نگاهش را به دختر دوخته بود و لحظه ای چشم از او بر نمی داشت مانده بود که چکار کند! با التماس از راننده خواست که نگه دارد راننده هم غرغر کنان ماشین را نگه داشت به سرعت از ماشین پیاده شد و خود را به دختر رساند پیره مرد نفس نفس زنان به دخترک گفت: دخترم همه ی گلهات چند؟
لحظه ای بعد دخترک در حالی که پولهایش را می شمرد آرام آرام از دایره ی نگاه پیره مرد محو شد. شب بود پیره مرد هنوز درخیابان داشت گلهایش را می فروخت...