تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 8 از 14 اولاول ... 456789101112 ... آخرآخر
نمايش نتايج 71 به 80 از 131

نام تاپيک: رمان لیلای من ( لیلا رضایی )

  1. #71
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 4/9

    یاشار بعد از شنیدن صحبتهای دو تن از مدیران كارخانه در مورد خط تولید، توزیع و نحوه عملكرد دستگاهها و نوع منسوجات تولیدی، همراه یكی از آنها قدم به ساختمان كارخانه گذاشت و با نگاهی تحسین برانگیز به فضای بزرگ و ماشین آلات ریسندگی چشم دوخت. در حركت دوكهای كوچك نخ و الیاف، قدرت و تسلط خانواده اش را در طی آن همه سال، سالهای بی خبری خودش مشاهده می كرد. پارچه های مرغوب و بافته شده در طرحهایی بی نظیر كه نتیجه آن چرخشها و حركات تند و بی وقفه دستگاههای عظیم بودند چشمانش را نوازش داد، به یكباره افسوس سالهای از دست رفته را خورد؛ احساس كرد باید تمام آن كوتاهی ها و بی علاقگیها را جبران كند و به خودش نهیب زد،( این همه علاقه و ذوق در كجای وجودم پنهان شده بود؟ انگار با حضور لیلا با پیدا شدن اون، یكباره تمامم این علائق از گوشه و كنار وجودم بیرون ریختند و خودشون رو به من نشان می دهند.)

    همانطور كه در كارخانه قدم می زد و توجه همه را به خودش به عنوان مدیر جدید معطوف كرده بود ایستاد و روی پارچه ای كه برای بسته بندی آماده می شد دست كشید و خطاب به كاشانی گفت:
    -آقای مهندس، پس طراحان كجا هستند؟
    كاشانی گفت:
    -طراحان؟! خب اصل كاری كه همیشه در كنار تونن، خانوم مهتاج گیلانی، ایشان از طراحان بزرگ پارچه هستند.
    یاشار با سر تائید كرد:
    -درسته ...
    و به خود نهیب زد،(همه چیز را فراموش كرده ای حتی مهارتهای علمی و هنری خانواده ات را!)
    كاشانی ادامه داد:
    -یكی از طراحان دیگر خانمی است از انگلستان، دومین طراحمان آقای مشیری است، تهرانی هستن. تمام طراحها توسط كامپیوتر طراحی می شه، الان باید در قسمت كامپیوتر باشند. طرحها در مرحله پایانی توسط خانم گیلانی تصحیح و تائید می شوند. اگر مایل باشید سری هم به قسمت كامپیوتر بزنیم.
    یاشار گفت:
    -نه ترجیح می دهم سری به انبارها بزنم، شما می تونید برگردید و به كارهاتون برسید.
    كاشانی گفت:
    -بسیار خب، انبارها در قسمت غربی كارخونه قرار دارند.
    یاشار گفت:
    -نمی خوام از حضور من مطلع بشوند، همین طور سرزده می رم تا اونجا رو از نزدیك ببینم.
    كاشانی لبخندی زد و گفت:
    -هر طور میل شماست قربان.
    و هر دو از كارخونه بیرون رفتند. كاشانی به سمت ساختمان اداری رفت و یاشار به تنهایی راهی شد. نزدیك انبار كه رسید عده ای كارگران را مشغول حمل و بارگیری توپهای پارچه دید، همه با دیدن او دست از كار كشیدند و با احترام به او خوش آمد گفتند. یاشار با لبخندی پاسخ آنها را داد و آنها را به ادامه كارشان دعوت كرد. از میان كارگران عبور كرد و به انبار بزرگ كه نیمی از آن با پارچه های بسته بندی شده احاطه شده بود وارد شد. حس عجیبی داشت ضربان قلبش شدت گرفته بود؛ احساس می كرد هر آن ممكن است در عوض وحید با خود لیلا روبرو شود بدون آن كه سوال كند در میان افرادی كه آنجا حضور داشتند به دنبال وحید می گشت. احساس می كرد او را مدتهاست كه می شناسد و برای شناسایی اش احتیاج به راهنمایی ندارد. همانطور كه با نگاهش چهره افراد حاضر در سالن بزرگ انبار را از زیر نظر می گذراند نگاهش بر روی جوانی كه دفتر بزرگی در دست داشت و چند كارگر را به دنبال خود می كشاند ثابت ماند. مقابل یك سری پارچه ایستاد، سرش بر روی دفتر بزرگ باز شده خم شد در حالی كه با یك دست به پارچه ها ضربه می زد با كارگرها حرف می زد و بعد با خودكارش به ثبت در دفتر پرداخت. درست حدس زده بود؛ برای یافتن وحید احتیاج به هیچ راهنمایی نبود. همان قدر خوش چهره، همان بینی و چانه خوش تراش، همان ابروان كشیده و كمی پیوسته، همان چشمان و نگاه گیرا ... با این همه شباهت ظاهری احتیاجی به معرفی نبود خودش بود وحید. و چون او را متوجه نگاههای موشكافانه خودش دید به طرفش رفت و گفت:
    -آقای وحید فهیمی؟!
    وحید از آشنایی او كمی جا خورد. غیر از او سه انبار دیگر در آن كارخانه كار می كردند. صاف ایستاد و گفت:
    -بله قربان خودم هستم.
    یاشار لبخندی زد و گفت:
    -می تونم نگاهی به دفتر بیندازم؟
    وحید دفتر را به سمت او گرفت و گفت:
    -بله قربان.
    یاشار دفتر را از دست او گرفت و در حالی كه به صفحات پر شده نگاه می كرد پرسید:
    -پارچه ها به چه مقصدی حمل می شه؟
    وحید گفت:
    -تهران قربان.
    یاشار با خود اندیشید:
    ( زادگاه خودت و گمشده من! تمام هستی من ...)
    وحید گفت:
    -اشكالی پیش اومده قربان؟!
    یاشار همراه با تبسمی دفتر را به دست او سپرد و گفت:
    -نه اما یك توضیح لازمه، من قربان نیستم، گیلانی هستم، یاشار گیلانی ...
    وحید گفت:
    -بله ول منظور من ...
    یاشار گفت:
    -بله می دونم ولی برای من فقط آقای گیلانی كافی است.
    سپس نگاهی به كارگرها كه منتظر ایستاده بودند انداخت، نگاهی گذرا هم به پارچه ها انداخت و دوباره به وحید چشم دوخت و گفت:
    -پارچه صادراتی هم داریم؟
    وحید گفت:
    -بله قر... آقای گیلانی، انبار بغلی محل قرار گرفتن پارچه های صادراتی است كه مربوط به وظایف من نیست.
    یاشار نگاه عمیقی به او كرد و از این كه وحید نمی توانست بفهمد و حدس بزند كه خواهرش تا چه حد روی او تاثیر گذاشته لبخندی زد و گفت:
    -متشكرم آقای فهیمی.
    و زیر نگاه كنجكاو و تحسین برانگیز وحید و دیگر كارگران آنجا را ترك كرد.


    ادامه دارد ...

  2. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #72
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 5/9

    مریم سنگ جلوی در را برداشت و در را بست و گفت:
    - به این زیور و دخترش هشدار بده كه اگر از این به بعد بیشتر از دو دقیقه پشت در بمونم پوست از سرشون می كنم...
    و به لیلا كه در چادر نماز مادرش رو به قبله نشسته بود نگاه كرد. هر روز بیشتر از گذشته شبیه مادرش می شد وحید هم شبیه مادرش بود هیچ كدام به ناصر نرفته بودند فقط محبوبه ... چرا تا به حال كسی متوجه این شباهت ظاهری عجیب و مرموز نشده بود؟ هنوز هیچ كس در محل از جریان زیور و محبوبه باخبر نشده بود فقط مادرش بود كه او هم از طریق خبرنگاریهای خودش باخبر شده و زیاد هم تعجب نكرده بود. شاید قبلا مادر لیلا خودش همه چیز را به او گفته بود. تا جایی كه به یاد داشت روابطشان صمیمی بود درست مثل خودش و لیلا، وقتی جریان را برای مادرش تعریف كرده بود او را سرزنش كرد.


    - ببینم لیلا از تو نخواسته كه این موضوع را به كسی نگی؟

    - چرا ولی مامان شما كه كسی نیستی.
    - یعنی گفته بود به كسی جز مادرت نگو؟!
    - نه ... ولی ...
    - ولی می تركیدی اگر به من نمی گفتی! سعی كن از این رازدارتر باشی. دختر وقتی كسی به تو اعتماد می كنه بهتره كه سعی كنی معتمد خوبی باشی. فكر نمی كنی اگر لیلا بفهمه كه همه چیز رو واسه من تعریف كردی ناراحت بشه؟
    - نه، ناراحت نمی شه، شما و مادرش ... راستی مامان تو می دونستی كه زیور زن ناصرخان ...
    - نه از كجا باید می دونستم؟
    - جون من راستش رو بگو مامان، پس چرا تعجب نكردی؟
    - دِهِ ... بلند شو دختر اینقدر منو سین جیم نكن، بلند شو.
    - مریم چرا در رو بستی؟!
    لیلا با چادر نماز مقابلش ایستاده بود.
    - هیچی همین طوری، بستم كه موشهای گنده اون بالا استراق سمع نكنند.
    لیلا چادرش را درآورد و گفت:
    - دستگیره در خرابه، در رو كه می بندی از اون طرف دستگیره می افته و دیگه باز نمی شه.
    مریم به سمت در رفت در را به سمت خودش كشید و گفت:
    - ای وای ... راست می گی ها ... حالا چطوری بریم بیرون؟
    لیلا گفت:
    - فعلا كه تا یكی دو ساعت دیگه درس می خونیم، برای بعد هم یا باید اینقدر در بزنیم تا زیور رو كلافه كنیم و بیاد در رو باز كنه یا باید مثل گربه ها از پنجره بریم بیرون.
    مریم كنار لیلا نشست و گفت:
    - حالا شاید احتیاج به كار پیدا شد و ...
    لیلا لبخندی زد و گفت:
    - تو هم هر وقت می یای اینجا كارت رو می آری!
    مریم خنده كوتاهی كرد و پرسید:
    - راستی لیلا به وحید زنگ زدی؟
    لیلا كتابش را برداشت و گفت:
    - نه، وقت نشد.
    مریم گفت:
    - دروغگوهای خوب آدمهایی هستند كه چشمهاشون هم دروغ می گه، اما چشمهای تو حقیقت رو فریاد می زنه، خب ...؟
    لیلا كتاب را باز كرد و با چشمانش سطری را به پایان رساند و گفت:
    - یكی باید باشه كه قسط این وامها رو پرداخت كنه یا نه؟ تازه اگه دانشگاه قبول بشیم.
    كتابش را روی زمین انداخت و ادامه داد:
    - اصلا ولش كن كی حوصله دانشگاه رو داره؟
    مریم با تعجب گفت:
    - لیلا چت شده؟ یكی دو هفته است كه خیلی دمغی، اتفاقی افتاده؟ ببین اگه واسه شهریه است كه به قول خودت هنوز نه بباره نه بداره، ما هنوز امتحانش رو هم ندادیم.
    به ردیف چهارتایی تله موشهایی كه خودش كار گذاشته بود نگاه كرد لبخندی زد و ادامه داد:
    - نكنه ... توی دام افتادی؟
    لیلا فورا به او نگاه كرد و گفت:
    - منظورت چیه؟
    مریم نگاه موشكافانه ای به او كرد و پرسید:
    - لیلا راستش رو به من بگو، هنوز درگیرش هستی؟
    لیلا محتاط پرسید:
    - درگیر ...؟! درگیر چی؟
    مریم گفت:
    - چی شد كه یك دفعه تصمیم گرفتی بكوب درس بخونی و دانشگاه قبول بشی؟
    لیلا گفت:
    - جواب منو ندادی گفتم درگیر چی؟
    مریم گفت:
    - درگیر همون مرد جنگل!
    لیلا پوزخندی زد و در حالی كه می دانست از حقیقت با تمام قدرت می گریزد گفت:
    - دیوونه شدی؟ اصلا تو یك دفعه به كله ات می زنه! می دونی چند ماهه كه داره از اون قضیه می گذره من فقط كلافه ام از دست زیور و محبوبه، هر روز یك بهانه، هر روز یك جار و جنجال، بابا هم مثل اولها نیست فقط گوش می ده به این كه ... لیلا غذا رو سوزوند، لیلا امروز دست به سیاه و سفید نزد، لیلا با محبوبه دعوا كرد، لیلا ... لیلا ... لیلا ... اگه اوایل یه فریادی، یه اعتراضی می كرد لااقل شرشون رو تا دو سه روز از سر من كم می كرد اما این بی محلیهای بابا به شكایاتش روزگار منو سیاه تر كرده، از طرفی فكر می كنم دارم این همه خرخونی می كنم كه چی؟
    مریم گفت:
    - خب این كه بابات داره سر عقل می یاد و چهره واقعی زیور رو می بینه خیلی خوبه اما در مورد درس خوندنت، بهتر نیست یك تماسی هم با پدربزرگت بگیری، اونا خرج زیادی ندارند مطمئنم می تونند كمكت كنند.


    ادامه دارد ...

  4. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #73
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 6/9

    ویدا و سیمین با بی حوصلگی به صحبتهای مهتاج كه كمی تازگی داشت گوش سپرده بودند.
    - من و پدرتون تنها وارثین خاندان گیلانی بودیم كه تونستیم با سرمایه های پدرامون كه بعد از مرگشون تیكه تیكه شد و به هر كسی قسمتی رسید تونستیم این خاندان را بر سر قدرتش نگه داریم. برادرهای من و خواهرم كه لیاقت روزافزون كردن میراثشون رو نداشتند هر كدامشان به نحوی اونو حیف و میل كردند. خواهر و برادرهای پدرتون هم كه هر كدام با شروع انقلاب به یك گوشه از دنیا فرار كردند و ابلها نه میراث گیلانیها رو توی غربت به كار انداختند. فقط من موندم و پدرتون، انگار پدرامون پی به لیاقت ذاتی ما برده بودند كه بالاجبار ما رو به عقد هم درآوردند. به هر حال زندگی بر وفق مراد بود خوب تلاش كردیم و خوب ساختیم فقط عیب كار در به جا موندن نسل مون بود. از ما كه فقط حسام بجا موند و تو كه سردل خود با اون پسرك دانشجوی ژیگول و تازه به دوران رسیده ازدواج كردی، انقدر به خودش فرصت نداد تا لیاقتش رو نشون بده افتاد و مرد ...


    سیمین با اعتراض گفت:
    - مامان چرا اینقدر به شوهر بیچاره من توهین می كنید؟ اون بنده خدا كه مرد و راحت شد چرا از دسته گل خودتون، عروس عزیزتون كه دست پخت خودتون برای حسام بود حرفی نمی زنید؟ شوهر من اگر مرد با سربلندی مرد، فرار نكرد تا لكه ننگی واسه این خاندان باشه ...
    مهتاج بدون این كه اشتباهاتش را به گردن بگیرد گفت:
    - به درك كه رفت! این بازی بود در عوض یاشار رو برای ما بجا گذاشت. حالا اون تنها وارثه.
    سیمین پوزخندی زد و گفت:
    - آره یاشار رو با یك روحیه داغون گذاشت و رفت تا با معشوقه هاش خوش باشه!
    مهتاج گفت:
    - دیگه دوران بیماریش تموم شد. باید بیایی و ببینی كه با چه شوقی مشغول به كار شده؛ یك آپارتمان اجاره كرده و حسابی سرگرم رسیدگی به كارها شده، نه قرصی ...
    نگاهی به ویدا كرد و گفت:
    - و نه پرستاری ... خودش، خودش رو درمان كرد.
    ویدا گوشه لبش را گزید و به سرعت از جا برخاست و آهسته گفت:
    - معذرت می خواهم.
    و اتاق را ترك كرد. مهتاج، سیمین را كه با نگاهی نگران ویدا را بدرقه می كرد متوجه خودش ساخت و گفت:
    - سیمین تازگی خیلی رنگ پریده و لاغر به نظر می آیی، مشكلی داری؟ یا شاید هنوز رژیم داری. بهتره دیگه ولش كنی داره خیلی بهت لطمه می زنه.
    سیمین با اندوه گفت:
    - نه مامان، اثرات رژیم نیست اصلا احتیاجی به رژیم نیست وقتی غصه ویدا مثل خوره افتاده به جونم.
    مهتاج گفت:
    - چرا غصه ویدا؟ خدای نكرده بیماره؟
    سیمین گفت:
    - نگران آینده اش هستم.
    مهتاج لبخندی بر لب نشاند و گفت:
    - چرا باید نگران آینده اش باشی؟ وقتی زیر سایه یك خانواده پرقدرت و ثروتمند داره زندگی می كنه.
    سیمین با لتهابی فراوان گفت:
    - بس كن مامان این قدرت و ثروتی كه اینقدر شما بهش می نازید به غیر از مادیات كدوم یك از نیازهای آتی ویدا رو تضمین می كنه؟ نیازهای عاطفی اش كه یك زن به اون بسته است چی می شه؟
    مهتاج با كمی تغیر گفت:
    - این كه سوگلی شما به یكی دیگه از خواستگارهای خوبش جواب رد داده به من چه ربطی داره؟ خودش باید به فكر باشه.
    سیمین با كمی تردید گفت:
    - شما از كجا خبر دارید كه برای ویدا خواستگار جدیدی اومده؟
    مهتاج كمی خودش را جمع و جور كرد و گفت:
    - همین طوری از داد و هواری كه تو راه انداختی.
    سیمین با عصبانیت گفت:
    - شما اونا رو فرستادید، درسته؟
    مهتاج گفت:
    - بر فرض هم كه اینطور باشه، این همه خشم و غضب برای چیه؟ یك ولگرد خیابون رو فرستادم خواستگاری دخترت؟!
    سیمین گفت:
    - دخترم؟! می خوام بدونم نگران چی بودید كه برای ویدا خواستگار فرستادید، ویدا یا ...؟
    مهتاج با جدیت گفت:
    - یا چی؟
    سیمین با نهایت خشم در حالی كه نفس نفس می زد گفت:
    - یا تنها وارثتون؟
    مهتاج با خونسردی گفت:
    - منظورت چیه؟
    سیمین با همان حالت گفت:
    - قصد دارید با شوهر دادن ویدا، عذاب وجدانی رو كه ممكنه گریبانگیر نوه عزیزتون بشه از بین ببرید؟
    مهتاج با ناراحتی گفت:
    - عذاب وجدان؟ به خاطر چی؟!
    سیمین گفت:
    - به خاطر چی؟! به خاطر ازدواجش با یكی غیر از ویدا.
    مهتاج خنده كوتاهی كرد و گفت:
    - شما برادر و خواهر اگر در این باره حرفی زده اید و قولی داده اید من از اون بی خبرم. مطمئنا یاشار هم بی اطلاعه.
    سیمین با خشم گفت:
    - حتما بی اطلاعه مامان كه داره چشمش رو به روی همه چیز می بنده، رسیدگیهای ویدا، عواطفش ... حتی وجدان خودش.
    مهتاج گفت:
    - حالا می فهمم منظورت از عذاب وجدان چیه. حالا می خوام بدونم كی از ویدا خواسته كه یاشار رو موضوع پایان نامه اش قرار بده و بعد هم عاشقش بشه؟
    سیمین با خشم گفت:
    - مامان ...




    ادامه دارد ...

  6. 4 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #74
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 7/9

    مهتاج گفت:
    - نه گوش بده. هنوز حرف دارم، تو به جای این كه بر سر من فریاد بكشی و یاشار رو بی عاطفه و بی وجدان بنامی باید بری و به دخترت یاد بدی كه چطور روی احساساتش كنترل داشته باشه، چطور اقدامات خیرخواهانه انجام بده، بدون چشم داشت و دریافت حق الزمه، باید بدونه یك پرستار نمی تونه به هر بیمارش دل ببازه و ...
    - مامان بس كنید ... بس كنید ... اینقدر بی رحم و بی انصاف نباشید. هیچ كس از ویدا نخواسته بود كه وقتش رو صرف پسر دایی بیمارش كنه اما این حرفهای شما ...
    مهتاج از جا برخاست و با جدیت گفت:
    - نمی خوام ازدواج یاشار با جار و جنجال صورت بگیره.


    سیمین در حالی كه احساس سرما می كرد و از درون می لرزید گفت:

    - پس شما اومدید اینجا كه با من اتمام حجت كنید؟ نیامده بودید كه به دخترتون از روی محبت سر بزنید.
    مهتاج گفت:
    - هر طور دوست داری فكر كن، اما بهتره یك چیز رو به ویدا بفهمونی، این كه یاشار قصد ازدواج با اونو نداره. بهتره فكری برای آینده اش بكنه.
    صدای برهم خوردن در موجب شكسته شدن بغض سیمین شد. مهتاج پشت رل نشست مقصد بعدی اش مطب دكتر هرندی بود. باید به او یادآوری می كرد تقاضای او كه سالها پیش صورت گرفته بود را به فراموشی بسپارد. وقتی ماشین را روشن كرد خدا را شكر كرد كه هیچ كس بجز خودش و دكتر هرندی از چگونه انتخاب شدن یاشار برای پایان نامه ویدا خبر ندارد. در ذهنش حوادث چهار سال قبل مرور كرد.
    قبلا با دكتر هرندی هماهنگ كرده بود نوبتی به او بدهد كه آخر وقت مطبش باشد و همان تعداد اندك بیمارانش هم در مطب نباشند. او چهره ای شناخته شده داشت و این احتمال می رفت كه یكی از مراجعین حتی منشی دكتر او را شناسایی كند. ماشینش را دورتر از مطب پارك كرد و آن فاصله را پیاده طی كرد. وارد مطب كه شد منشی هم آنجا را ترك كرده بود. در اتاق دكتر هرندی باز بود. میز، مقابل در قرار گرفته بود و به محض ورود وی، دكتر هرندی متوجه حضورش شد و از جا برخاست با احترامی خاص با او احوالپرسی كرد و او را به اتاقش دعوت كرد و خودش با چای و بیسكویت عصرانه از او پذیرایی كرد، مقابلش نشست و بعد از سكوتی كوتاه مدت سوال كرد:
    - به نظرم موضوع مهمی پیش اومده كه خواستید حتی منشی ام، هم از حضور شما در اینجا بی اطلاع باشه.
    - درسته دكتر، سالها قبل كه به پسرم پیشنهاد ازدواج با سونیا رو دادم فكر نمی كردم تا آخر عمر باید پاسخگوی اون پیشنهاد باشم.
    خودش هم می دانست ازدواج با سونیا پیشنهاد نبود بلكه به حسام تحمیل كرده بود و همه در جریان بودند.
    دكتر هرندی با توجه به واقعیت كتمان شده از جانب مهتاج، آن زن مستبد و مقتدر، سرش را تكان داد و گفت:
    - پس موضوع پیشنهاد برای یك ازدواج دیگه ست!
    مهتاج گفت:
    - تقریبا ... البته نه در مورد حسام، شما خودتون دكتر معالجه یاشار هستید؛ از مشكل اون باخبرید و این كه نمی تونه ازدواج كنه. از نظر شما تا وقتی معالجات روانكاوی اثر نبخشه یاشار سلامت جسمانی اش رو هم بدست نمی آره. من از همین موضوع می ترسم. شاید سالها طول بكشه و بعد ... بعد كه درمان شد آیا به فكر ازدواج می افته؟ می خوام از همین حالا اونو آماده كنم، یعنی بهش انگیزه بدم كه بلافاصله بعد از درمان ازدواج كنه.
    دكتر هرندی هم به خوبی می دانست او نگران چیست، ارثیه اش با تنها وارث بیمارش كه نمی توانست نسل دیگری را بوجود آورد.
    - چطور می خواهید به اون انگیزه بدهید؟ یا ساده بگم از پیش همه چیز رو براش آماده كنید؟
    - شنیدم تنها دانشجوی شما كه هنوز موضوعی مناسب برای ارائه پایان نامه اش دست و پا نكرده ویدا نوه منه.
    دكتر هرندی با تردید پاسخ داد:
    - درسته و شما می خواهید كه ...
    - بله، یاشار و بیماریش رو پیشنهاد بدهید.
    دكتر هرندی به افكار او می اندیشید و این موضوع را از طرز نگاه كردنش می فهمید. مهم نبود. حتی اگر فكر می كرد این زن چقدر خبیث است. از نظر خودش یك سیاستمدار بزرگ بود.
    - ویدا زیاد با دایی زاده اش در ارتباط نیست یعنی در اصل این مشكل روانی یاشاره كه اونو از همه دور نگه داشته. می خوام ویدا رو به اون نزدیك كنم، می خوام با هم در ارتباط باشند و خلاصه و واضح بگم ویدا رو می خوام برای آینده نامعلوم یاشار نگاه دارم.
    در چشمان دكتر هرندی هزاران فحش و ناسزا را دیده بود؛ این نهایت رذالت است. اما فقط اندیشید.
    - از كجا اینقدر مطمئنید كه ویدا به یاشار علاقمند می شه؟
    - من نوه هام رو می شناسم، ویدا مسحور آدمهای خوش چهره می شه و یاشار جزو این دسته از آدمهاست. خوش چهره، خوش بیان و سنگین و متین. اگر تا به حال هم ویدا متوجه نشده به خاطر حضور كم رنگ یاشار در جمع خانواده است.
    - و اگر یاشار بعد از درمان ویدا را نخواست ....
    - فقط به یك دلیل این اتفاق می افته و اون این كه عاشق دختر دیگری بشه كه دیگه مشكلی نیست ...
    دكتر ناباورانه گفت:
    - پس نوه تان ... ویدا ... احساسش ... برایتان ...
    - دكتر نیامدم اینجا كه به من یادآوری كنید كه همه انسانها احساس دارند. می دونم و نمی خوام راجع به این كه آینده چه اتفاقی می افته صحبت كنیم. می خوام بدونم این كار رو می كنید یا نه؟ اگر نه، از یكی دیگه كمك بخوام.
    دكتر هرندی فكر كرد و بعد با تردید گفت:
    - بسیار خب ولی امیدوارم كه به خواسته تان نرسید.
    این آرزوی دكتر هرندی گرچه برآورده نشد اما موجبات نفرت او را از آن دكتر به ظاهر خرفت فراهم آورده بود. و حالا می بایست به ملاقات او می رفت و یادآوری می كرد این موضوع همچنان محرمانه است.
    صدای كشیده شدن لاستیكها بر سطح آسفالت خیابان، صدای بر هم خوردن در ماشین و سوزشی كه در پشیمانی اش در اثر ضربه به شیشه احساس كرد، او را از آن سالها به زمان حال كشاند.


    ادامه دارد ...


  8. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #75
    اگه نباشه جاش خالی می مونه KAHAKDAM's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    محل سكونت
    کهک
    پست ها
    379

    پيش فرض

    سلام بچه ها ممنون
    فقط اگر میشه از رنگ های تند استفاده نکنید مثل مشکی یا قرمز.با ابی خیلی راحت تر میشه خوند ولی خاکستری بد نیست.
    بازم ممنون و خسته نباشید...

  10. 2 کاربر از KAHAKDAM بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #76
    داره خودمونی میشه رضا گلابی1353's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    32

    پيش فرض

    مرسی جیگر!!!!!

  12. #77
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 8/9

    -مامان چه اتفاقی افتاده؟
    آشفتگی بیشتر در ظاهرش نمایان بود تا در صدایش.
    مهتاج كه زیر دست پرستاری در حال مداوا بود، با دیدن حسام در آستانه در گفت:
    -چرا اینقدر شلوغش می كنی؟ فقط یك تصادف كوچك بود.
    حسام وارد اتاق شد و گفت:
    -یك تصادف كوچك؟! ماشینی كه توی كلانتری بود له شده بود.
    مهتاج گفت:
    -به من چه كه اون آهن پاره توانایی لازم رو برای برخورد با ماشین من نداشت؟


    حسام گفت: -حالا حالتون خوبه؟
    مهتاج كه از دست پرستار خلاص شده بود نفس عمیقی كشید و گفت:
    -بله خوبم.
    حسام همراه دكتر و پرستار از اتاق خارج شد و با تشویش پرسید:
    -آقای دكتر، آسیب جدی كه ندیده؟
    دكتر گفت:
    -نخیر آقا، فقط چند تا بخیه روی پیشانی مادرتون، همین!
    حسام بار دیگر به اتاق برگشت مهتاج روی تخت دراز كشیده بود. به او نزدیك شد لبه تخت نشست و پرسید:
    -ضعف دارید؟
    مهتاج گفت:
    -نه، فقط دكتر خواسته تا یك ساعت همین جا استراحت كنم، راستی راننده ماشینی كه من باهاش برخورد كردم چطور شد؟
    حسام گفت:
    -به خودش صدمه ای وارد نشده اما ماشینش ...
    مهتاج با تمسخر گفت:
    -ماشینش؟! اون فقط یك مشت آهن پاره بود كه جلوی راهم را سد كرد.
    حسام با كمی ناراحتی گفت:
    -مامان، اون بنده خدا با همون آهن پاره نان خانواده اش را تامین می كرد. در ثانی اون جلوی شما سبز نشد، شما بودید كه چراغ قرمز رو رد كردید. مقصر شمائید. افسر راهنمایی می گفت با سرعت بدون توجه به چراغ قرمز رانندگی می كردید.
    مهتاج با بی حوصلگی گفت:
    -حالا كه بخیر گذشت. در ضمن یك چك با مبلغی قابل توجه بگذار كف دست اون بنده خدا، حوصله دادگاه و شكایت و كلانتری رو ندارم.
    حسام در حالیكه از جا برمی خاست، از آن همه بی تفاوتی مادرش نسبت به همنوعانش در عذاب بود.
    -به هر حال باید خسارت وارده رو بپردازید.
    مهتاج به حسام كه در حال خروج از اتاق بود گفت:
    -حسام، لازم نیست سیمین و بقیه چیزی از این قضیه بدونن. خودت كه می دونی اصلا حال و حوصله گریه و زاری رو ندارم.
    حسام جلوی در چند لحظه ای مكث كرد. خواست بگوید:
    ( بله مادر، می دونم شما حال و حوصله درك هیچ احساسی رو ندارید. شما هم مثل دستگاههای كارخانجاتتون فقط كار می كنید و كار!)
    اما با سر حرف او را تائید و اتاق را ترك كرد.


    ادامه دارد ...

  13. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #78
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 1/10

    گویی از حجم بی قراریهایش با دیدن وحید كاسته می شد اما دیگر نباید ادامه می داد. وحید حق داشت كه از رفت و آمد هر روزه او به انبار دل نگران شود. به دقایقی قبل و ملاقاتش با وحید اندیشید، می توانست برای بیان آنچه در دل دارد فشار روحی زیادی را تحمل می كند همراه او طول انبار را قدم زده و به حرفهایش گوش داده بود.
    ( می دانید جناب گیلانی این كه هر روز شما را اینجا زیارت می كنم باعث افتخار من است اما ... حمل بر بی ادبی و گستاخی نباشد در حقیقت كارخانه متعلق به خود شماست و هر زمان به هر جای آن كه دوست داشته باشید می توانید سر بزنید، ولی رفت و آمد بیش از حد شما یه قسمت باعث شك و شبهه عده ای از كارگرها شده، حتی شایعاتی هم درست شده.)
    ( چه شایعاتی؟!)
    وحید با كمی تردید پاسخ داده بود:
    ( حق دارند خب قبلا ماهی یك بار یا حتی دو ماه یك بار به انبار سركشی می شده ولی حالا با آمدن من و انتصاب شما به عنوان رئیس كارخانه این بازدیدها بیشتر شده.)


    و او خیلی آرام سوال كرده بود:

    ( می خوام بدونم چه شایعاتی شنیده ای، نترس من با كسی كاری ندارم فقط می خوام بدوم.)
    وحید گفت:
    ( این كه من و شما قصد داریم پارچه های انبار رو ...)
    همراه با لبخندی جمله او را تمام كرده بود:
    ( بدوزدیم؟! اما چه لزومی داره من این كار رو بكنم وقتی این كارخانه متعلق به خودمه؟)
    وحید با كمی مكث ادامه داد:
    ( و یا این كه شما به من اعتماد ندارید و من قصد دزدی دارم.)
    و او باز هم خنده كوتاهی كرده بود:
    ( بسیار خب طبق روال قبل به اینجا سركشی می كنم، راستی فهیمی تو قبلا كجا كار می كردی؟)
    و وحید با كمی دلواپسی گفته بود:
    ( یك كارخانه فرش ماشینی. من سوابقم رو ارائه كردم و ...)
    ( بله ... بله منظوری نداشتم.)
    صدای زنگ تلفن او را به سمت میزش كشاند صدای منشی در گوشی پیچید:
    - جناب گیلانی آقای ملكی پشت خط هستند وصل ...
    - بله ... بله لطفا وصل كنید.
    نمی توانست باور كند ملكی به آن سرعت لیلا را پیدا كرده.
    - سلام جناب گیلانی، وقتتون بخیر، ملكی هستم.
    یاشار كمی روی صندلیش جابجا شد و در حالی كه نمی توانست هیجانش را پنهان كند گفت:
    - سلام آقای ملكی، حالتون چطوره؟ امیدوارم كه خبرهای خوبی برام داشته باشید.
    - خوبم قربان، خبرهای خوب هم برایتان دارم.
    با همان هیجان پرسید:
    - پیداش كردی؟
    ملكی پیروزمندانه پاسخ داد:
    - بله ... الان آدرسش هم مقابلم روی میز است. خانوم لیلا فهیمی سال گذشته ترك تحصیل كرده ...
    هیجانات درونی یاشار ناگهان فروكش كرد و خاموش شد.
    - صبر كنید آقای ملكی، این خانمی كه مد نظر منه هنوز در حال تحصیله، یعنی سال آخر دبیرستان و رشته تجربی درس می خونه.
    ملكی هم كه از این تلاشش بی ثمر بوده، با ناراحتی گفت:
    - شما باید تمام این اطلاعات را در اختیار من هم قرار می دادید، به هر دبیرستان كه رفتم اول از دادن اطلاعات طفره می رفغتند، بعد كارت شناسایی می خواستند، بعد علت جستجو رو می پرسیدند، تازه آخرش سوال می كردند، شما مطمئنید كه رشته تحصیلی شان همین است كه در دبیرستان ما تدریس می شود؟
    یاشار گفت:
    - معذرت می خوام آقای ملكی حق با شماست. من باید تمام اطلاعات رو در اختیار شما می گذاشتم.
    ملكی گفت:
    - به هر حال من كارم را دنبال می كنم اما فردا باید برگردم، یك كار مهم برام پیش آمده. بعد از انجام كارهام دوباره به تهران سفر می كنم.
    یاشار با تشكر از او خداحافظی كرد و گوشی را روی دستگاه قرار داد. بعد به یاد هیجانات درونی چند لحظه قبل افتاد؛ این همه اشتیاق برای پیدا كردن دختری كه فقط چند روز بیشتر او را ندیده بود برای خودش هم تعجب آور بود، از طرفی افسوس می خورد كه نمی توانست آدرس او را از نزدیكترین اقوامش كه به آسانی به آنها دسترسی داشت بگیرد. در حالی كه به نقطه ای خیره شده بود زمزمه كرد،
    ( بعد از این كه آدرسش رو گرفتی و اونو دیدی چه كار می كنی؟ اصلا می خواهی به او چی بگی؟ من كه شماره تماسم رو برای اون نوشته بودم اگر می خواست با من در ارتباط باشه حتما ... اما نه لیلا تماس نمی گیره!)


    ادامه دارد ...

  15. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #79
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 2/10

    باز هم تقاضای یك وقت، كاملا خصوصی و كاملا محرمانه! درست مثل چهار سال قبل و این بار بیشتر كنجكاو بود تا مشتاق، می خواست هر چه زودتر بفهمد باز این زن مستبد و خودكامه از او چه تقاضایی دارد. برای ساعت هفت شب با او قرار گذاشت، ساعت شش و سی دقیقه منشی اش را مرخص و كمی به سر و وضع اتاقش رسیدگی كرد. در حال گذاشتن ظرف شیرینی روی میز بود كه از راه رسید. زیر چشمانش كمی گود افتاده بود. می توانست نشانه ای از چهار سال گذر زمان باشد اما چسبی كه گوشه پیشانی اش خودنمایی می كرد به او بفهماند كه حادثه ای باعث آن ضعف و لاغری شده. گذر زمان نتوانسته بود از او زنی رنجور و از كار افتاده بسازد. صلابت هنوز در لحن و كلامش موج می زد.
    -سلام دكتر.
    -سلام سركار خانم گیلانی. از دیدار مجدد شما بعد از گذشت چهار سال خوشحالم.


    این بار بدون این كه به او تعارف شود وارد اتاق شد و روی مبل نشست. -اجازه می دهید یك شربت خنك براتون بیارم؟
    مهتاج گفت:
    -نه متشكرم عجله دارم.
    دكتر هرندی مقابل او نشست و گفت:
    -اتفاقی براتون افتاده؟ به نظرم ضعف دارید و اون پانسمان بالای ابروتون ...
    مهتاج گفت:
    -چیز زیاد مهمی نیست دیروز قرار بود سری به شما بزنم اما متاسفانه یك تصادف كوچك مانع از این امر شد.
    دكتر هرندی گفت:
    -گویا به خیر گذشته، خب چه خبر از نوه تون؟
    مهتاج لبخندی بر لب نشاند و با لحن كنایه آمیز گفت:
    -به لطف خدا روز به روز بهتر می شه؛ دیگه احتیاجی به اون قرصها و پرستاریهای مسخره نداره!
    دكتر هرندی بدون توجه به لحن نیش دار او گفت:
    -خدا را شكر، خب خانم گیلانی این بار چه امر مهم و ضروریی شما رو به ملاقات این حقیر كشونده؟
    مهتاج گفت:
    -فكر نمی كنم ملاقات چهار سال قلبمون رو فراموش كرده باشید.
    دكتر هرندی پاسخ داد:
    -نخیر فراموش نكردم.
    مهتاج گفت:
    -پس به یاد دارید كه چه آرزویی كردید!
    دكتر هرندی با مكث كوتاهی پاسخ داد:
    -بله و متاسفانه دعایم مستجاب نشد.
    مهتاج گفت:
    -پس خبر دارید؟
    دكتر هرندی گفت:
    -بله ویدا دانشجویی من بود اما اونو بیشتر از شما می شناختم.
    مهتاج خنده كوتاه و تمسخرباری كرد و گفت:
    -به خاطر همین هم بود كه فورا پیشنهاد منو به اون ابلاغ كردید؟
    این بار دكتر هرندی با لحنی تمسخر بار گفت:
    -اشتباه می كنید سركار خانم، چهار سال پیش من خواسته شما رو قبول كردم چون می دونستم اگه نپذیرم به حرف خودتون عمل می كنید و یكی دیگه رو برای این كار در نظرم می گیرید. قبول كردم و قصد داشتم هرگز یاشار رو به ویدا پیشنهاد ندم، اما دو روز بعد از ملاقاتمون ویدا شاد و سرحال به سراغ من آمد و گفت،( استاد بالاخره یك موضوع مناسب پیدا كردم، یكی از بیماران شماست، دایی زاده خودم یاشار گیلانی!) دنیا دور سرم چرخید. اون گفت خیلی ناگهانی به ذهنش خطور كرده. اون وقت می دانید من چه كار كردم؟
    مهتاج كنجكاوانه به صحبتهای او گوش فرا داده بود، دكتر هرندی ادامه داد:
    -به ویدا گفتم فكر نمی كنم موضوع مناسبی باشه، خودم برات یك موضوع بهتر دست و پا می كنم. خیلی سعی كردم برخلاف قولی كه به شما دادم اونو از این كار منصرف كنم حتی كمی به ممانعت من از این كار شك برد، اما باز هم با سماجت و پافشاری از من خواست موضوع را با خود یاشار در میان بگذارم و در نهایت ناباوری دیدم سرنوشت همان را انجام داد كه شما انتظارش را داشتید.
    مهتاج با عصبانیت گفت:
    -شما حق نداشتید به من قول دروغ بدهید.
    دكتر هرندی لبخند تلخی زد و گفت:
    -بله حق نداشتم، شما هم حق نداشتید به خاطر آینده ثروت و شهرتتون با احساسات دو جوان بازی كنید خب حالا فكری به حال فاجعه به بار آمده كنید. حالا چه نقشه ای دارید؟
    مهتاج گفت:
    -به قول خودتان این سرنوشت بود كه یاشار را سر راه ویدا قرار داد به من هیچ ارتباطی نداره. در ثانی فاجعه ای ببار نیامده.
    دكتر هرندی با ناراحتی گفت:
    -درسته این هم خوش شانسی شما بود كه ویدا خود به خود به سمت یاشار كشیده شد كه حالا شما در چنین روزی دچار عذاب وجدان نشوید. می دانم چرا اینجائید. آمده اید تا به من یادآوری كنید آن موضوع هنوز هم كاملا محرمانه است، به من یادآوری كنید كه نباید كسی از نقشه های جالب و حساب شده شما بویی ببرد، اما فهمیده اید كه دیگر احتیاجی به تشویش و نگرانی نیست و همه چیز بر وفق مراد است. اما خانم عزیز، ویدا هم نوه شماست. بهتر نیست كمی هم نگران او و آینده اش باشید؟
    مهتاج گفت:
    -بهتره خودتون رو كنترل كنید، اصلا شما می دونید بیمارتون یاشار گیلانی چطور اینقدر ناگهانی از نظر روحی بهبود پیدا كرد؟
    دكتر هرندی با قاطعیت پاسخ داد:
    -بله خانم اطلاع دارم.
    مهتاج گفت:
    -پس مطلعید ... خب شما اگر جای من بودید چه كار می كردید؟ فكر نمی كنید اگر یاشار رو از دختر مورد علاقه اش دور كنم باز هم دچار همون مشكلات می شه؟
    دكتر هرندی سكوت كرد، حقیقت همان بود. در عین حال مطمئن بود این زن فقط و فقط به فكر منافع خودش است.
    -حالا من از شما یك سوال دارم، شما واقعا نگران یاشار هستید؟
    مهتاج در حالی كه از جواب خودش زیاد هم مطمئن نبود با قاطعیت گفت:
    -بله ... بله ... من واقعا نگران آینده یاشار هستم.
    دكتر هرندی با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
    -نه ... نه ... اون كسی كه واقعا نگران حال یاشار بود سالها قبل با فهمیدن بیماری و مشكل نوه اش دق مرگ شد.
    مهتاج با یادآوری همسر متوفایش با كمی عصبانیت گفت:
    -منظورتون چیه؟
    دكتر هرندی گفت:
    -منظور منو خوب درك می كنید. شما نگران ثروت و شهرت گیلانیها هستید، امانتی كه به دست شما سپرده شده و شما هم برای آن بعد از پسرتون وارثی نمی بینید.
    مهتاج سعی كرد آرام باشد، خنده عصبی كوتاهی كرد و گفت:
    -افكار شما واقعا احمقانه است، دروغ محض است!
    دكتر هرندی گفت:
    -واقعا؟! یعنی اگر بفهمید دختری كه نوه شما به او علاقمند شده یك دختر از طبقه پایین جامعه، به قول شما، بی اسم و رسم است باز هم همین قدر برای این ازدواج پافشاری می كنید؟ باز هم دل نگران آینده یاشار هستید، باز هم نگران بازگشت بیماریش هستید، باز هم ویدا و علائقش براتون بی اهمیت می شه؟
    مهتاج بدون این كه از شنیدن آن خبر عكس العملی نشان دهد گفت:
    -شما در مورد اون دختر چی می دونید؟
    دكتر هرندی یك روانشناس با تجربه و به خوبی از تغییر حالات روحی شخص مقابلش باخبر بود. با لبخند تلخی گفت:
    -هیچی ... هیچی نمی دانم فقط به شما توصیه ای دارم؛ اول برید سراغ ویدا و اونو از وضع بوجود آمده كاملا آگاه كنید، دوستانه با اون صحبت كنید به جای دلسوزیهای بی مورد، اونو با حقایق آشنا كنید. كاری كنید كه از فشار روحی و روانیش كاسته بشه، بهش بفهمونید كه اون و احساساتش رو درك می كنید. ویدا دختر تحصیل كرده و باشعوریه، همین كه بفهمه اطرافیان به جای دلسوزی یا بی توجهی غیر منصفانه، اون و احساساتش رو درك می كنند واقعیت رو می پذیره. بعد نوبت یاشاره، بعد از تحقیقات اساسی در مورد اون دختر بدون در نظر گرفتن موقعیت اجتماعی اش و با توجه به اصالت و نجابتش و گفتن واقعیت بیماری یاشار به اون دختر، به خواسته یاشار احترام بگذارید.
    مهتاج كیفش را برداشت از جابرخاست و گفت:
    -آقای دكتر یك خواهشی از شما دارم؛ بهتره سرتون توی كار خودتون باشه و اینقدر در زندگی خصوصی بیمارانتون علی رغم این كه روانشناس هستید، سرك نكشید!
    و قبل از آنكه پاسخی از او بشنود آنجا را ترك كرد. داخل ماشین كه نشست نفسش را بیرون داد افكارش كاملا آشفته بود. اول باید به آن ذهن آشفته انسجام می بخشید و بعد رانندگی می كرد. با خودش زمزمه كرد:
    ( وفا گفت یك دختر پاپتی، حسام هم در مقابل من زیاد پافشاری نكرد، اون همیشه سعی می كرد تا آخرین توانش با من مبارزه، اما اون روز زیاد با من كلنجار نرفت چرا؟ به خاطر یاشار؟ نه مطمئنا به خاطر اون نبود، می دونست كه خودم بالاخره كوتاه می یام، چون اون دختر باب طبع من نیست. امروز هم این دكتر مزخرف گو در مورد موقعیت اجتماعی صحبتهایی كرد. ویدا زیاد ناراحت نیست سیمین هنوز با حسام روابطی دوستانه داره، در نتیجه همه اون دختر رو به خوبی می شناسند جز من ... خب حالا كه گذاشتند خودم بفهمم، خودم از همه چیز سردر می آورم. دیگه سراغ سیمین و ویدا نمی رم اگر اون دختر اونی كه من می خوام نباشه به وجود ویدا احتیاج هست. اول باید با اون دختر آشنا بشم اما چطوری؟ حتما راهی هست باید راهی باشه، این همه سال تلاش نكردم تا یك دخترك بی سر و پا نام و ثروتم رو به ننگ بكشه. من دنبال یك زن مقتدر هستم نه یكی مثل ویدا ... اگر شد بهتر از اون!)


    ادامه دارد ...

  17. 4 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #80
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 3/10

    دكتر هرندی فنجانهای چای را روی میز گذاشت و نشست و به چهره مغموم و گرفته او نگاه كرد و گفت:
    - روی كاری كه بهت پیشنهاد دادم فكر كردی؟
    ویدا سرش را بالا گرفت و به او نگاه كرد. رابطه آنها فراتر از رابطه استاد و دانشجو بود؛ همیشه دكتر هرندی پدرانه با او برخورد كرده بود.
    - اون كار به درد من نمی خوره.
    - تو باید درست رو ادامه می دادی یعنی انتظار داشتم تا مقاطع عالیه ادامه تحصیل بدهی اما تو به مدرك كارشناسی بسنده كردی، حالا هم دیر نشده می تونی ادامه بدهی.
    - بهش فكر كردم اما اصلا حوصله درس و دانشگاه رو ندارم.
    - اگر جویای كاری بهتر هستی باید ادامه تحصیل بدی. می تونی هم كار كنی هم درس بخونی. تو كه نمی خواهی باقی عمرت رو به بطالت بگذرونی.


    ویدا مستقیما به او نگاه كرد و بعد از مكث كوتاهی گفت:

    - دكتر ... می خواستم یك سوالی از شما بپرسم، دوست دارم واقعیت رو بشنوم.
    دكتر هرندی فنجان را مقابل ویدا گذاشت و گفت:
    - چرا فكر می كنی ممكنه بهت دروغ بگم؟
    - از یاشار خبر دارید؟
    دكتر هرندی پاسخ داد:
    - سوال تو همین بود؟ خبر كه نه، اما بی خبر بی خبر هم نیستم. تو كه باید بیشتر از من از حال اون باخبر باشی.
    ویدا گفت:
    - سوال من چیز دیگه ایه، چهار سال قبل یادتون هست؟ یادتون هست بهترین دانشجوتون یك موضوعی كه دلخواهش باشه رو برای پایان نامه اش پیدا نمی كرد؟
    دكتر هرندی گفت:
    - بله ... و من می خواستم كه به تو كمك كنم و موضوعی رو برات پیدا كنم.
    - درسته اما شما بعد از این كه فهمیدید مشكل روحی روانی دایی زاده ام، بیمار خودتون رو می خوام پیگیری كنم این پیشنهاد رو به من دادید، اما چرا؟
    دكتر هرندی در حالی كه سعی داشت از موضوع طفره برود گفت:
    - ویدا من نمی فهمم چرا بعد از گذشت چهار سال اومدی و داری این سوال رو از من می كنی.
    ویدا گفت:
    - چون چهار سال پیش آنقدر از پیدا كردن یك سوژه زنده خوشحال بودم كه نفهمیدم باید در برابر ممانعت شما یك چرا بیارم. چرا نمی خواستید كه من با دایی زاده ام برای پایان نامه صحبت كنم؟ چرا نباید اونو موضوع پایان نامه ام قرار می دادم؟ مگه قرار بود چه اتفاقی بیافته؟
    و چون سكوت دكتر هرندی را دید ادامه داد:
    - شما از چی باخبر بودید؟ یعنی چطور از امروز من باخبر بودید؟
    - من از هیچ چیزی باخبر نبودم فقط ...
    - فقط چی دكتر؟! می ترسیدید دانشجوتون عاشق سوژه پایان نامه اش بشه؟ خب می شدم مگه چه اتفاقی می افتاد؟
    - ببین ویدا ...
    ویدا گفت:
    - نه دكتر من فقط می خواهم بدونم چرا سعی داشتید موضوع دیگه ای رو برای پایان نامه ام در نظر بگیرم؟
    دكتر گفت:
    - چون فكر می كردم چیز خوبی از آب در نمی یاد. نمی خواستم دانشجوی خوب من یك پایان نامه بی خود تحویل بده. نه دكتر، نه ... شما می دونستید كه موضوع خوبه، اما یك اشكالی داشت.
    دكتر هرندی گفت:
    - درسته یك مشكلی وجود داشت اما حالا دیگه دونستن واقعیت هیچ فایده ای نداره. من خیلی سعی كردم تو رو از اون موضوع منحرف كنم اما تو راهی رو در پیش گرفتی كه ...
    ویدا كنجكاوانه پرسید:
    - كه چی؟
    دكتر هرندی گفت:
    - ویدا واقع بین باش زندگی پر از تجربیات تلخ و شیرینه، یك تجربه تلخ نباید ما رو از ادامه زندگی باز داره، نباید متوقف كنه.
    ویدا گفت:
    - این در مورد شكست در عشق صدق نمی كنه.
    دكتر هرندی گفت:
    - چه عشقی؟ عشق یك طرفه ...؟!
    ویدا با لحنی ملتهب گفت:
    - اما دكتر اون باید زودتر از اینها لب باز می كرد و منو متوجه اشتباهم می كرد، نه حالا كه ... حالا كه یك ...
    دكتر هرندی گفت:
    - نه ویدا اشتباه نكن، اون یك عشق تازه نیست، یاشار آنقدر غرق در بیماری خودش بود كه نمی فهمید رفتار تو، رسیدگیها و توجهات تو نشات گرفته از عشق تو به اونه، خودت هم خوب می دانی. كمی واقع بین باش.
    ویدا مكث كرد و بعد گفت:
    - قبول دارم دكتر اما فراموش كردنش احتیاج به زمان داره.
    دكتر هرندی گفت:
    - این گذشت زمان نباید زیاد طول بكشه سعی كن در روال عادی زندگی قرار بگیری.
    ویدا گفت:
    - جواب منو هنوز ندادید دكتر، این موضوع حسابی ذهن منو درگیر كرده.
    دكتر هرندی كمی فكر كرد، چه عیبی داشت اگر چهره واقعی آن زن مستبد و خودخواه را حداقل برای نوه اش نمایان می كرد؟
    - امیدوارم زیاد ناراحتت نكنم. دیگه علتی برای پنهان كاری نمی بینم. روزی كه تو آمدی اینجا و با خوشحالی از موضوع پایان نامه ات با من صحبت كردی حسابی جا خوردم چون چند روز قبل از اون، مادربزرگت مرا داخل مطبم ملاقات كرد یك ملاقات كاملا خصوصی. اول گفت دیگه نمی خواهد به خاطر یك اشتباه دیگه تا آخر عمر شنونده سركوفتهای اطرافیان باشه، از سونیا و انتخابش توسط خودش صحبت كرد و بعد ... بعد در مورد تو و پایان نامه ات صحبت كرد و در مورد یاشار كه بیماریش و آینده نامعلومش اونو حسابی نگران كرده و از من خواست تو رو به سمت اون سوق بدهم و ....
    ویدا با آشفتگی ناباورانه گفت:
    - دیگه بسه دكتر ... خودم همه چیز رو فهمیدم.
    و در حالی كه سعی داشت بغضش رو فرو دهد سرش را در میان دستهایش گرفت و گفت:
    - قرار بود كه یاشار عاشق من بشه و من عاشق اون ... اینطوری ... اینطوری تا هر زمان درمانش طول می كشید كسی بود كه با اون ازدواج كنه و نسلی دیگه از گیلانی ها رو بدون فوت وقت بسازه ...
    دكتر هرندی با تاسف سری تكان داد و گفت:
    - خیلی سعی كردم تو رو مجاب كنم، اما ... شاید باید همان زمان واقعیت رو به تو می گفتم.
    ویدا در حالی كه سرش را بین دو دست می فشرد و نفسهایش از خشم و عصبانیت به شماره افتاده بود گفت:
    - اون پیرزن خودخواه همه چیز و همه كس رو به خدمت ثروت و شهرتش می گیره، چشمش رو به روی انسانیتش بسته!
    دكتر هرندی از جابرخاست و برای آوردن آب، از سالن خارج شد وقتی دوباره به سالن برگشت ویدا آنجا نبود. نفس عمیقی كشید و گفت:
    ( لابد می ره سراغ خانوم مهتاج گیلانی تا عواطفش رو زیر سوال ببره.)
    ویدا در حالی كه به سرعت رانندگی می كرد با خودش كلنجار می رفت:
    (برم اونجا كه چی؟ بگم تو یك حیوونی مادربزرگ! تو یك دیكتاتور بی احساسی، چه جوابی می شنوم؟ این خودت بودی كه خواستی دایی زاده ات رو موضوع پایان نامه ات كنی و بعد هم خیلی عجولانه كه نه ... خیلی احمقانه شدی. نه ... نه نمی تونم به تحقیراتش گوش كنم ... نمی تونم.)
    و از سرعتش كاست.


    ادامه دارد ...
    Last edited by ssaraa; 24-10-2010 at 10:02.

  19. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •