قسمت پنجاه ام
------------------------
سجاد لبخند غمگینی زد و گفت:تو از کجا میدانی بچه مان دختر است؟شاید یک پسر تپل مانند من باشه.
لبخند سردی زدم و گفتم:من مطمئنم که دختر است چون سونوگرافی کرده ام.
سجاد با خوشحالی از روی تخت به طرفم نیم خیز شد و با صدای کمی بلند گفت:جدی میگی فیروزه؟!وای چقدر عالیه.من خیلی دوست دارم یک دختر خوشگل مثل تو خدا بهم بده.
از خوشحالی او دلم به شوق افتاد ولی از طرفی نگران بچه ام بودم.فردا صبح سجاد منو تا جلوی در دانشگاه رساند و خیلی تأکید داشت که حتما خودم را به دکتر نشان بدهم.استادم خیلی مهربان بود و توجه زیادی به من نشان میداد.وقتی آنروز رنگ صورتم را پریده و ناراحت دید با نگرانی بطرفم امد و حالم را جویا شد.
لبخند سردی زده و گفتم:حالم خوبه.بعد سر کلاس نشستم.خانم استادم در کلاس تمام توجهش به من بود و از اینکه رنگ پریده و ناراحت بودم نگران بود.انروز سر کلاس متوجه شدم که بچه اصلا در شکمم تکان نمیخوره.نگران شدم ولی به روی خودم نیاوردم.تا شب تمام حواسم به حرکات بچه بود ولی او اصلا در شکمم تحرکی نداشت.از طرفی میترسیدم پیش دکتر بروم.میترسیدم خبر بدی بهم بدهد.
آن شب سجاد به خانه نیامد ولی ساعت ده شب با من تماس گرفت و از حالم جویا شد و خیلی سرد و بی میل به او گفتم که خوب هستم و لازم نیست نگرانم باشد و با کنایه ادامه دادم:امیدوارم شب خوبی را کنار همسرت بسر ببری.سجاد در حالیکه عصبانی بود و از لحن صدایش مشخص بود که رنجیده است گفت:من فقط در کنار تو خوشبخت و خوش هستم.فقط تو میتونی منو خوشبخت کنی.دوستت دارم باور کن ودیگه اینقدر کنایه نزن که بدجوری عذاب میکشم.
بخاطر اینکه حرف را عوض کنم گفتم:اجازه میدهی فردا پیش مادرم بروم؟مدت یک ماه میشه که پدرم را ندیده ام.بیچاره مادرم مدام به من سر میزنه و هنوز نمیدونه که تو با من چه کرده ی و من هم چیزی نگفته ام.خیلی دلم برای پدر و فوزیه تنگ شده است.اگه اجازه بدهی به دیدنشان بروم.خیلی ازت ممنون میشوم.
سجاد با دو دلی گفت:باشه میتونی بری ولی می خواهم شب حتما در خانه باشی.سلام منو به مادر و پدرت برسون.
آرام گفتم:باشه عزیزم تو هم مراقب خودت باش.خدانگهدار.
بعد گوشی تلفن را با حرص محکم روی شاسی گذاشتم.از اینکه او شب را پیش زن دیگری به سر میبرد داشتم دیوانه میشدم و ناخودآگاه نفرت در دلم بیشتر میشد.
با خودم میگفتم:خدایا چقدر در زندگی تحقیر شده ام.
میدانستن ارسلان داره از ته دل به زندگی من با خوشحالی می خنده و مرا مورد تمسخر قرار میده.از خودم بدم امد و از زندگی کردنم حالم بهم میخورد ولی بعد یکدفعه به یاد بچه ام افتادم.بچه ای که برای اینده ی نامعلومش از حالا نگران بودم.او از صبح تکان نخورده بود و همین در دلم وحشت انداخته بود.با فکری آشفته به اتاق خواب رفتم.به خودم لعنت فرستادم که چرا به دکتر نرفته ام.شب بیشتر حواسم به بچه بود ولی اثری از تکانهای ان عزیز را حس نمیکردم.
صبح وقتی به دانشگاه رفتم استاد طبق معمول خواست از نگرانی و رنگ پریدگی بیش از حدم بداند و من با ناراحتی گفتم:
از دیروز تا بحال احساس میکنم بچه در شکمم تحرکی ندارد.استاد از من خواست که با او به یکی از اتاقهای دانشگاه بروم وقتی استاد شکمم را دید با ناراحتی گفت:خدای من چرا شکمت کبود شده؟بعد نگاه دقیقی به صورتم انداخت و با اخم گفت:تو داری به من دروغ میگی.حتما اسیبی دیده ای که شکمت کبود شده است.بگو چی شده؟شاید بتوانم کمکت کنم.
لبخند سردی زده و گفتم:چیزی نیست شکمم به در خورده است.
استاد با ناراحتی گفت:حتما با شوهرت حرفت شده؟میدانم که اینطور است چون با شوهری که تو داری باید هم با هم مشکلی داشته باشید.
با اخم گفتم:مگه شوهرم چش است که این حرف را میزنید؟او من و بچه ام را دیوانه وار دوست دارد.
استاد پوزخندی زد و گفت:لازم نیست از او حمایت کنی.هر کی ندونه من که میدونم که او مرد زندگی نیست.تو چطور میتونی با یک معتاد زندگی کنی؟!حیف تو که با این همه نجابت و قشنگی با او زیر یک سقف عمرت را هدر میدهی.
از این حرف او احساس کردم عرق سردی روی پشتم نشست.از روی تخت بلند شدم و با ناباوری گفتم:این دروغه ، شوهر من معتاد نیست.شما باید اینو به من ثابت کنید.
استاد فکر نمیکرد من از این موضوع خبر ندارم با ناراحتی گفت:یعنی تو متوجه نشده ای او معتاد است؟!
با بغض گفتم:نه اون معتاد نیست.من نمیتونم باور کنم ، چرا؟!میدونم مدتی هست که سیگاری شده ولی معتاد نه.نه اون نمیتونه با خودش این کار را بکنه.
خواستم از روی تخت بلند شوم که استاد مانع شد و با ناراحتی گفت:هنوز معاینه ات نکرده ام.به اجبار خواست دوباره دراز بکشم.
اشک بی اختیار از روی گونه ام می غلتید.ارام گفتم:شما چطور متوجه شدید که او معتاد است؟
استاد در حالیکه فشار کمی به شکمم وارد میکرد گفت:شوهرت تازه معتاد شده است.مدت یک ماه میشه ولی تا دیر نشده باید جلوی او را بگیرید.چند وقت پیش او را در بیمارستان دیدم ، آمده بود آزمایش خون بدهد فکر کنم حتما بیماری داشت که دکتر معالجش برای او ازمایش نوشته بود و چون من به شوهرت که با چند برخورد با او اشنا شده بودم شک داشتم و حس میکردم او از نظر روحی نامتعادل است ، خودم ازمایش او را انجام دادم و بعد شک من به یقین تبدیل شد و متوجه شدم او تازه معتاد شده است.بعد استاد با نگرانی گفت:بهتره با هم به بیمارستان برویم باید از شکمت سونوگرافی بشه.امیدوارم حدسم غلط از اب درباید.پاشو.می بایست دیروز این موضوع را به من می گفتی.نمیدانم تو چرا اینقدر خود آزار هستی!!بعد به اصرار خواست که با او به بیمارستان بروم.قلبم به شدت میزد و میدانستم خبر ناگواری از دکتر میشنوم ولی نمی خواستم باور کنم.باور کردنش باعث فرو پاشی زندگیم میشد.چون فقط همین بچه باعث ادامه ی زندگیم با سجاد میشد و میتوانستم تمام بدیهای او را تحمل کنم.
وقتی سونوگرافی به اتمام رسید ، دکتر با ناراحتی به استاد و من نگاه کرد و گفت:متأسفم.بچه مدت دو روزه که از بین رفته است.باید هر چه زودتر او را بیرون بیاوریم.ممکنه رحم عفونت کنه.
استاد با افسردگی نگاهم کرد.بغضم را فرو خوردم و با صدای لرزانی گفتم:نه.میخواهم تا فردا بچه ام را داشته باشم.
استاد با خشمی پنهان گفت:فیروزه این دیوانگیست.مگه نمی شنوی دکتر چی میگه؟همین الان باید بستری شوی.به گریه افتادم.استاد سرم را روی سینه اش گذاشت و مادرانه نوازش کرد و با ناراحتی گفت:عزیزم ، متأسفم.گریه نکن.قسمت این بچه همین بود که تا چشم به جهان باز نگشوده از ما جدا شود.
در میان هق هق تلخم گفتم:فقط اجازه بدهید امشب را با او باشم.بهتان قول میدهم فردا همینجا باشم تا او را از من جدا کنید.
استاد وقتی بی تابی مرا دید گفت:باشه عزیزم.بعد مقداری دارو بهم داد و گفت:هر شش ساعت اینها را بخور تا مشکلی پیش نیای.آرام و با دلی اکنده از مصیبت کودک به دنیا نیامده ام تشکر کردم و از بیمارستان خارج شدم.احساس می کردم بدبخت ترین موجود روی زمین هستم.احساس مادر داغدیده ای را داشتم که از مرگ فرزندش بی تاب بود.در نزدیکی بیمارستان پارک کوچک و زیبایی بود.بوی چمن تازه به مشامم رسید و همان باعث میشد بغضی که در سینه خفه کرده ام مانند گردو و غباری پراکنده شود و بر اثر این بوی خوش فرونشیند و کمی آرامم کند.احساس میکردم دارم در دره ای پرت میشوم که انتهایی ندارد و معلق در زمین و آسمان گیر کرده ام.
مردی را دیدم در حالیکه دست زن باردارش را گرفته بود در پارک قدم میزد و آرام صحبت می کردند و بعد لبخند دلنشینی روی لبهایش مینشست.مرد گهگاهی بطرف من نگاه میکرد و بعد به زنش اشاره میکرد تا مرا ببیند.بعد به زنش اشاره کرد تا مرا ببیند.لحظه ای فکر کردم که دارند مرا مسخره میکنند.خشمگین بلند شدم هنوز چند قدمی نرفته بودم که زن به سرعت بطرفم آمد و گفت:ببخشید خانم لطفا صبر کنید.
ایستادم.زن لبخندی زد و گفت:میتونم بپرسم بچه ی چندم شماست؟در حالیکه در دلم غم بزرگی سنگینی میکرد لبخند سردی زده و گفتم:بچه ی اولم است ولی یک ساعت قبل متوجه شدم که اون مرده.
زن با نگرانی خاصی پرسید:وای خدای من ، چطور شد که بچه مرده است؟نکنه؟وای نه...
وقتی نگرانی زن را دیدم لبخندی زده و گفتم:نترسید.میدانم شما بچه ای سالم و مانند پدرش مهربان بدنیا می آورید.من بر اثر...خدایا چطور به او بگویم!؟خدایا چطور بگویم که من و پدرش باعث مرگ عزیزمان شدیم.به اجبار بغضم را فرو دادم و آرام گفتم:من از پله ها افتادم و بچه ام را از دست داده ام.شما باید مواظب خودتان باشید.
زن با ناراحتی گفت:خیلی برایتان متأشفم.حیف شد این همه زحمت کشیدید و حالا بر اثر یک حادثه.
حرف او را قطع کرده و گفتم:با اجازه من دیگه باید بروم چون نمیتونم زیاد سر پا بایستم.با عجله از پارک خارج شدم آنقدر به سرعت از جلوی چشمش دور شدم که آن زن و شوهر در بهت ماندند.
ادامه دارد..