ايرج پرتقالي بسمت خانم رئوف گرفت وگفت: بفرمائيد ، تازه تازه است همين الان چيدم.
- متشكرم..... اينجا چه باغ قشنگيه!
- بله خيلي باصفاست
- چرا كه باصفا نباشه خانم، آنقدر كه اين آقاي مهرنژاد شما خرج اين باغ و ويلا كرده، بايدم قشنگ بشه. حق من و شما رو بالا مي كشن، براي خودشون ويلا ميسازن ، باغ ميخرن، ماشينهاي آخرين مدل سوار مي شن.
نيكا به ايرج چشم غره رفت ولي او بي اعتنا ادامه داد: اين همه پول از كجا نصيب يه پسر سي، سي ودوساله شده مگه اين چقدر كار كرده كه اين همه در آورده؟ پس معلوم ميشه حق من و شما رو خوردن ديگه.
- كدوم حق؟ تو كي توي شركت مهرنژاد كار كردي وحقوقت رو ندادن؟ براي چي به مردم تهمت ميزني؟
- تهمت نيست. حقيقته خانم.ما داريم با چشم خودمون مي بينيم .بازم شما شك داريد.
- تو حتي نميتوني يه روزم مثل كيانوش كار كني . اون بيشتر از 4، 5 نفر در يه شبانه روز كار ميكنه، كاري كه از تو بر نمي آد . اگر غير از اينه ، نزديك يه سال ونيمه از اروپا برگشتي ، چرا هنوز بيكاري؟
ايرج ، با غسظ اخمهايش را در هم كشيد و گفت: كاري نداره خانم، از آقاي مهرنژاد براي بنده هم تقاضاي كار كنيد.
- خوبه ظاهرا همه كارهاي تو رو اين و اون بايد انجام بدن؟
- نه خانم ، خودم از پسش بر مي آم. براي اين گفتم كه ظاهرا شما خيلي عجله داريد.
- عجله؟ بعد يكسال تازه من عجله دارم؟
- ترجيح مي دم شما تو اين كار دخالت نكني
- جدي؟
خانم رئوف نگاهي به آن دو كرد و براي آنكه به بحث خاتمه دهد با خنده گفت: عجله نكنيد، شما براي زندگي كردن خيلي فرصت داريد، همه چيز درست مي شه، نيكا جون شمام خودت رو ناراحت نكن.
نيكا مثل اينكه تازه وجود پرستار را بخاطر آورده باشد سكوت كرد، اما ايرج با گشتاخي در پاسخ زن گفت: بله، وقت زياده ، ولي بهتره ما از همين اول حق و حقوق خودمون رو بدونيم و بهش قانع باشيم. اين خانم حق نداره در كارهاي من دخالت كنه، من كه بچه نيستم كه اون بخواد منو نصيحت كنه، همونطور كه شما حق نداريد در مشاجرات ما دخالت كنيد.
نيكا چنان برآشفت كه احساس كرد زبانش از فرط عصبانيت بند رفته است .گونه هاي پرستار گلگون شد. سرش را به زير افكند و با شرمساري گفت: ولي من قصد دخالت نداشتم.
ايرج پوزخندي زد. نيكا ازديدن چهره ايرج بيشترعصباني شدو فرياد زد: برو گمشو، از جلوي چشمام دور شو.
صداي او آنچنان بلند بود كه نه تنها ايرج و پرستار كه كنار او بودند جا خوردند بلكه شادي هم كه در فاصله نسبتا زيادي با آنها قرار داشت متوجه شد و در حاليكه دست لعيا را در يك دست و دست هومن را در دست ديگرش گرفته بود. با سرعت بسوي آنها آمد.هنوز چند گامي با آنها فاصله داشتكه ايرج با رويي درهم كشيده مقابل خود ديد و دستپاچه پرسيد: چي شده ايرج؟
ولي او پاسخ نداد و از مقابلش گذشت، بسمت نيكا رفت و پرسيد: چي شده عزيزم؟ چرا فرياد مي كشي؟
نيكا در حاليكه كنترل اشكهايش را از دست داده بود گريه كنان بجاي پاسخ شادي رو به خانم رئوف كرد و گفت: فروزان جون مي بيني ، بگو بيچاره نيكا كه عمري رو بايد با اين آدم بي منطق سپري كنه.
بعد سعي كرد چرخش را بطرف ويلا برگرداند . فروزان غرق در سكوت بهت آلود به او كمك كرد. شادي بي تاب و عصبي گفت: خانم لااقل شما بگيد چي شده؟
- مهم نيست، كمي با هم بحث كردند.
- بازم اين ايرج، خداي من اين پسره آدم نميشه؟
- نيكا آهسته آهسته اشك مي ريخت، شادي راجع به ايرج با فروزان صحبت ميكرد و هومن ولعيا بازي كنان بدنبال آنها مي آمدند.
********************
تمام چهارشنبه باران باريد و همه را خانه نشين كرد ، اما حتي كلامي بين ايرج ونيكا رد و بدل نشد . بعد از آن اتفاق عصر سه شنبه ، نيكا ديگر در خود رغبتي براي گردش و تفريح نمي ديد . او بي حوصله وخسته مقابل پنجره مي نشست و تنها گاهي چند جمله اي با لعيا كوچولو يا مادرش سخن مي گفت. شب خيلي زودتر از هميشه براي استراحت به اتاقش رفت در حاليكه همه مي دانستند چيزي او را بشدت مي آزارد، ولي جز شادي و فروزان هيچكس علت اصلي را نمي دانست.
- سلام.
- سلام صحت خواب، چقدر ميخوابي پسر؟
- كجا هستيم؟
- اگه چشمات رو باز كني مي بيني
- اذيت نكن ، نميتونم چشمام رو باز كنم.
- خوب باز نكن سه ربع بيشتر نمونده
- كيومرث ناگهان چشمانش را گشود ، بر روي صندلي راست نشست و گفت: شوخي مي كني؟
- نه 20 ، 30 تا بيشتر نمونده
كيومرث بار ديگر با تعجب به دور وبرش نگاه كرد وگفت: تو چطور اومدي؟ نگفتي جوونمرگ مي شم؟
- نه جونم مطمئن بودم هيچ كدوم جوون نيستيم
- تورو خبر ندارم ولي خودم هستم، حالا بگوببينم چيزي ميخوري؟
- بله ، يه قهوه
- صبركن
كيومرث سرش را براي برداشتن فلاسك به داشبورت نزديك كرد كه صداي كشيده شدن لاستيكها روي آسفالت به هوا برخاست.كيومرث در همان حال گفت: آرومتر
- چشم
آنگاه فنجان كيانوش را پر كرد و گفت: پسر بي خبر رفتن خوب نيست، كاش تماس مي گرفتيم.
- ما با دكتر از اين حرفا ندارمي
- تو نداري، من چي؟ اصلا چرا منو با خودت آوردي؟
- فكر كردم با وجود تو، تو راه تنها نيستم اگه مي دونستم ميخواي تا مقصد بخوابي دنبالت نمي اومدم.
- بگير
كيانوش فنجانش را گرفت وگفت: متشكرم
- كيك؟
- ممنون ، كمي
- بفرماييد..... كيانوش مي دوني خواب عروسي تو رو مي ديدم
- عروسي من؟
- آره مي گم ها.........
- اگه نگي بهتره
- نه، بايد بگم
- خوب ظاهرا چاره اي نيست بگو.
- بيا ازدواج كن پسر، خيلي خوب مي شه ها
- به يه شرط
- هر شرطي باشه مي پذيرم
- به اين شرط كه اول تو شروع كني.
- من شروع كنم؟ من بايد چي رو شروع كنم؟
- ازدواج كردن رو همه چيز از بزرگتر
- ديوونه شدي كيا من در آستانه 50 سالگي ازدواج كن
- اولا هنوز چند سالي تا 50 داري ، ثانيا مگه اشكالي داره؟
- همه بهم مي خندن، هرگز اينكارو نمي كنم.
- ببين من قبل از اينم اين پسشنهاد رو بهت دادم، ولي تو قبول نكردي . اگر اون موقع ازدواج كرده بودي الان بچه ات مدرسه مي رفت.
- خوب حالا نمي ره چه فرقي ميكنه؟
كيانوش خنديد وگفت: هيچي
- ببين كيا تو بيا و اشتباه منو تكرار نكن و هرچه سريعتر ازدواج كن، تو هم در مرز سي و چند سالگي هستي، براي تو هم ديرشده
- بمحض اينكه يه فرصت خوب دست بده اينكارو ميكنم
- خوب فرصت مناسب كه پيش اومده كتايون دختر..............................
ناگهان ماشين منحرف شدكيانوش باسرعت فرمان راپيچاند،كيومرث فريادكشيد:حواست كجاست؟مراقب باش.
كيانوش نگاهي به چهره رنگ پريده كيومرث كرد وتنها لبخند زد او كه سعي ميكرد خود را آرام نشان دهد به صندليش تكيه داد وگفت: فكر ميكنم بهتره ادامه بحث رو به فرصت مناسبتري موكول كنيم وگرنه بايد اجسادمون رو از ته دره پيدا كنن.
- به گمونم خواب براي تو بهتر از بيداريه، يه كم ديگه استراحت كن، وقتي رسيديم بيدارت ميكنم
- اين حرف چه معنايي داره؟ يعني من مزاحم هستم وخوابم از بيداريم مفيدتره
- نه منظورم اين بود كه تو راحتتر باشي
- لازم نيست نگران من باشي، بفكر خودت باش
- حتما
- باور كن كيا وقتي برسيم همه خواب هستن
- خوب سر راه صبحانه اي تهيه ميكنيم و ميريم بيدارشون ميكنيم