جکوب دستان سارا را گرفته در اوج قهقرای نیستی ، خسته از آینده ی خود به جایی نگاه میکرد که همه زندگیش را در دوراهی پوچی تباه میدید !
دستان سارا را رها کرد...
احساس خلاء در تمام مویرگ های بدنش کشیده شد!
قطره اشکی چکید ...
آن ها را دیدی ...
صدایی از گلویش خارج شد اما به هیچ شبیه نبود ! تبدیل دستانش را دید ...
دستان جیکوب به موجودی میماند که حیکوب در روزهای کودکی وقتی مادربزرگ برایش قصه میخواند آن را با خود تصور میکرد ! درست با همان جزییات ...
جکوب از هیچ نترسید ...
وقتی انسان نقطه روشنی در آینده اش نباشد همچنان در پوچی سرگردان می دود و ذره ذره وجودش را فدای افکار اورمانیسمی اش میکند !
جیکوب با انگشتان بلندش که اکنون دراز و باریک و خشک همچون انشگتان حشره افسانه ای درون کتاب های کافکا شده بود دست در جیبش فرو برد و همه محتویات آن را فرو ریخت ...
پاکتی سیگار ، کبریت ، تیغ و تخمه هندوانه !
افکارش چنان سرمست از حضور شیاطین در آن مکان بود که موهای بدنش که همچون پشم پشت کمر گوژپشتی شده بود را سیخ نگه داشته بودند !
سیگار را روشن کرد و در دود آن غرق شد ! تمام خاطرات زندگی اش ! آرزوهایش و رویاهایش را در ورای افسانه های درون کتاب ها میدید !
خود را گم کرد !
دود را که در گلویش فرو برد ! به هیچی رسید !
تیغ را برداشت !
دستانش را برای آزمودن این امتحان سخت چنان محکم نگاه داشته بود که گویی قلب معشوقه اش را همچون مرشد و مارگاریتا ...
تیغ را بر رگ دستش کشید !
هیچکس نبود
در آن جهان خلا
نه رهگذری
نه عابری
نه حتی خدایی
جیکوب بود و جیکوب با یک دنیا آرزو برای آینده اش
احساس جلادی را داشت که در شب بارانی پای جوخه اعدام به گریه می افتد ! فریاد میزد ...
فریاد میزد ...
فریاد ...
قطره اشکش باز بر روی لبانش افتاد و از مزه شور اون به حال تهوع !
دستانش در حال تبدیل به یک چرک بزرگ بودند !
زیر لب زمزمه میکرد :
صدای مرگ
صدای عشق
صدای من
شنیدم همه را ...
به اینجا که رسید به هق هق افتاد !
جیکوب با لبخندی مصنوعی که در تمام این مدت بر لب داشت تیغ را به دستانش زد !
احساس آزادی می کرد ! احساس ...
و (( هیچ )) در لحظه اتفاق افتاد !!!
چیزی نمانده بود جز ته سیگار جیکوب که خاکرهایش تمام تن آن تخم هندوانه را پوشانده بود !
خونی نیامد ! حتی دردی نکشید !
وقتی درد فکر جیکوب به حدی رسید که درد جسمانی را حتی احساس نکرد !
و این پایانی بود بر قصه پسرکی که تمام خواسته اش یک دنیا زندگی معمولی بود ...
و همچنان ته سیگار جیکوب خاکستر می شد ...
پایان ...
پ.ن : من عذرخواهی میکنم که داستانتون رو من به پایان بردم !
امیدوارم تاپیک دیگری باز شود تا داستان جذاب تر و بهتری را با هم به اتمام برسونیم ...