تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 8 از 12 اولاول ... 456789101112 آخرآخر
نمايش نتايج 71 به 80 از 117

نام تاپيک: رمان سایه نگاهت ( فرزانه رضایی دارستانی )

  1. #71
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 50

    قسمت پنجاه ام
    ------------------------
    سجاد لبخند غمگینی زد و گفت:تو از کجا میدانی بچه مان دختر است؟شاید یک پسر تپل مانند من باشه.
    لبخند سردی زدم و گفتم:من مطمئنم که دختر است چون سونوگرافی کرده ام.
    سجاد با خوشحالی از روی تخت به طرفم نیم خیز شد و با صدای کمی بلند گفت:جدی میگی فیروزه؟!وای چقدر عالیه.من خیلی دوست دارم یک دختر خوشگل مثل تو خدا بهم بده.
    از خوشحالی او دلم به شوق افتاد ولی از طرفی نگران بچه ام بودم.فردا صبح سجاد منو تا جلوی در دانشگاه رساند و خیلی تأکید داشت که حتما خودم را به دکتر نشان بدهم.استادم خیلی مهربان بود و توجه زیادی به من نشان میداد.وقتی آنروز رنگ صورتم را پریده و ناراحت دید با نگرانی بطرفم امد و حالم را جویا شد.
    لبخند سردی زده و گفتم:حالم خوبه.بعد سر کلاس نشستم.خانم استادم در کلاس تمام توجهش به من بود و از اینکه رنگ پریده و ناراحت بودم نگران بود.انروز سر کلاس متوجه شدم که بچه اصلا در شکمم تکان نمیخوره.نگران شدم ولی به روی خودم نیاوردم.تا شب تمام حواسم به حرکات بچه بود ولی او اصلا در شکمم تحرکی نداشت.از طرفی میترسیدم پیش دکتر بروم.میترسیدم خبر بدی بهم بدهد.
    آن شب سجاد به خانه نیامد ولی ساعت ده شب با من تماس گرفت و از حالم جویا شد و خیلی سرد و بی میل به او گفتم که خوب هستم و لازم نیست نگرانم باشد و با کنایه ادامه دادم:امیدوارم شب خوبی را کنار همسرت بسر ببری.سجاد در حالیکه عصبانی بود و از لحن صدایش مشخص بود که رنجیده است گفت:من فقط در کنار تو خوشبخت و خوش هستم.فقط تو میتونی منو خوشبخت کنی.دوستت دارم باور کن ودیگه اینقدر کنایه نزن که بدجوری عذاب میکشم.
    بخاطر اینکه حرف را عوض کنم گفتم:اجازه میدهی فردا پیش مادرم بروم؟مدت یک ماه میشه که پدرم را ندیده ام.بیچاره مادرم مدام به من سر میزنه و هنوز نمیدونه که تو با من چه کرده ی و من هم چیزی نگفته ام.خیلی دلم برای پدر و فوزیه تنگ شده است.اگه اجازه بدهی به دیدنشان بروم.خیلی ازت ممنون میشوم.
    سجاد با دو دلی گفت:باشه میتونی بری ولی می خواهم شب حتما در خانه باشی.سلام منو به مادر و پدرت برسون.
    آرام گفتم:باشه عزیزم تو هم مراقب خودت باش.خدانگهدار.
    بعد گوشی تلفن را با حرص محکم روی شاسی گذاشتم.از اینکه او شب را پیش زن دیگری به سر میبرد داشتم دیوانه میشدم و ناخودآگاه نفرت در دلم بیشتر میشد.

    با خودم میگفتم:خدایا چقدر در زندگی تحقیر شده ام.
    میدانستن ارسلان داره از ته دل به زندگی من با خوشحالی می خنده و مرا مورد تمسخر قرار میده.از خودم بدم امد و از زندگی کردنم حالم بهم میخورد ولی بعد یکدفعه به یاد بچه ام افتادم.بچه ای که برای اینده ی نامعلومش از حالا نگران بودم.او از صبح تکان نخورده بود و همین در دلم وحشت انداخته بود.با فکری آشفته به اتاق خواب رفتم.به خودم لعنت فرستادم که چرا به دکتر نرفته ام.شب بیشتر حواسم به بچه بود ولی اثری از تکانهای ان عزیز را حس نمیکردم.
    صبح وقتی به دانشگاه رفتم استاد طبق معمول خواست از نگرانی و رنگ پریدگی بیش از حدم بداند و من با ناراحتی گفتم:

    از دیروز تا بحال احساس میکنم بچه در شکمم تحرکی ندارد.استاد از من خواست که با او به یکی از اتاقهای دانشگاه بروم وقتی استاد شکمم را دید با ناراحتی گفت:خدای من چرا شکمت کبود شده؟بعد نگاه دقیقی به صورتم انداخت و با اخم گفت:تو داری به من دروغ میگی.حتما اسیبی دیده ای که شکمت کبود شده است.بگو چی شده؟شاید بتوانم کمکت کنم.
    لبخند سردی زده و گفتم:چیزی نیست شکمم به در خورده است.
    استاد با ناراحتی گفت:حتما با شوهرت حرفت شده؟میدانم که اینطور است چون با شوهری که تو داری باید هم با هم مشکلی داشته باشید.
    با اخم گفتم:مگه شوهرم چش است که این حرف را میزنید؟او من و بچه ام را دیوانه وار دوست دارد.
    استاد پوزخندی زد و گفت:لازم نیست از او حمایت کنی.هر کی ندونه من که میدونم که او مرد زندگی نیست.تو چطور میتونی با یک معتاد زندگی کنی؟!حیف تو که با این همه نجابت و قشنگی با او زیر یک سقف عمرت را هدر میدهی.
    از این حرف او احساس کردم عرق سردی روی پشتم نشست.از روی تخت بلند شدم و با ناباوری گفتم:این دروغه ، شوهر من معتاد نیست.شما باید اینو به من ثابت کنید.
    استاد فکر نمیکرد من از این موضوع خبر ندارم با ناراحتی گفت:یعنی تو متوجه نشده ای او معتاد است؟!
    با بغض گفتم:نه اون معتاد نیست.من نمیتونم باور کنم ، چرا؟!میدونم مدتی هست که سیگاری شده ولی معتاد نه.نه اون نمیتونه با خودش این کار را بکنه.
    خواستم از روی تخت بلند شوم که استاد مانع شد و با ناراحتی گفت:هنوز معاینه ات نکرده ام.به اجبار خواست دوباره دراز بکشم.
    اشک بی اختیار از روی گونه ام می غلتید.ارام گفتم:شما چطور متوجه شدید که او معتاد است؟
    استاد در حالیکه فشار کمی به شکمم وارد میکرد گفت:شوهرت تازه معتاد شده است.مدت یک ماه میشه ولی تا دیر نشده باید جلوی او را بگیرید.چند وقت پیش او را در بیمارستان دیدم ، آمده بود آزمایش خون بدهد فکر کنم حتما بیماری داشت که دکتر معالجش برای او ازمایش نوشته بود و چون من به شوهرت که با چند برخورد با او اشنا شده بودم شک داشتم و حس میکردم او از نظر روحی نامتعادل است ، خودم ازمایش او را انجام دادم و بعد شک من به یقین تبدیل شد و متوجه شدم او تازه معتاد شده است.بعد استاد با نگرانی گفت:بهتره با هم به بیمارستان برویم باید از شکمت سونوگرافی بشه.امیدوارم حدسم غلط از اب درباید.پاشو.می بایست دیروز این موضوع را به من می گفتی.نمیدانم تو چرا اینقدر خود آزار هستی!!بعد به اصرار خواست که با او به بیمارستان بروم.قلبم به شدت میزد و میدانستم خبر ناگواری از دکتر میشنوم ولی نمی خواستم باور کنم.باور کردنش باعث فرو پاشی زندگیم میشد.چون فقط همین بچه باعث ادامه ی زندگیم با سجاد میشد و میتوانستم تمام بدیهای او را تحمل کنم.
    وقتی سونوگرافی به اتمام رسید ، دکتر با ناراحتی به استاد و من نگاه کرد و گفت:متأسفم.بچه مدت دو روزه که از بین رفته است.باید هر چه زودتر او را بیرون بیاوریم.ممکنه رحم عفونت کنه.
    استاد با افسردگی نگاهم کرد.بغضم را فرو خوردم و با صدای لرزانی گفتم:نه.میخواهم تا فردا بچه ام را داشته باشم.
    استاد با خشمی پنهان گفت:فیروزه این دیوانگیست.مگه نمی شنوی دکتر چی میگه؟همین الان باید بستری شوی.به گریه افتادم.استاد سرم را روی سینه اش گذاشت و مادرانه نوازش کرد و با ناراحتی گفت:عزیزم ، متأسفم.گریه نکن.قسمت این بچه همین بود که تا چشم به جهان باز نگشوده از ما جدا شود.
    در میان هق هق تلخم گفتم:فقط اجازه بدهید امشب را با او باشم.بهتان قول میدهم فردا همینجا باشم تا او را از من جدا کنید.
    استاد وقتی بی تابی مرا دید گفت:باشه عزیزم.بعد مقداری دارو بهم داد و گفت:هر شش ساعت اینها را بخور تا مشکلی پیش نیای.آرام و با دلی اکنده از مصیبت کودک به دنیا نیامده ام تشکر کردم و از بیمارستان خارج شدم.احساس می کردم بدبخت ترین موجود روی زمین هستم.احساس مادر داغدیده ای را داشتم که از مرگ فرزندش بی تاب بود.در نزدیکی بیمارستان پارک کوچک و زیبایی بود.بوی چمن تازه به مشامم رسید و همان باعث میشد بغضی که در سینه خفه کرده ام مانند گردو و غباری پراکنده شود و بر اثر این بوی خوش فرونشیند و کمی آرامم کند.احساس میکردم دارم در دره ای پرت میشوم که انتهایی ندارد و معلق در زمین و آسمان گیر کرده ام.
    مردی را دیدم در حالیکه دست زن باردارش را گرفته بود در پارک قدم میزد و آرام صحبت می کردند و بعد لبخند دلنشینی روی لبهایش مینشست.مرد گهگاهی بطرف من نگاه میکرد و بعد به زنش اشاره میکرد تا مرا ببیند.بعد به زنش اشاره کرد تا مرا ببیند.لحظه ای فکر کردم که دارند مرا مسخره میکنند.خشمگین بلند شدم هنوز چند قدمی نرفته بودم که زن به سرعت بطرفم آمد و گفت:ببخشید خانم لطفا صبر کنید.
    ایستادم.زن لبخندی زد و گفت:میتونم بپرسم بچه ی چندم شماست؟در حالیکه در دلم غم بزرگی سنگینی میکرد لبخند سردی زده و گفتم:بچه ی اولم است ولی یک ساعت قبل متوجه شدم که اون مرده.
    زن با نگرانی خاصی پرسید:وای خدای من ، چطور شد که بچه مرده است؟نکنه؟وای نه...
    وقتی نگرانی زن را دیدم لبخندی زده و گفتم:نترسید.میدانم شما بچه ای سالم و مانند پدرش مهربان بدنیا می آورید.من بر اثر...خدایا چطور به او بگویم!؟خدایا چطور بگویم که من و پدرش باعث مرگ عزیزمان شدیم.به اجبار بغضم را فرو دادم و آرام گفتم:من از پله ها افتادم و بچه ام را از دست داده ام.شما باید مواظب خودتان باشید.
    زن با ناراحتی گفت:خیلی برایتان متأشفم.حیف شد این همه زحمت کشیدید و حالا بر اثر یک حادثه.
    حرف او را قطع کرده و گفتم:با اجازه من دیگه باید بروم چون نمیتونم زیاد سر پا بایستم.با عجله از پارک خارج شدم آنقدر به سرعت از جلوی چشمش دور شدم که آن زن و شوهر در بهت ماندند.


    ادامه دارد..

  2. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #72
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 51

    قسمت پنجاه و یکم
    -----------------------------
    ساعت چهار بعد از ظهر بود.تصمیم گرفتم به دیدن پدر و مادرم بروم.وقتی زنگ را فشردم با تعجب دیدم ارسلان در را به رویم باز کرد.از دیدن او با شرمندگی و خجالت سرم را پایین انداختم وارام سلام کردم.او نگاه سردی به صورتم انداخت و با تمسخر گفت:سلام خانم خوشبخت.حالتون چطوره؟حال مرد بزرگتان چطوره؟خوب هستند؟
    در حالیکه سرم پایین بود گفتم:چرا هر چه زنگ میزنم مادر و پدرم در را باز نمیکنند؟
    ارسلان در حالیکه در را پشت سرم میبست گفت:

    بخاطر این در را باز نمیکنند چون همه شان در خانه ی ما هستند و مادر و فوزیه خانم زودتر تشریف آورده اند.حالا شما بفرمایید خانه ی ما تا آنها شما را ببینند.
    آرام گفتم:مگه در خانه ی شماچه خبر است که همه امشب آنجا هستند؟
    ارسلان لبخندی موذیانه زد و گفت:هم اینکه شاید نامزدی من باشد و به احتمال زیاد خواهر عزیزتان به زودی به خانه ی شوهر میرود.
    با تعجب به ارسلان نگاه کردم و گفتم:منظورتون چیه؟
    ارسلان خنده ای کرد و گفت:پسر عموی عزیز بنده از خارج برگشته است و وقتی شنید که فوزیه خانم هنوز ازدواج نکرده است خیلی خوشحال شد و از من خواست کاری کنم که او بتواند فوزیه خانم را ببیند و من هم امشب آنها را دعوت کردم تا دوباره عشق مرده ی انها تبدیل به یک عشق رویایی و آتشین شود.
    آرام گفتم:خوب نامزد شما چه کسی...اوه ببخشید اصلا حواسم نبود که همان دختر خارجی نامزدتان است.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:اون موقع ما فقط یک همکار بودیم ولی شاید امشب از او خواستگاری کنم.دختر خیلی خوب و فهمیده ای است.
    گفتم:من دیگه باید برگردم.سجاد گفته باید شب حتما در خانه باشم اگه میشه لطف کنید مادرم را صدا بزنید تا او را ببینم.
    ارسلان ناخودآگاه اهی کشید و با صدایی که ناگهان تغییر کرد گفت:تعارف نکن.طفلک فوزیه خانم خیلی دلش برای شما تنگ شده.بفرمایید داخل ساختمون تا ایشون شما را ببینند.
    من هم چون دلم برای فوزیه تنگ شده بود قبول کردم و پا به خانه ی انها گذاشتم.مادر و فوزیه و خانم بزرگمهر از دیدن من چنان خوشحال شدند که همگی دورم حلقه زدند.در حالیکه جمع صمیمی انها بغض سینه ام را بیشتر میکرد

    گفتم:من باید تا شب نشده به خانه بروم.سجاد دلواپس میشود.
    نارسیس دختری زیبا و خوش هیکل بود.نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت و با ارسلان آرام صحبت کرد.ارسلان با نگرانی به چهره ام چشم دوخت و رو به مادرش و مادرم کرد و گفت:

    لطفا کمی فیروزه خانم را راحت بگذارید مگه نمیبینید او باردار است.بعد رو به من کرد و گفت:اجازه میدهی نارسیس در اتاق دیگه ای شما را معاینه کند؟
    لبخند غمگینی زده و گفتم:دو ساعت قبل از سونوگرافی امده ام.لازم به معاینه نیست.
    مادر در حالیکه از دیدن من که مدت یک ماه میشد به خانه شان نرفته بودم بی نهایت خوشحال بود و گفت:عزیزم تورو خدا از سجاد اجازه بگیر که امشب را پیش ما بمانی.پدرت خیلی دلتنگی تورو میکنه.خواهش میکنم.
    وقتی اصرار و خواهش های مادرم را دیدم رو به ارسلان کرده و گفتم:اجازه میدهید من چند دقیقه تلفن را اشغال کنم؟
    ارسلان با اخم گفت:چرا اجازه میگیری؟این خانه متعلق به شماست.
    نارسیس دوباره به طرفم آمد و با لهجه ی دست و پا شکسته به فارسی گفت:اگه اجازه بدهید مایلم شما را معاینه کنم.من کمی به وضعیت شما شک دارم.
    لبخند سردی زده و گفتم:لطفا راحتم بگذارید.گفتم که تازه از سونوگرافی آمده ام.
    نارسیس به ارسلان نگاه کرد و دوباره به زبان خارجی یه چیزهایی گفت.من گوشی را برداشتم در همان لحظه ارسلان به طرفم امد و با نگرانی گفت:فیروزه تو چقدر کله شقی.بگذار نارسیس معاینه ات کنه.
    با خشم گوشی را روی شاسی کوبیدم و با صدای کمی بلند و عصبی گفتم:چیه؟چرا دست از سرم بر نمیدارید.آره.میدانم که بچه ام مرده است.خودم میدانم که او را از دست داده ام.لازم نیست که معاینه ام کند .بعد به گریه افتادم.ارسلان و مادر و فیروزه و خانم بزرگمهر با ناباوری به من و شکمم نگاه کردند.
    مادر به گریه افتاد و گفت:خدا مرگم بده.آخه چطور بچه از بین رفت؟بالاخره باید دلیلی داشته باشه!
    ارسلان گفت:فیروزه چی شده؟نکنه تو...
    با گریه حرفش را قطع کردم و گفتم:تقصیر خودم بود.دو روز قبل با سجاد حرفم شد گفتم که چرا دست از سرم برنمیدارد و طلاقم نمیدهد او مرا سیلی زد من هم عصبانی شدم و خواستم از خانه خارج شوم که سجاد منو از پشت گرفت و خواست در را ببندد که در محکم به شکمم خورد.دیروز متوجه شدم که بچه حرکتی ندارد و وقتی سونوگرافی کردم دکتر گفت که...دوباره به گریه افتادم.
    ارسلان با خشم گفت:مرتیکه ی بی همه چیز.بخدا فیروزه دیگه اجازه نمیدهم با او یک لحظه زندگی کنی.باید از روی جنازه ام رد شوی تا به پیش او بروی.در همان لحظه پدر و آقای بزرگمهر به خانه امدند و پدر بعد از شنیدن ماجرا خیلی عصبانی شد و قسم می خورد که اجازه نمیدهد دیگه با سجاد زندگی کنم.
    مادر و فوزیه همچنان گیه میکردند.ارسلان رو به من کردو گفت:بهتره هر چه زودتر بچه را بدنیا بیاوریم تو نباید او را همراه داشته باشی.ممکنه اسیب ببینی.
    ارام دستی به شکمم کشیدم و با بغض گفتم:آخه چطور همدم تنهای هایم را به فراموشی بسپارم مدت نه ماه او تنها همدمم بود.بی اختیار اشک میریختم.
    ارسلان به طرفم امد با ناراحتی اشکم را پاک کرد و گفت:فیروزه گریه نکن.چه بهتر این طفل معصوم این دنیا را ندید، با داشتن همچین پدری جز اینکه عذاب می کشید هیچی به دنبال نداشت.تو باید هر چه زودتر طلاق بگیری.سجاد داره زندگی تورو تباه میکنه.چرا جوانی خودت را به پای کسی میریزی که حتی یک ذره قدر تو را نمیدونه؟!
    با گریه گفتم:امروز از استادم شنیدم که سجاد مدت یک ماه هست که معتاد شده او نباید با خودش این کار را بکنه.چرا سجاد داره زندگی خودش و منو نابود میکنه؟
    پدر با خشم گفت:خدای من.ما چرا به حرفهای این دختر گوش دادیم و گذاشتیم او خودش را بدبخت کنه.من دیگه نمیتوانم این وضع را تحمل کنم از وقتی که او پا به خانه این بی شرفها گذاشته است روزی نیست که در ارامش بسر ببره.من دیگه این اجازه را به تو نمیدهم.
    مادرم با گریه گفت:فیروزه.اگه ایندفعه روی حرف ما حرف بزنی بخدا خودم را میکشم تا از دست من راحت شوی و من دیگه نبینم که جگر گوشه ام داره مانند گل تو دست آن دیوها پرپر میشه.
    فوزیه اشکش را پاک کرد و گفت:سجاد یک بچه بیشتر نیست.او هنوز بیست و سه سال داره اون نمیتونه مرد زندگی تو باشه.چقدر بهت گفتیم که این ازدواج آخر خوشی نداره.چقدر التماست کردم که او را برای زندگی خودت انتخاب نکن ولی تو روی یک حرف ایستادی و با لجبازی گفتی که او را دوست داری.
    ارسلان با ناراحتی گفت که گذشته ها دیگه گذشته.باید از این به بعد جلوی هر حادثه ای را بگیریم.

    مادر با گریه گفت:خدا از پدر شوهرش نگذره او بود که زندگی آنها را تباه کرد.پارسال بچه ی چهار ماهه اش را در شکمش کشتند و حالا بچه ی پا توی نه ماه گذاشته اش را سر به نیست کردند.می ترسم بعدا خود دخترم را نابود کنند.
    ارسلان با ناراحتی گفت:وای خدای من.یعنی...بعد سکوت کرد و پس از لحظه ای با خشم و فریاد گفت: فیروزه.بخدا اجازه نمی دهم به ان خانه برگردی.اگه بخواهی بروی قلم پایت را می شکنم.
    از این حرف او خنده ام گرفت.اشکم را پاک کردم و گفتم:ای خدای من.این اقا می خواد پاهای منو بشکنه پس بهتره پیش شوهر خودم بروم لااقل او اسیبی به من نمیرسونه.همه در حالی که اشک میریختند زدند زیر خنده.
    ارسلان لبخند سردی زد و گفتگه اجازه نمیدهم حرف تو حرف بشه ، فهمیدی؟حالا آماده شو که به بیمارستان برویم.
    دوباره غم عظیمی در دلم نشست.با ناراحتی گفتم:نه.امشب را تحمل کنید فردا حتما به بیمارستان میروم.و اینکه بهتره سجاد بدونه که چه اتفاقی برای بچه مان افتاده است.بعد گوشی را برداشتم.
    ارسلان دستش را روی شاسی گذاشت و گفت:بهتره من صحبت کنم.
    با نگرانی گفتم:نه این حرف را نزن اگه سجاد بفهمه که شما اینجا هستید هزار جور فکرهای...
    ارسلان با اخم حرفم را قطع کرد و گفت:

    وقتی تو می خواهی از او طلاق بگیری ، دیگه نباید به این چیزها فکر کنی.احساس میکنم تو هنوز برای طلاق گرفتن از او دو دل هستی.
    با ناراحتی مگاهش کردم و ارام گفتم:آقا ارسلان خواهش میکنم اجازه بدهید خودم با سجاد صحبت کنم.
    ارسلان با خشم گوشی را به دستم داد و گفت:چقدر دوست دارم این مرد بی غیرت را خفه کنم.
    شماره ی شرکت را گرفتم.سجاد گوشی را برداشت.خیلی گرم با او احوال پرسی کردم طوری که همه تعجب کرده بودند و مرا نگاه میکردند.
    سجاد با مهربانی گفت:عزیزم من یک ساعت دیگه خانه هستم دوست دارم که تو هم آنجا باشی.
    با ناراحتی گفتم:ولی من قراره به بیمارستان بروم.باید بستری شوم.
    سجاد با نگرانی پرسید:برای چی؟نکنه بچه...بعد سکوت کرد.
    با بغض گفتم:بچه از دیروز تا حالا تکان نمیخوره وقتی سونوگرافی رفتم دکتر گفت او مرده است و حالا قراره با اقا ارسلان و مادرم به بیمارستان برویم تا بچه مان را ....بعد به گریه افتادم.
    سجاد با عصبانیت گفت:حق نداری با ارسلان جایی بروی.زودتر بیا خانه با هم میرویم و اینکه من باورم نمیشه که بچه از بین رفته است.شاید اشتباهی شده!
    با ناراحتی گفتم:نامزد دکتر ارسلان هم به این باور است که بچه مرده.خودم هم نمیتوانم این موضوع را باور کنم.
    ارسلان ارام نزدیکم شد و اهسته گفت:ای بابا او هنوز نامزدم نیست که اینطور حرف میزنی.از کنارم رد شد و پیش مادرم ایستاد.
    سجاد با خشم گفت:اسم اون دکتر قلابی را نیاور که اعصابم خرد می شه.همین الان بیا خونه ، من هم خودم را می رسانم.بعد گوشی را محکم گذاشت.
    رو به مادرم کردم و با ناراحتی گفتم:سجاد اصرار داره به خانه بروم.باور نمیکنه بچه از بین است.نمیدونم چکار کنم.می ترسم اگه نرم او عصبانی شود و غوغا به پا کنه.
    پدر با خشم گفت:اون غلط کرده.بی شرف پست فطرت.شوهرت مرد نیست ، اگه مرد بود با یک زن معصوم و بی نوا این کار را نمیکرد.مرتیکه ی بی همه چیز حالا برای ما مهربون شده و زنشو می خواد.
    مادر با نگرانی گفت:من دیگه اجازه نمیدهم پا توی اون خونه بگذاری.آنها ما را ساده لوح گیر آورده اند و هر کاری دلشان می خواهد با دختر عزیز ما میکنند.مرده شور اون پیر دخترهای زشتشان را ببره.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:ببینم نرگس خانم هنوز ازدواج نکرده است.
    چشم غره ای به ارسلان رفتم او به خنده افتاد.گفتم:من امشب به خانه ی خودم میروم.دلم راضی نمیشه که...
    پدر با خشم گفت:بی خود حرف نزن مگر از روی جنازه ی من رد شوی و بطرف در رفت و درها را بست و با اخم گفت:بسه دیگه.هر چی تو گفتی ما همه انجام دادیم حالا تو باید به حرف ما گوش کنی.تو چطور میتونی با یک معتاد زندگی کنی؟
    ارسلان با ناراحتی گفت:این فکر پوچ هم طبقه بودن هم تو را نابود کرد و هم همه ی مار ا نابود کرد.


    ادامه دارد.........

  4. 7 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #73
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 52

    قسمت پنجاه و دوم
    -----------------------------
    در حالیکه کنار مادرم مینشستم گفتم:
    سجاد مرد خیلی خوبیست.او دیوانه وار دوستم دارد ولی در چاله ای افتاده که بیرون امدنش جز نابودیش چیز دیگری نیست.هر جور فکر میکنم بعد از مرگ بچه ام نمی تونم با او زندگی کنم ولی هنوز دوستش دارم وقتی کنارم است احساس امنیت میکنم.
    ارسلان که حسادت جلوی چشمان حالت دار و کشیده اش را گرفته بود پوزخند تمسخرآمیزی زد و با حرص گفت:

    نمیدانم از کی تا حالا کنار ادم معتاد زندگی کردن امنیت و اسایش به همراه داره که تو این حرف را میزنی!!
    ارام بلند شدم رو به مادرم کرده و گفتم:اجازه میدهید به خانه ی شما بروم؟می خواهم استراحت کنم.
    ارسلان سریع بلند شد و گفت:میتونی در اتاق من استراحت کنی.لازم نیست به خانه ی خودتان بروید چون امشب همه دور هم هستند و خوب نیست شما تنها در خانه باشید.
    مادر و خانم بزرگمهر حرف او را تاکید کردند و من همراه خود ارسلان به اتاق او رفتم.هیچوقت پا در اتاق او نگذاشته بودم.اتاق بزرگ و بسیار زیبا بود.او بطرف میز بزرگی رفت و قاب عکسی را روی میز خواباند و به طرف من برگشت و گفت:خوب استراحت کن وقتی مهمانها امدند صدایت میزنم.روی کاناپه دراز کشیدم.ارسلان با تعجب گفت:تو چرا اونجا دراز کشیدی؟بیا روی تخت بخواب اونجوری نمیتوانی راحت باشی.
    در حالیکه از خوابیدن روی تخت ارسلان کمی معذب بودم گفتم:اینجا راحت تر هستم.
    ارسلان لبخندی موذیانه زد و گفت:چرا میترسی؟من که می خواهم از اتاق خارج شوم.نترس در این اتاق هیچ گوریلی وجود نداره.من هم دارم بیرون میروم.
    با اخم گفتم:من منظوری نداشتم.بعد بلند شدم و لبه ی تخت نشستم و به ارسلان چشم غره رفتم و ارسلان خندید و از اتاق خارج شد.
    لبخند غمگینی زدم و روی تخت دراز کشیدم.غلتی زدم و چشمم به قاب عکسی افتاد که ارسلان ان را روی میز خوابانده بود افتاد.کمی وسوسه شدم بدانم ان چه عکسی بود که ارسلان ان را از من مخفی کرده است.بلند شدم و عکس را برداشتم و با ناباوری دیدم عکس خودم است.عکسم در حالتی بود که زیر درخت صنوبر نزدیکی خانه مان نشسته ام و کتاب در دست دارم و مشغول خواندن هستم.با خودم گفتم:او کی این عکس را از من گرفته که متوجه نشده ام.حتی روسری هم بر سر نداشتم و موهای بلندم کمی روی زمین پخش شده بود.از ته دل وجدان ناراحت بود که چرا عکس بدون روسری من در اتاق مردی نامحرم بود ، عکس را سر جایش گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم.
    فکر بچه ی به دنیا نیامده ام قلبم را میفشرد.یاد لباس هایی که با چه ذوقی برایش خریده بودم افتادم.بی اختیار اشک از چشمانم میریخت و قلبم از درد فرزندم میلرزید.لحظه ای خوابم برد و نمیدانم تا چه مدتی خوابیده بودم که صدای فریاد سجاد به گوشم رسید که مرا صدا میزد و با صدای بلند میگفت:

    فیروزه کجا هستی؟بیا برویم خونه.فیروزه.
    بعد صدای خشمگین پدرم به گوشم می خورد که گفت:
    مرتیکه ی نفهم من میگم اون نمی خواد به خانه ی تو بیاد من طلاق او را از تو میگیرم.تو مرد نیستی اگه مرد بودی بچه ی توی شکمش را نمیکشتی.
    با وحشت از روی تخت پایین امدم روسری سرم کردم و از اتاق خارج شدم و به سرعت به طبقه ی پایین رفتم.وقتی داخل پذیرایی شدم میان در شیشه ای بزرگی که به طرف باغ باز میشد و منظره ی قشنگی به پذیرایی میداد ، سجاد را دیدم.ناخودآگاه خواستم به طرفش بروم که ارسلان مچ دستم را گرفت و با خشم نگاهم کرد.سجاد با عصبانیت گفت:به زن من دست نزن بگذارید به سر خونه زندگیش بیاید
    ارسلان رو به من کرد و گفت:تو دوست داری با این نامرد زندگی کنی؟
    به صورت معصوم سجاد چشم دوختم.قلبم از نگاه التماس امیز او فرو ریخت.
    ارسلان با ناراحتی گفت:فقط فکر کن ببین او با تو چه کارهایی که نکرده است.
    پدر با خشم گفت:مرتیکه ی بی همه چیز زنش را کتک کیزنه و بعد میگه عاشق زنشه.
    ارام دستم را از دست ارسلان بیرون کشیدم و بطرف سجاد رفتم.سجاد به سرعت دستم را گرفت و مرا بطرف خودش کشید و بغلم کرد.بوسه های سجاد را روی سرم حس میکردم در حالیکه سرم روی سینه اش بود و دستهای پر از مهرش دورم حلقه شده بود گفتم:سجاد نمیتونم باور کنم که بچه مان مرده است.همش تقصیر ما بود.سجاد در حالیکه با بغض حرف میزد گفت:

    عزیزم گریه نکن.حالا بیا برویم خونه که حالم داره از این ادمهای بهم میخوره.انها میخواهند تورو از من جدا کنند.
    از این حرف عصبانی شدم و به اجبار جلوی خشمم را گرفتم.ارام سرم را بلند کرده و گفتم:وقتی داشتی با سوسن عقد میکردی چرا حالت از این بی وجدانی بهم نخورد؟مگه او با این کار نمی خواست من و تو را از هم جدا کنه؟بعد در حالی که لحن صدایم خشمگین میشد ادامه دادم:چرا وقتی پدرت داشت تو را وادار میکرد تا با سوسن ازدواج کنی حالت بهم نخورد؟بعد از آغوشش بیرون آمدم ولی سجاد مچ دستم را محکم گرفت و با خشم آشکارا گفت:

    برویم خانه.من اجازه نمیدهم هیچکس تو را از من جدا کنه.بهت قول میدهم سوسن را همین فردا طلاق بدهم.فقط تو به خانه ام برگرد.
    هر کاری کردم دستم را از دستش رها کنم نتوانستم و او مرا از جلوی در پذیرایی بطرف باغ کشید.با گریه به پدرم نگاه کردم وقتی نگاه التماس آمیز مرا دید به طرف سجاد امد.دستم را گرفت و وقتی سجاد ایستاد مشت محکمی به صورتش زد و سجاد به زمین افتاد.
    پدرم مرا درآغوش کشید و سرم را بوسید و با خشم رو به سجاد کردو گفتگه اجازه نمیدهم ما را ساده گیر بیاری.ایندفعه مانند دفعه قبل نیست.اجازه نمیدهم دخترم را مانند کلفت در خانه ات نگهداری.تو جز بدبختی برای او هیچ نبودی.
    سجاد با خشم بلند شد و فریاد زد:اون هنوز زن منه.شما نمیتونید او را از من بگیرید.من زندگیتان را به اتش میکشم.به طرف پدرم حمله کرد پدرم منو پشت خودش پنهان کردو با عصبانیت گفت:دست به دخترم بزنی همینجا میکشمت.
    مادرم با فریاد گفت:تورو خدا دست از سر دخترم بردار.چرا راحتش نمی گذاری؟چرا اینقدر زجرش میدهی؟ای بابا طلاقش بده.خدا انشالله ذلیلت کنه.دو سال و نیم است که نگذاشتی آب خوش از گلوی این دختر پایین بره.
    ارسلان بطرف من امد بازویم را گرفت و گفت:خوب نیست توی این سر و صدا اینجا بمانی ، تو برو بالا استراحت کن.
    سجاد با خشم گفت:مرتیکه ی لات به زن من دست نزن.تو حق نداری دست زن منو بگیری.
    به ارسلان برخورد ولی به اجبار خودش را مهار کرد و گفت:

    خفه شو.فکر کرده ای همه مانند خودت نامرد و بی ناموس هستند که این حرف را میزنی؟
    با ناراحتی گفتم:تورو خدا کاری به او نداشته باشید ولش کنید.
    سجاد با خشم گفت:شماها چرا حرف سرتان نمیشه؟من فیروزه را دوست دارم و حاضر نیستم او را از دست بدهم.حتی اگه بمیرم.
    ارسلان با عصبانیت گفت:اگه دوستش داری پس چرا سرش هوو اورده ای؟چرا اینقدر زجرش میدهی؟
    سجاد با فریاد در حالی که از گوشه ی لبش خون می آمد گفت:بخاطر فیروزه این کار را کردم.بخاطر اینکه او راحت باشدوخواستم انتقام بچه ام را از آن عفریته بگیرم ولی راه را اشتباه رفتم.بخدا سوسن را طلاق میدهم بگذارید فیروزه را با خودم ببرم.فیروزه زندگی منه .

    دوباره بطرف من امد ولی ارسلان جلوی من ایستاد و جلوی سجاد را سد کرد و گفت:فیروزه نمیتونه با یک معتاد زندگی کنه.همه ی ما میدانیم که تو اعتیاد به مواد مخدر داری.
    سجاد جا خوردولی به خودش مسلط شد و با فریاد گفت:می توانستید بهانه ی بهتری باورید.چرا دارید به من تهمت میزنید؟رو کرد به من و گفت:فیروزه اینها دارند دروغ میگویند.با برویم خونه خواهش میکنم.
    پدر رو به من کرد و گفت:تو برو تو اتاق استراحت کن تا من تکلیف این انگل را روشن کنم.
    سجاد با فریاد گفت:فیروزه احمق نشو.بیا برویم خونه.و به طرف ارسلان حمله کرد ولی سجاد در برابر هیکل درشت و ورزیده ی ارسلان مانند بچه ای بود که به اجبار می خواست اسباب بازی محبوبش را از یک مرد بزرگ که در حال تصرف ان بود بگیرد.سجاد یقه ی ارسلان را گرفت و مشتی به صورت ارسلان زد و ارسلان که نمیتوانست طاقت بیاورد و فقط بخاطر من سکوت کرده بود با خشم مشت محکمی به صورت سجاد زد و سجاد مانند جوجه ای روی زمین پرت شد.دلم طاقت نیاورد با ناراحتی گفتم:

    خواهش میکنم به او کاری نداشته باشید.
    پدرم با عصبانیت بطرف سجاد رفت و او را زیر مشت و لگد خودش گرفت وقتی سجاد را در میان مشتهای سنگین پدر دیدم ناخوداگاه فریادی کشیدم و گفتم:توروخدا ولش کنید.شما دارید او را میکشید.او هنوز شوهرم است.توروخدا دست از سرش بردارید.
    پدر دست از زدن کشید و به طرف من امد خواست دستم را بگیرد که امتناع کردم و به طرف سجاد رفتم.او روی زمین افتاده بود و ازدرد ناله میکرد.سرش را در اغوش کشیدم و بی اختیار پیشانی اش را بوسیدم و با گریه گفتم:

    پاشو با هم برویم خانه.پاشو بریم.تو دیوانه هستی.دیوانه.
    پدر با خشم گفت:اجازه نمیدهم همراه او به خانه بروی.مادرم با گریه گفت:فیروزه تو رو خدا این کار را نکن اون تورو نابود میکنه.
    سجاد بی رمق از روی زمین بلند شد.صورتش کبود و خونی شده بود.آقای بزرگمهر که تا ان لحظه سکوت کرده بود با ناراحتی گفت:دخترم تو اشتباه میکنی.این پسر نمیتونه تور و خوشبخت کنه.میدانم دوباره پشیمان میشوی برمیگردی.
    پدرم خواست دوباره به سجاد حمله کند که جلوی او را سد کردم و با خشم گفتم:بخدا اگه دست به او بزنید خودم را میکشم.شما حق ندارید او را کتک بزنید.
    پدرم وقتی گریه ام را دید ساکت شد.اقای بزرگمهر با مهربانی گفت:بهتره این اختلاف را با هم رفع کنیم اینطوری خوب نیست که اینچنین به هم میپرید و با هم گلاویز میشوید.
    ارسلان با خشم گفت:آخه یک ادم معتاد چی سرش میشه که می خواهید از راه منطق وارد شوید.
    باعصبانیت رو به او کرده و گفتم:اقا ارسلان خواهش میکنم اینطور توهین نکنید و با ناراحتی رو به پدرم کرده و گفتم:ما به خانه خودمان میرویم.ببخشید که ناراحتتان کردیم.بعد دست سجاد را گرفتم.
    مادر باعصبانیت جلوی رویم ایستاد و با خشم گفت:اجازه نمیدهم به خانه ی این گرگ بروی.
    با اخم گفتم:مامان جان سجاد هنوز شوهرم است.نمیتونم او را همینطور رها کنم.شما دلواپس من نباشید.من چیزیم نمیشه.
    مادر با فریاد گفت:اگه پاتو از این خونه بیرون بگذاری دیگه حق نداری به اینجا برگردی.تو دیگه پدر و مادر و خواهر نداری.فهمیدی؟!دیگه نباید اینجا بیایی.
    پدر با اخم گفت:این حرف چیه که میزنی؟خجالت بکش اون دختر عزیز ماست.
    آرام گفتم:باشه مامان جان.دیگه پیش شما نمیام.مادر مرا در آغوش کشید و با صدای بلند به گریه افتاد.من هم گریه میکردم.
    سجاد آرام گفت:عزیزم زودتر برویم.نمی خواهم لحظه ای اینجا بمانم.از آغوش مادرم بیرون امدم و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم همراه سجاد از باغ خارج شدم.وقتی هر دو سوار ماشین مدل بالای سوسن که در اختیار سجاد گذاشته بود شدیم ، سجاد گفت:بهتره به خانه ی پدرم برویم.
    با تعجب پرسیدم:برای چه به اونجا برویم؟
    سجاد در حالی که صورتش کبود و متورم بود و یک چشمش از کتک های پدرم سیاه و کوچک شده بود گفت:حال مادرم مدتیه خوب نیست و امروز نرگس به شرکت تلفن زد و گفت مادر میگه که میخواد فیروزه را حتما ببینه.بهتره به آنجا برویم.نرگس میگه حال مادرم خیلی بده.
    با نگرانی گفتم:چرا زودتر به من چیزی نگفتی؟بعد به صورت سجاد نگاه کردم و ادامه دادم:سجاد منو ببخش.
    وقتی صورتت را میبینم عذاب میکشم.من مقصر هستم ، نمی بایست به آنجا میرفتم.
    سجاد لبخندی زد و گفت:همین که تو دوباره در کنارم هستی دیگه هیچی برام مهم نیست.دوستت دارم.هیچوقت فکرش را نمی کردم تو حرفی از طلاق بزنی ، وقتی عشق و علاقه ات را میدیم با خودم میگفتم فیروزه به هیچ قیمتی از من جدا نمیشه.با این فکر سوسن را..بعد سکوت کرد و آهی کشید و ادامه داد:ولی از وقتی که تو گفتی طلاق می خواهی تازه متوجه شدم که همه چیز را میتوانی تحمل کنی جز این یکی را...من راه را برای آسایش تو اشتباه رفتم.من گول خووردم و وقتی به خودم امدم دیدم کار از کار گذشته است.فیروزه من ناخواسته به این راه کشیده شدم.پدرم و پدر سوسن توطئه کرده بودن.بخدا من تو را دوستت دارم و حاضرم به خاطر تو همه چیز را از دست بدهم ولی تو را داشته باشم.تو اولین عشق پاکی بودی که در قلبم رسوخ کردی روز جشن را هرگز فراموش نمیکنم.چشماهای معصومت منو گرفتار کرده بود.وقتی میدیدم که تو به هیچ چیز توجه نداری و فقط به فکر درس و حجاب بودی در همان روز عاشقت شدم وقتی به خانه امدم مانند ادمهای عاشق پیشه شبها تو را در آغوش میگرفتم ودر عشق تو به سر میبردم.بعد اهی کشید و با بغض گفت:ای کاش بچه مان زنده بود.چقدر بخاطرش عذاب میکشم.
    لبخند سردی زده و گفتم:فراموشش کن ما دوباره میتونیم بچه دار شویم.
    درحالیکه دیگه اصلا دوست نداشتم از او بچه دار شوم . بچه های بی گناهمان بر اثر نداشتن خانواده ای درست و حسابی به دست خودمان از بین بروند.این برایم دردناک بود.به بیرون ماشین چشم دوختم و به مغازه ها که داشتند تازه تعطیل می کردند نگاه کردم.
    همراه سجاد به خانه ی پدرش رفتم وقتی خواهرهای سجاد صورت برادرشان را انطور دیدند با نگرانی به صورتشان زدند و گفتند که او چرا اینطور شده است و سجاد به دروغ گفت با کسی حرفش شده و دعوا کرده.
    مادر شوهر مهربانم در حالی که دیگه نمی توانست خوب حرف بزند با دیدن من اشک از چمانش سرازیر شد.صورتش را بوسیدم و کنار رختخوابش نشستم.مادرشوهرم به شکمم نگاه کرد و دستی بع ان کشید ، لبخند غمگینی زد و با لکنت زبان و بریده بریده گفت:نوه ی عزیزم چطوره؟لبخندی زده و گفتم:حالش خوبه.خیلی منو اذیت میکنه.بعد دستش را گرفتم و بوسیدم.
    نرگس با چشم غمزه ای امد و گفت:حالا چقدر ناز میکنه، انگار داره دختر شاه پریان را بدنیا میاره.بچه ی سوسن دیدن داره که از الان دلم براش پر می کشه.
    قلبم از این حرف او فرو ریخت و غم بزرگی روی دلم نشست.بغضم را به اجبار مهار کرده بودم.سجاد به دستشویی رفته بود تا صورتش را بشوردودر همان لحظه پدرشوهرم به خانه آمد بلند شدم و به او سلام کردم او جوابم را نداد و کتش را در اورد و روی رخت آویز انداخت.در همان لحظه سجاد از دستشویی بیرون آمد.پدرشوهرم با دیدن صورت سجاد با نگرانی گفت:صورتت چی شده؟کی تورو به این روز در آورده است؟
    سجاد به اجبار به لبخندی زد و ناخودآگاه به من نگاه کرد و همین نگاه پدرشوهرم را به شک انداخت.سجاد گفت با کسی دعوا کرده است چون با ماشین تصادف کرده و با راننده ی ماشین گلاویز شده.
    پدرشوهرم با اخم گفت:دو ساعت قبل جلوی در خانه ی شما بودم و هر چه زنگ در را زدم کسی باز نکرد.شما کجا بودید؟
    سجاد گفت:رفته بودیم پیش خانواده ی فیروزه و به انها سر زدیم.پدرش برایتان سلام رساند.پدر شوهرم چیزی نگفت.رو به سجاد کرد و گفت:هر چه زودتر برو پیش سوسن.او حالش خوب نیست و خواست بهت بگم که حتما امشب به پیش او بروی.
    سجاد با اخم گفتشب که حالش خوب بود.چطور امروز...
    پدرش حرفش را با خشم قطع کرد و گفت:اون زن حامله است.خب بچه همینجوری به دنیا نمیاد.اون کمی حالش بد شده و خواست که حتما پیشش بروی.حالا پاشو برو ، فیروزه امشب اینجا میمونه و از همین طرف فردا به دانشگاه میره.
    شمشاد با خوشحالی گفت:آخ جون چقدر دوست دارم شبی را در کنار ما بمانی.پدرش به او چشم غره ای رفت و شمشاد رنگ صورتش پرید و ساکت شد.
    سجاد با نگرانی نگاهم کرد.من از ترس پدر شوهرم سرم را پایین انداخته بودم و دست مادر شوهرم را در دست داشتم.
    سجاد با نگرانی بلند شد و گفت:مواظب فیروزه باشید.رو کرد به من و گفت:فردا بعد از ظهر از دانشگاه بیرون نیا خودم میام دنبالت تا با هم به خانه برویم.
    به اجبار لبخندی زده و گفتم:باشه منتظرت میمانم.بعد همراه او تا جلوی در رفتم.سجاد با ناراحتی دوباه برگشت و به صورتم نگاه کرد.ارام نزدیکم شد و گفت:منو ببخش.تو زندگی من هستی.من تو رو با دنیا عوض نمیکنم.دوستت دارم.بعد صورتم را بوسید وقتی داشت میرفت محکم مچ دستش را گرفتم او دوباره بطرفم برگشت با بغض نگاهش کرده و گفتم:تو هم مراقب خودت باش.سرم را بوسید و با پریشانی سریع از من دور شد.از نگاهش می خواندم از اینکه مرا تنها میگذارد از ته دل ناراحت است ولی چاره ای نداشت چون از طرفی پدرش او را عذاب میداد و از طرفی سوسن.
    ادامه دارد...

  6. 7 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #74
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 53

    قسمت پنجاه و سوم
    --------------------------------------
    وقتی به اتاق برگشتم پدر شوهرم با خشم نگاهم کرد و گفت:
    حالا تو راستش را بگو.چرا سجاد به این روز افتاده است؟میدانم که تو از همه چیز خبر داری.
    جا خوردم.انگار او منتظر بود تا سجاد از خانه خارج شود.با صدای لرزان گفتم:خودش که بهتون گفت که...
    حرفم را با خشم قطع کرد و گفت:اون به من دروغ گفت و حالا تو حقیقت را بگو وگرنه پدرت را در می اورم.
    از پدرشوهرم خیلی حساب میبردم وقتی او مرا مخاطب قرار میداد تمام بدنم به رعشه می افتاد.من مجبور شدم همه چیز را برایش تعریف کنم وقتی داشتم موضوع را می گفتم به وضوح دیدم که رنگ صورتش سفیدتر میشود و خشم بیشتری جلوی چشمانش را گرفت.ناگهان پدر سجاد مانند سگ هاری بطرفم حمله کرد موهایم را دور دستش پیچید و با عصبانیت گفت:

    به چه جرأتی شما بی سرو پاها دست روی پسر من بلند کرده اید.پدرت را در می آورم.سجاد بی غیرت است ولی من اجازه نمیدهم شما بچه گداها ما را تحقیر کنید.پدر سگهای بی شرف.
    شمشاد با گریه گفت:باباجون تورو خدا زن داداش را ول کنید اون حامله است.
    مادر شوهرم فقط با صدای بلند ناله میزد و نرگس همراه پدرش منو کتک میزد و می گفت چرا برادرش را به این روز در ارده ایم.شمشاد موهای نرگس را از پشت کشید و نمیگذاشت او مرا کتک بزند و ان دو خواهر با هم گلاویز شدند خون گرمی از بینی ام سرازیر شد و دردهایی که از مشت و لگد آنها به کمرم و سر و صورتم به وجود می آمد داشت طاقتم را می گرفت.
    پدر شوهرم سرم را با خشم به دیوار می کوبید و مرا سیلی میزد و با مشت و لگد به جانم افتاده بود.لگدهای نرگس به کمرم را حس میکردم.شهین فقط گریه میکرد و عکس العملی نشان نمیداد ولی شمشاد از حمایت من دریغ نمیکرد و همچنان نرگس را میزد که او اینچنین مرا زیر مشت خود نگیرد.دیگه نفهمیدم چی شد.بی هوش روی زمین افتادم.
    وقتی چشمانم را باز کردم همه جا را تاریک میدیدم.ناله ای زدم و مادرم را صدا کردم.صدای گرم و مهربان استادم را شنیدم که گفت:عزیزم نگران هیچی نباش من پیش تو هستم.حالا استراحت کن.سرم را به طرف صدا برگرداندم و گفتم:

    من کجا هستم؟چرا اینجا اینقدر تاریک است؟
    استاد دستی به موهیم کشید و گفت:تو در بیمارستان هستی.ان ادمهای وحشی بدجوری تو را کتک زده اند.الان سه روز است که در بی هوشی به سر میبری.خدا را شکر که به هوش امدی،دیگه کم کم داشتم نگران حالت میشدم.
    در همان لحظه صدای ارسلان به گوشم خورد، وقتی دید که به هوش امده ام آنقدر خوشحال شد که از چشمانش اشک شوق سرازیر شد.گفتم:چه کسی منو به اینجا آورد؟
    ارسلان بالای سرم ایستاد.چشمانم کم کم داشت نورش را به دست می آورد و دیگه صورت ارسلان را خوب می دیدم.روسری سرم نبود.ارسلان روسری را روی سرم گذاشت لبخندی سرد زد و گفت:میدانم اینطوری جلوی من معذب هستی و اینکه شمشاد خواهر سجاد به ما تلفن کرد وحشت زده بود و مدام فریاد میزد که دارند تو را کتک می زنند و خواست که به فریادت برسیم و بعد گوشی را قطع کرد.وقتی با خانواده ات به خانه ی پدر شوهرت آمدیم دیدیم که تو بی هوش روی دست پدر شوهرت هستی و انها دارند تو را از خانه خارج میکنند تا به بیمارستان بیاورند ، پدرت که بین راه کلانتری رفته بود با پلیس رسید در همانجا پدر شوهر و خواهر شوهرت را بازداشت کردند و من هم با پدرم و مادرت تو را به بیمارستان رساندیم.
    خدا را شکر که حالت خوبه در این مدت سه روز همه داشتیم دیوانه میشدیم.طفلک مادرت اگه بشنوه تو به هوش آمده ای خیلی خوشحال می شه.بیچاره الان از غصه ی تو توی رختخواب افتاده است و مدام بی تابی میکند.
    با بغض گفتم:سجاد کجاست؟
    ارسلان با اخم نگاهم کرد و گفت:تو که دوباره اسم او را آوردی!!سجاد مرده ، رفته بمیره.مرتیکه بی غیرت وقتی تو را در بیمارستان بستری کردیم فردای انروز امد و وقتی تو را در زیر اکسیژن دید مثل دیوانه ها شده بود و بعد پدرت که از او شکایت کرده بود پلیس را خبر کرد و او را بازداشت کردند.آخه اون چطور دلش امد که تو را توی ان وضع بحرانی تنها بگدارد و پیش زن دومش برود؟!
    خواستم تکانی به خودم بدهم که احساس کردم خیلی سبک شده ام.با تعجب دستی به شکمم کشیدم ولی متوجه شدم که انها بچه را بدنیا اورده اند.
    ارسلان ارام گفت:همان شب وقتی تو را به بیمارستان رساندیم از نارسیس خواستم عملت کند و او دخترت را به دنیا آورد.
    با بغض گفتم:اون چه شکلی بود؟
    ارسلان لبخندی سرد زد و گفت:مانند مادرش خوشگل و سفید بود.حالا فراموشش کن و بگیر بخواب.
    به گریه افتاده و گفتم:می خواهم از سجاد طلاق بگیرم دیگه نمی خواهم با او زندگی کنم.او از خودش اراده ای نداره و مدام از حرفهای پدرش پیروی میکنه.اما به پدر بگو انها را از زندان ازاد کند دوست ندارم انها در زندان به سر ببرند.
    ارسلان در حالیکه سِرم را در دستم جابجا میکرد گفت:

    انها باید سزای اعمال کثیف خودشان را ببینند.
    گفتم:هیچ کَس جز خدا نمیتونه انها را تنبیه کنه.خواهش میکنم به پدر بگو رضایت بدهد تا آنها آزاد شوند.خود خدای بزرگ میداند به انها چطور جواب بدهد.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:باشه.حالا بگیر بخواب تا دو روز دیگه مرخص هستی.بعد از اتاق خارج شد.
    دو روز بعد از بیمارستان مرخص شدم و به خانه خودمان رفتم پدرم زیر پایم گوسفندی قربانی کرد و ارسلان اجازه نداد به خانه ی خودمان بروم و خواست در خانه ی انها استراحت کنم تا نارسیس بهتر مراقبم باشد و وضعیت مرا کنترل کند.نارسیس دختر آرام و صبوری بود و خیلی به من توجه نشان میداد.
    هنوز از ازادی سجاد و پدر و خواهرش ساعتی نگذشته بود که صدای سجاد را در باغ شنیدم که مرا صدا میزد.در اتاق خواب ارسلان بودم صدای پدرم را شنیدم که گفت:

    تا تو را تکه تکه نکردم از اینجا برو بیرون.
    ادامه دارد..............

  8. 7 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #75
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 54

    حالا به نظر شماها این فیروزه هر چی سرش بیاد حقش نیست!!؟؟؟
    --------------------------------------------------------------------------قسمت پنجاه و چهارم
    ---------------------------------
    خواستم بلند شوم که سرم گیج رفت.صدای سجاد که با التماس مرا صدا میزد و میگفت که میخواهم زنم را ببینم به گوشم میرسید.
    به اجبار از روی تخت بلند شدم و در حالی که دیوارها را میگرفتم تا از افتادنم جلوگیری کنم از پله ها ارام پایین امدم.مادر وقتی مرا دید با وحشت گفت:تو چرا از اتاق بیرون آمدی؟برو استراحت کن.
    ارسلان که کنار پدرم جلوی در ایستاده بود متوجه ام شد با نگرانی به طرفم امد و با اخم گفت:

    فیروزه چرا دیوانگی کردی؟برو تو اتاقت.
    گفتم:می خواهم با سجاد صحبت کنم.مادر زیر بغلم را گرفت و منو جلوی پذیرایی برد.سجاد وسط باغ ایستاده بود وقتی مرا دید با ناراحتی بطرفم امد ولی ارسلان جلوی او ایستاد و با خشم گفت:حق نداری به او دست بزنی.

    سجاد با فریاد گفت:ولی او زن منه.به من گفت:عزیزم منو ببخش ، بیا برویم خونه.خودم غلامت هستم و از تو پذیرایی میکنم ، بخدا دیگه اسم سوسن را نمی آورم واز فردا شرکت را ترک میکنم تا دوباره مانند قبل در کنار هم باشیم.دوباره میرم کارگاه قالب سازی کار میکنم.فقط تو دوباره به من فرصت بده و بیا خونه ی من بمان.در کنارم باش.
    ارام گفتم:من دیگه نمیتونم این زندگی جهنمی را تحمل کنم.هر طور شده از تو طلاق میگیرم.دیگه هیچی نمیتونه منو مجبور کنه تا با تو زندگی کنم.حالا برو به سوسن برس و نگذار مانند من بدبخت بشه منو نتوانستی خوشبخت کنی لااقل سوسن را خوشبخت کن.
    سجاد با خشم گفت:من طلاقت نمیدهم حتی اگه جانم را بدهم.چون دوستت دارم نگاه تو گرمم میکنه تو زندگی من هستی.
    ارسلان با عصبانیت گفت:

    تو اگه او را دوست داشتی چرا تنهایش گذاشتی و پیش سوسن رفتی؟تو که میدانستی او در ان شرایط روحی که بچه اش را از دست داد بیشتر از همه به تو احتیاج دارد پس چرا سوسن را به او ترجیح دادی؟پس دروغ نگو که دوستش داری دوست داشتن تو قلب نیست.
    سجاد با فریاد گفت:فیروزه بیا برویم من طلاقت نمی دهم.به حرفهای این مرتیکه گوش نکن.
    با خشم گفتمگه دوست ندارم حتی یک لحظه تو را ببینم.من خیلی برای تو گذشت کردم ولی تو نفهمیدی و این را وظیفه ام دانستی.حالا برو پیش سوسن و به او بگو برگ برنده در دست اوست.حتما امشب را جشن بگیرید.
    با این حرف بطرف پذیرایی برگشتم ولی سرم گیج رفت و روی دستهای مادرم بی هوش شدم.وقتی به هوش امدم خودم را در اتاق خواب ارسلان دیدم و مادرم و خانم بزرگمهر هم کنارم نشسته بودند.
    ارام گفتم:سجاد کجا رفت:
    مادرم در حالی که اشکش را با گوشه ی روسری پاک میکرد گفت:مجبور شدیم به کلانتری زنگ بزنیم تا سجاد دست از سرمان بردارد.او الان بازداشت است.
    به گریه افتادم در همان لحظه ارسلان وارد اتاق شد و گفت:

    حال مریض ما چطوره؟خانم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:
    باز این دختر هنوز دلش پیش شوهرش است.
    ارسلان اخمی کرد و گفت:

    سوسن در کلانتری بود ، سند گذاشت و سجاد ازاد شد و او را با خودش بردوبعد ارسلان بطرفم امد و لبخند سردی زد و گفت:
    اگه هنوز دلت کتک می خواهد خودم حاضرم این کار را بکنم.
    از این حرف او خنده ام گرفت.اشکم را پاک کردم و گفتم:

    اقای دکتر خواهش میکنم در این موقعیت با من شوخی نکنید.
    خانم بزرگمهر بلند شد و رو به مادرم کرد و گفت:

    بهتره برویم شام درست کنیم.الانه مردها سر میرسند و ما هم شام نداریم.هر دو از اتاق خارج شدند.ارسلان لبه ی تختم نشست و گفت:خب حالت چطوره؟
    ارام گفتم:خوب هستم ولی نمیدانم چرا اینقدر سرم گیج میرود.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:اگه دو سه تا آمپول دیگه تزریق کنی حتما خوب میشی.
    نگاه سردی به او انداختم و گفتم:شما هنوز فکر میکنید من مانند قبل از آمپول میترسم؟ولی اشتباه میکنی آنقدر در این مدت درد کشیده ام که دیگه از هیچی نمیترسم.
    ارسلان به شوخی گفت:از من چی؟هنوز هم میترسی؟

    عمدا گفتم:وای فقط از شما خیلی وحشت دارم و ناخودآگاه پرسیدم:شما چرا موها و ریش بلند می گذارید؟
    بعد خودم متوجه ی اشتباهم شدم و ارام و با خجالت گفتم:
    ببخشید اصلا قصدم اذیت کردن شما نبود.
    ارسلان خنده ای سر داد و گفت:بالاخره میدانستم که یک روزی این سوأل را میکنی.بخاطر همین خودم را آماده کرده بودم ، من این هیبت را برای خودم درست کرده ام تا از دست دخترهای اطرافیانم در امان باشم.پارسال در فرانسه یک بار موهایم را کوتاه کردم و ریش و سبیلم را زدم نمیدانی صبح تا شب در بیمارستان چه خبر بود و چطور پرستارها مدام به بهانه ای پیش من می آمدند و دلبری میکردند.همین نارسیس در همان موقع با من آشنا شد.من هم قسم خوردم تا وقتی که زن نگرفته ام با همین هیبت در جمع حاضر شوم.
    به شوخی گفتم:اوه اوه چقدر هم از خودش تعریف میکنه.ببینم نکنه شما حسن یوسف داری که اینطور حرف بزنی.
    ارسلان با خنده گفت:شاید هم حسن یوسف داشته باشم و شما خبر ندارید.مهم نیست.روز عروسیم حتما منو با قیافه ی اصلیم میبینی و آن موقع قضاوت کن که من خوشگلتر هستم یا حضرت یوسف.
    از این حرف او خنده ام گرفت و گفتم:اولین باره که میبینم یک مرد اینقدر از خودراضیست.

    در همان لحظه طفلک فوزیه عصازنان وارد اتاق شد.لبخندی زد و گفت:سلام ، ببینم خواب که نیستی؟
    به شوخی گفتم:نه خواب نیستم ، دارم به غلوهای اقای دکتر گوش میکنم.
    ارسلان لبخندی زد و بلند شد و گفت:من شما دو نفر را تنها میگذارم تا خوب مانند خاله زنکها حرف بزنید.من و فوزیه به خنده افتادیم و او هم از اتاق خارج شد.فوزیه عصایش را کنار پا گذاشت و لبه ی تخت نشست و گفت:ابجی عزیزم حالت چطوره؟
    دستش را گرفتم و گفتم:حالم خوبه.خب ببینم بالاخره شاهپور را دیدی یا نه؟
    فوزیه سرخ شد ؛ سرش را پایین انداخت و گفت:

    همین که تو و سجاد ان روز از خانه رفتید شاهپور با یک دسته گل قشنگ به خانه ی اقای بزرگمهر امد همه ی ما بخاطر تو نگران بودیم و خوب نمیتوانستیم به او توجه کنیم و شاهپور فکر کرد که من از او متنفرم که اینطور اخم کردم ولی نمیدانست چطور دلم برای تو شور میزد و بی قرار بودم.زیر گوش ارسلان چیزی گفت و ارسلان به اجبار لبخندی زد و موضوع را برایش تعریف کرد.شاهپور خواست با من تنها حرف بزند ولی من انقدر در فکر تو بودم که گفتم:
    اصلا نمیتوانم به جز فیروزه به چیز دیگری توجه کنم و دلم بدجوری برای او شور میزنه.فقط یک مهمانی ساده برگزار شد و بیچاره شاهپور اخر شب به خانه شان رفت.
    لبخندی زده و گفتم:ببینم شاهپور چه شکلی شده بود؟
    فوزیه لبخندی زد و گفت:تو طوری حرف میزنی که انگار او را دیده ای.بعد دستم را فشرد و گفت:احساس میکنم خیلی پیرتر شده ، بیشتر موهایش سفید شده است.الان باید سی و پنج سال را داشته باشد چون چهار سال از من بزرگتره.
    گفتم:اگه از تو خواستگاری کنه جوابش را چه میدهی؟
    فوزیه لبخند غمگینی زد و گفت:

    با او ازدواج میکنم چون هنوز دوستش دارم.
    با تعجب به او نگاه کردم و گفتم:با اینکه او در اوج جوانی عشق تو را خرد کرد و تنهایت گذاشت باز او را می خواهی؟!
    فوزیه با بغض لبخندی زد و گفت:آره.دوستش دارم و هنوز نتوانسته ام عشق او را از خودم دور کنم.دو روز قبل شاهپور به خانه ی ما امد و میگفت که در این سال ها چقدر در فکر من بوده و بالاخره عشق من باعث شده که او به وطن برگردد.


    ادامه دارد..............

  10. 7 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #76
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 55

    قسمت پنجاه و پنجم
    ----------------------------------
    لبخندی به فوزیه زدم و گفتم:اگه ما دو تا خواهر در زندگی شانسی نداشته باشیم ولی این شانس را داریم که عشاقهای ما تا عمر دارند دیوانه وار دوستمان دارند.تنها شانس ما دو خواهر همین است وگرنه می بایست تا عمر داشتیم حسرت زندگی بی سر و سامانمان را می خوردیم.الان طفلک سجاد حتما داره از دوری من دیوانه می شه!او واقعا عاشقم است.ای کاش او تسلیم پدرش نمی شد وگرنه ما خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا بودیم.
    بعد اشک در چشمان حلقه زد.فوزیه با اخم گفت:
    سجاد مردی بود که اعتماد به نفس نداشت.او می خواست ره صد ساله را یک روزه طی کنه و حالا هم به این روز نشست.اگه او تو را دوست داشت راضی نمی شد که ازدواج مجدد کنه.همینطور که ارسلان تا حالا از عشق تو ازدواج نکرده ، همانطور شاهپور توی این سالها زن نگرفته.او از عشق چیزی سرش نمیشه.او فقط عاشق محبت تو بود چون در زندگی از طرف خانواده اش محبتی ندیده بود و وقتی گذشت و محبت تو را میدید دیوانه می شد و دم از عشق تو میزد.او به تو تکیه کرده بود در صورتی که تو میبایست به او تکیه می کردی.او حتی درسش را رها کرد تا حرف سوسن را گوش کرده باشد او وقتی میخواست سر سفره ی عقد با سوسن بنشیند حتی لحظه ای در فکر نگاه معصوم تو نبود که دست به چنین کاری زد.او مانند خانواده اش یک حیوان بی رحم است.
    چشم غره ای به فوزیه رفتم و گفتم:اون هنوز شوهرم است که تو اینطور توهین میکنی.
    فوزیه به اجبار لبخندی زد و گفت:

    حقش است.حالا بگیر بخواب که اصلا از این حمایت تو از او خوشم نمی آید.(از این جمله فوزیه حال کردم)
    با ناراحتی دست فوزیه را فشردم و گفتم:من نمیخواهم از سجاد طلاق بگیرم اینجوری مجبورم سربار پدر و مادر شوم.دوست ندارم بار زحمتم را پدر به دوش بکشد.
    فوزیه با اخم بالش را روی سرم پرت کرد و گفت:

    دختره ی دیوانه.پدر و مادر وقتی میبینند تو در کنارشان هستی خیلی خوشحال هستند.در این مدت دو سال و نیمی که با سجاد زندگی کردی مادر و پدر همیشه نگران و دلواپست بودند و اینکه تو تا یک سال و نیم دیگه برای خودت خانم دکتری می شوی و تازه میتونی به پدر و مادر از همه لحاظ کمک کنی.در این مدت ازدواج تو وسجاد ، جز زجر و بدبختی چیزی ندیدی.خواهش میکنم سجاد را فراموش کن و به درست برس.
    در همان لحظه ضربه ای به در نواخته شد و ارسلان به شوخی گفت:غیبت شما دو تا خواهر تمام نشده است؟
    فوزیه به خنده افتاد، ارسلان داخل اتاق شد و گفت:شما دو تا خواهر چقدر حرف میزنید.آمده ام آمپول خانم لجباز را تزریق کنم.نگاهی به او انداختم و گفتم:راستی نارسیس کجاست؟
    ارسلان جواب داد:اون داره توی باغ قدم میزنه.تصمیم گرفته به فرانسه برگرده.
    دلم گرفت و با ناراحتی گفتم:شما دارید بر میگردید؟
    ارسلان به صورت ناراحتم نگاهی انداخت و گفت:من نیامده بودم که برگردم ، گفتم قراره نارسیس برگرده.
    با تعجب پرسیدم:مگه قرار نبود شما با او ازدواج کنید؟!پس چطور شد؟
    ارسلان موذیانه لبخندی زد و گفت:هر چه فکر کردم نتوانستم به خودم بقبولانم که با غریبه ازدواج کنم.دخترهای ایرانی خیلی بهتر هستند.وقتی وفاداری تو را نسبت به همسرت دیدم نتوانستم اطمینان داشته باشم که با نارسیس خوشبخت خواهم شد.ته دلم از این ازدواج هراس داشت.به او این موضوع را گفتم و نارسیس هم پذیرفت و حالا قراره او به وطنش بازگردد.
    آرام گفتم:طفلک نارسیس.
    ارسلان کنارم نشست و گفت:نارسیس مدت سه سال بود که با مرد دیگری هم خانه بود تا اگه تفاهم داشتند با هم ازدواج کنند ولی وقتی دیدند تفاهم ندارند از هم جدا شدند و او در بیمارستان با من آشنا شد.از من خواست که با هم زندگی کنیم ولی چون خون من ، خون یک ایرانیست نتوانستم پیشنهادش را قبول کنم و فقط خواستم با من به ایران بیاید تا او به اصول و اخلاق ما ایرانی ها آشنا شود ، پدر و مادرم را ببیند و اگه توانست ابن وضعیت را بپذیرد با هم ازدواج کنیم.او همه چیز را پذیرفت ولی نتوانستم خودم را راضی کنم چون هیچ علاقه ای به او ندارم و زندگی بدون علاقه برایم سخت و دشوار بود و حالا تصمیم دارم با یک دختر ایرانی ازدواج کنم تا زندگی با دوامی را تشکیل و بچه های خوبی تحویل جامعه بدهم.حالا لطفا برگرد تا آمپولی را تزریق کنم و اینقدر هم از من حرف بیرون نکش.
    لبخندی زده و گفتم:لطفا بگذار نارسیس این کار را بکند میخواهم از او بخاطر کمکش تشکر بکنم.
    ارسلان بلند شد و گفت:باشه ، الان او را صدا میزنم.از اتاق خارج شد

    فوزیه گفت:فکر کنم آقا ارسلان داره با دمش گردو می شکنه که تو می خواهی طلاق بگیری.
    با ناراحتی گفتم:ولی من دیگه فیروزه ی موقع دختری نیستم و میدانم او هیچوقت منو به چشم دیگری جز خواهر نگاه نمیکند.
    فوزیه لبخندی زد و در حالیکه از اتاق خارج میشد گفت:

    بهت قول میدهم همین که طلاق بگیری او فردا به خواستگاریت بیاید.من علاقه را در چشمانش می خوانم.بااین حرف از اتاق خارج شد.بعد از لحظه ای کوتاه ، نارسیس با ان قد بلند و هیکل لاغرش داخل امد.موهای بلند و طلایش با ان صورت سفید و کمی کک مکی خیلی فریبنده بود.چشمان ابی رنگش با بینی ظریف او را زیباتر میکرد و فقط تنها عیبی که در صورت داشت دهان گشاد و نازکش بود که همیشه بایک رژ غلیظ آنرا حالتدار میکرد تا توی ذوق نزند.وقتی میخندید مهربان بود.
    کنارم نشست دستی به صورتم کشید و با لهجه ی دست و پا شکسته ای گفت:حالت چطوره؟لبخندی زده و گفتم:خوب هستم ، از شما ممنونم که به من کمک کردید.خیلی به زحمت افتادید.
    نارسیس سرش را به عنوان نه تکان داد و گفت:

    تو زن خوبی هستی.دکتر ارسلان خیلی تو را دوست دارد.در آلبوم دکتر در فرانسه عکس شما را دیده بودم.او یک البوم پر از عکس شما را داشت.
    با تعجب گفتم:شاید شما اشتباه میکنید.حتما کس دیگری را بجای من گرفته اید.
    نارسیس خندید و گفت:نه عزیزم.من اشتباه نمیکنم.آن عکس خود تو بودی با این تفاوت که حالا خیلی لاغرتر هستی ، میدانم عکسها را از شما یواشکی انداخته است چون اصلا خودش در عکسها نبود و اینکه شما حواستان به دوربین نیست و مشغول درس خواندن بودید.
    سرخ شدم نگاهم را از او دزدیدم.نارسیس دوباره خندید و صورتم را بوسید و گفت:حالا دراز بکش تا آمپولت را بزنم.در حالیکه به طرفی می غلتیدم تا او آپول را تزریق کند گفت:تا دو روز دیگه کاملا سرحال میشوی و میتونی از تخت پایین بیایی.فقط به خودت فشار نیاور.امیدوارم هر چه زودتر خوشبخت شوی.دوباره گونه ام را بوسید و گفت:حالا استراحت کن.بعد از اتاق خارج شد.
    موقع شام ارسلان با سینی کوچکی که در ان غذا بود به اتاق امد.کنارم نشست و سینی را روی پاهایم گذاشت و گفت:

    حالا پاشو شامتو بخور تا کمی جون بگیری.
    لبخند غمگینی زده و گفتم:از سجاد خبری نداری؟
    ارسلان با اخم نگاهم کرد و گفت:اسم او نامرد را نیاور که عصبانی میشوم.پدرت درخواست طلاقی نوشته که فقط تو باید انرا امضاء کنی تا ان را به دادگاه بدهد.
    با بغض گفتم:سجاد مرد خوبی بود به شرطی که خانواده اش ما را راحت می گذاشتند.
    ارسلان در حالیکه خشمش را فرو میخورد گفت:

    اگه دوست داری با هوو و با یک معتاد زندگی کنی من حرفی ندارم و دیگه هم در کارهای تو دخالت نمیکنم.خواست بلند شود که گفتم:من از حرفم منظوری نداشتم ولی برای او می سوزد.من هم اصلا راضی نیستم دوباره با اون زندگی کنم ولی...
    ارسلان با عصبانیت گفت:ولی دیگه نداره ، تو امتحان خودت را پس دادی و قبول شدی ولی سجاد نتوانست تو را خوشبخت کند.
    با ناراحتی گفتم:ولی من نمی خواهم سربار پدر و مادرم باشم...
    ارسلان با تعجب گفت:فیروزه بی خود حرف نزن.تو سربار هیچکس نیستی.من به تو اطمینان میدهم که میتونی روی پای خودت بایستی و مانند یک مرد تنها زندگی کنی.تو دختر با اعتماد به نفسی هستی میدانم سربار هیچکس نخواهی بود.همه ی ما تو را دوست داریم.حالا اینقدر فکرهای پوچ نکن و غذایت را بخور و اینکه وقتی حالت خوب شد میتونی دوباره منشی خود من باشی.من خوشحال میشوم که دوباره به کارت برگردی.
    از این حرف ارسلان خوشحال شدم چون با کار کردن میتوانستم خرج خودم را دربیاورم.(آره جون عمت)
    ارام گفتم:اقا ارسلان من از شما ممنونم که اینقدر بهم لطف دارید.شما همیشه منو شرمنده ی خودت میکنی ، نمیدانم چطور این همه خوبی را جبران کنم.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:به موقعش باید جبران کنی.حالا غذاتو بخور که داره سرد میشه.
    در همان لحظه پدرم و اقای بزرگمهر به اتاق امدند.ارسلان ارام از کنارم بلند شد.

    پدرم گفت:عزیزم من حالش چطوره؟میبینم رنگ صورتش دوباره مانند سالهای قبل گل انداخته و شاداب شده.
    ارسلان به شوخی گفت:از بس که سیلی خورده ، صورتش همینجوری سرخ مانده است!

    چشم غره ای به او رفتم و او به خنده افتاد.
    صورت پدر رابوسیدم و گفتم:همه اینها از محبت شما عزیزان است.
    اقای بزرگمهر کنارم نشست و گفت:خدا را شکر که حالت خوبه.بی هوشی سه روزه ات همه ی ما را نگران کرده بود.تو زنی قوی و با اراده هستی که با ان همه کتک دوباره پیش ما برگشتی.
    باز ارسلان مزه پرانی کرد و گفت:ولی انگار دوباره هوس کتک کرده.اما این دفعه قراره من کتکش بزنم تا دیگه هوس چیزی نکنه.همه به خنده افتادند.نگاهی به صورت ارسلان انداختم او لبخندی زد و گفت:

    اینطوری نگاهم نکن چون دارم حقیقت را میگم.
    پدرم کاغذی از جیبش درآورد و گفت:دخترم اینو امضاء کن تا تحویل دادگاه بدهم باید هر چه زودتر از دست انها خلاصت کنیم.
    با ناراحتی به پدرم نگاه کردم ته دلم راضی نمیشد از سجاد جدا شوم.ارسلان با عجله از جیب پیراهنش خودکاری را در آورد و به دستم داد از این حرکت او لبخندی کمرنگ روی لبم ظاهر شد.با دستی ناتوان ان را امضاء کردم و صدای نفس بلندی که ارسلان کشید را به وضوح شنیدم ولی به روی خودم نیاوردم.

    پدر گفت:میدانم سجاد راضی نمیشه به هیچ قیمتی طلاقت بدهد بخاطر همین حتما طول میکشد تا طلاقت را بگیری.
    ارسلان گفت:سجاد معتاد است و با گرفتن یک وکیل خوب میتوان در عرض یک ماه طلاق فیروزه را گرفت.
    اقای بزرگمهر گفت:ارسلان جان راست میگه.معتاد بودن او برای فیروزه جان یک قدم مثبت است و راحت تر میشه طلاق او را گرفت.
    پدرم گفت:ولی یک وکیل خوب پول زیادی میگیره و ...
    ارسلان حرف پدرم را قطع کرد و گفت:من حاضرم وکیل را خودم بگیرم و مخارجش را نیز پرداخت کنم.
    با ناراحتی گفتم:نه لازم نیست.بالاخره باید پول شما را پس بدهم.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:انگار یادت رفته تا یک سال و نیم دیگه برای خودت خانم دکتر می شوی.اون موقع میتونی پولم را بهم برگردانی و اینکه من یک وکیل خیلی خوب سراغ دارم.فردا حتما به پیشش میروم تا خودش همه ی کارها را انجام دهد.فکر کنم او بتواند در عرض یک ماه طلاقت را بگیرد.
    پدرم گفت:خدا خیرت بدهد.انشالله فیروزه بتواند برای عروسی شما تلافی این همه خوبی را بکنه.

    ارسلان لبخندی زد و گفت:حتما باید تلافی کنه چون وظیفه اش است.
    اقای بزرگمهر رو به ارسلان کرد و زیرکانه پرسید:مدت یکی دو روزه خیلی سرحال هستی ، میتونم بپرسم چه موضوعی پیش اومده که اینقدر خوشحالی؟!
    ازسلان با صورتی گلگون شده گفت:چیزی نیست.بعد از لحظه ای کوتاه ادامه داد:راستی پدر ، نارسیس قراره فردا به دنبال بلیط برود اگه شما زحمت بکشید و از همان دوستتان که در فرودگاه است بخواهید هر چه زودتر بلیط برای نارسیس فراهم کند خیلی ممنون میشوم.
    اقای بزرگمهر گفت:امشب با دوستم تماس میگیرم تافردا اول وقت برای او بلیط کنار بگذارد تا هر چه زودتر تو راحت شوی.ارسلان سرخ شد و لبخندی روی لبش نشست.
    اقای بزرگمهر با خوشحالی گفت:ممنونم که فکر منطقی کردی و او را برای ازدواج انتخاب نکردی.من از این وصلت خیلی نگران بودم.او اصلا شرم و حیا سرش نمی شود.من که اصلا از او خوشم نمی آید.
    ارسلان سرش را پایین انداخت و گفت:من خیلی متاسفم پدرجان.
    اقای بزرگمهر و پدر وقتی دیدند ارسلان سرخ شده است ، با صدای بلند به خنده افتادند و ارسلان ارام از کنارم رد شد و از اتاق بیرون رفت.
    ادامه دارد...

  12. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #77
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 56

    قسمت پنجاه و ششم
    --------------------------------------
    دو روز بعد ، نارسیس در حالیکه صورتش غمگین بود به فرانسه برگشت ولی ارسلان خیلی سرحال و انگار از زندان آزاد شده بود.چهار روز از رفتن نارسیس می گذشت و سجاد دوباره به خانه ما آمد و داد و بیداد راه انداخت که زنش را می خواهد ولی ایندفعه ارسلان او را با عصبانیت از خانه بیرون انداخت و خواست کسی از این به بعد در را روی او باز نکند.سجاد وقتی دید که هر کاری میکند نمیتواند مرا ببیند از آن دست کشید و مدام مزاحم تلفنی میشد و می خواست با او حرف بزنم ولی هیچکس اجازه نمیداد با او حتی کلمه ای صحبت کنم.
    دو هفته از رفتن نارسیس می گذشت که من بهبودی کامل را به دست آوردم و منشی ارسلان شدم.او هر روز صبح ها مرا به دانشگاه میرساند و بعداز ظهرها هم به دنبالم می آمد و با هم به مطب میرفتیم.ارسلان میپرسید که سجاد سر کله اش پیدا شود و مرا به اجبار وادار کند که همراهش بروم.
    هنوز یک هفته از آمدن من به مطب نمی گذشت که سجاد به مطب امد.با دیدن او دلم فرو ریخت.سجاد اصلا سر و وضع درست و حسابی نداشت و خیلی لاغر و تکیده شده بود و صورتش با ته ریش سیها تر به نظر میرسید.در حالیکه با خشم نگاهم میکرد به طرفم آمد ولی به اجبار خشمش را کنترل کرد و گفت:

    فیروزه عزیزم.برگرد سر خونه و زندیگ بهت قول میدهم دیگه نگذارم تو ناراحتی ببینی.الان یک ماه است که این بی شرفها تو را از من جدا کرده اند.دارم از دوری تو دیوانه میشوم.فیروزه عذابم نده.تو میدونی که چقدر دوستت دارم.
    ارام گفتم:ولی همه چیز تمام شده است.من حکم طلاق را امضاء کردم.لطفا تو هم این کار را بکن.لااقل بگذار سوسن و بچه ات در کنارت احساس ارامش کنند.انها را خوشبخت کن.
    سجاد با خشم مچ دستم را گرفت و گفت:تو باید با من بیایی.من بدون تو از اینجا نمیروم.بهت قول میدهم که دیگه هیچوقت سوسن را نبینم.دیگه به شرکت پدرش نمیروم.
    با اخم گفتم:پس بچه ات را چه میکنی؟او چه گناهی کرده است؟
    سجاد با فریاد گفت:سوسن هفته ی قبل بچه اش را سقط کرده و من باعث شدم ، او را زیر کتک گرفتم و گفتم که او باعث بدبختی و جدا شدن تو از من بوده و سوسن هم همان شب در بیمارستان بستری شد.حالا خیالت راحت شد؟بیا برویم.تو زن من هستی.بعد دستم را کشید و به اجبار خواست منو با خودش ببره.
    کشان کشان مرا تا جلوی در برد.در همان لحظه ارسلان به سرعت از اتاقش خارج شد ، یکی از بیمارها به او خبر داده بود.وقتی دید سجاد منو میکشه تا به اجبار با او بروم به طرفش آمد و مشت محکمی به صورت او زد و سجاد مانند جوجه ای روی زمین پرت شد.در مطب پنچ شش نفر بیمار نشسته بودند و انها با تعجب دکتر را نگاه می کردند.
    ارسلان رو به من کرد و گفت:تو برو تو اتاق من بمان.حق نداری اینجا بمانی.رو کرد به مستخدم و گفت:

    تلفن کن کلانتری تا بیایند این دیوانه را از اینجا بیرون کنند.من همچنان گریه میکردم ارسلان نتوانست طاقت بیاورد دستم را گرفت و مرا به اتاقش برد و در را به رویم بست.
    صدای فریاد سجاد را می شنیدم که می گفت:اون زن منه ، هیچکس حق نداره اونو از من جدا کنه.من طلاقش نمیدهم.بی شرفها چرا دارید اونو از من جدا میکنید؟فیروزه بیا برویم.
    چند بار تصمیم گرفتم همراهش بروم و دل کوچکش را شاد کنم ولی این کار را نکردم چون او مرد نبود که سر قولش بماند.در همان موقع صدای آژیر ماشین پلیس آمد و انها سجاد را با خودشان بردند.همچنان گریه می کردم
    ارسلان با ناراحتی به اتاق امد و گفت:مرتیکه ی دیوانه فکر میکنه شهر هرته؟!

    بعد بطرف من آمد و گفت:تو هم اینقدر گریه نکن.ادم برای یک دیوانه که گریه نمیکنه.حالا برو ببین چند تا بیمار دیگه داریم بفرست بیایند داخل.
    ارام از اتاق خارج شدم بیماران نگاه های پر سوالی به من می انداختند.صورتم را شستم و سر میز نشستم.
    فردای ان روز در مطب نشسته بودم که یکدفعه سوسن وارد شد.از دیدن او رعشه ای بر اندامم افتاد.کسی که زندگیم را مابود کرد حالا روبه رویم ایستاده بود.

    با خشم گفتم:بله فرمایشی داشتید؟!
    سوسن با بغض ارام گفت:فیروزه خانم منو ببخش.میدونم که با تو چه کرده ام ولی حالا که تو میخواهی طلاق بگیری ، لااقل بگذار من در کنار سجاد خوشبخت باشم.من اونو دوست دارم ، یعنی عاشقش هستم در اصل تو سجاد را از من گرفتی.موقعی که من دیوانه وار دوستش داشتم ، تو اصلا در کار نبودی ولی نمیدانم چطور شد که سر و کله ات پیدا شد و سجاد منو گرفتی.او دیوانه وار به تو دل بست و حتی از صدای من متنفر شد حالا خواهش میکن رضایت بده اونو از زندان رها کنند.پدرم از من می خواهد از سجاد طلاق بگیرم ولی بخدا دوستش دارم و نمیتونم این کار را بکنم.حاضرم سجاد صبح تا شب مرا زیر کتک خودش بگیره ولی نخواد از او جدا شوم.بعد به گریه افتاد.
    با ناراحتی گفتم:تو زندگی منو که با عشق آغاز کرده بودم تباه کردی.آخه چرا؟من که کاری به تو نداشتم.سجاد هم که علاقه ای به تو نداشت ، چرا این کار را کردی؟چرا نگذاشتی آب خوش از گلومون پایین برود؟!
    سوسن با گریه گفت:چون سجاد را دیوانه وار دوست داشتم مانند سجاد که تو را دیوانه وار دوست دارد. میدانم هر کاری بکنم نمیتونم قلب سجاد را به دست بیاورم.شبی که سجاد را مجبور کردم منو عقد کنه به او با حیله و نیرنگ مشروب خورانده بودم و او هم در حالیکه از خودش اختیاری نداشت ، کنارم نشست و پدر سجاد هم همراه پدر من عاقد اوردند و ما به عقد هم در امدیم.ان شب او در حال مستی در کنارم بود اما وقتی صبح بیدار شد و به خودش امد فهمید که با او چه کار کردیم مرا زیر کتک گرفت و خواست طلاقم بدهد و چون پدرم مهریه ام را سنگین گرفته بود نتوانست این کار را بکند و بعد نسبت به من احساس مسئولیت کرد چون زن عقد کرده اش بودم.حالا از تو تمنا داردم که رضایت بدهی او را ازاد کنند.هر کاری میکنم پدرم سند نمیگذارد تا او ازاد شود.هفته ی قبل در اثر کتکهایی که سجاد به من زد بچه ام را سقط کردم و پدرم هم از این بابت خیلی عصبانی شد ، خواست شکایت کند ولی من نگذاشتم.چون دوستش دارم.فیروزه خانم تورو خدا سجاد را ازاد کن.من اونو میپرستم بخدا دیگه نمیگذارم او مزاحمت شود و دوباره به گریه افتاد.
    ارسلان از اتاق بیرون امد و گفت:اینجا چه خبره؟بعد به من نگاه کرد.لبخند سردی زده و گفتم:

    ایشون هووی بنده و زن دوم سجاد است
    ادامه دارد...............

  14. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #78
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 57

    قسمت پنجاه و هفتم
    ------------------------------
    ارسلان با اخم گفت:چرا پاشو اینجا گذاشته است؟!
    گفتم:می خواهد رضایت بدهم تا سجاد از زندان آزاد شود.
    ارسلان با خشم گفت:با رضایت تو او ازاد نمیشود چون من شکایت کرده تو شکایت نکرده ای!
    آرام بلند شدم و بطرف ارسلان رفتم و گفتم:پس لطفا شما رضایت بدهید تا شوهر این خانم آزاد شود.
    ارسلان با عصبانیت گفت:منو بکشی این کار را نمیکنم ، مرتیکه ی بی آبرو اومده توی مطب و داره آبروریزی میکنه.من که رضایت نمی دم.
    لبه ی میز نشستم و گفتم:ولی شما بخاطر من این کار را میکنی و باید هم بکنی.
    ارسلان تا خواست حرفی بزند در چشمانش نگاه کردم.با اخم گفت:اینطوری نگاهم نکن.محال است این کار را بکنم.
    سوسن به گریه افتاد و گفت:بهتون قول میدم دیگه نگذارم مزاحم شما شود.خواهش میکنم.
    همینطور به ارسلان چشم دوخته بودم.او لبخندی زد و گفت:چون با التماس نگاهم میکنی میروم کلانتری و رضایت میدهم تا او ازاد شود.گفتم:جدی نگاهم التماس آمیز بود؟!
    ارسلان گفت:راستش را بخواهی نگاه تو یک حکم بود.یک حکم محکم که این کار را بکنم و من هم بی چون و چرا آن را اجرا میکنم.بعد به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند.
    رو به سوسن کرده و گفتم:تو اشتباه کردی که جوانی خودت را اینطوری هدر دادی و مردی را تصاحب کردی که کوچکترین علاقه ای بهت نداره.واقعا برات متأسفم.
    سوسن دوباره به گریه افتاد و گفت:همین که من دوستش دارم برام کافیست.بهتون قول میدم که او را راضی کنم تا حکم طلاق شما را امضاء کند و شما بتوانید طعم خوشبختی را در کنار دکتر بچشید.
    جا خوردم و با اخم گفتم:ولی بین من و دکتر رابطه ای نیست که این حرف را میزنی.
    سوسن لبخند غمگینی زد و گفت:ولی دکتر خیلی شما را دوست داره، چند ماه قبل در ویلای سمیرا ، همان زنی که در جشن او شما با سجاد آشنا شدید بودم.او از دست دکتر خیلی عصبانی بود و میگفت از وقتی که از دکتر خواسته در مورد ازدواج با او فکر کند ، دکتر دیگه باهاش قطع رابطه کرده.میگفت دکتر به او گفته نمیتواند با او یا هر دختر دیگه زندگی کند چون هنوز قلبش گرفتار کَس دیگریست و گفته که اگه روزی توانست او را از دلش بیرون کند حتما ازدواج خواهد کرد و سمیرا ناراحت بود که بعد از آن موضوع دکتر دیگه به خانه شان نرفته است.او همیشه ماهی یکبار به خانه ی آنها میرفته و با پدر سمیرا که پزشک متخصص مغز و استخوان بود صحبت میکرد و از او راهنمایی میگرفت ولی از وقتی که از دکتر درخواست ازدواج کرده است دکتر دیگه به خانه شان نرفته.مدت یک سال است که با انها قطع رابطه کرده است.
    گفتم:خب این که نشد حرف حسابی.دکتر که نگفته به چه کسی علاقه دارد که شما این حرف را میزنید.
    سوسن در حالی که بلند میشد گفت:چرا دکتر به سمیرا گفته است به دختری که آنشب همراهش در جشن بوده دل بسته ولی اون دختر با طرز فکر پوچی با مرد دیگری ازدواج کرده و او را با تمام عشقی که بهش داشت تنها گذاشت.
    در همان لحظه ارسلان از اتاق بیرون آمد و گفت:

    من تا یک ساعت دیگه بر میگردم.مراقب خودت باش ، بمان تا با هم به خانه برویم.لبخندی زده و با کنایه گفتم:خوش بگذره.
    ارسلان جا خورد ، وقتی دید به سوسن نگاه میکنم متوجه ی منظورم شد با اخم گفت:من مانند شوهر بی غیرت این خانم نیستم که گول هر مترسکی را بخورم.
    سوسن با بغض سرش را پایین انداخت و هر دو با هم خارج شدند.
    هنوز نیم ساعت از رفتن انها نمی گذشت که شمشاد گریه کنان به مطب آمد.با خودم گفتم:خدای من امروز چه روز شلوغیست.با ناراحتی گفتم:عزیزم شمشاد چی شده چرا گریه میکنی؟
    شمشاد دستم را گرفت و با گریه گفت:

    فیروزه جون حال مامان اصلا خوب نیست اون می خواد تورو ببینه.تو رو خدا بیا پیش مامام اون داره نفسهای آخرش را میکشه.خواهش میکنم ، مامان همش تو رو صدا میزنه.
    بدون اینکه بدانم چه میکنم ، چادرم را سرم کردم و به سرعت همراه شمشاد از پله ها پایین آمدم.شمشاد همچنان گریه میکرد.جلوی در که رسیدیم به مستخدم گفتم که اگه دکتر امد به او بگو که من به خانه ی مادر شوهرم رفته ام و او دلواپس من نباشه.
    با عجله ماشینی گرفتم و به خانه ی پر از نفرت و کینه ی انها رفتم.مادر شوهر مهربانم را دیدم که در رختخواب دراز کشیده است و رنگ صورتش مانند گچ سفید شده بود و نگاهش به طاق بود.کنارش نشستم و دستش را گرفتم و با بغض گفتم:مادر حالت چطوره؟منم فیروزه.اومدم پیش شما باشم.
    فشار انگشتان او را که بی رمق بود احساس کردم.تمام بچه ها دورش جمع شده بودند و فقط سجاد انجا نبود.پسر کوچک خانواده سیاوش بالای سر مادرش معصومانه نشسته بود و اشک میریخت.دستی به موهای سیاه او کشیدم و گفتم:

    عزیزم گریه نکن برو تو کوچه بازی کن.
    نرگس با خشم گفت:از وقتی که تو درخواست طلاق داده ای حال مادرم بدتر شده است.او خیلی تو را دوست داره ، تو اونو به این روز انداختی.
    مادر شوهرم بوسه ای به دستم زد و قطره اشکی از چشمانش فرود امد و ناگهان به سرفه های شدید افتاد.نرگس دست مرا عقب زد و کنار مادرش نشست.شمشاد با خشم گفت:

    بگذار فیروزه کنار مادر باشه.چرا اینکار را میکنی؟مادر ناراحت میشه.
    نرگس در حالیکه از غم جدایی مادر دل نگران بود بلند شد و گریه کنان به حیاط رفت.شمشاد با گریه گفت:پدرم رفته کلانتری تا ببینه میتونه سجاد را ازاد کنه یا نه ، سوسن را هم فرستاد سراغ شما تا از شما رضایت بگیره.نمیدانم چرا اینقدر دیر کرده اند.
    گفتم:فکر کنم تا چند دققه ی دیگه سربرسند.ناگهان خودم از این حرفم جا خورد چون سجاد و پدرش به آنجا می آمدند.سریع و با وحشت بلند شدم ولی یکدفعه در باز شد و سجاد به اتاق آمد وقتی مرا دید چشمانش برقی زد و بطرفم آمد.جلوی چشم همه مرا در آغوش کشید و صورتم را غرق بوسه کرد.چشمم به سوسن افتاد.او رنگ صورتش به وضوح پریده بود و با ناراحتی نگاهم میکرد.خواستم خودم را از آغوشش بیرون بیاورم ولی او همچنان سفت بهم چسبیده بود.

    آرام گفتم:حال مادرت خوب نیست کمی به او توجه کن.
    سجاد در حالیکه دستم را محکم گرفته بود مرا کشاند و بطرف مادرش برد.کنار او نشست و با خوشحالی گفت:

    مامان نگاه کن فیروزه اینجا کنار منه.دیگه نمیگذارم او از من جدا بشه.می خواهم از این به بعد جانم را فدایش کنم.
    سکوت کرده بودم چون نمیخواستم بیشتر از این مادرشوهرم عذاب بکشه.
    مادرش لبخند سردی روی لبش نشست و بعد نفس بلندی کشید و دار فانی را وداع گفت.صدای جیغ بچه ها فضا را پر کرد و همه گریه میکردند.من هم گریه میکردم.سجاد سرم را در آغوش کشید و گفت:عزیزم گریه نکن مادرم در حالی که خوشحال بود از دنیا رفت.تو باعث آرامش او شدی و به من هم ارامش دادی.
    در همان لحظه در باز شد و ارسلان با چند مأمور پلیس به خانه انها آمد.سجاد وقتی او را دید فریاد زد برو گمشو اون زن منه.اجازه نمیدهم او را از من جدا کنید.
    ارسلان با خشم گفت:تو یک دیوانه هستی ما نمیتوانیم به تو اعتماد کنیم.رو کرد به من و گفت:فیروزه بیا برویم.
    سجاد مچ دستم را محکم گرفت و گفت:او حق نداره جایی بره.رو به سجاد کرده و گفتم:دستم را ول کن.دردم گرفت.
    سجاد با خشم گفت:نمی گذارم کسی تو رو از من جدا کنه.
    مأمورین بطرف سجاد امدند و به اجبار منو از دست او ازاد کردند.وقتی بطرف ارسلان رفتم او با عصبانیت گفت:مگه نگفتم جایی نرو تا من بیایم؟وقتی مستخدم گفت که تو کجا رفته ای داشتم از ترس سکته میکردم.
    با ناراحتی گفتم:اگه اجازه بدهی میخواهم تا خاک سپاری مادر اینجا بمانم.میدانم سجاد از گل نرمتر بهم حرفی نمیزنه.لطفا اینقدر نگرانم نباش.
    ارسلان با نگرانی گفت:اصلا حرفش را نزن من نمیتونم به اینها اعتماد کنم و تو را بین...
    با ناراحتی حرفش را قطع کردم و گفتم:خواهش میکنم ، بهت قول میدهم بعد از خاک سپاری به خانه برگردم.مادر با من خیلی مهربان بود نمیخواهم روحش از این جارو جنجال در عذاب باشه.
    ارسلان با عصبانیت گفت:نه فیروزه اصلا فکرش را نکن من نمیتونم این ریسک را بکنم.
    با اخم گفتم:آقا ارسلان خواهش میکنم ، بهت قول میدهم مواظب خودم باشم.
    ارسلان دو دل شد و با ناراحتی گفت:بهتره منهم اینجا بمانم.
    با نگرانی گفتم:وای نه.وگرنه سجاد دیوونه میشه.
    ارسلان لبخند سردی زد و گفت:من فردا منتطرت هستم.سریع گفتم:فردا نه.بعد از سوم مادر می آیم.بعد دوباره سر همین موضوع جر و بحث کردیم و در آخر ارسلان قانع شد که تا سوم آنجا بمانم.
    مامورین سجاد را ول کردند و همراه ارسلان از خانه خارج شدند.
    ادامه دارد...

  16. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #79
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 58

    قسمت پنجاه و هشتم
    ---------------------------------------
    سجاد با خشم گفت:مرتیکه ی بی همه چیز فکر میکنه میتونه زن منو ازم جدا کنه.بعد بطرفم امد و سرم را روی سینه اش گذاشت.احساس میکردم سجاد وضع روحی خوبی ندارد و حالتش غیر عادی بود.
    آرام گفتم:خوب نیست میت روی زمین بمونه.
    پدر سجاد با خشم گفت:به تو ربطی نداره که داری فرمان میدی!
    سکوت کردم ، قرآنی را که روی طاقچه بود برداشتم .بالای سر مادرشوهرم رفتم و سوره ی قلب قرآن را خواندم تا قلب زخم دیده ی این پیرزن کمی ارامش بگیرد و با ارامش در خاک سرد بخوابد.شمشاد و بچه ها گریه میکردند.سجاد روبرویم نشسته بود و به چشمانم نگاه میکرد.برایم داشت ثابت میشد که سجاد حالت جنون پیدا کرده است چون حرکاتش درست مانند دیوانه ها بود.
    فردای آنروز مادرشوهرمهربانم را به خاک سپردند و من دوباره به خانه ی انها برگشتم.سجاد لحظه ای ارامم نمیگذاشت و مدام میترسید که فرار کنم.انشب اصرار کرد که در اتاقک حلبی شب را سر کنیم ولی من قبول نکردم.او سرم فریاد زد که تو زن من هستی ولی من به او گفتم که اگه بخواد ناراحتم کنه از او جدا میشم و به خانه ی خودمان میروم.در اصل او را تهدید کردم و سجاد هم از ترس جدا شدن قبول کرد و شب را در کنار شمشاد و بچه ها خوابیدم.سجاد جلوی در اتاق می خوابید تا من فرار نکنم.سوسن وقتی این حالت سجاد را میدید فقط اشک میریخت و با گریه به من میگفت:ای کاش من جای شما بودم و سجاد عاشقم بود.تو نمیدونی من چه میکشم.و به گریه افتاد
    دلم برای سوسن می سوخت و احساس می کردم دیگه از او متنفر نیستم چون او را بدبخت تر از خودم می دیدم که برای ذره ای محبت از سجاد چطور گدایی میکند.
    سوم مادر شوهر مهربانم همه سر خاک او بودیم که چشمم به ارسلان افتاد از ته دل از دیدن او خوشحال شدم چون نمیدانستم چطور از دست سجاد خودم را خلاص کنم.لبخند کمرنگی روی لبم نشست و ارسلان متوجه شد او هم لبخندی زد و سری تکان داد.سجاد وقتی او را دید محکم دستم را گرفت و گفت:

    این بی شرف اینجا چه میکنه؟
    ارام گفتم:خب اومده سر خاک مادر شوهرم.طفلک کاری بهت نداره که تو رنگت پریده.
    دستهای سجاد به وضوح میلرزید.با ناراحتی به سوسن نگاه کردم سوسن با نگرانی نگاهم کرد.بعد از خواندن فاتحه سوسن سجاد را صدا زد سجاد با خشم گفت:

    چه خبرته؟چه کارم داری؟سوسن به اجبار لبخندی زد .
    گفت:عزیزم حتما کارت دارم که صدایت میزنم.
    سجاد در حالیکه محکم دستم را گرفته بود مرا بطرف سوسن برد.سوسن با اخم گفت:

    من که نمیتونم جلوی این زن با تو حرف بزنم.
    سجاد دیوانه وار گفت:نمی خواهم لحظه ای از این فرشته جدا شوم.تو چه دردته زودتر بگو.
    پدرش متوجه حال نادرست سجاد بود و نگران به نظر میرسید.با صدای محکمی گفت:

    سجاد ، چرا مثل بچه ها به این بچه گدا چسبیدی؟ولش کن.خوب نیست ببین سوسن چی میگه.
    سجاد با خشم گفت:تو دیگه حرف نزن.تو باعث شدی فیروزه از من متنفر بشه.حالا چه مرگته؟
    با ناراحتی به سجاد نگاه کردم و گفتم:بهتره تا پدر عصبانی نشده ببینی سوسن چی میگه.من همینجا هستم تا با هم به خانه

    ی خودمان برویم.دیگه حق نداری منو تنها بگذاری.
    سجاد با خوشحالی نگاهم کرد و گفت:خدای من فیروزه تو جدی میگی؟یعنی منو بخشیدی؟
    لبخند سردی زده و گفتم:مگه میشه شوهر عزیزم را نبخشم؟!تو زندگی من هستی.
    سجاد دستم را فشرد و بطرف سوسن رفت.می خواستم اعتماد سجاد را به خودم جلب کنم تا بتوانم از دستش خودم را رها کنم و ته دلم از این دروغ ناراحت بودم و خودم را سرزنش میکردم.به سرعت بطرف ارسلان دویدم سجاد با فریاد گفت:

    فیروزه صبر کن ، تو منو گول زدی.فیروزه منو تنها نگذار برگرد.
    ارسلان هم به سرعت بطرف من امد و مرا پشت خودش گرفت و جلوی سجاد را سد کرد و گفتگه بازی تمام شد ، تو دیگه نسبت به فیروزه هیچ تعهدی نداری.امروز با وکیلش صحبت کردم او گفت که یک هفته دیگه حکم طلاق صدار میشه.
    سجاد با خشم گفت:ولی من طلاقش نمیدم.

    ارسلان پوزخندی زد و گفت:حرف یک معتاد هیچ ارزشی نداره.
    سجاد محکم به کف سینه ی ارسلان کوبید و او را به عقب هول داد و گفت:من زنم را می خواهم تو به چه جرات می خواهی او را از من جدا کنی؟!
    ارسلان هم محکم به کف سینه ی او زد و سجاد نتوانست خودش را کنترل کند و روی زمین افتاد.بعد ارسلان رو به من کرد و گفت:

    تو برو داخل ماشین بنشین.من به سرعت بطرف ماشین رفتم.صدای فریاد سجاد را می شنیدم که میگفت:
    نه فیروزه نرو.منو تنها نگذار.
    سوار ماشین شدم و با قلبی که داشت از فریاد او ذره ذره اب میشد به گریه افتادم.ارسلان هم سوار ماشین شد و به را افتادیم.
    لحظه ای سکوت حاکم بود.ارسلان سکوت را شکست و گفت:

    به نظر من سجاد مشکل روانی داره باید هر چه زودتر بستری بشه.
    با گریه گفتم:او منو خیلی دوست داره آخه من چطور میتونستم اینقدر بی رحم باشم و از او جدا شوم.اگه بخاطر بچه ی توی شکمم که نه ماه تمام او را با خودم داشتم نبود ، حاضر بودم با سجاد زندگی کنم اما وقتی می دیدم که بچه های بی گناهم چطور به دست خودمان از بین می روند دیگه نمیتونم تحمل کنم.فقط خدا میدونه که من چه میکشم.او باید کمک کنه تا سجاد را فراموش کنم.
    ارسلان بخاطر اینکه حرف را عوض کند گفت:

    از اینکه دنبالت آمدم خوشحال شدی مگه نه؟
    آرام گفتم:آره.چون نمیدانستم چطور از دستش فرار کنم.الان مدت سه روزه که مدام در کنارم بودی.
    ارسلان با کنایه گفت:شب ها سجاد پیش سوسن بود یا...

    بعد سکوت کرد.
    به اجبار لبخندی زده و گفتم:شب را پیش سوسن و شمشاد می خوابیدم و سجاد جلوی در می خوابید تا من فرار نکنم.
    با اخم گفتم:انگار خیلی خوشحالی که من دارم طلاق میگیرم؟!
    ارسلان گفتوانه این چه حرفیست که میزنی؟در حالیکه لبخند روی لبهایش بود گفت:

    من بهت اطمینان داشتم که اجازه دادم تا سوم مادر او در ان خانه ی خراب شده بمانی.
    ارام گفتم:اتفاقا من گناه کردم او شوهرم بود و من نبایستی این کار را میکردم.
    ارسلان لبخند روی لبهایش ماسید اخمی کرد و گفت:

    وقتی می خواهی از او جدا شوی دیگه هیچ وظیفه ای به او نداری.
    ادامه دارد..................

  18. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #80
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 59

    قسمت پنجاه و نهم
    -------------------------------------
    سکوت کردم.ارسلان هم اخم کرد و از حرفم رنجید.با هم به خانه رسیدیم وقتی خواستم به خانه ی خودمان بروم ارسلان اجازه نداد و گفت که نمیگذارم به خانه ی پدر و مادر خودم بروم و زندگی کنم.جا خوردم و با ناراحتی گفتم:
    این حرف را نزن پدر و مادرم ناراحت میشوند.
    ارسلان لبخندی زد و گفتشب در این مورد با خانواده ات صحبت کردم و انها هم پذیرفتند.
    با اخم گفتم:ببینم به انها چه گفتی که به این راحتی قبول کردند.
    ارسلان به شوخی گفت:هیچی فقط گفتم که با امدن تو جای انها تنگ میشود و بهتره که فیروزه خانم در کنار من باشد.
    با تعجب گفتم:همینجوری به پدر و مادرم گفتی که در کنار تو باشم.
    ارسلان به خنده افتاد و گفت:نه ، به این پر رویی نگفتم.فقط گفتم که چون خانه شان کمی کوچک است بهتره اصلا فیروزه خانم مانند یک فیروزه ی زیبا در خانه ی ما جلوه دهد و قرار شد که تو دختر خانه ی ما باشی . با ما زندگی کنی.
    متوجه شدم ارسلان اینها را از خودش میگه.با ناراحتی ارام گفتم:نکنه پدر و مادرم منو نپذیرفتند؟!
    ارسلان با اخم گفت:این حرفهای پوچ را نزن که به پدرت میگم تا حسابت را برسه.حالا خوبه که خانه ی شما ته همین باغ است و تو میتوانی هر دقیقه کنار مادرت باشی و اینکه مادرم از پدرت خواهش کرد و او هم پذیرفت.خودت بهتر میدانی که مادرم خیلی تورو دوست داره حالا از این فکرهای پوچ بیا بیرون که اصلا خوشم نیامد.با هم داخل خانه شدیم.پدر و مادرم انجا بودند فوزیه هم در کنار خانم بزرگمهر نشسته بود و داشت بافتنی می بافت.وقتی مرا دیند با خوشحالی دورم جمع شدند و هر کدام مرا بوسیدند.ارسلان گفت:لطفا اینقدر لوسش نکنید نمیدانید بیرون از ساختمون چه حرفهایی میزد.
    لبخندی زده و گفتم:شما که منو قانع کردید.ارسلان گفت:

    آره ولی خودم از حرفت خیلی عصبانی شدم.
    گفتم:شما که همیشه زود عصبانی می شوید ، اینکه تازگی نداره.همه به خنده افتادند.
    خانم بزرگمهر گفت:بچه ها سر میز بنشینید که می خواهم برایتان کیک بیاورم دیروز از تلویزیون این کیک را یاد گرفته ام.فکر کنم خوشمزه شده باشه.
    همه سر میز نشستیم.آرام گفتم وای چقدر خسته هستم انگار کوهی را بلند کردم.خیلی دوست دارم یک خواب راحت بکنم.
    ارسلان گفت:حالا بنشین سر میز و کیک دست پخت مادرم را بخور بعد اتاق جدیدت را نشانت میدهم.نکنه داری از دست پخت مادرم فرار میکنی؟!
    جا خوردم و با خجالت گفتم:وای این حرف را نزن بعد چشم غره ای به ارسلان رفتم همه به خنده افتادند و ارسلان سرش را پایین انداخت و موذیانه می خندید.
    خانم بزرگمهر کیک را روی میز گذاشت.همه از بوی خوش کیک تعریف می کردند.خانم بزرگمهر بزرگترین قطعه ی کیک را برای من گذاشت.
    ارسلان به شوخی گفت:اینجا داره پارتی بازی میشه.من قبول ندارم.کیک فیروزه خانم بیشتر از مال همه ی ماست.
    لبخندی زدم و کیک را جلوی او گذاشتم و گفتم:ای حسود.من زیاد نمیتونم بخورم شما بخورید تا بزرگتر شوید.
    همه به خنده افتادند.ارسلان با کنایه گفت:ای وای من همینجوری هستم بعضی ها مرا گوریل خطاب میکنند اگه از این گنده تر شوم حتما دایناسور صدایم می زنند.
    دوباره شلیک خنده فضا را پر کرد متوجه ی کنایه اش شدم لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم.
    خانم بزرگمهر گفت:دختر عزیزم در این مدت خیلی لاغر شده.تازه شماها باید به او برسید تا دوباره رنگ و روی سابقش را بدست بیاورد.
    ارسلان گفت:من حاضرم هر کاری بکنم تا فیروزه خانم دوباره مثل سابق تپل و سرحال بشه ولی به شرطی که دیگه با اون نیش زبونش منو آزار نده.
    لبخندی زده و گفتم:ای بابا شما چقدر بی انصاف هستید.بعد تکه ای از کیک را در دهانم گذاشتم و بلند شدم نمی توانستم زیاد چیزی بخورم و گفتم:با اجازه می خواهم کمی استراحت کنم اگه اجازه دهید من خانه ی خودمان بروم چون راحت تر هستم و اگه شما آرامش مرا می خواهید باید موافق باشید هر کجا که راحت هستم بمانم.
    ارسلان خواست مخالفت کند که خانم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:باشه دخترم.هر کجا که راحت هستی بمان.دوباره ارسلان خواست حرفی بزند که خانم بزرگمهر رو به ارسلان کرد و گفت:پسرم اگه تو می خواهی فیروزه جان راحت باشه باید ببینی که کجا احساس راحتی میکنه.لازم نیست اینقدر اصرار کنی.هم اینجا و هم خانه ی پدرش متعلق به خود اوست.
    ارسلان با نارضایتی گفت:باشه.هر کجا که راحت است بماند.بعد بلند شد و گفت:من فیروزه را تا خانه شان میرسانم.مادر کلید را به دست ارسلان داد و گفت:

    پسرم مراقب فیروزه باش.ما هم تا نیم ساعت دیگه به انجا می آییم.
    از پذیرایی خانم بزرگمهر تشکر کردم و همراه ارسلان از خانه خارج شدیم.بین باغ ارسلان با ناراحتی گفت:چرا با ما زندگی نمیکنی.
    لبخندی زده و گفتم:همچین میگی چرا با ما زندگی نمیکنی که انگار دارم میروم توی ده زندگی کنم.خب خانه ی ما که زیاد با هم فاصله نداره و ما هر روز میتوانیم اگه کاری داشتیم همدیگر را ببنیم من دلیلی نمیبینم که در خانه ی شما زندگی کنم در صورتی که پدر و مادرم در همین باغ هستند و اینکه از پدرم خجالت میکشم.نمی خواهم حتی لحظه ای انها در مورد من فکرهای ناجور کنند.خودم هم در انجا راحت تر هستم.
    ارسلان آهی کشید و گفت:ازدواج تو با سجاد یک اشتباه بزرگ بود.دو سال و نیم زجر کشیدی و این حق تو نبود.من میدانستم بالاخره یک روز از سجاد جدا میشی چون خانواده ی او اصلا ایمان و شرف نداشتند و تو دختری با ایمان و پاک بودی و نمیتوانستی حرکات انها را تحمل کنی.این را در عروسیت متوجه شدم ، سجاد خیلی تحت تأثیر پدرش بود و نمیتوانست بدون او فکر کند.حتی او نمیتوانست خواهرهایش را جمع و جور کند اگه من ان خواهرها را داشتم سرشان را گرد تا گرد میبریدم.
    نگاه خنده داری به ارسلان انداختم او متوجه ام شد و لبخندی زد و گفت:چرا اینطوری نگاهم میکنی؟بخدا دارم جدی حرف میزنم.
    بخاطر اینکه موضوع حرف را عوض کنم گفتم:واقعا شاهپور قصد داره با فوزیه ازدواج کنه؟نکنه دوباره او را به بازی بگیره؟!!
    ارسلان لبخندی زد و گفت:دو ماه دیگه عقد کنان انهاست.شاهپور و فوزیه دیشب نامزد هم شده اند.اصلا یادم نبود که این خبر را بهت بدم.
    یکه خوردم و با ناباوری به او نگاه کردم و گفتم:انها دیشب با هم نامزد کردند اونم بدون حضور من این کار را کردند؟
    ارسلان متوجه ی ناراحتیم شد لبخندی زد و گفت:بله ، خواهر عزیز شما الان نامزد پسر عموی عزیز من است.
    با ناراحتی گفتم:انگار فقط من توی این خانه غریبه هستم.انها حتی یک کلمه بهم چیزی نگفتند.ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر شد.ارسلان از دیدن اشک هایم ناراحت شد و گفت:این چه حرفیست که میزنی؟حتما یادشان رفته است که موضوع نامزدی را بهت بگویند.حالا اینطوری اشک نریز که ناراحتم کردی.
    سکوت کردم ؛ با خودم گفتم:چرا آنها در این مورد چیزی بهم نگفته اند.نکنه فکر کرده اند که در این موقعیت صلاح نیست چیزی از این موضوع بدانم.اگه اینطور باشه از دستشان عصبانی می شوم.
    ارسلان وقتی سکوتم را دید گفت:

    میدانم خانواده ات از این کارشان منظوری نداشته اند.انقدر از دیدنت ذوق زده شدند که همه چیز را فراموش کردند.تو نمیدانی در این سه روز انها چقدر نگرانت بودند.همه ی ما شب و روز بخاطر تو ارامش نداشتیم و مدام نگران بودیم نکنه خبر ناگواری از تو به ما برسه.باید به ما حق بدی که نگرانت باشیم شوخی نیست.بین اون همه روانی تنها بودی و ما هم از تو بی خبر بودیم.
    ارام گفتم:مهم نیست ، میدانم یادشان رفته است که موضوع را بهم بگویند.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:تو دختر فهمیده ای هستی.راستی فردا منتظرم بمان تا با هم به مطب برویم.من با استادت کار دارم و ازدانشگاه با هم به مطب میرویم.
    گفتم:باشه.راستی نارسیس از فرانسه با شما تماس نگرفته است؟
    ارسلان جواب داد:هنوز نه.نمیدانم برای چه تماس نگرفته است ولی مهم نیست حتما خودش را با کسی دیگه سرگرم کرده است.
    آهی کشیدم و گفتم:همه ی مردها بی عاطفه هستند.اگه من یک روزی یک کاره ی مملکت شوم دستور میدم سر تمام مردها را با گیوتین از تنشان جدا کنند.
    ارسلان با زیرکی پرسید:حتی حاضری من را هم نابود کنی؟
    مردد ماندم و سکوت کردم.
    ارسلان لبخند سردی زد و گفت:فکر نمیکردم تا این حد از من متنفر باشی.
    با ناراحتی گفتم:من از تنها کسی که متنفر نیستم فقط شما هستید.دفعه ی آخرتان باشه که این حرف را زدید.منظورم مردهای امثال سجاد است که فقط با احساس قلب پا پیش می گذارند نه با احساس عقل.
    ارسلان گفت:ولی تو هم با منطق ازدواج نکردی و بیشتر با احساس قلب جلو رفتی.
    سکوت کردم چون او داشت حقیقت را میگفت.ارسلان لبخندی زد و گفت:ببخشید که اینقدر رک صحبت میکنم ولی اصلا نمی توانم تو را بخاطر کاری که با من کردی ببخشم تو باازدواجت منو خُرد کردی.هر گاه که به فکر گذشته و بی رحمی های تو می افتم می خواهم دیوانه شوم.ببینم تو هنوز مانند قبل به تضاد طبقاتی ایمان داری یا طرز فکرت عوض شده است؟!
    ارام گفتم:نه دیگه.به هیچی فکر نمیکنم ، تمام این حرفها مزخرف است که میگویند ادم باید با هم طبقه ی خودش ازدواج کنه.همه اشتباه است.ایمان و انسانیت تنها چیزی است که باید توجه کرد نه فقط به هم طبقه بودن.من با این طرز فکر پوچ زندگی خودم را نابود کردم.
    ارسلان با طعنه گفت:من که بهت گفتم خوب فکرهایت را بکن چون پشیمانی سودی نداره.
    آهی از ته دل کشیدم و سکوت کردم.ارسلان در خانه را باز کرد و گفت:حالا برو استراحت کن و به کارهای که با من کردی خوب فکر کن و ببین اگه روزی من تلافی این کارهایت را پس دادم حقت است یا نه؟!
    لبخند سردی زده و گفتم:شما همیشه حق دارید هر کاری که دلتان بخواهد بکنید چون من هیچگونه صلاحیتی ندارم.لیاقت شما بیشتر از...
    ارسلان حرفم را قطع کرد و با اخم گفتگه بسه ، تو هنوز هم برای من مثل فیروزه زمان دختریت هستی و هیچ فرقی نکردی.لیاقتت هنوز بیشتر از ان چیزیست که من خودم را لایقت بدانم.پس دیگه از این حرفها نزن که به شدت عصبانی میشوم.
    نگاهی به صورتش انداختم لبخندی زد و گفت:تا یک هفته ی دیگه ازاد میشوی و ازدست ان روانی راحت هستی.حکم طلاق صدار شده.بهت که گفتم وکیل خوبی برایت میگیرم که سریع طلاقت را بگیری و خلاص شوی.
    سرم را پایین انداختم و گفتم:نمیدانم محبت شما را چطور جبران کنم.
    ارسلان در حالیکه کلید را به دستم میداد گفت:

    وقتی موقع جبران کردن رسید خودم خبرت میکنم.خدانگهدار و خوب استراحت کن.
    بعد از راهی که امده بودیم برگشت.
    ادامه دارد...........

  20. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •