تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 8 از 11 اولاول ... 4567891011 آخرآخر
نمايش نتايج 71 به 80 از 101

نام تاپيک: من بی او

  1. #71
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    گفتي مي خوام بهت بگم همين روزا مسافرم
    بايد برم) براي تو فقط يه حرف ساده بود)
    کاشکي مي ديدي قلب من به زير پات افتاده بود
    شايد گناه تو نبود، شايد که تقصير منه
    شايد که اين عاقبتِ اين جوري عاشق شدنه
    ***
    سفر هميشه قصه رفتن و دلتنگيه
    به من نگو جدايي هم قسمتي از زندگيه
    هميشه يک نفر ميره آدم و تنها مي ذاره
    ميره يه دنيا خاطره پشت سرش جا مي ذاره
    هميشه يک دل غريب يه گوشه تنها مي مونه
    يکي مسافر و يکي اين وره دنيا مي مونه
    ***
    دلم نمياد که بگم به خاطر دلم بمون
    اما بدون با رفتنت از تن خستم ميره جون
    بمون براي کوچه‌اي که بي تو لبريزه غمه
    ابري تر از آسمونش ابراي چشماي منه
    ***
    بمون واسه خونه‌اي که محتاج عطر تن توست
    بمون واسه پنجره اي که عاشق ديدن توست

    به طرف صدا برگشتم خودش بود آریا همان پسرک دوران کودکی و ستاره ی شبهای من همان پسری که دوستش داشتم و دوستم داشت همان پسری که یکبار با رفتنش منو داغون کرد و حالا با اومدنش به درخت تکیه زده بودم نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه را وارد ریه هایم کردم صدای قدمهایش را میشنیدم که هرلحظه نزدیکتر میشد او نیز مانند من به درخت تکیه زد هردو در جهت مخالف یکدیگر نشسته بودیم حالا فاصله ی ما در ظاهر فقط یک تنه ی درخت بود ولی روح و قلبمان خیلی از هم دور بود خیلی دور و غریب هردو سکوت کرده بودیم و به آسمان آبی چشم دوخته بودیم واین دوباره آریا بود که مثل همیشه قفل سکوت را شکست.........
    -هوا سرده سرما میخوریا...
    -لبخند تلخی زدم و آروم گفتم: مگه برات مهمه؟
    -آریا نفس عمیقی کشید و گفت: آرزو من برات دعا میکنم که زود خوب بشی باشه به خدا گفتم که تورو سریع خوب کنه باشه فقط تو دیگه گریه نکنا باشه من ناراحت میشما....
    هردو با صدای بلند خندیدیم و من به سالهای دور گذشته رفتم این جمله رو آریا وقتی من سرما خورده بودم بهم گفته بود و میخواست منو اینجوری آروم کنه همیشه وقتی کوچیک بودیم بین حرفهاش صدتا باشه میگفت و حالا هم داشت ادای بچگیاشو درمیاورد
    -با بغض گفتم: چقد اون سالها دوره انگار توی خواب و رویا کودکیمون گذشت و من بزرگ شدم اشکهایم آرام روی گونه هایم سرازیر شد و مرا وادار به سکوت کرد
    آریا بعد از چند لحظه سکوت گفت: کاش هنوز بچه بودیم کاش هیچوقت بزرگ نمیشدیم و همیشه اون روزا و شبهارو داشتیم و هیچوقت تموم نمیشدن...
    به یاد روزهای تنهاییم افتادم و گفتم:-تو باعث شدی که تموم بشه میتونست ادامه داشته باشه اما تو با رفتنت همه چیزو خراب کردی همه چیزو...
    -آریا با صدایی بلند که بیشتر شبیه به فریاد بود گفت: من به اصرار بابام رفتم لعنتی فکر کردی من دوست داشتم برم یادت نیست چقدر اصرار کردم ولی نشد و من مجبور شدم که برم مجبورم کردن من بهشون گفتم که میخوام پیش آرزو بمونم ولی اونا اهمیت ندادن و به شوخی گرفتند و گفتند که چون از بچگی باهم بودیم بهم عادت کردیم و حالا نمیتونیم دوری همدیگرو تحمل کنیم اونا به علاقه ی یه دختر15ساله و یه پسر 17 ساله اهمیت ندادن و مارو از هم جدا کردن و من داغون شدم خیلی داغون اینو میفهمی؟..
    -ولی بعد تو من خیلی تنها شدم خیلی تو حتی به گریه های منم توجه نکردی من بهت التماس کردم که نری و بمونی گفتم که اگه بری من دیگه با کی بازی کنم گفتم بخاطر ماهی هامون به خاطر ستاره هامون به خاطر من ولی تو رفتی و منو با همه ی اینا تنها گذاشتی...
    -آریا که حالا آروم شده بود با بغض گفت: من بهت گفتم که منتظرم بمون گفتم که زود برمیگردم منم با گریه هات گریه کردم منم ماهی هامونو ستاره هامونو و از همه مهم تر تورو دوست داشتم ولی توچی؟ تو چیکار کردی با من لعنتی؟ رفتی و برا خودت یه همبازی جدید پیدا کردی و همه ی اون سالها و خاطراتمونو فراموش کردی تو تمام رویاهامونو خراب کردی و منو تمام حرفاتو که موقع رفتنم زدی همه رو از یاد بردی و همه چیزو تموم کردی...
    -من 2 سال منتظرت بودم ولی بعد 2 سال دیگه خسته شدم و تو هی میگفتی یه ماه دیگه 2ماه دیگه من باید تا کی منتظرت میموندم کی این روزای طولانی تموم میشد من بهت گفتم که خسته شدم و دیگه نمیتونم من همه ی اینارو بهت گفتم و تو با حرفات و دادن قولهای الکی میخواستی منو آروم کنی ولی من دیگه آروم نمیشدم و همش این احساسو داشتم که شاید همه ی حرفات دروغه و تو نمیخوای برگردی و فقط داری منو بازی میدی....
    -خیلی پستی آرزو خیلی من میخواستم بیام وقتی که دیدم برخوردت با من سرد شده وقتی جواب تلفنامو نمیدادی و وقتی که دیگه منتظرم نبودی ولی یه روز مامانت بهم زنگ زد و گفت که آرزو تازه با رفتنت کنار اومده گفت که دست از سر تو بردارم و فراموشت کنم اونا میخواستن من همه چیزو فراموش کنم همه چیزو و این محال بود آخه من چه جوری میتونستم چه جوری ؟ اون روز پشت تلفن شوکه شده بودم مامانت طوری حرف میزد که انگار داره با یه غریبه حرف میزنه به مامانت گفتم که میخوام با آرزو حرف بزنم ولی گفت اون نمیخواد باهات حرف بزنه... اون روزا من به مامانم و بابام التماس میکردم که با مامانت حرف بزنن ولی فایده ای نداشت تا اینکه با اصرارای من مامانت گفت که آرزو میخواد نامزد کنه و با این حرفش زندگیمو خراب کرد و آریارو داغون کرد .......
    مبهوت صحبتهای آریارو گوش میکردم حرفهاش برام تازگی داشت و چیزهایی میگفت که من ازش بی اطلاع بودم با سردرگمی گفتم: مامانم اینارو بهت گفت؟ پس چرا من نفهمیدم من نمیدونستم مامانم به من نگفت که تو زنگ میزدی و میخواستی با من حرف بزنی ...
    -یعنی چی آرزو؟ یعنی از هیچی خبر نداشتی؟
    -نه...اون موقعی که تو زنگ زدی و من بهت گفتم که خسته شدم گفتم که برگرد و بیا کنارم گفتم که من باید تا کی صبر کنم و تو هم گفتی میام عزیزم خیلی زود میام من چون از این حرفات و قول دادنای الکیت خسته شده بودم میخواستم اذیتت گفتم برا همین گوشیو قطع کردم و میدونستم اگه باهات حرف نزنم تحملشو نداری و میای ولی تو دیگه از اون به بعد زنگ نزدی و من خیلی ناراحت شدم ولی میدونستم که دوستم داری و این باعث شد که خودمو نبازم و زندگیمو با انرژی ادامه بدم و نمیدونم چی شد که یهو عاشق شدم .......
    -من موقعی که تو گوشیو قطع کردی از اون به بعد خیلی زنگ زدم ولی کسی تلفنو جواب نمیداد تا اینکه یه هفته بعد مامانت تلفنو جواب داد و اون حرفارو بهم زد و گفت که تو نمیخوای با من حرف بزنی و گفت نیام ایران و یک ماه بعدش خبر نامزدیتو شنیدم و اتفاقی که نباید می افتاد افتاد...
    -وای خدای من من اصلا به مامانم نگفته بودم که نمیخوام باهات حرف بزنم من دوست داشتم من فقط میخواستم کاری کنم که تو سریعتر بیای ایران چون دلم برات تنگ شده بود چون دوریت عذابم میداد ولی مامانم با این کارش باعث شد تو و من 8 سال از همدیگه دور بشیم ....
    -ولی آرزو تو نباید با من اینکارو میکردی تو بهم قول داده بودی که هیچکسو تو قلبت راه ندی بهم گفته بودی که دور قلبت حصیر میکشی تا من برگردم ولی تو زیرقولت زدی و به من خیانت کردی و با این کارت به من ضربه ی سنگینی زدی.....
    - باور کن آریا من تقصیری نداشتم من زیرقولم نزدم من دوست داشتم من و تو از بچگی با هم بودیم من نمیخواستم بهت خیانت کنم من نمیخواستم دوباره عاشق بشم ولی مثل یه حادثه بود یه رویا و من نفهمیدم که چی شد باور کن من نمیخواستم باور کن....گریه ام به هق هق تبدیل شده بود و آریا بی توجه به من گفت...
    -وقتی فهمیدم شوکه شده بودم چطوری باید باور میکردم که تو که تو با یه نفر دیگه ای چطوری باید قلبمو راضی میکردم که تو دیگه مال من نیستی و قلبت از من جداست منی که هر شب با صدای تپش قلب تو میخوابیدم چطور میتونستم قبول کنم که دیگه قلبی درکار نیست و روزی هزارتا سوال از خودم میپرسیدم ولی برا هیچکدومشون جوابی نداشتم و اینجوری شد که کابوس های شبهام شروع شد شبها با ترس از خواب میپریدم تمام بدنم یخ میکرد و میلرزیدم فکرت یادت نگات صدات خنده هات حتی یک ثانیه از جلوی چشمام دور نمیشد و منو دیوونه کرده بود هرشب آلبوم عکسهای بچگیامونو میدیدم و آروم میگرفتم شبها با عکست حرف میزدم تمام اتاقم پر بود از عکسها و خاطراتت و من با اینا زندگی میکردم مامان و بابام منو میدیدن و روز به روز پیرتر میشدن تا اینکه شنیدم شایان غرق شده خیلی ناراحت شدم از اینکه تو تنها شدی از اینکه عمر خوشبختیت خیلی کوتاه بوده ولی باور کن من توی تمام این سالها هیچوقت نفرینت نکردم همیشه برات آرزوی خوشبختی کردم و همین خوشبختی تو برا قلب کوچیک من کافی بود و بالاخره با هزارتا دوا و دکتر و مشاوره به زندگی عادی برگشتم الان 1 ساله که دیگه از کابوسهای شبانه خبری نیست و خوب شدم ...وقتی برگشتم میخواستم ازت به خاطر تمام روزهای تنهاییم انتقام بگیرم میخواستم کاری کنم که ازت متنفر بشم ولی وقتی دیدمت وقتی چشماتو دیدم و یاد خنده ها و بازیای بچگیمون افتادم بخشیدمت برای همه چی بخشیدمت.......و آروم زمزمه کرد:
    اگه از ياد تو رفتم اگه رفتي تو زدستم
    اگه ياد ديگروني ...من هنوز عاشقت هستم
    با وجود اينكه گفتي ...ديگه قهري تا قيامت
    با تموم سادگي هام گفتم اما به سلامت
    شايد اين خوابه كه ديدم ...هر چه حرف از تو شنيدم
    قلب ناباور من گفت من به عشقم....نرسيدم!
    پيش از اين نگفته بودي ... غير من كسي رو داري
    توي گريه توي شادي ….سر رو شونه هاش بذاري
    تو رو مي بخشم و هرگز ديگه يادت نمي افتم.... برو زيباي عزيزم ... تو گروني ... من چه مفتم

  2. 8 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #72
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    12

    اشک گونه هایم را خیس کرده بود از جایم بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم دلم خیلی گرفته بود نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه رو وارد ریه هایم کردم به یه همدم احتیاج داشتم به یه دوست که باهاش حرف بزنم و دردو دل کنم به یه کسی که فقط گوش کنه و با نوازشهایش آرومم کنه کاش الان شقایق اینجا بود بهترین دوستم کسی که درکم میکرد و بودنش به من آرامش میداد خدایا چقدر حرفهای آریا تلخ بود اون بدون من چه زجری کشیده بود من هیچوقت فکر نمیکردم که سرنوشت من و آریا اینجوری به بمبست برسه خدایا چرا سرنوشت من اینه چرا دوران خوشبختی انقدر کوتاهه کاش میتونستم به عقب برگردم و گذشتمو از اول شروع کنم کاش یه ساعت زمان داشتم و به عقب برمیگشتم و همه چیزو همونجوری که دوست داشتم میساختم کاش فراموشی میگرفتم و تمام روزای تلخ از یادم میرفت و فقط زیبایی ها میموند کاش اون شب سرد و ترسناک هیچوقت اتفاق نمی افتاد و الان شایان کنارم بود آه شایان نمیدونی که با رفتنت با قلب خستم چیکار کردی نمیدونی که آرزو کوچولوتو برای همیشه تنها گذاشتی و رفتی کاش بدونی که من بی تو خیلی تنهام خیلی خستم خیلی داغونم شایانم برگرد تورو خدا برگرد به خاطر آرزوت به خاطر عشقت بیا و برگرد بیا تا دوباره با هم ستاره هارو بشماریم بیا که دوباره بودنتو احساس کنم و این بهترین احساسه شایان میدونم که الان داری صدامو میشنوی میدونم که از اون بالا داری نگام میکنی آره نگام کن ببین که چقدر تنهام ببین که با رفتنت منو داغون کردی آره خوب نگام کن من هنوز همون آرزوام همون آرزوی 18 ساله و شاد ببین الان چی شده ببین که روزگار با آرزوت چیکار کرد الان 5 سال از رفتنت میگذره و من هنوز بهونتو میگیرم هنوزم میخوام برگردی و همه ی اون سالهایی رو که رفتی رو جبران کنی من بدون تو یه ماهی توی ساحلم من بدون تو تنهام خستم میفهمی؟ شایان حالا که تو نمیای بیا منو با خودت ببر من میخوام بیام پیشت بزار این تنهایی تموم بشه بزار زمین از وجود یه آدمی مثل من خلاص بشه من خیلی بدم شایان، خیلی من به آریا خیانت کردم تمام سالهایی که آریا تنها بود من شاد و خوشحال بودم اون بخاطر من مریض شد و سختی کشید ولی منو بخشید شایان من خیلی بدم خیلی بی رحمم من دیگه نمیتونم توی چشمای آریا نگاه کنم با این همه بلایی که سرش آوردم من باید منتظرش میموندم.... ولی مامانم چرا اینکارو کرد چرا در حق دختر کوچولوش ظلم کرد چرا باعث شد یه پسر از دوری دخترش داغون بشه و چند سال از زندگیشو از دست بده شایان خیلی دلم گرفته خیلی شایان آرزوت هرگز خودشو نمیبخشه ولی تو منو ببخش شایان به خدا بگو که من نمیخواستم اینجوری بشه شایان برا آرزوت دعا کن که جز تو هیچکسو نداره براش دعا کن تا خدا هم منو ببخشه به خدا بگو که آرزو خیلی دوست داره بهش بگو که اگه بنده ی خوبی نبودم منو ببخشه از خدا تشکر کن به خاطر تمام سالهایی که کمکم کرده و منو تنها نزاشته خدایا منو ببخش آرزو رو ببخش شایان خیلی دوست دارم کاش بودی و نمیرفتی شایان حداقل شبها بیا به خوابم آخه دلم برات خیلی تنگ شده بیا تا دوباره اون چشمای قشنگتو ببینم بیا تا دوباره صدای خنده هاتو بشنوم و دستهای گرمتو بگیرم و تو منو با حرفات آرومم کنی بیا که دیگر بعد از تو قلبی برای عاشق شدن ندارم....صدایم بی اراده بالا رفته بود و آریا به طرفم آمده بود بی توجه به او اشک میریختم و او فقط مرا نگاه میکرد از نگاهش کلافه شدم و صورتم را به طرف دیگری چرخاندم با این حرکتم آریا خندید و منم به خنده انداخت آریا نزدیکم شد و دستش را روی گونه هایم گذاشت و گفت: حیفه این مرواریدارو الکی حرومشون کنی....با بغض گفتم:الکی؟؟...آریا لحظه ای نگاهم کرد و بعد گفت: آره الکی آخه دختر خوب چرا خودتو عذاب میدی گذشته رو فراموش کن ...میون حرف آریا پریدم و با فریاد گفتم:فراموش کنم؟ چیو فراموش کنم؟ زندگیمو ؟ تورو؟ شایانو؟؟؟ کدومتونو فراموش کنم؟ آریا بس کن خسته شدم از بس همه شعار دادن همه فقط میگن فراموش کن اونا حتی 1 لحظه 1 لحظه خودشونو جای من نزاشتن و فقط میگه بیخیال شو آخه چه جوری چه طوری؟؟ تو چرا منو فراموش نکردی تو چرا گذشته رو از زندگیت پاک نکردی چرا فقط من باید گذشتمو فراموش کنم؟؟ من با خاطرات گذشتم زندگی میکنم حالا چیو فراموش کنم ؟ تمام اون سالهایی رو که با هم بودیمو؟ همه ی بازیامون قهر و آشتیامونو؟ یا تورو؟؟ یا شایانو یا اون شب سرد و لعنتیو؟ بگو دیگه بگو باید کدومو فراموش کنم تمام اون سالهای تنهاییمو که در نبودن شایان اشک ریختم نه آریا من نمیتونم من نمیتونم چیزیو فراموش کنم برو اینو به همه بگو بگو که آرزو با گذشتش زندگی میکنه بگو اون زندگیشو نمیتونه فراموش کنه نمیتونه....اشک میریختم و فریاد میزدم تمام بدنم یخ کرده بود و بی اراده میلرزیدم آریا کتشو درآورد و روی شانه هایم انداخت و گفت: آروم باش عزیزم تورو خدا آروم باش ...سرمو روی زانوهایم گذاشتم گریه ام به هق هق تبدیل شده بود و آریا با نوازش دستم سعی میکرد منو آروم کنه و من به این آرامش نیاز داشتم.....

  4. 8 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #73
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض


    چند شبه دیوونه شدم نمیشه باور بکنم
    با کابوس نداشتنت زندگیمو سر بکنم
    شاید میخوان بین ما رو دیوار ابری بکشن
    باید بشینم یه گوشه یه فکر بهتر بکنم
    آروم شده بودم دیگه گریه نمیکردم دیگه زجه و فریاد نمیزدم دیگه دلتنگی نمیکردم آره خواب بودم یه خواب شیرین یه خواب رویایی خواب بچگیامو میدیدم خواب میدیدم من و آریا داریم دور حوض میچرخیم و میخندیم و بازی میکنیم شاد بودیم آسمون ابری و صاف بود و دل و قلب ما صافتر و پاکتر و شفافتر همه چیز به خوبی پیش میرفت تا اینکه یهو سیاهی چشمی منو به طرفش جذب کرد و از آریا جدا شدم آریا گریه میکرد و دستشو دراز کرده بود و میگفت نرو ولی یه نیروی جادویی منو به طرف چشمها جذب میکرد و اون چشمها چشمهای شایان بود....با ترس از خواب پریدم روی شانه ی آریا خوابم برده بود نفهمیدم که کی خوابم برده بود سریع سرم را از روی شانه ی آریا بلند کردم و با گیجی به آریا نگاه کردم...
    آریا با لبخند گفت:چی شده عزیزم خواب بد دیدی؟
    -من کی خوابیدم؟
    یه نیم ساعتی میشه....
    هوا خیلی سرد بود دستهایم را درون جیب سوئی شرتم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم و به آسمون خیره شدم..
    با صدای آریا به خودم اومدم: هوا سرده بیا بریم داخل...سرم را به حالت تایید تکان دادم و از جایم بلند شدم صدای خش خش برگها در سکوت حس جالب و زیبایی داشت و به من هم انرژی اش را منتقل کرد احساس سبکی میکردم انگار تو یه دنیا و کهکشون دیگری بودم دوست داشتم پرواز کنم پروازی زیبا و آزاد حالا دیگر جواب تمام سوالهایم را پیدا کرده بودم و دلیل تمام این سالهای دوری و جدایی حس دلسوزانه ی مادرم بود مادری که دوستش داشتم و دوستم داشت مادری مهربان و زیبا ......

  6. 9 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #74
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    عزیزم بقیه رمانتو زودتر بزار مامنتظریم

  8. 2 کاربر از paiez بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #75
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    به داخل خانه رفتیم همه مشغول صحبت و سرگرم بودند آریا به طرف آرمان رفت و کنارش نشست و من هم به سمت اتاقم رفتم روی پله ها بودم و داشتم به طرف بالا میرفتم که مامانم صدایم زد و گفت:آرزو جان یه لحظه بیا کارت دارم ... با بی حوصلگی به سمت مامانم رفتم ...او با صدایی آرام گفت: بیا بشین زشته الان میرن...با کلافگی گفتم: مامان تورو خدا ولم کن حوصله ندارم...و با این حرف با سرعت به طرف اتاقم رفتم...روی تختم دراز کشیدم تختی که همیشه به من آرامش میداد ... از زمین و زمان دلگیر بودم از همه چیز... وقتی 6 سالم بود دوست داشتم خیلی زود بزرگ بشم و این اتفاق با آرومی رخ میداد ولی وقتی 16 سالم شد دوست نداشتم دیگه بزرگ بشم دوست داشتم همیشه توی همین سن بمونم ولی برعکس روزها و ساعتها به سرعت میگذشت و من بزرگتر میشدم....سرنوشت همه ی انسانها دست خداست تقدیرشون از همون روز اول نوشته میشه ولی وقتی میان تو دنیا با اعمالشون میتونن اونو تغییر بدن ولی آخه مگه من چیکار کردم که این سرنوشتمه؟ خدایا چرا چرا؟ شاید داری منو امتحان میکنی شاید این یه امتحان الهی باشه ولی چرا انقدر سخت و مبهم خدایا منو ببخش اگه دارم ناشکری میکنم میدونم آدمهایی بدتر از منم هستند ولی بازم راضین و خداروشکر میکنند خدایا منو ببخش منو ببخش....
    با برخورد آفتاب به صورتم از خواب بیدار شدم به ساعت روی میز نگاه کردم ساعت 9 صبح بود یه لحظه همه چیز یادم رفته بود ولی یهو یاد دیشب افتادم پس خوابم برده بود از تختم جدا شدم و به طرف آشپزخونه رفتم همه جا سکوت بود پس همه خوابیده بودند به طرف میز رفتم و یه قهوه برای خودم ریختم و نشستم سرم به شدت درد میکرد سرم را روی میز گذاشته بودم و به فنجان قهوه خیره شده بودم که یهو آرمان اومد سرمو بلند کردم و گفتم: سلام صبح خیر...آرمان با لبخند گفت: به به چه عجب زود بلند شدی و علیک....خندم گرفته بود و گفتم : سحرخیز باش تا کامروا شوی...آرمان با لحن بامزه ای گفت: به به شاعرم که شدید ما خبر نداشتیم ...ادای بامزه ای درآودم و به آرمان گفتم: عمو اینا دیشب کی رفتن؟....
    عمو اینا؟ مگه دیشب اینجا بودن؟
    آرمان لوس نشو کی رفتن؟
    ساعت 2 شب چطور مگه؟
    .آخه خوابم برده بود....
    میدونم وقتی عمو اینا میخواستن برن مامان اومد تو اتاقت دید خوابیدی دلش نیومد صدات بزنه و از عمو اینا عذر خواهی کرد و گفت آرزو خوابیده...
    خب اونا چی گفتن؟
    اونا یعنی آریا دیگه؟..
    .با اخم به آرمان نگاه کردم و سرمو پایین انداختم و مشغول خوردن قهوه شدم...
    آرمان با یه فنجون قهوه اومد کنارم نشست و گفت: چه خبرا؟...
    با اخم گفتم :منظور؟؟...
    .هیچی خب خبری نیست دیگه چرا میزنی؟... .از حرفش خندم گرفت...
    آرمان گفت: دیشب 4 ساعت تو باغ چیکار میکردین؟؟
    با اخم گفتم: باید چیکار میکردیم خب حرف میزدیم دیگه...
    آرمان جدی شد و گفت: راجع به؟؟
    به بخاری که از فنجون بلند شده بود خیره شدم و گفتم : آرمان تو از کودکی من چی میدونی؟؟؟
    آرمان گفت: منظورت چیه؟
    بعد از کمی مکث گفتم: یعنی از کودکی من و اریا چی میدونی؟
    آرمان بعد از کمی فکر کردن گفت:خب شما همبازیه خوبی بودین.
    فقط همین؟؟
    چی میخوای بشنوی آرزو؟
    همون چیزی رو که واقعیت داره...
    من اونموقع که آریا رفت 18 سالم بود پر از شور و حال و انرژی برای همینم زیاد کاری به این چیزا نداشتم ولی میدونستم که تو آریارو دوست داری و آریا هم همینطور اون از بچگی با تو بود چون همیشه عمو و زن عمو کار داشتند و از صبح نبودن آریا میومد خونه ی ما و میموند همین باعث شد که تو با آریا انس بگیری و وقتی یه روز نمیومد تو تبدیل به یه بچه ی تخس و لجباز میشدی و همش غر میزدی این علاقه یا نمیدونم عادت از بچگی با شما یعنی تو و آریا بود و ولی وقتی بزرگتر شدین این علاقه کمتر که نشد بیشترم شد و تو در سن 15 سالگی و آریاهم در سن 17 سالگی اونقدر همدیگرو دوست داشتین که تحسین برانگیز بود ولی دیگه شماها هنوزم بچه بودین و این باعث میشد که مامان و بابا هرروز بیشتر از روز قبل نگرانتون باشند تا عمو و زن عمو تصمیم گرفتن که آریا رو خارج بفرستند همه میگفتن این عشق نیست عادته میگفتن وقتی آریا بره برای هر جفتشون بهتره و از این موضوع همه خوشحال شدند هم بخاطره آریا که میتونست خیلی پیشرفت کنه و هم بخاطره تو که شاید دوریتون از همدیگه به نفعتون بود و دیگه آریا رفت و رفت....
    درحالی که بغض گلویم را سخت میفشرد گفتم: آرمان شماها چیکار کردین ؟ چرا آرمان بگو چرا ؟ چرا وقتی که فهمیدین عشق من و آریا عادت نبوده ما رو بیشتر از هم دور کردین؟ آرمان من و آریا 8 سال از هم دور بودیم میفهمی؟؟....تو چند وقت دیگه با دریا نامزد میکنی اگه کسی اونو از تو بگیره تو چیکار میکنی؟ آرمان من اونموقع که آریا رفت یه دختر 15 ساله بودم سرشار از احساسات پاک من آریارو دوست داشتم خیلی دوستش داشتم وقتی آریا رفت من نتونستم تمام اون روزایی رو که باهاش بودمو فراموش کنم وقتی رفت نتونستم دوچرخه سواریامونو بازیامونو قهرامون آشتیامونو فراموش کنم من تمام اون روزا رو با خاطرات آریا سپری کردم وقتی بارون میومد دوست داشتم آریا کنارم بود تا باهم میرفتیم زیر بارون و تا صبح شاد و خوشحال بودیم ولی آریا نبود و من تنها بودم تنها زیر بارون قدم میزدم و گریه میکردم فریاد میزدم و دعا میکردم که آریا زودتر بیاد ....آرمان اون سالها کنار من شلوغ بود پر بود از آدمای مثلا دلسوز ولی آریا چی؟ من هیچوقت خودمو نمیبخشم آرمان هیچوقت...آریا توی اون کشور غریب تنها بود تنهای تنها اون تمام اون سالهارو به امید اینکه یه روزی میاد و منو با خودش برای همیشه میبره ، میبره به شهر قصه ها به شهر آرزوها سپری کردم ولی وقتی شماها امیدشو عشقشو ازش گرفتین برای همیشه مرد روحش مرد و آریای من توی سالهای گذشته دفن شد.. وقتی مامان به آریا گفت که آرزو دیگه نمیخواد باهات حرف بزنه و چند وقت بعدش خبر نامزدیه منو بهش داد آریا داغون شد نفهمید که چی شده که من تمام اون سالهارو فراموش کردم نفهمید برای قصر آرزوهاش و رویاهاش چه اتفاقی افتاده هرموقع زنگ میزد و میخواست با من حرف بزنه وقتی میخواست دلیلشو از خودم بپرسه میخواست دوستت ندارمو از خودم و با صدای خودم بشنوه شماها نزاشتین میگفتین آرزو نمیخواد باهات صحبت کنه شماها انقدر اطراف منو شلوغ کردین که کم کم آریارو فراموش کنم من از آریا دلگیر بودم چون دوست داشتم سریعتر بیاد ولی نمیومد و هربار قول الکی میداد ولی من هنوزم عاشقش بودم...وقتی ام که آریا میخواست بیاد مامان بهش گفت که نیا چون آرزو دیگه دوستت نداره چون دیگه براش مهم نیستی ولی برام مهم بود خیلی ارزش داشت ...آریا از اون به بعد شب و روزش گریه شده بود تنها از من براش یه عکس مونده بود و یه کوله بار خاطره و هزارتا سوال بی جواب که چی شد ؟ چرا ؟....توی اون هوای غربت توی اون کشور غریب توی اون مه غلیظ آریای من گم شد و برای تمام سالهایی که از من دور بود و به امید دیدن من اون روزهارو میگذروند دلش گرفت و دلتنگ شد شبها تا صبح زیر بارون میرفت و گریه میکرد تا کسی اشکهای یه مرد رو که زندگیشو باخته بود نبینه و صبحا با تب و لرز از خواب بیدار میشد تا اینکه به کمک دکتر و دارو و روانشناس خوب شد و دوباره به زندگی برگشت ولی اون نمیتونه اون سالها رو فراموش کنه اون نمیتونه خاطرات تلخ دوسال پیششو از یاد ببره ...توی تموم اون سالهایی که من و شایان و شماها داشتیم زندگی راحتی میکردیم یه پسر تنها توی یه شهر غریب داشت جون میداد ...آرمان من خودمو نمیبخشم هیچوقت نمیبخشم......
    آرمان در حالی که سعی میکرد از ریزش اشکاش جلوگیری کند دستشو آروم روی دستام گذاشت و گفت:آرزوی من خواهر کوچیک دوست داشتنی من تو هیچ تقصیری نداشتی و نداری اگه آریا از تو جدا شد اگه چند سال تورو ندید به خاطر دلسوزیه بقیه بوده... آرزو مامان اینا فکر میکردن که صلاح تو و آریا تو اینه که از هم جدا باشین ولی نبود آرزو مامان اینا هر کاری کردن فقط به خاطر خوشبختی تو و آریا بوده باور کن ....آرزو اگه شایان نمرده بود اگه الان زنده بود و آریا نمیومد ایران تو باز همین حرفهارو میزدی؟؟
    با عصبانیت گفتم: آرمان تو چی داری میگی؟؟...من هیچوقت خوشبختیمو با تباه کردن زندگی دیگری نمیخوام...اگه شایان زنده بود و ما داشتیم زندگی میکردیم مطمئن باش که آریا انقدر مرد بود که نیاد ایران ولی من اگه یه روزی میفهمیدم هیچوقت خودمو نمیبخشیدم هیچوقت....ولی من یه چیزیو نمیفهمم چرا من آریارو فراموش کردم من که انقدر دوستش داشتم چی شد که از ذهنم رفت و باعث شد به شایان فکر کنم؟؟؟..
    آرمان که انگار یاد چیزی افتاده بود با حالتی جدی گفت: آرزو قول میدی اگه یه رازیو بهت بگم خودتو کنترل کنی و ناراحت نشی؟؟
    با ترس گفتم: چه رازی ؟؟...بگو آرمان تورو خوا بگو...
    -آروم باش عزیزم...
    -من آرومم تو بگو...فقط بگو....
    -آرزو وقتی آریا رفت تو خیلی داغون شدی به طوری که همه نگرانت شده بودند یه سال بعد وقتی مامان اینا فهمیدن که تو از دست آریا ناراحت شدی و دیگه از انتظار خسته شدی مامان یک هفته ی تمام همش تو فکر بود و یه روز صبح زود از خونه رفت بیرون و شب اومد اون با خودش یه بسته آورده بود و برای من وبابا توضیح داد که این بسته رو از یه پیرزنی که دوستش معرفی کرده بود خریده مامان گفت که توی این بسته یه داروی گیاهیه مامان گفت این یه نوع داروی فراموشیه هرکسی بخوره برای یه مدتی گذشتشو فراموش میکنه ولی با گذشت زمان کم کم به یاد میاره من به شدت با مامان مخالفت کردم ولی مامان انقدر نگرانت بود که با التماس از من خواست که قبول کنم و گفت که خوشبختی تو توی همینه بابا هم که تحت تاثیر حرفهای مامان قرار گرفته بود قبول کرد و مامان گفت که مطمئنه برای تو هیچ اتفاقی نمیفته و فقط برای یه مدت طولانی گذشتتو فراموش میکنی....آرزو مامان هر روز یه قاشق از اون معجون لعنتیو توی غذات میریخت و این باعث شد که تو بعد از دو هفته دیگه حرفی از آریا نزدی و ما فهمیدیم که دارو اثر خودشو گذاشته و مامان میگفت که تو چون جوونی خیلی موقعیت داری و میتونی دوباره عاشق بشی اونم یه عشق واقعی و آریا هم میتونه برای همیشه اونجا بمونه و زندگی کنه و بقیشم که خودت میدونی...ولی آرزو باور کن...
    دستم را روی لبهای آرمان گذاشتم و گفتم که دیگه نمیخوام چیزی بشنوم سرمای عجیبی تمام وجودمو دربرگرفته بود بی اختیار میلرزیدم و توی شوک بودم اصلا چیزیو که آریا میگفت نمیتونستم باور کنم آرمان سعی کرد آرومم کنه ولی من بی توجه به اون سریع به اتاقم پناه بردم اتاقی که همدم شبهای تنهایی من در فراق آریا بود اتاقی که یه سالی عکسهای آریا روی دیوارش بهم لبخند میزد اتاقی که شاهد اشکهای پاک من بود و بی قراری های منو در سکوت نظاره میکرد اتاقی که سالهای دور من و آریا با عشق در آن بازی میکردیم و به فرداهای روشن لبخند میزدیم اتاقی که با شقایق تا صبح حرف میزدیم و رویاهای قشنگمونو میساختیم وای که چقدر دلم هوای اون روزهارو کرده روزهایی که با عشق شروع میشد و با امید به پایان میرسید...

  10. 7 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #76
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    به همین سادگی رفتی بی خداحافظی عزیزم سهم تو شد روز تازه سهم من اشک که بریزم به همین سادگی کم شد عمر گلبوته تو دستم گله از تو نیست میدونم خودم اینو از تو خواستم به جون ستاره هامون تو عزیزتر از چشامی هر جا هستی خوب و خوش باش تا ابد بغض صدامی تو رو محض لحظه هامون نشه باورت یه وقتی که دوست ندارم اینو به خدا گفتم به سختی من اگه دوست نداشتم پای غم هات نمی موندم واست این همه ترانه از ته دل نمی خوندم اگه گفتم برو خوبم واسه این بود که می دیدم داری آب می شی ، می میری اینو از همه شنیدم دارم از دوریت می میرم ؛ تا کنار من نسوزی از دلم نمی ری عمرم نفسامی که هنوزی تو رو محض خیره هامون که نفس نفس خدا شد از همون لحظه که رفتی روحم از تنم جدا شد تو كه تنها نمي موني من تنها رو دعا كن خاطراتمو نگه دار اما دستامو رها كن دست تو اول عشق بپسرش به آخرين مرد مردي كه پشت يك ديوار واسه چشمات گريه مي كرد گريه مي كرد گريه مي كرد


    توی حال و هوای خودم بودم بارون غریبی میومد بوی خاک خیس خورده بهم حس عجیبی میداد حسی که متعلق به سالهای دور کودکیم بود عروسک بچگیامو بغل گرفته بودم و مثل همیشه غرق در رویاها و خاطرات کودکیم بودم به فکر آرزوهایی که رفت و تباه شد دعاهایی که مستجاب نشد و قلبی که با رفتن آریا شکست و با مردن شایان خرد شد حالا دارم توی تکه های شکسته ی وجودم نقش بازی میکنم نقش دختری که به نظر شاد و خوشحاله ولی نیست نقش دختری که انگار آرومه ولی نه نیست از نقش بازی کردن خسته شدم از خنده های مصنوعی از روزایی که بدون هدف سپری میشه دوست دارم دوباره همون آرزو بشم همون آرزوی صمیمی و شاد همونی که همه ی کاراش از روی صداقت بود و بوی مهربونی میداد خدایا این دختر چقدر از من دور شده چرا انقدر فاصله چرا انقدر تفاوت این فاصله ها همون حقیقتیه که من میخوام ازش فرار کنم همون خاطرات تلخ و دردناکیه که دارم باهاش زندگی میکنم آه خدای من من خیلی تنهام خیلی کمکم کن کمکم کن...صدای در اتاقم منو از افکارم جدا کرد اشکهایم را پاک کردم و با صدایی آهسته گفتم بیا تو فکر کردم شاید آرمان باشه ولی وقتی در باز شد و چشمم به شقایق افتاد فقط چند دقیقه نگاهش کردم و بعد با صدای بلند گفتم شقایق و به طرفش رفتم برای مدتی در آغوشش تمام غصه هامو فراموش کردم و به یاد خاطرات خوبم باهاش افتادم خودم رو از آغوشش جدا کردم و در حالی که دستاشو محکم توی دستام گرفته بودم گفتم شقایق خیلی دلم برات تنگ شده بود خیلی شقایق لبخندی زد و گفت منم همینطور عزیزم آرزو نمیدونی لحظه شماری میکردم تا اینکه تورو ببینم لبخندی زدم و گفتم بیا بشین ببینم چه خبر؟ خوش گذشت؟ شقایق با خنده گفت: بدون تو که اصلا ...با ادای مخصوصی گفتم : آره تو راست میگی...شقایق با صدای بلند خندید گفت :خیلی جات خالی بود آرزو باور کن ...ولی خیلی خوش گذشت کاش تو هم بودی...لبخند زدم و گفتم : ایشاا..دفعه ی بعد حتما میام..شقایق گفت: حالا تو تعریف کن بگو ببینم اینجا چه خبر بود؟ خندیدم و گفتم:خبرای خوب..گفت: تعریف کن بدو بدو که دارم از فضولی میمیرم...با صدای بلند خندیدم و گفتم : تعریف نمیکنم ..شقایق با اخم گفت: لوس نشو دیگه بگو...تمام ماجرای آریارو و حرفهای آرمانو براش تعریف کردم شقایق شوکه شده بود و خیره فقط به دهن من چشم دوخته بود حرفام که تموم شد با بغض گفتم: اینم از سرنوشت من شقایق...شقایق آروم بغلم کرد و گفت: عزیز دلم مطمئن باش که همه چیز درست میشه باور کن آرزو من خیلی دوستت دارم اینو برای خودت میگم فقط صبر کن و صبور باش همه چیز درست میشه بهت قول میدم...با اخم گفتم: چی میخواد درست بشه دیگه چی مونده که درست بشه شقایق تورو خدا ول کن این حرفارو من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم همه چیز با رفتن شایان تموم شد و رفت .....شقایق عصبانی شد و با صدایی بلند گفت:چی میگی آرزو؟ تمام زندگی تو مگه شایان بوده وهست؟...تو خانواده ای داری که عاشقونه دوستت دارند منو داری از همه مهمتر آریارو داری کسی که تمام زندگی تو بوده...وسط حرفش پریدم و گفتم:هه شقایق خندم میگیره خانواده ی من اگه منو دوست داشتند کاری نمیکردن که من عشقمو فراموش کنم کاری نمیکردن که یه پسر تنها توی غربت بعد از من آرزوی مرگ کنه تو اگه منو دوست داشتی طرف اونارو نمیگرفتی تو....شقایق با عصبانیت گفت: آره دیگه از خوشی زیاده از بس که خانوادت لوست کردن و هرچیزی که خواستی برات فراهم کردن اینجوری شدی عزیز من بس کن دیگه این حرفارو تو هیچوقت نمیخوای قبول کنی که خانوادت بخاطر تو اینکارو کردن من طرف اونارو نمیگیرم اونا کارشون اشتباه بوده درسته ولی دیگه تموم شده با این کارا دیگه نه زمان به عقب برمیگرده نه شایان زنده میشه و نه هیچی فقط زندگیت تموم میشه و میره میفهمی؟ خودمو توی بغل شقایق انداختم و بغضم ترکید در بغل بهترین دوستم هق هق میزدم و شقایقم منو با حرفهای قشنگش آروم میکرد نمیدونم چه مدتی گذشت و آروم شدم شقایق آروم گفت: آرزو من دیگه باید برم عزیزم حرفهایی رو که بهت گفتم فراموش نکن باشه؟ دست شقایق رو گرفتم و گفتم: خوش به حال شایان که خواهری مثل تو داشت ولی...شقایق با اشاره دستش منو به سکوت دعوت کرد و گفت: باشه؟ با لبخند گفتم: باشه...شقایق کیفش رو برداشت و با هم به پایین رفتیم آرمان روی مبل دراز کشیده بود و توی افکار خودش غوطه ور بود که شقایق گفت:خداحافظ آقا آرمان....آرمان که به خودش اومده بود گفت: به سلامت شقایق مواظب خودت باش....مامانم که توی آشپزخونه بود با صدایی بلند گفت: کجا دخترم باید ناهار بمونی مگه میزارم بری؟ شقایق به کنار مامانم رفت و گونه اش رو بوسید و گفت: نه خاله جون به خدا کار دارم وگرنه حتما پیشتون میموندم...مامانم که قانع شده بود با شقایق خدافظی کرد و شقایق رفت...من که خیلی خسته بودم و حوصله ی هیچ چیزی رو نداشتم رفتم توی آشپزخونه و یه فنچون قهوه ریختم و روی مبل نشستم سنگینی نگاه آرمانو حس میکردم ولی اصلا دوست نداشتم نگاهش کنم عصبی شده بودم که یهو دستم خورد به فنجون قهوه و شکست با عصبانیت داشتم تکه های شکستشو جمع میکردم که یه تیکه اش محکم رفت توی کف دستم با صدای بلند گفتم: آخخخ...مامانم با صدای بلند گفت چی شد؟؟ با صدایی زمزمه وار گفتم: مگه برات مهمه...آرمان که حرفو شنیده بود با صدایی دورگه گفت: خفه شو آرزو...من که از سوزش دستم و حرف آرمان عصبی شده بودم ناخوآگاه اشکهایم سرازیر شد آرمان رفت و چند دقیقه بعد با بتادین و اومد و کنارم روی مبل نشست عصبی بتانین و گازو ازش گرفتم و به طرف دستشویی رفتم شیرآبو با فشار باز کردم و دستمو آروم زیر آب گرفتم از سوزش دستم ناخودآگاه اشکهایم سرازیر شد دستمو پانسمان کردم دیگه توان ایستادن نداشتم اشکامو پاک کردم و به طرف اتاقم رفتم روی تختم نشستم سوزش دستم هنوز ادامه داشت عصبی و کلافه شده بودم از دست آرمان ناراحت و عصبی شده بودم دوباره اشکهایم سرازیر شده بود صدای آرمانو از پشت در شنیدم که گفت آرزو بیام تو؟ جوابشو ندادم که در باز شد و آرمان اومد تو اتاق صورتمو چرخوندم که چشمم بهش نیفته و اشکامو نبینه آروم اومد کنارم نشست و چونمو به طرف خودش چرخوند سرمو پایین انداخته بودم آرمان گفت: دستت خیلی درد میکنه؟ با عصبانیت گفتم: نه چطور مگه؟ آرمان با خنده گفت: آخه داری گریه میکنی ...جوابشو ندادم و میخواستم بلند بشم که آرمان گفت: راستی آریا زنگ زد به سرعت برگشتم و گفتم: چی؟؟آرمان با خنده و شیطنت گفت: برو دیگه مگه نمیخواستی بری؟ خندم گرفته بود رفتم کنار آرمان نشستم و گفتم: بگو چی گفت؟ آرمان با شیطنت گفت:نمیگم.... هم عصبانی شده بودم هم خندم گرفته بود گفتم: خب ببخشید بگو دیگه. آرمان نگام کرد و گفت:آشتی؟ گفتم: آشتی حالا بگو...بلند شد و گفت: هیچی گفت بهش زنگ بزنی کارت داره...گفتم :همین؟؟ با خنده و در حالی که داشت فرار میکرد گفت: آره دیگه....با صدای بلند گفتم؟ آرمااااان...خندم گرفته بود همیشه وقتی قهر میکردیم همین کارارو میکرد که یه جوری آشتی کنیم ....حسی درونم به وجود اومده بود که با اسم آریا زبونه میکشید مثل همون حسی که سالهای دور متعلق به پسری با چشمای مشکی بود ..........

  12. 7 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #77
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض سلام

    بی خداحافظی ؛ رضا صادقی..............

  14. #78
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    وای سارا خفمون کردی تو رو خدا یه نمه بیشتر بذار.خخخخخخخخ

  15. 2 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #79
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    راست میگه دخترم به خدا پوسیدیم
    یکی این دکمه میلاد بزنه که خاموش بشه هی نیاد بگه بی خداحافظی

  17. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #80
    آخر فروم باز S@nti@go_s&k's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    Jan 2008
    پست ها
    6,077

    پيش فرض

    یا حسین هنوز تموم نشده این رمان

    1 سال گذشت

    سارا جون بقیه رمانو بزار دلمون ضعف رفت

  19. این کاربر از S@nti@go_s&k بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •