مرا به غزنین بسیار دوستان بودند
به نامهای ز من آن قوم را نیامد یاد
مگر که جمله بمردند و نیز شاید بود
خدای عزوجل جمله را بیامرزاد
مرا به غزنین بسیار دوستان بودند
به نامهای ز من آن قوم را نیامد یاد
مگر که جمله بمردند و نیز شاید بود
خدای عزوجل جمله را بیامرزاد
روح مجرد شد خواجه زکی
گام چو در کوی طریقت نهاد
خواست که مطلق شود از بند غیر
دست به انصاف و سخا بر گشاد
دادهی هر هفت فلک بذل کرد
زادهی هر چار گهرباز داد
صدر اسلام زنده گشت و نمرد
گر چه صورت به خاک تیره سپرد
در جهان بزرگ ساخت مکان
هم بخردان گذاشت عالم خرد
پس تو گویی که مرثیت گویش
زنده را مرثیت که یارد برد
به گرمای تموز از سرد سوزش
صد و پنجه مسافر خشک بفشرد
رهی رفت و غلام برده برده
زهی قسمت رهی و ژاله شاکرد
زه ای پستت بمانده ماه بهمن
زهی زنگی زن کیسه کج افسرد
ای شده خاک در تواضع و حلم
زیر پای که و مه و زن و مرد
آز ما گرسنهست سیرش کن
کار را خاک سیر داند کرد
ای عمیدی که باز غزنین را
سیرت و صورتت چو بستان کرد
باز عکس جمال گلفامت
حجرهی دیده را گلستان کرد
باز نطق زبان در بارت
صدف عقل را در افشان کرد
خاطر دوربین روشن تو
عیب را پیش عقل عنوان کرد
خاطر دور یاب کندورت
عفو را بارگیر عصیان کرد
آنچه در طبع خلق خلق تو کرد
بر چمن ابرهای نیسان کرد
و آنچه در گوش شاه شعرت خواند
در صدف قطرههای باران کرد
چون بدید این رهی که گفتهی تو
کافران را همی مسلمان کرد
کرد شعر جمیل تو جمله
چون نبی را گزیده عثمان کرد
چون ولوع جهان به شعر تو دید
عقل او گرد طبع جولان کرد
شعرها را به جمله در دیوان
چون فراهم نهاد دیوان کرد
دفتر خویش را ز نقش حروف
قایل عقل و قابل جان کرد
تا چو دریای موجزن سخنت
در جهان در و گوهر ارزان کرد
چون یکی درج ساخت پر گوهر
عجز دزدان برو نگهبان کرد
طاهر این حال پیش خواجه بگفت
خواجه یک نکته گفت و برهان کرد
گفت آری سنایی از سر جهل
با نبی جمع ژاژطیان کرد
در و خرمهره در یکی رشته
جمع کرد آنگهی پریشان کرد
دیو را با فرشته در یک جای
چون همه ابلهان به زندان کرد
خواجه طاهر چو این بگفت رهیت
خجلی شد که وصف نتوان کرد
لیک معذور دار از آنک مرا
معجز شعرهات حیران کرد
سرخ گویی همیشه غر باشد
شبه از لعل پاکتر باشد
این چنین ژاژ نزد هر عاقل
سخنی سخت مختصر باشد
لعل مصنوع آفتاب بود
شیشه مصنوع شیشهگر باشد
سرخ اگر نیست پس بر هر عقل
سخن مرتضا دگر باشد
چون به یک جای رسته سرخ و سیاه
سرخ پیوسته بر زبر باشد
من چه گویم که خود به هر مکتب
کودکان را ازین خبر باشد
چون که سرخست اصل عمر به دوست
جایش اندر دل و جگر باشد
چون سیه گشت هم درین دو مکان
اصل دیوانگی و شر باشد
زیر لعلست لاله را سیهی
دودکی خوشتر از شرر باشد
علم صبح سرخ آمد از آنک
بر سپاه شبش ظفر باشد
سیهی بینهاد و بیمعنی
زان ز تو خلق بر حذر باشد
نزد ما این چنین سیه که تویی
مرد نبود که ... خر باشد
روز کزین فعل زشت روز قضا
نامت از تو سیاهتر باشد
پشک چون تو بود چو خشک شود
مشک چون من بود چو تر باشد
هیچ کس نیست کز برای سه دال
چون سکندر سفرپرست نشد
پایها سست کرد و از کوشش
دولت و دین و دل به دست نشد
از جواب و سوال ما دانی
شاید ار زیر کی فرو ماند
گرد گفت محال را چه عجب
کاینهی عقل را بپوشاند
زان که خورشید را ز بینش چشم
ذرهای ابر تیره گرداند
چرا نه مردم دانا چنان زید که به غم
چو سرش درد کند دشمنان دژم گردند
معجزی خود ز معجز ادبار
نزد هر زیرکی کم از خر بود
خود همه کس برو همی خندید
زان که عقلش ز جهل کمتر بود
زین چنین کون دریده مادر و زن
ریشخندش نیز درخور بود
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)