گفتي مي خوام بهت بگم همين روزا مسافرم
بايد برم) براي تو فقط يه حرف ساده بود)
کاشکي مي ديدي قلب من به زير پات افتاده بود
شايد گناه تو نبود، شايد که تقصير منه
شايد که اين عاقبتِ اين جوري عاشق شدنه
***
سفر هميشه قصه رفتن و دلتنگيه
به من نگو جدايي هم قسمتي از زندگيه
هميشه يک نفر ميره آدم و تنها مي ذاره
ميره يه دنيا خاطره پشت سرش جا مي ذاره
هميشه يک دل غريب يه گوشه تنها مي مونه
يکي مسافر و يکي اين وره دنيا مي مونه
***
دلم نمياد که بگم به خاطر دلم بمون
اما بدون با رفتنت از تن خستم ميره جون
بمون براي کوچهاي که بي تو لبريزه غمه
ابري تر از آسمونش ابراي چشماي منه
***
بمون واسه خونهاي که محتاج عطر تن توست
بمون واسه پنجره اي که عاشق ديدن توست
به طرف صدا برگشتم خودش بود آریا همان پسرک دوران کودکی و ستاره ی شبهای من همان پسری که دوستش داشتم و دوستم داشت همان پسری که یکبار با رفتنش منو داغون کرد و حالا با اومدنش به درخت تکیه زده بودم نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه را وارد ریه هایم کردم صدای قدمهایش را میشنیدم که هرلحظه نزدیکتر میشد او نیز مانند من به درخت تکیه زد هردو در جهت مخالف یکدیگر نشسته بودیم حالا فاصله ی ما در ظاهر فقط یک تنه ی درخت بود ولی روح و قلبمان خیلی از هم دور بود خیلی دور و غریب هردو سکوت کرده بودیم و به آسمان آبی چشم دوخته بودیم واین دوباره آریا بود که مثل همیشه قفل سکوت را شکست.........
-هوا سرده سرما میخوریا...
-لبخند تلخی زدم و آروم گفتم: مگه برات مهمه؟
-آریا نفس عمیقی کشید و گفت: آرزو من برات دعا میکنم که زود خوب بشی باشه به خدا گفتم که تورو سریع خوب کنه باشه فقط تو دیگه گریه نکنا باشه من ناراحت میشما....
هردو با صدای بلند خندیدیم و من به سالهای دور گذشته رفتم این جمله رو آریا وقتی من سرما خورده بودم بهم گفته بود و میخواست منو اینجوری آروم کنه همیشه وقتی کوچیک بودیم بین حرفهاش صدتا باشه میگفت و حالا هم داشت ادای بچگیاشو درمیاورد
-با بغض گفتم: چقد اون سالها دوره انگار توی خواب و رویا کودکیمون گذشت و من بزرگ شدم اشکهایم آرام روی گونه هایم سرازیر شد و مرا وادار به سکوت کرد
آریا بعد از چند لحظه سکوت گفت: کاش هنوز بچه بودیم کاش هیچوقت بزرگ نمیشدیم و همیشه اون روزا و شبهارو داشتیم و هیچوقت تموم نمیشدن...
به یاد روزهای تنهاییم افتادم و گفتم:-تو باعث شدی که تموم بشه میتونست ادامه داشته باشه اما تو با رفتنت همه چیزو خراب کردی همه چیزو...
-آریا با صدایی بلند که بیشتر شبیه به فریاد بود گفت: من به اصرار بابام رفتم لعنتی فکر کردی من دوست داشتم برم یادت نیست چقدر اصرار کردم ولی نشد و من مجبور شدم که برم مجبورم کردن من بهشون گفتم که میخوام پیش آرزو بمونم ولی اونا اهمیت ندادن و به شوخی گرفتند و گفتند که چون از بچگی باهم بودیم بهم عادت کردیم و حالا نمیتونیم دوری همدیگرو تحمل کنیم اونا به علاقه ی یه دختر15ساله و یه پسر 17 ساله اهمیت ندادن و مارو از هم جدا کردن و من داغون شدم خیلی داغون اینو میفهمی؟..
-ولی بعد تو من خیلی تنها شدم خیلی تو حتی به گریه های منم توجه نکردی من بهت التماس کردم که نری و بمونی گفتم که اگه بری من دیگه با کی بازی کنم گفتم بخاطر ماهی هامون به خاطر ستاره هامون به خاطر من ولی تو رفتی و منو با همه ی اینا تنها گذاشتی...
-آریا که حالا آروم شده بود با بغض گفت: من بهت گفتم که منتظرم بمون گفتم که زود برمیگردم منم با گریه هات گریه کردم منم ماهی هامونو ستاره هامونو و از همه مهم تر تورو دوست داشتم ولی توچی؟ تو چیکار کردی با من لعنتی؟ رفتی و برا خودت یه همبازی جدید پیدا کردی و همه ی اون سالها و خاطراتمونو فراموش کردی تو تمام رویاهامونو خراب کردی و منو تمام حرفاتو که موقع رفتنم زدی همه رو از یاد بردی و همه چیزو تموم کردی...
-من 2 سال منتظرت بودم ولی بعد 2 سال دیگه خسته شدم و تو هی میگفتی یه ماه دیگه 2ماه دیگه من باید تا کی منتظرت میموندم کی این روزای طولانی تموم میشد من بهت گفتم که خسته شدم و دیگه نمیتونم من همه ی اینارو بهت گفتم و تو با حرفات و دادن قولهای الکی میخواستی منو آروم کنی ولی من دیگه آروم نمیشدم و همش این احساسو داشتم که شاید همه ی حرفات دروغه و تو نمیخوای برگردی و فقط داری منو بازی میدی....
-خیلی پستی آرزو خیلی من میخواستم بیام وقتی که دیدم برخوردت با من سرد شده وقتی جواب تلفنامو نمیدادی و وقتی که دیگه منتظرم نبودی ولی یه روز مامانت بهم زنگ زد و گفت که آرزو تازه با رفتنت کنار اومده گفت که دست از سر تو بردارم و فراموشت کنم اونا میخواستن من همه چیزو فراموش کنم همه چیزو و این محال بود آخه من چه جوری میتونستم چه جوری ؟ اون روز پشت تلفن شوکه شده بودم مامانت طوری حرف میزد که انگار داره با یه غریبه حرف میزنه به مامانت گفتم که میخوام با آرزو حرف بزنم ولی گفت اون نمیخواد باهات حرف بزنه... اون روزا من به مامانم و بابام التماس میکردم که با مامانت حرف بزنن ولی فایده ای نداشت تا اینکه با اصرارای من مامانت گفت که آرزو میخواد نامزد کنه و با این حرفش زندگیمو خراب کرد و آریارو داغون کرد .......
مبهوت صحبتهای آریارو گوش میکردم حرفهاش برام تازگی داشت و چیزهایی میگفت که من ازش بی اطلاع بودم با سردرگمی گفتم: مامانم اینارو بهت گفت؟ پس چرا من نفهمیدم من نمیدونستم مامانم به من نگفت که تو زنگ میزدی و میخواستی با من حرف بزنی ...
-یعنی چی آرزو؟ یعنی از هیچی خبر نداشتی؟
-نه...اون موقعی که تو زنگ زدی و من بهت گفتم که خسته شدم گفتم که برگرد و بیا کنارم گفتم که من باید تا کی صبر کنم و تو هم گفتی میام عزیزم خیلی زود میام من چون از این حرفات و قول دادنای الکیت خسته شده بودم میخواستم اذیتت گفتم برا همین گوشیو قطع کردم و میدونستم اگه باهات حرف نزنم تحملشو نداری و میای ولی تو دیگه از اون به بعد زنگ نزدی و من خیلی ناراحت شدم ولی میدونستم که دوستم داری و این باعث شد که خودمو نبازم و زندگیمو با انرژی ادامه بدم و نمیدونم چی شد که یهو عاشق شدم .......
-من موقعی که تو گوشیو قطع کردی از اون به بعد خیلی زنگ زدم ولی کسی تلفنو جواب نمیداد تا اینکه یه هفته بعد مامانت تلفنو جواب داد و اون حرفارو بهم زد و گفت که تو نمیخوای با من حرف بزنی و گفت نیام ایران و یک ماه بعدش خبر نامزدیتو شنیدم و اتفاقی که نباید می افتاد افتاد...
-وای خدای من من اصلا به مامانم نگفته بودم که نمیخوام باهات حرف بزنم من دوست داشتم من فقط میخواستم کاری کنم که تو سریعتر بیای ایران چون دلم برات تنگ شده بود چون دوریت عذابم میداد ولی مامانم با این کارش باعث شد تو و من 8 سال از همدیگه دور بشیم ....
-ولی آرزو تو نباید با من اینکارو میکردی تو بهم قول داده بودی که هیچکسو تو قلبت راه ندی بهم گفته بودی که دور قلبت حصیر میکشی تا من برگردم ولی تو زیرقولت زدی و به من خیانت کردی و با این کارت به من ضربه ی سنگینی زدی.....
- باور کن آریا من تقصیری نداشتم من زیرقولم نزدم من دوست داشتم من و تو از بچگی با هم بودیم من نمیخواستم بهت خیانت کنم من نمیخواستم دوباره عاشق بشم ولی مثل یه حادثه بود یه رویا و من نفهمیدم که چی شد باور کن من نمیخواستم باور کن....گریه ام به هق هق تبدیل شده بود و آریا بی توجه به من گفت...
-وقتی فهمیدم شوکه شده بودم چطوری باید باور میکردم که تو که تو با یه نفر دیگه ای چطوری باید قلبمو راضی میکردم که تو دیگه مال من نیستی و قلبت از من جداست منی که هر شب با صدای تپش قلب تو میخوابیدم چطور میتونستم قبول کنم که دیگه قلبی درکار نیست و روزی هزارتا سوال از خودم میپرسیدم ولی برا هیچکدومشون جوابی نداشتم و اینجوری شد که کابوس های شبهام شروع شد شبها با ترس از خواب میپریدم تمام بدنم یخ میکرد و میلرزیدم فکرت یادت نگات صدات خنده هات حتی یک ثانیه از جلوی چشمام دور نمیشد و منو دیوونه کرده بود هرشب آلبوم عکسهای بچگیامونو میدیدم و آروم میگرفتم شبها با عکست حرف میزدم تمام اتاقم پر بود از عکسها و خاطراتت و من با اینا زندگی میکردم مامان و بابام منو میدیدن و روز به روز پیرتر میشدن تا اینکه شنیدم شایان غرق شده خیلی ناراحت شدم از اینکه تو تنها شدی از اینکه عمر خوشبختیت خیلی کوتاه بوده ولی باور کن من توی تمام این سالها هیچوقت نفرینت نکردم همیشه برات آرزوی خوشبختی کردم و همین خوشبختی تو برا قلب کوچیک من کافی بود و بالاخره با هزارتا دوا و دکتر و مشاوره به زندگی عادی برگشتم الان 1 ساله که دیگه از کابوسهای شبانه خبری نیست و خوب شدم ...وقتی برگشتم میخواستم ازت به خاطر تمام روزهای تنهاییم انتقام بگیرم میخواستم کاری کنم که ازت متنفر بشم ولی وقتی دیدمت وقتی چشماتو دیدم و یاد خنده ها و بازیای بچگیمون افتادم بخشیدمت برای همه چی بخشیدمت.......و آروم زمزمه کرد:
اگه از ياد تو رفتم اگه رفتي تو زدستم
اگه ياد ديگروني ...من هنوز عاشقت هستم
با وجود اينكه گفتي ...ديگه قهري تا قيامت
با تموم سادگي هام گفتم اما به سلامت
شايد اين خوابه كه ديدم ...هر چه حرف از تو شنيدم
قلب ناباور من گفت من به عشقم....نرسيدم!
پيش از اين نگفته بودي ... غير من كسي رو داري
توي گريه توي شادي ….سر رو شونه هاش بذاري
تو رو مي بخشم و هرگز ديگه يادت نمي افتم.... برو زيباي عزيزم ... تو گروني ... من چه مفتم