با يك جرعه آب، لقمه پايين رفت و غزاله نفس عميقي كشيد، اما چهره كيان عبوس، لحنش تند و گزنده شد و گفت:
- تو حتي عرضه غذا خوردن هم نداري. نمي دونم چه گناهي كردم كه گير تو افتادم.
غزاله با دهان نيمه باز به كيان خيره شد. دليل تغيير ناگهاني رفتار او را نمي دانست. متعجب چانه بالا داد و لحظه اي بعد بدون توجه پاشنه پا را به سمت آتش سُر داد و پاها را در شكم فرو برد و سر به زانو گذاشت.
شايد هر كس ديگري جاي او بود با آن همه صدمات روحي و جسمي در اين سال و ماهها قادر به حركت نبود، خودش هم نمي دانست چگونه اين همه جان سختي نشان داده است كه به فاصله سه روز پس از اصابت گلوله و خونريزي شديد، در آن شرايط سخت آب و هوايي، هنوز قادر به راه رفتن است.
كيان به صخره پشت سرش تكيه داد و چشم بر هم نهاد و غزاله نيز كه احساس ضعف مي كرد روي تخته سنگي كه در اثر گرماي آتش، برفش آب شده بود دراز كشيد و چشم بست. نمي دانست چه مدت در خواب بود تا آنكه احساس كرد شيئي به پهلويش فشار مي آورد. پلكهايش را به زحمت گشود. كيان با نوك اسلحه كلاش به پهلويش مي زد.
- يالا بلند شو.... بايد راه بيفتيم تا قبل از تاريكي هوا دنبال يه پناهگاه باشيم.
غزاله بي كلام نيم خيز شد. دلش آرزوي يك خواب راحت در كانون گرم خانواده رو داشت.
يادآوري خاطرات گذشته چهره اش را عبوس كرد. پوتينش را برداشت تا به پا كند كه كيان دو حلقه باند را به سمتش دراز كرد و گفت:
- اول اينو ببند دور پاهات بعد پوتين پا كن.
غزاله قادر به استفاده از دست راستش نبود. وقتي دست از روسري آزاد كرد و براي پيچيدن باند به پاشنه پا نزديك كرد دردي طاقت فرسا در خود احساس كرد كه توانش را گرفت.
رنگ پريده و لبهاي سفيدش خبر از شدت درد داشت. كيان كلافه مقابل او زانو زد. نگاهش هنوز تند و گزنده بود، باندها را از دست غزاله قاپيد.
در پيچيدن باندها عجول و هول نشان مي داد. چند لحظه بعد گفت:
- ديگه راه بيفت. خيلي دير شده.
و برخاست.
غزاله طبق گفته كيان انتظار داشت به سمت پايين و زمينهاي پست حركت كنند با مشاهده حركت افقي كيان كه بيشتر به سمت جلو و شرق بود، اعتراض كرد و گفت:
- مگه نگفتي بايد بريم پايين؟ پس چرا همش داري از اون طرف مي ري؟
كيان با عصبانيتي كه تنها خود دليلش را مي دانست گفت:
- قرار نيست سوال كني. فقط دنبالم مي ياي.... شير فهم شد؟
- دستور ميدي!!!؟
- دقيقا.
- نكنه فكر مي كني من سربازتم.
كيان ابروانش را به هم گره زد و صدايش را چنان بالا برد كه در دل كوه انعكاس پيدا كرد.
- تو سرباز من نيستي، تو يه مجرمي.... يه مجرم عوضي.... بهتره يادت باشه كه كي هستي.
چيزي درون غزاله فرو ريخت، احساس حقارت تمام وجودش را فرا گرفت. شايد كاملا فراموش كرده بود كه كيان كيست و خودش در چه موقعيتي قرار داشته است. وقتي كيان اين موضوع را يادآور شد، با شرمندگي سر به زير انداخت و بدون چون و چرا به دنبال او به راه افتاد.
غزاله چنان مظلومانه در هم شكست كه كيان احساس كرد صداي شكستن چيني قلب او را شنيده است، در حاليكه از كرده خود پشيمان به نظر مي رسيد، بدون دلجويي به راهش ادامه داد.