتارش کردم بر روی گذشته ام خاک فراموشی پاشیدم بی آنکه دو قدم فراتر از امروز را ببینم و به فردا بیندیشم در حال حل شدم حالا که به فردا رسیده ام تازه می فهمم چه زمانی را از دست داده ام بگذریم لکه های سیاه گذشته نه شستنی ست و نه پاک کردنی سفره دل را میشود تکاند اما خرده ریزه هایش باقی میماند و آزارت میدهد ناهار پیش من بمان دلمه ی مخصوص درست کرده ام دست پختم بد نیست نترس گرسنه نمی مانی
ممنون به اندازه کافی دیر کرده ام بچه ها را به عطیه سپرده ام لابد تا حالا کلافه اش کرده اند آیرین خیلی بهانه پدرش را میگیرد از من و عطیه هم کاری برای دلداری اش بر نمی آید چون خودمان نیاز به دلداری داریم وضعیت خانه ی ما خیلی به هم ریخته هنوز پدر و مادرم از حال و روزمان خبر ندارند
آذر چی او می داند
خیلی سعی کردیم در جریان قرار نگیرد اما آنقدر سوال پیچ مان کرد که چرا علی تماس نمیگیرد تا بالاخره عطیه ناچار شد در جریان قرارش دهد این روزها در کوچه باغ های زندگی ما فقط جغد آوازه خوان است و از نغمه سرایی بلبل در آن خبری نیست خب من دیگه باید بروم
کاش بیشتر می ماندی
اگر میشد می ماندم
با من در تماس باش یکشنبه ها تمام وقت خانه هستم روزهای دیگر میتوانی با سالن آرایش تماس بگیری یا در آنجا به دیدنم بیایی از در که بیرون بروی تابلویش را می بینی درست روبروی خانه ام است شماره تلفنش را هم برایت یادداشت کرده ام تو از من خبر بگیر چون دلم نمی خواهد با آمدن به خانه ات دوباره باعث دردسر شوم با چه وسیله ای آمدی
پیاده حالا هم میخواهم پیاده برگردم
پس صبر کن لباسم را بپوشم مقداری از مسیر راه همراهت باشم
خوشحال میشوم من به غیر از عطیه هیچوقت دوست نزدیک دیگری نداشتم ولی حالا احساس میکنم درددل با تو تسلایم میدهد و باعث آرامشم میشود
این احساسی است که من هم دارم
قدم هایمان با هم همراه شد دستم را گرفت و گفت
زمین حسابی لغزنده است مواظب باش لیز نخوری
تو هم مواظب باش
آهی کشید و گفت
من زمین خورده ام روشا زمین خوردنی که برخاستنش مشکل بود اما برخاستم با وجود اینکه التیام زخم هایش نیاز به زمان دارد تمام تلاشم را برای درمانش به کار میبرم عطیه ازت نمی پرسد کجا رفته بودی
چرا حتما می پرسد و چون می داند من به غیر از تو کسی را در اینجا نمی شناسم بدون شک قبل از اینکه بپرسد خودش میداند که کجا رفته بودم
سر تکان داد و با حسرت گفت
کاش کینه و نفرت ها مشق شبی بود که میشد خط زد و لباسی بود که میشد شست و لکه هایش را زدود به امید دیدار روشا جان با من در تماس باش از همین امروز به سبک خودم شروع به جستجو میکنم مواظب خودت باش
چشم به قدمهایش دوختم که با احتیاط بر روی سطح لغزنده قدم بر می داشت و زیر لب زمزمه کردم
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را