تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 8 از 11 اولاول ... 4567891011 آخرآخر
نمايش نتايج 71 به 80 از 108

نام تاپيک: رمان حریم عشق ( رویا خسرونجدی )

  1. #71
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    ايرج پرتقالي بسمت خانم رئوف گرفت وگفت: بفرمائيد ، تازه تازه است همين الان چيدم.
    - متشكرم..... اينجا چه باغ قشنگيه!
    - بله خيلي باصفاست
    - چرا كه باصفا نباشه خانم، آنقدر كه اين آقاي مهرنژاد شما خرج اين باغ و ويلا كرده، بايدم قشنگ بشه. حق من و شما رو بالا مي كشن، براي خودشون ويلا ميسازن ، باغ ميخرن، ماشينهاي آخرين مدل سوار مي شن.
    نيكا به ايرج چشم غره رفت ولي او بي اعتنا ادامه داد: اين همه پول از كجا نصيب يه پسر سي، سي ودوساله شده مگه اين چقدر كار كرده كه اين همه در آورده؟ پس معلوم ميشه حق من و شما رو خوردن ديگه.
    - كدوم حق؟ تو كي توي شركت مهرنژاد كار كردي وحقوقت رو ندادن؟ براي چي به مردم تهمت ميزني؟
    - تهمت نيست. حقيقته خانم.ما داريم با چشم خودمون مي بينيم .بازم شما شك داريد.
    - تو حتي نميتوني يه روزم مثل كيانوش كار كني . اون بيشتر از 4، 5 نفر در يه شبانه روز كار ميكنه، كاري كه از تو بر نمي آد . اگر غير از اينه ، نزديك يه سال ونيمه از اروپا برگشتي ، چرا هنوز بيكاري؟
    ايرج ، با غسظ اخمهايش را در هم كشيد و گفت: كاري نداره خانم، از آقاي مهرنژاد براي بنده هم تقاضاي كار كنيد.
    - خوبه ظاهرا همه كارهاي تو رو اين و اون بايد انجام بدن؟
    - نه خانم ، خودم از پسش بر مي آم. براي اين گفتم كه ظاهرا شما خيلي عجله داريد.
    - عجله؟ بعد يكسال تازه من عجله دارم؟
    - ترجيح مي دم شما تو اين كار دخالت نكني
    - جدي؟
    خانم رئوف نگاهي به آن دو كرد و براي آنكه به بحث خاتمه دهد با خنده گفت: عجله نكنيد، شما براي زندگي كردن خيلي فرصت داريد، همه چيز درست مي شه، نيكا جون شمام خودت رو ناراحت نكن.
    نيكا مثل اينكه تازه وجود پرستار را بخاطر آورده باشد سكوت كرد، اما ايرج با گشتاخي در پاسخ زن گفت: بله، وقت زياده ، ولي بهتره ما از همين اول حق و حقوق خودمون رو بدونيم و بهش قانع باشيم. اين خانم حق نداره در كارهاي من دخالت كنه، من كه بچه نيستم كه اون بخواد منو نصيحت كنه، همونطور كه شما حق نداريد در مشاجرات ما دخالت كنيد.
    نيكا چنان برآشفت كه احساس كرد زبانش از فرط عصبانيت بند رفته است .گونه هاي پرستار گلگون شد. سرش را به زير افكند و با شرمساري گفت: ولي من قصد دخالت نداشتم.
    ايرج پوزخندي زد. نيكا ازديدن چهره ايرج بيشترعصباني شدو فرياد زد: برو گمشو، از جلوي چشمام دور شو.
    صداي او آنچنان بلند بود كه نه تنها ايرج و پرستار كه كنار او بودند جا خوردند بلكه شادي هم كه در فاصله نسبتا زيادي با آنها قرار داشت متوجه شد و در حاليكه دست لعيا را در يك دست و دست هومن را در دست ديگرش گرفته بود. با سرعت بسوي آنها آمد.هنوز چند گامي با آنها فاصله داشتكه ايرج با رويي درهم كشيده مقابل خود ديد و دستپاچه پرسيد: چي شده ايرج؟
    ولي او پاسخ نداد و از مقابلش گذشت، بسمت نيكا رفت و پرسيد: چي شده عزيزم؟ چرا فرياد مي كشي؟
    نيكا در حاليكه كنترل اشكهايش را از دست داده بود گريه كنان بجاي پاسخ شادي رو به خانم رئوف كرد و گفت: فروزان جون مي بيني ، بگو بيچاره نيكا كه عمري رو بايد با اين آدم بي منطق سپري كنه.
    بعد سعي كرد چرخش را بطرف ويلا برگرداند . فروزان غرق در سكوت بهت آلود به او كمك كرد. شادي بي تاب و عصبي گفت: خانم لااقل شما بگيد چي شده؟
    - مهم نيست، كمي با هم بحث كردند.
    - بازم اين ايرج، خداي من اين پسره آدم نميشه؟
    - نيكا آهسته آهسته اشك مي ريخت، شادي راجع به ايرج با فروزان صحبت ميكرد و هومن ولعيا بازي كنان بدنبال آنها مي آمدند.
    ********************
    تمام چهارشنبه باران باريد و همه را خانه نشين كرد ، اما حتي كلامي بين ايرج ونيكا رد و بدل نشد . بعد از آن اتفاق عصر سه شنبه ، نيكا ديگر در خود رغبتي براي گردش و تفريح نمي ديد . او بي حوصله وخسته مقابل پنجره مي نشست و تنها گاهي چند جمله اي با لعيا كوچولو يا مادرش سخن مي گفت. شب خيلي زودتر از هميشه براي استراحت به اتاقش رفت در حاليكه همه مي دانستند چيزي او را بشدت مي آزارد، ولي جز شادي و فروزان هيچكس علت اصلي را نمي دانست.
    - سلام.
    - سلام صحت خواب، چقدر ميخوابي پسر؟
    - كجا هستيم؟
    - اگه چشمات رو باز كني مي بيني
    - اذيت نكن ، نميتونم چشمام رو باز كنم.
    - خوب باز نكن سه ربع بيشتر نمونده
    - كيومرث ناگهان چشمانش را گشود ، بر روي صندلي راست نشست و گفت: شوخي مي كني؟
    - نه 20 ، 30 تا بيشتر نمونده
    كيومرث بار ديگر با تعجب به دور وبرش نگاه كرد وگفت: تو چطور اومدي؟ نگفتي جوونمرگ مي شم؟
    - نه جونم مطمئن بودم هيچ كدوم جوون نيستيم
    - تورو خبر ندارم ولي خودم هستم، حالا بگوببينم چيزي ميخوري؟
    - بله ، يه قهوه
    - صبركن
    كيومرث سرش را براي برداشتن فلاسك به داشبورت نزديك كرد كه صداي كشيده شدن لاستيكها روي آسفالت به هوا برخاست.كيومرث در همان حال گفت: آرومتر
    - چشم
    آنگاه فنجان كيانوش را پر كرد و گفت: پسر بي خبر رفتن خوب نيست، كاش تماس مي گرفتيم.
    - ما با دكتر از اين حرفا ندارمي
    - تو نداري، من چي؟ اصلا چرا منو با خودت آوردي؟
    - فكر كردم با وجود تو، تو راه تنها نيستم اگه مي دونستم ميخواي تا مقصد بخوابي دنبالت نمي اومدم.
    - بگير
    كيانوش فنجانش را گرفت وگفت: متشكرم
    - كيك؟
    - ممنون ، كمي
    - بفرماييد..... كيانوش مي دوني خواب عروسي تو رو مي ديدم
    - عروسي من؟
    - آره مي گم ها.........
    - اگه نگي بهتره
    - نه، بايد بگم
    - خوب ظاهرا چاره اي نيست بگو.
    - بيا ازدواج كن پسر، خيلي خوب مي شه ها
    - به يه شرط
    - هر شرطي باشه مي پذيرم
    - به اين شرط كه اول تو شروع كني.
    - من شروع كنم؟ من بايد چي رو شروع كنم؟
    - ازدواج كردن رو همه چيز از بزرگتر
    - ديوونه شدي كيا من در آستانه 50 سالگي ازدواج كن
    - اولا هنوز چند سالي تا 50 داري ، ثانيا مگه اشكالي داره؟
    - همه بهم مي خندن، هرگز اينكارو نمي كنم.
    - ببين من قبل از اينم اين پسشنهاد رو بهت دادم، ولي تو قبول نكردي . اگر اون موقع ازدواج كرده بودي الان بچه ات مدرسه مي رفت.
    - خوب حالا نمي ره چه فرقي ميكنه؟
    كيانوش خنديد وگفت: هيچي
    - ببين كيا تو بيا و اشتباه منو تكرار نكن و هرچه سريعتر ازدواج كن، تو هم در مرز سي و چند سالگي هستي، براي تو هم ديرشده
    - بمحض اينكه يه فرصت خوب دست بده اينكارو ميكنم
    - خوب فرصت مناسب كه پيش اومده كتايون دختر..............................
    ناگهان ماشين منحرف شدكيانوش باسرعت فرمان راپيچاند،كيومرث فريادكشيد:حواست كجاست؟مراقب باش.
    كيانوش نگاهي به چهره رنگ پريده كيومرث كرد وتنها لبخند زد او كه سعي ميكرد خود را آرام نشان دهد به صندليش تكيه داد وگفت: فكر ميكنم بهتره ادامه بحث رو به فرصت مناسبتري موكول كنيم وگرنه بايد اجسادمون رو از ته دره پيدا كنن.
    - به گمونم خواب براي تو بهتر از بيداريه، يه كم ديگه استراحت كن، وقتي رسيديم بيدارت ميكنم
    - اين حرف چه معنايي داره؟ يعني من مزاحم هستم وخوابم از بيداريم مفيدتره
    - نه منظورم اين بود كه تو راحتتر باشي
    - لازم نيست نگران من باشي، بفكر خودت باش
    - حتما
    - باور كن كيا وقتي برسيم همه خواب هستن
    - خوب سر راه صبحانه اي تهيه ميكنيم و ميريم بيدارشون ميكنيم

  2. #72
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    - بد فكري نيست ........... ظاهرا هوا خوبه.
    - بله فكر ميكنم ديشب بارون اومده، ولي امروز آسمون صافه، اميدوارم به مهمونا خوش گذشته باشه.
    - اگه غير از اينم باشه مقصر خودشون هستن، چون ميزبانم خودشون بودن
    - دلم براي لعيا خيلي تنگ شده!
    - تو هم كه ما رو با اين لعيا خانم كشتي ، ديدي وقتي ميگم وقت ازدواجت رسيده نگو نه، مي بيني هوس بچه داري كردي
    - تو هم اگه اونو ببيني مثل من مي شي، نمي دوني چقدر دختر شيرينيه، حرف زندنش خيلي قشنگه، اميدوارم فقط سرما نخورده باشه
    كيومرث با تعجب نگاهي به كيانوش كرد و گفت: مادر بزرگ ميخواستي لباس گرم براش بياري
    - يه كاپشن براش خريدم و گذاشتم تو ساكش ، فكر ميكردم ، اينجا سرد باشه
    - پس ديگه نگرانيت بيخوده
    - شايد
    - چرا از اينطرف مي ري؟
    - ميخوام برم شهر
    - براي چي؟
    - صبحانه، با حليم موافقي؟
    - فكر ميكنم تو اين صبح سرد بهترين صبحانه باشه، من اونطرف خيابون رو نگاه ميكنم تو اينطرف
    - واسه چي؟
    - حليم فروشي
    - لازم نيست زحمت بكشي يه جاي خوب رو خودم بلدم
    - فكرش رو ميكردم، توي هميشه جاي بهترين رستورانها رو بلدي
    كيانوش خنديد و گفت: اين از دلايل پرخوريه ، اينطور نيست؟
    - اگر اينطوريم بود، خوب بود، مساله اينجاست كه تو عرضه غذا خوردن هم نداري
    كيانوش ماشين را به سمت راست خيابان هدايت كرد، مقابل مغازه اي توقف كرد و رو به كيومرث گفت: اونطرف رو مي بيني مغازه نون بربريه، بپر پايين و چندتايي بگير. فكر نميكنم حليم بدون نون تازه صفايي داشته باشه. و قبل از اينكه او فرصت اعتراضي بيابد از ماشين خارج شد.
    كيومرث روي صندلي نشست و گفت: اينم نون. فرمايش ديگه اي نداري؟
    - نه متشكرمفقط زودتر بريم كه سرد مي شه.

    بعد با سرعت براه افتاد. در ده دقيقه بعد، يعني تا زماني كه به ويلا رسيدند ديگر هيچكدام سخني بر زبان نراند. كيانوش غرق در افكار خود بود و كيومرث نهايت تلاشش را بكار گرفته تا آنچه در مغز او ميگذرد بداند. وقتي وارد حياط ويلا شدند كيانوش چندين مرتبه بوق زد. ساكنين ويلا را به كنار پنجره كشاند و آنها متعجب اتومبيل كيانوش را مقابل خود ديدند .كيانوش پياده شد و برايشان دست تكان داد و با سر سلام كرد. همگي به استقبال آن دو رفتند. كيانوش ظرف حليم و نانها را به كريم داد و خود به طرف آنها آمد. لعيا كه تازه از خواب برخاسته بود با ديدن كيانوش خواب از سرش پريد و با سرعت بطرف او دويد و خود را در آغوشش انداخت، او دختر كوچك را از زمين بلند كرد و در آغوش فشرد و چندين مرتبه پياپي او را بوسيد و حالش را پرسيد، بعد با ديگر مهمانانش احوالپرسي كرد و همگي داخل شدند كيانوش رو به كيومرث كرد و گفت: آهاي كيومرث دخترمو ديدي؟
    كيومرث جلو آمد. لعيا خود را بسختي به كيانوش چسباند. كيومرث با لحني كودكانه پرسيد: بغل عمو نمياي؟
    ولي لعيا از او روي گرداند و با قاطعيت گفت: نه
    همه خنديدند كيانوش نگاهي به جمع انداخت و گفت: جناب دكتر دختر خانمتون رو نمي بينم . حالشون كه خوبه؟
    - بله پسرم خوبه، مثل اينكه صبح زود رفته ساحل
    - آهان پس براي همينه كه ايرج خان رو هم زيارت نمي كنيم؟
    اين بار شادي پاسخ داد: نه آقاي مهرنژاد ايرج خوابه، نيكا تنها رفته.
    كيانوش با تعجب پرسيد: تنها!؟!
    و بعد با نگاهي پر ملامت به دكتر و همسرش نگريست ، همسر دكتر كه معناي نگاه او را دريافته بود، با ناراحتي گفت: چه كنم كيانوش جان؟ حاضر نشد كسي همراهيش كنه حتي فروزان خانم
    كيانوش سري تكان داد و گفت: راستي صبحانه ميل فرمودين؟
    عمه پاسخ داد: نه، پسرم ، بچه ها تازه بيدار شدند.
    كيومرث گفت: كيانوش ترتيب يه صبحانه گرم رو داده، فكر ميكنم بهتره قبل از هر كار صبحانه بخوريم.
    همه موافقت كردند و بطرف سالن غذاخوري راه افتادند كيانوش نزديك همسر دكتر رفت و آهسته پرسيد: خانم معتمد حال نيكا خوبه؟
    - نمي دونم كيانوش خان. خيلي خوب شد كه اومدي دارم از دستش ديوونه مي شم تا روز سه شنبه غروب خيلي سرحال بود. اصلا انگار نه انگار مريضه ولي از اون روز تا حالا حتي يك كلمه با كسي حرف نزده. هيچ جا هم نرفته ولي امروز صبح بلند شد و رفت بيرون، هرچي اصرار كرديم كسي رو با خودش ببره گوش نكرد كه نكرد.
    - با ايرج خان حرفش شده؟
    - نمي دونم چيزي كه نگفت فكر ميكنم پرستارش مي دونه ولي اونم حرفي نميزنه
    كيانوش با تاسف سرش را تكان داد. لعيا با دكمه پيراهن او بازي ميكرد و از او جدا نمي شد حتي وقتي سر ميز نشستند و فروزان خانم خواست او را بگيرددخترك به گريه افتاد و كيانوش از مادرش خواست تا او را راحت بگذارد وقتي همه برجاي خود نشستند كيومرث به خنده گفت: كيا با دوتا غايب جلسه رسميت پيدا نميكنه......... دكتر بهتر نيست منتظر غائبين بمونيم.
    - نه شما بفرمائيد
    - دايي جون من مي رم دنبال نيكا. مازيار تو هم برو ايرج رو بيدار كن
    - چشم خانم
    - نه صبر كن دايي، شايد نيكا راه دوري رفته باشه بهتره خودم با ماشين برم دنبالش
    ولي كيانوش پيش دستي كرد صندليش را عقب كشيد برخاست و گفت: نه دكتر با اجازه شما من نظر بهتري دارم، شادي خانم ايرج خان رو بيدار كنند با اجازه شما و خانم رئوف من ولعيا هم مي ريم دنبال نيكا خانم ، فكر ميكنم من بدونم ايشون كجا هستند.
    - ولي كيانوش خان شما خيلي به زحمت مي افتيد.
    - اصلا زحمتي نيست اجازه مي فرماييد
    دكتر با لبخندي اعلام موافقت نمود ولي فروزان جلو آمد و گفت: آقاي مهرنژاد لعيا رو بديد اذيتتون ميكنه.
    - اين چه حرفيه؟ دختر قشنگ من اذيت نميكنه، درسته لعيا جان؟
    - بله عمو
    - فقط لطف كنيد باش لباس گرم بياريد بيرون سرده
    - همين الساعه
    فروزان با سرعت پله ها را طي كرد و بعد از چند لحظه با كاپشن دخترش بازگشت. كيانوش لباس را گرفت و برتن بچه پوشاند و با انگشت موهايش را مرتب كرد و او را در آغوش كشيد، كيومرث خنديد وگفت: كيانوش خوب بود تو مربي مهد كودك مي شدي.
    كيانوش خنديد و گفت: فعلا با اجازه همگي
    حدس كيانوش درست بود. نيكا كنار ساحل بر روي چرخ نشسته بود، چنان در خودش غرق بود كه حتي صداي ماشين نيز او را متوجه نساخت . كيانوش در ماشين را باز كرد و گفت: برو خاله نيكا رو صدا كن.
    - تو هم مي آي عمو؟
    - بله عزيزم برو من هم اومدم.
    لعيا ذوق زده از مصاحبت با كيانوش بطرف نيكا دويد و فرياد كشيد: خاله نيكا ، خاله نيكا
    نيكا رويش را بجانب صدا گرداند. لعيا با سرعت بطرف او دويد ، ولي همين كه ميخواست خود را در آغوش او بيندازد ، مكث كرد و با ترديد گفت: اگه بپرم ميخوره، بپات درد مي گيره؟
    - آره عزيزم از اين طرفي بيا..... ببينم با كي اومدي؟
    - با عمو كيانوش
    - با عمو ايرج يا عمو مازيار؟
    - نه ، با عمو كيانوش
    نيكا با تعجب برگشت و كيانوش را در چند قدمي خود ديد، بي آنكه علت را بداند خوشحال شد و هيجان زده گفت: كيانوش خان!
    - سلام خانم معتمد
    - سلام كي اومديد؟ چرا اومدنتون رو خبر ندايد؟
    - چند دقيقه قبل رسيديم، گفتم نكنه برنامه اي داشته باشيد مزاحم نشيم
    - با خانواده اومديد؟
    - نه با كيومرث، شما چرا تنهاييد؟
    - نمي دونم، ميخواستم كمي فكر كنم.
    - پس مزاحم شدم.
    - اين چه حرفيه

    كيانوش نزديكتر آمد .كنارچرخ نيكا روي زمين نشست ، لعيا را هم روي پايش گذاشت. او سرش را به سينه كيانوش گذاشت و نيكا با خود فكر كرد كاش او هم مانند لعيا بچه اي بود و براحتي ميتوانست به يك نفر مثل كيانوش تكيه كند. بعد سكوت را شكست وگفت: اين دختر شما رو خيلي دوست داره، اين چند روز مدام سراغ شما رو ميگرفت.
    كيانوش دستي به موهاي دختر كوچك كشيد ، گونه اش را بوسيد وگفت: منم دوستش دارم خوب از خودتون بگيد ، خوش ميگذره؟
    - بله خيلي، اينجا واقعا زيباست ، هرچيزي كه بخوايم برامون مهياست ، خصوصا باغ مركبات خيلي باصفاست. حق با شما بود هرچند سرده وگاهي بارون مياد اما بقول شما دريا در هر زمان زيباست
    - واقعا خوشحالم كه بشما خوش ميگذره
    - نگفتيد براي چي به اينجا اومديد؟
    - ميخواستيم صبحانه بخوريم ديديم بدون شما لطفي نداره، اومدم دنبالتون .
    - چطور شما اومديد؟
    - ايرج خان خواب بودن
    - اگه بيدارم بود نمي اومد
    - نه، مي اومدند، من مطمئنم
    - اشتباه مي كنيد نمي اومد
    - بر عكس شما اشتباه ميكنيد، اگر هم نمي خواستند بيان وقتي اومدن منو مي ديدن حتما مي اومدن
    نيكا با صداي بلند خنديد وگفت: حق با شماست
    آنگاه كمي مكث كرد و دوباره گفت: حتما بايد بريم؟ بشينيد ميخوام كمي باهاتون صحبت كنم.
    - خوب اگه اشكالي نداره به گمونم كه دو نفري، نه ببخشيد لعيا خانم رو فراموش كردم ، سه نفري هم بشه صبحانه خورد . بفرماييد من آماده ام اما قبل از اينكه شما شروع كنيد ميتونم سوالي كنم؟
    - البته
    - شما سرحال نيستيد ، اينطور نيست؟
    - چه كسي اينو بشما گفته؟
    - بهتون دروغ نمي گم . هم خودم از اولين لحظه فهميدم، هم مادرتون خيلي نگران شما بود
    - كه اينطور..... خوب فرض كنيم حدستون درست باشه كه چي؟


  3. #73
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    كيانوش از پاسخ نيكا جا خورده و با دلخوري گفت: هيچي . بعد چانه لعيا را بالا آورد و گفت: دخترم بلند شو بدو تا بگيرمت لعيا ذوق زده جستي زد و شروع به دويدن كرد . كيانوش هم برخاست و به دنبالش دويد لعيا با صداي بلند مي خنديد و كيانوش پشت سر هم تكرار ميكرد : الان ميگيرمت .
    نيكا چند لحظه اي سكوت كرد و ببازي آنها نگريست، ولي طاقتش سر آمد و فرياد كشيد : بيا اينجا بشين كيانوش، ميخوام باهات حرف بزنم .
    كيانوش دست لعيا را گرفت و مقابل چرخ نيكا ايستاد و گفت: نمي خواهيد صحبت كنيد وگرنه جواب سوالم رو مي داديد
    - خوب دادم
    - اگه جوابتون اون بود كه گفتيد ، ترجيح مي دم اصلا جوابم رو نديد
    - بشين مي گم ، من بايد با يه نفر حرف بزنم وگرنه اين چرخ رو تا سينه اين درياي ديوونه ميكشونم و خودم رو خلاص ميكنم .
    چشمان كيانوش از تعجب گرد شد وگفت: ديگه چكار ميكني خانم خانمها؟
    نيكا سرش را پايين انداخت وگفت: ديگه خسته شدم .
    كيانوش از جيب كاپشنش چند بسته شكلات در آورد ، يكي را باز كرد و به لعيا داد و او را روي پايش نشاند و خود مشغول باز كردن يكي ديگر شد و شكلات باز شده را به نيكا داد وگفت: خوب بخوريد و تعريف كنيد
    - متشكرم ......... اجازه دارم يه سوال بكنم؟
    - البته مطمئن باشيد من مثل شما جواب سربالا نمي دم
    نيكا با شرمندگي سري تكان داد وگفت: باور كنيد من منظور نداشتم.
    - مي دونم بفرماييد
    - لعيا روخيلي دوست داريد؟
    - بله يه احساس خاصي بهش دارم، مي دونيد موقعيت اون در زندگي و آينده مبهمي كه در انتظارشه ، دل هر سنگدلي رو به درد مياره
    - پدرش رو ديديد؟
    - بله
    - فروزان خانم اطمينان داشت كه پدرش اونو بشما نمي ده ، چطور تونستيد بگيريدش؟
    - زياد دشوار نبود ، با هركسي بايد از دري واردشد، مهم اينه كه رگ خواب طرف مقابل رو بدست بياري
    - رگ خوابش چي بود؟
    - فروزان خانم هيچ وقت راجع به همسرشون با شما صحبت نكردند؟
    - چرا سه شنبه غروب كه من و ايرج دعوا كرديم ، شب تا دير وقت راجع به مردها صحبت كرديم ، اونم از شوهرش گفت .
    - پس حدس من درست بود ، شما با ايرج خان مشاجره كرديد .
    نيكا تازه متوجه شد چه گفته است ، ولي با اينحال با بي تفاوتي ادامه داد: بله ، ولي خواهش ميكنم نپرسيد براي چي؟
    - مسلم بدونيد كه هرگز نمي پرسم ، چون صلاح نمي دونم در مشاجرات خانوادگي دخالت كنم.
    نيكا لبخندي زد وگفت: از اصل قضيه دور نشيم ، نگفتيد .
    - مي دونيد خانم معتمد پدر لعيا موجود عجيب و قابل تنفريه ، يه مرد معتاد و الكلي كه حاضره حتي دختر دوست داشتني و قشنگش رو در مقابل پول بفروشه . در واقع خانم معتمد من لعيا رو........ معذرت ميخوام كه اين كلمه رو بكار ميبرم ولي متاسفانه كلمه مناسبتري پيدا نمي كنم ........ من لعيا رو كرايه كردم
    نيكا با تعجب به او نگاه كرد و آهسته گفت: خداي من!
    و كيانوش ادامه داد : هرچي باهاش صحبت كردم و دليل ومنطق آوردم فايده نداشت بعد سعي كردم دلش رو به رحم بيارم ، بهش گفتم اينكار رو به خاطر دل تنگ يه مادر و دختر جووني كه روي تخت بيمارستانه انجام بده ولي اون گفت يكي از شرايط طلاق فروزان اين بوده كه هرگز حق ديدن دخترش رو نداشته باشه، چون راضي به اين متاركه نبوده و همسرش هم اين شرط رو پذيرفته . بعد اضافه كرد حالا فرض كنيم من اينكار رو كردم از شادي يه مادر و رضايت يه دختر مريض چي دست منو ميگيره؟ وقتي اين جمله رو گفت فهميدم كه منظور اصليش چيه ، بنابراين بي پرده و صريح گفتم : من جبرن ميكنم بگو چي ميخواي؟ اون لبخند زشتي زد وگفت: چي مي دي؟ پاسخ دادم : تو بگو ، گفت : پول ، فقط پول بكار من مي آد .گفتم : قبوله چقدر ميخواي؟ گفت : بستگي داره دختره رو واسه چند روز بخواي ، براي هر روز يه مبلغي بايد بدي . منم پذيرفتم و بالاخره روي مبلغي به توافق رسيديم و بچه رو گرفتم .
    - كه اينطور ، ولي اون چطور بشما اطمينان كرد؟
    - همه مبلغ رو از پيش گرفت.
    - فكر نكرد كه ممكنه شما هرگز بچه رو پس نبريد؟
    - نگران نباشيد، اون كلاه سرش نميره پاسپورتم پيشش گرو مونده
    - خداي من اون يه شيطونه

  4. #74
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    - بله واقعا صفت مناسبيه ، وقتي لعيا رو ديدم از تعجب داشتم در مي آوردم . بچه با يه پيرهن نازك پاره تو اين زمستون ، با پاي برهنه و موي ژوليده و دست و صورت كثيف تو حياط بود وقتي يه شكلات بهش دادم ، نگاهم كرد و بعد چنان به آغوشم پريد كه گويا سالهاست منو ميشناسه ، راستي خانم معتمد ، خانم رئوف مي دونن همسرشون ازدواج مجدد كردن؟
    نيكا با تعجب گفت: راست مي گيد ، نه خبر نداره

    - بهتره نفهمه ، مي دونيد وجود نامادري توي اون خونه مسلما مادر بيچاره رو نگران ميكنه
    - حق با شماست .
    لعيا كه شكلاتش را تمام كرده بود دستهايش را بالا آورد و گفت: عمو كثيفه . كيانوش دستمالي از جيبش در آورد و با دقت وحوصله دستهاي لعيا را پاك كرد ،بعد دختر ايستاد، دستش را بر شانه كيانوش فشرد و گفت : عمو منو بذار اينجا . كيانوش او را بلند كرد و بر روي دوشش گذاشت. روبه نيكا كه هنوز به حرفهايش فكر ميكرد گفت : بريم خانم معتمد ؟ ........ اجازه مي ديد ؟
    - البته
    كيانوش با يك دست لعيا را گرفت و با دست ديگر چرخ نيكا را بحركت در آورد . وقتي به ماشين رسيدند ، در را گشود و چرخ را تا آخرين حد ممكن به بدنه ماشين نزديك كرد ، لعيا را بر زمين گذاشت و چرخ را محكم نگاه داشت تا نيكا بتواند براحتي جابجا شود . بعد خم شد و گچ پايش را بلند كرد و داخل ماشين قرار داد . چرخ را جمع كرد و در صندوق عقب گذاشت و لعيا را در آغوش گرفت ، سوار شد و به راه افتاد . لعيا دائما دست روي قسمتهاي مختلف ماشين مي گذاشت و نام آنها را مي پرسيد. كيانوش نيز با حوصله راجع به هر يك برايش توضيح مي داد. رقتي راجع به بوق پرسيد كيانوش دست كوچكش را در دست خود گرفت و روي بوق فشرد ، لعيا هيجان زده خنديد و دستانش را به هم كوفت و خودش نيز صداي بوق در آورد. بعد يكبار ديگر بوق زد و به كيانوش نگاه كرد. كيانوش پخش ماشين را روشن كرد، لعيا لحظه اي كنجكاوانه در حاليكه به پخش نگاه ميكرد به صدا گوش سپرد . بعد شروع به دست زدن كرد و سرش را به ريتم آهنگ بطرفين حركت داد. كيانوش با صداي بلند خنديد و گفت : اي شيطون .
    نيكا هم لبخند زد وگفت: دوست داشتي دختر خودت بود؟
    - خيلي ، آدم اگه يه دختر مثل لعيا داشته باشه هيچ غمي تو دنيا نداره
    - ولي فروزان و بابك چنين دختري رو هم دارن، مشكلاتشون بيش از حده
    - اونا....... البته فروزان خانم كه نه، بابك خان خيلي ناشكره ، به شكرانه چنين نعمت بزرگي بايد شاد و شاكر زندگي كرد
    - بله واقعاكه حق باشماست بيخود نيست كه لعيام شما رواينقدر دوست داره و انتظارتون رو مي كشيد
    - منم بخاطر همي اومدم
    - يعني فقط بخاطر لعيا اومديد؟ اگه اون نبود نمي اومديد؟
    - شوخي كردم ناراحت نشيد ، من بخاطر همه شما اومدم
    - آقاي مهرنژاد.....
    - بفرمائيد
    - چرا با اينهمه زحمت و درد سر لعيا رو گرفتيد و آورديد؟
    - چرا؟خوب بخاطريه مادر،مادري كه درهر لحظه آرزوي ديدار دخترش رو داشت ، اين وظيفه من بود
    - پس فقط ميخواستيد خانم رئوف رو خوشحال كنيد؟
    - خانم رئوف وشما
    - من ديگه چرا؟
    - خوب خرسندي ايشون خرسندي شما رو هم بدنبال داشت. مگه اين شما نبوديد كه خواستيد خانم رئوف با شما بياد؟ منم كاري كردم كه ايشون بيان
    - ولي ظاهرا من فقط بهانه انجام اينكار بودم
    - شما قبلا گفته بوديد كه خانم رئوف در اين مدت خيلي بشما كمك كرده ، من قصد داشتم بنوعي جبران كنم
    نيكا با اداي جمله: بله متوجه هستم به بحث خاتمه داد، درحاليكه چهره اش نشان مي داد آنچه ميخواست بداند هنوز ناگفته باقي مانده ولي كيانوش ديگر سخني نگفت و رو به لعيا كرد و گفت: رسيديم عمو جون ميخوام بپيچم، عمو رو محكم بگير.
    لعيا دستان كوچكش را دور گردن كيانوش محكم گره زد و گفت: خوبه عمو؟
    - آره خيلي خوبه عروسك عمو.
    نيكا در صورت كيانوش رضايت و شادي را آشكارا ديد. وقتي با لعيا سخن مي گفت، وقتي لبخند مي زد ، ووقتي بازي ميكرد ، بنظر مي رسيد تمام غصه هايش را از ياد مي برد. ماشين كه از توقف باز ايستاد، نيكا از افكار خود بيرون آمد .
    - خوب رسيديم عمو جون بپر بغلم
    لعيا خود را محكم به سينه كيانوش چسباند. نيكا آهسته گفت: آقاي مهرنژاد خاطرتون هست روز آخر وقتي مي خواستيد از بيمارستان بريد گفتم ازتون سوالي داشتم كه به وقت بهتري موكول مكينم.
    كيانوش با تعجب به نيكا نگاه كرد. نيكا در نگاهش نوعي دلهره ديد. حتي در كلامش كه حالتي لرزان داشت: بله ، دقيقا. هيچ مي دونيد كه من ساعتها راجع به سوالتون فكر كردم؟
    - راستي؟ فكر نميكردم شما تا اين حد وقت اضافه داشته باشدي كه براي اين مسائل تلف كنيد
    - من وقتم رو تلف نكردم دونستنش برام مهم بود
    - ميخواهيد الان بگيد
    - كاش كنار ساحل مي گفتيد،نشستن ما در مقابل پنجره داخل ماشين زياد صحنه خوشايندي براي بينندگان نيست
    - من اهميتي نمي دم، ميخوام جواب يوالم رو همين حالا بدونم
    - خوب در اين صورت بفرماييد، من در خدمتم.
    - گوش كنيد آقاي مهرنژاد من تو ذهنم يه تصوير مبهم دارم، گاهي فكر ميكنم تصوير دكتر اديبه، ولي احساس ميكنم در همون حال تصوير برام آشنا بود، حال اين كه من دكتر رو بعد از بهوش اومدن ديدم
    - منظورتون رو نمي فهمم؟ از چه زماني حرف مي زنيد؟
    - زمانيكه در حالت اغما بودم
    - آه متوجه شدم
    - اون مرد كي بود آقاي مهرنژاد
    - من از كجا بايد بدونم سركار خانم؟
    - مطمئن هستيد كه نمي دونيد؟
    كيانوش سكوت كرد . نيكا كمي عصبي بنظر مي رسيد و به او كه گونه هايش سرخ و پر حرارت گرديده بود، نگاه ميگرد. او لعيا را در آغوش كشيد و از اتومبيل خارج گرديد. لحظه اي بعد در را گشود و چرخ نيكا را كنار آن قرار داد و گفت: مي خوايد از خانمها بخوام كمكتون كنند
    - نه، خودم ميتونم
    نيكا دستش را ستون بدنش كرد و بزحمت خود را بالا كشيد . كيانوش گچ پايش را با احتياط بلند كرد و او بر روي چرخ نشست و در همان حال آهسته گفت: آيا اون مرد همون جووني نبود كه شبها مقابل بيمارستان داخل ماشين ميخوابيد اون كه گرمي خونش روز عمل ضامن حيات من شد؟
    كيانوش سرش رابزيرانداخت وگفت: پس شما همه چيزرو ميدونيد. بله اون مرد من بودم . حدس شما صحيحه
    - من هميشه فكر ميكردم كه اون تصوير متعلق به شماست
    - من ......... من نمي دونم چي بگم. اميدوارم منو بخاطر دخالتهام ببخشيد.
    - اين چه حرفيه؟ من بايد بگم اميدوارم روزي بتونم محبتهاي شما رو جبران كنم.
    هر دو در سكوت به راه افتادند، تنها لعيا بود كه تند تند براي كيانوش شيرين زباني ميكرد. وقتي به نزديك سالن غذاخوري رسيدند صداي خنده ساكنين به وضوح شنيده مي شد. كيانوش گفت: شرط مي بندم كيومرث معركه گرفته.
    بعد هر دو وارد شدند و سلام كردند.كيومرث برخاست و گفت: كيا ، خانم معتمد كجا هستيد؟ بوقلمونهاي حليم از بس كه انتظار شما رو كشيدند صبر شون سر اومد و پرواز كردند و رفتند.
    كيانوش هم به خنده پاسخ داد: سر چيزي كه از اول هم وجود نداشته بحث نكن .
    بعد رو به ايرج نمود و سلام كرد ايرج با اشاره سر پاسخش را داد و بسوي نيكا آمد و گفت: كجا بودي عزيزم؟ نگران شده بودم .
    نيكا با تعجب به او نگريست و به فراست دريافت كه او نميخواهد كيانوش از تيرگي روابطشان اطلاع يابد. با بي ميلي پاسخ داد: كنار ساحل . كيانوش دسته چرخ را با رضايت به ايرج واگذار كرد و لعيا را به هوا پرتاب كرد و درحاليكه او را مي گرفت گفت: عذر ما رو بپذيريد و تا بيشتر شرمنده نشديم شروع كنيد.
    فروزان برخاست و نزديك كيانوش آمد وگفت:آقاي مهرنژاد!
    نيكا بي اختيار روي گرداند و به آن دو خيره شد
    - ......... جانم
    - لعيا رو بديد به من، حسابي خسته تون كرد
    - من كه از بودن با لعيا هيچ وقت خسته نمي شم. شما بفرماييد شروع كنيد. من لباسهاش رو عوض ميكنم، دستاش رو هم ميشورم مي آم.
    - شما بفرماييد من ميرم، باعث زحمتتون مي شه.
    بعد دستانش را پيش برد تا لعيا را بگيرد، ولي او با سماجت گفت: نه،نه، با عمو ميرم
    - خيلي دختر بدي شدي ديگه دوستت ندارم، عمو خسته شده
    - خوب راه مي رم . عمو منو بذار زمين با هم بريم
    كيانوش خنديد وگفت: بگو عمو خسته نميشه.
    لعيا با خوشحالي حرف كيانوش را تكرار كرد. فروزان در حاليكه سعي ميكرد خود را رنجيده خاطر نشان دهد گفت : خوب باشه و قصد بازگشت كرد كه لعيا او را صدا زد گويا متوجه ناراحتي مادر شده بود، زيرا گفت: مي آم مامان ، مي آم.
    فروزان دستانش را پيش برد و لعيا با نارضايتي به آغوشش پريد. وقتي مي رفت سرگرداند و به كيانوش نگاه كرد . گويا با نگاهش او را صدا ميزد كيانوش كه هنوز ننشسته بود گفت: اومدم عمو، منم ميخوام دستامو بشورم، شما شروع كنيد ما اومديم.
    لعيا ذوق زده خنديد و با شادي كودكانه اي فرياد كشيد : عمومم مي آد.
    چند لحظه بعد كيانوش و فروزان بازگشتند . لعيا با صداي بلند سلام كرد و همه را به خنده انداخت . هنگام صرف صبحانه نيز چون لعيا اصرار داشت كنار كيانوش بنشيند، كيانوش و فروزان كنارهم نشستند و لعيا بين آنها جاي گرفت . كيانوش غذاي او را در دهانش ميگذاشت و او نيز با حركات دلنشين كودكانه غذايش را ميخورد .كيومرث با مشاهده اين صحنه به خنده گفت: مي دونيد كيانوش كلاس كارآموزي مي ره؟ آخه قراره بزودي سروسامون بگيره.
    نيكا نگاهش را به كيانوش دوخت تا پاسخ او را بشنود. او لبخندي زد و پاسخ داد: پس در اين صورت خواهش ميكنم بيا جامون رو با هم عوض كنيم چون خودت بهتر مي دوني كه من با بودن بزرگترها هرگز جسارت اين كارو در خودم نمي بينم .
    همه خنديدند و كيومرث گفت: شما بگيد ، اگه من اينكارو بكنم بهم نمي گن سرپيري معركه گيري؟
    شادي با شيطنت پاسخ داد: نه چرا بايد بگن خيلي هم خوبه ، انسان تازه بقول شما سر پيري احتياج به يه مونس و همدم پيدا ميكنه
    همه سخنان شادي را تائيد كردند، جز نيكا كه ساكت بود. كيومرث كه چنين ديد لبخندي زد وگفت: خداي من ظاهرا هواداران كيانوش خيلي بيشترند!
    - بله، پس بزودي ما يه شيريني مفصل خواهيم خورد.
    - خوب شادي خانم اگه كار شما با شيريني درست ميشه، من قول ميدم از بهترين شيريني فروشيها هر قدر كه بخواهيد براتون شيريني تهيه كنم.
    ايرج بجاي شادي جواب داد: نه، قبول نيست. شيريني بدون دردسر هيچ لطفي نداره،شما بايد مثل ما به دردسر و بيچارگي بيفتيد تا اون شيريني به دهن ما مزه بده .
    شادي به ايرج چشم غره رفت و نيكا با اخم خود را مشغول نشان داد. كيانوش در پاسخ ايرج گفت: مسلما اگه كيومرث اطمينان داشته باشه كه ميتونه خانواده خوبي مثل خانواده دكتر و عروس خانم محجوب و متيني مثل نيكا خانم رو براي وصلت پيدا كنه همين امروز دست بكار ميشه و اگه به گفته شما دردسري در كار باشه با كمال ميل ميپذيره.
    ايرج كه از حمله تدافعي كيانوش جاخورده بود، براي آنكه بنوعي جبران كند پاسخ داد: البته جناب مهرنژاد فراموش نكنيد كه منم از خانواده معتمد هستم
    كيانوش لبخند پر معنايي زد وپاسخ داد: البته ، درخوب بودن شما هيچ شكي نيست .
    همه خنديدند ،ولي ظاهرا اين پاسخ ايرج را راضي نكرده بود،چون چهره اش همچنان درهم بنظر مي رسيد

  5. #75
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت هجدهم :

    نيكا كاملا كنارزمين قرار گرفت و گفت: گزارشگر ، داور و تنها تماشاچي بازي آماده است شروع كنيد.
    هر دو تيم وارد زمين شدند ايرج، فروزان و شادي در يكطرف و كيومرث،كيانوش ومازيار در طرف ديگر جاي گرفتند كيانوش توپ را پرتاب كرد وگفت: بازي كنيد ببينم توپ دست كي باشه.
    ولي ايرج توپ را گرفت وگفت: چون تيم ما ضعيفتره توپ دست ما. شادي با عصبانيت فرياد كشيد : بازيكن ضعيف اينطرف زمين فقط تويي، خودت هم خوب مي دوني كه بازي بلد نيستي.
    ايرج فاتحانه توپ را برداشت و به منطقه سرويس رفت و پرتاب كرد، ولي توپ به تو اصابت كرد و بر زمين افتاد نيكا با آب و تاب فراوان گزارش كرد. تيم حريف پيروزمندانه هورا كشيد .اينبار نوبت آنها شد . مازيار در خط سرويس قرار گرفت و توپ را پرتاب كرد. فروزان وشادي براحتي توپ را مهار كردند و بازي به جريان افتاد، واقعيت آن بود كه بازي تيم كيانوش با وجود خود او وكيومرث خيلي بهتر از بازي ايرج و تيمش بود .آنها بسرعت توانستند امتيازات بسياري از حريف بگيرند . ست اول بازي كه تمام شد ، ايرج شروع به بهانه جويي كرد و گروه بندي را ناعادلانه خواند. كيانوش و كيومرث به اصرار دكتر را نيز ببازي كشاندند و بنا شد او هم بسود ايرج و يارانش توپ بزند. با ورود دكتر ، همسرش و عمه نيز به جمع تماشاچيان پيوستند ، حتي لعيا و هومن نيز وارد معركه شدند و بازي شور و حال بيشتري يافت. وقتي ست دوم نيز به تيم كيانوش واگذار گرديد ايرج از فرط عصبانيت فرياد مي كشيد و بالاخره گفت: قبول نيست مازيارم با ما. ( كيومرث با خنده گفت: عصباني نشيد ايرج خان ورزش براي سلامتي و نشاطه، برد وباخت چندان مطرح نيست
    - اگه اينطوره ، مازيار با ما.
    همه به اصرار او خنديدند و كيانوش گفت: اونوقت شما 5 نفر مي شيد در مقابل 2 نفر ، اين درست نيست، فقط يه شرط قبوله .
    - به چه شرطي؟ آواني ميخواي؟ سه تام آوانس مي دم .
    - آوانس نميخوام ، يه بازيكن ميخوام
    - در واقع يه معاوضه ، يكي از افراد تيمم رو بدم مازيار رو بگيرم.خوب چه فرقي داره؟ اگه بخواي مثلا شادي رو با كيومرث خان عوض ميكنم.
    - نه مازيار خان با شما بچه ها تيمتونم نميخوام در عوض داور با ما
    بعد به نيكا اشاره كرد ايرج با تعجب گفت: نيكا؟ اون نميتونه بازي كنه ، مگه نمي بيني نميتونه وايسته؟
    - مي بينيم اما اشكالي نداره با چرخ به زمين ميان
    - نه بابا نميشه
    - چرا نميشه من خيلي وقتها شاهد بازي كساني بودم كه هرگز قادر به ايستادن نبودند.
    - بله اون درسته، ولي نيكا از پس اينكارا بر نمياد.
    نيكا كه از مداخله بيمورد آنها عصباني شده بود سر ايرج فرياد كشيد : ساكت باش خودم تصميم ميگرم كه بازي كنم يا نه، به هيچكس ارتباطي نداره
    كيومرث به آرامي پرسيد: حالا چكار ميكنيد؟ بازي ميكنيد يا نه نيكا خانم؟
    - بازي ميكنم
    لبخند رضايت بر لبان دكتر و كيانوش نشست، بنظر دكتر ورزش ميتوانست روحيه از دست رفته دختر جوان را تامين كند . رو به دخترش كرد و گفت: پس بيا قهرمان.
    نيكا چرخش را بحركت در آورد ووسط زمين ايستاد. كيانوش خندان و با صداي بلند گفت: به افتخار يار جديد ما.
    و بعد خودش دست زد ، همه حتي عمه وافسانه كه كنار زمين ايستاده بودند با خوشحالي دست زدند. و بازي آغاز شد. كيانوش سعي ميكرد پاسهاي ملايمي بطرف نيكا پرتاب كند، تا او را دچار زحمت نكند ونيكا سعي ميكرد با تمام وجود بازي كند، ميخواست به همه ثابت كند قدرت بازي كردن دارد. با وجود كثرات نفرات تيم مقابل آنها همچنان عقب بودند . بازي به انتها نزديك مي شد و آنها فقط 2 امتياز براي پيروزي احتياج داشتندبا وجوديكه نيكا چندين مرتبه امتيازاتي را از دست داده بود، ولي كيانوش و كيومرث پيوسته او را مورد تشويق قرار مي دادند ، وقتي كيانوش براي زدن اسپك به هوا پريد ، نيكا مطمئن فرياد كشيد: چهارده . و همان هم شد .ايرج گرچه براي دفاع خود را بزحمت بزير توپ رساند ولي سودي نبخشيد و ضربه او توپ را از زمين خارج كرد و عمه ومادر به افتخار آنها هورا كشيدند . آخرين سرويس توسط كيومرث زده شد و بازي به جريان افتاد . ايرج از روي عمد اسپكش رابطرف نيكا زد تا او قادر به دفاع نباشد .ولي نيكا با سماجت بطرف توپ شيرجه زد و توانست آنرا مهار كند ولي ناگهان تعادل چرخ بهم خورد وصداي فرياد افسانه وعمه در هوا پيچيد .كيانوش بسرعت بطرف چرخ خيز برداشت ودر آخرين لحظه توانست آن را بسمت خود بكشد و نيكا را از افتادن نجات دهد ، ولي خودش بشدت روي زمين كشيده شد به محض آنكه چرخ در جاي خود مستقر گرديد ، كيانوش با دستپاچگي پرسيد: سالميد؟ طوري نشديد؟
    - من خوبم شما چطور؟
    كيانوش لبخندي زد وگفت: منم خوبم ، خيلي خوب .
    همه دور نيكا حلقه زدند كيومرث پاچه هاي شلوار كيانوش را بالا كشيد ، زانوهاش بر اثر تماس با زمين خراشيده شده بود و خون آرام آرام از محل خراشها بيرون مي آمد ، نيكا محزون گفت: خداي من! شما مجروح شديد .
    - طوري نشده ، جدي نگيريد.
    اما نيكا خود را مقصر مي دانست و بغض بشدت گلويش را ميفشرد ايرج گفت: مقصر خودتي كيانوش، منكه گفتم نيكا نميتونه بازي كنه ، اما تو اصرار كردي.
    چشمان نيكا پر از اشك شد. نمي توانست پاسخي بدهد. خانم رئوف كه براي آوردن جعبه كمكهاي اوليه رفته بود بازگشت وكنار كيانوش روي زمين نشست و شروع به پانسمان پاهاي او كرد .كيانوش گويا با نگاهش همه چيز را از صورت نيكا خوانده بود چون با خنده گفت: نه ايرج خان مساله اين حرفا نيست ، من هروقت بازي ميكنم، بايد زمين بخورم، نذر دارم تو هر بازي مجروح بشم ، اينطور نيست كيومرث؟
    - چرا نيكا خانم باور كنيد راست ميگه، منم براي همين هول نشدم ، چون عادت داره .
    نيكا خنديد ، لعيا وهومن نيز از راه رسيدند. لعيا نزديكتر آمد و پرسيد : مامان پاي عمو چي شده؟
    - هيچي دخترم ، عمو زمين خورده پاش يه زخم كوچولو شده
    - عمو درد ميكنه
    - نه عزيز دلم
    لعيا گونه كيانوش را بوسيد و با دستهاي كوچكش موهاي او را نوازش كرد، بعد به ايرج اشاره كرد وگفت: همش تقصير شماست كه عمو جونم رو اذيت كردي.
    همه خنديدند و ايرج گفت: مي بيني تور و خدا ما پيش اين فسقلي هم شانس نياورديم .
    **********************
    - هوا كم كم داره ابري ميشه .
    - خوب شد. صبح هوا خوب بود وگرنه تو جنگل حسابي خيس وگلي
    - كيانوش خان هنوز برنگشتن؟
    - نه فروزان خانم
    - ميترسم لعيا اذيتشون كنه.
    - نترس فروزان جون. مطمئن باش كيانوش از خودت بهتر دخترت رو نگه مي داره
    نيكا ميگم حتما كيانوش رفته واسه نامزدش سوغات بخره.
    نيكا لبخندي زد و گفت: نمي دونم ، شايد .
    در همان لحظه همسر دكتر وارد شد و گفت: بچه ها چيزي جا نذاريد
    - نه زندايي همه جا رو دوباره بازرسي كردم
    - خوب كردي عزيزم....... اين مردا دير كردن
    - نگاه كنيد بارون گرفت
    - نيكا، شادي مادر، پروازمون چه ساعتيه؟
    - 5/5 عمه جون
    - اِوا....... زن داداش اين پسره چي؟........ كيانوش ، مگه نميخواد با ماشين خودش برگرده ؟ به تاريكي شب ميخوره، تو اين گردنه هاي خطرناك يه وقت خداي نكرده اتفاقي برايش مي افته .
    - چه مي دونم الهه خانم اين مسعود خيلي بي فكر شده با جوونا افتاده، يادش رفته بزرگترشونه
    همه خنديدند نيكا صداي بوق كيانوش را شنيد وگفت: مثل اينكه اومدند، صداي بوق كيانوش بود .
    - منكه چيزي نشنيدم شما شنيدي فروزان جون
    - نه

  6. #76
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    ولي چند لحظه بعد آنها ماشين سياه رنگ كيانوش را ديدند كه مقابل در ورودي ويلا توقف كرد. پس از اندك مدتي همه سرنشينان اتومبيل كنار شومينه نشسته بودند و خود را گرم ميكردند، لعيا عروسك بزرگي را كه كيانوش برايش خريده بود در بغل داشت و با آن بازي ميكرد ، مردها يكي يكي خريدهاي خود را از داخل بسته ها در مي آوردند و به خانمها نشان مي دادندايرج هم با سرعت بسته ها را باز ميكرد و از دوستانش كه برايشان خريد كرده بود نام ميبرد و سليقه نيكا را راجع به آنها ميپرسيد . نيكا در لا به لاي خريدهاي ايرج بدنبال چيزي مي گشت كه به او تعلق داشته باشد ولي ايرج تمام سوغاتهايش را جابجا كرد و هيچ نامي از او نبرد . اكثر خريدهاي مازيار صنايع دستي شمال بود . او با آب وتاب از زيبايي هنر ايرانيان سخن مي گفت و از اينكه در هيچ جاي دنيا با استعداد تر و هنرمند تر از ايرانيان يافت نميشود. بعد نوبت به دكتر رسيد، او هم خريدهايش را به همسر و دخترش نشان داد، در ميان آنها لوستر چوبي زيبايي بود كه براي نيكا خريداري شده بود كيومرث هم با همان زبان شيرين و بذله گويي هميشگي كادوهايش را باز كرد و درباره آنها توضيح داد . خانمها خصوصا جوانترها منتظر بودند تا كيانوش هم خريدهاي خود را عرضه كند ، ولي او سكوت كرد بالاخره شادي طاقت نياورد و گفت: آقاي مهرنژاد
    كيومرث وكيانوش هر دو پاسخ دادند: بله

    همه خنديدند شادي با لبخند گفت: ببخشيد منظورم كيانوش خان بودن.
    - بفرماييد شادي خانم در خدمتم
    - ببخشيد فضولي ميكنم
    - خواهش ميكنم اختيار داريد ، بفرماييد
    - شما خريد نكرديد ؟
    كيومرث خنديد وگفت: شما كه هيچي خانم ما هم نديديم چي خريده ، تنهايي رفت . مارو قال گذاشت و با لعيا خانم فرار كرد و رفت .
    - پس خريد كرديد ؟
    - بله با اجازه شما
    - ما سعادت ديدن سليقه شما رو نداريم؟
    - خواهش ميكنم، سليقه من قابل ديدن خانمهاي خوش سليقه اي مثل شما نيست ، ولي اگه دوست داشته باشيد همين الان ميگم بيارن .
    بعد بي آنكه منتظر پاسخ بماند، از جاي برخاست وبيرون رفت، نيكا مشتاق بود بداند او براي چه كساني خريد كرده، شايد براي پدر ومادرش ، شايد هم براي كتايون.......... كيانوش وارد شد . در دست او سه بسته بود كه بر عكس بسته هاي ديگران بسيار زيبا بسته بندي شده بود، شادي كه چنين ديد گفت: نه باز نكنيد حيفه بسته هاي به اين قشنگي خراب بشه.
    - نه اشكالي نداره شادي خانم، بهر حال بايد باز بشه
    بعد اولين بسته را برداشت و بدست فروزان داد وگفت: خانم رئوف يه يادگار كوچيك از اين سفر .
    همه با تعجب به كيانوش نگريستند فروزان متعجب پرسيد: براي منه؟
    - بله مي بخشيد كه من خيلي خوش سليقه نيستم
    - خواهش ميكنم آقاي مهرنژاد، من اصلا راضي به زحمت شما نبودم
    - زحمتي در كار نيست خواهش ميكنم
    فروزان دستش را پيش برد و بسته را گرفت شادي با شيطنت گفت: بازش كنيد مام ببينيم. فروزان با دقت بسته را باز كرد، درحاليكه سعي ميكرد كادوي زيباي آن پاره نشود بعد در جعبه را گشود يك تنگ و شش جام كوچك زيبا با گلهاي منبت كاري برجسته و پايه هاي تراشدار داخل جعبه بود شادي گفت: خيلي قشنگه!
    كيومرث توپ لعيا را بطرف كيانوش پرتاب كرد و گفت: باز بدجنسي كردي،قشنگترها رو خودت خريدي؟
    مازيار يكي از جامها را برداشت وگفت: واقعا عاليه، شاهكاره! به حسن سليقه شما بايد آفرين گفت.
    نيكا با خشم به كيانوش نگريست. خودش هم نمي دانست چرا تا اين حد عصباني است . شايد اگر در همان لحظه كيانوش آني به چشمان نيكا نگاه ميكرد، متوجه شعله هاي خشم او مي شد، ولي او چون هميشه خصوصا زمانيكه از او تمجيد ميكردند سرش را بزير انداخته بود. بعد دو بسته كوچكتر را به شادي وخانم رئوف داد وگفت: براي هومن و لعيا
    بچه ها بسته ها را باز كردند، يك نهنگ بادي بزرگ براي هومن و يك خرگوش بادي براي لعيا . كيومرث با ديدن آنها به خنده گفت: تمام نفسهاي ماهام نميتونه اينا رو پر كنه .
    مازيار كه حرف او را با جدي تلقي كرده بود با شادي گفت: خوب اشكالي نداره با تلنبه بادشون ميكنيم.
    همه خنديدند، جز نيكا او نمي توانست بخندد زيرا ديگر بسته اي براي باز كردن نمانده بود. نيكا با عصبانيت ، به طعنه گفت: كاش منم همسن و سال لعيا وهومن بودم تا كسي هم براي من كادو ميخريد.
    همه به او نگاه كردند حق با نيكا بود كيانوش براي خانم رئوف ، مازيار براي شادي ودكتر براي افسانه كادو خريده بودند. در اين ميان تنها نيكا بود كه از قلم افتاده بود . ايرج به خنده گفت: براي كسيكه خودش هم اومده سفر كه ديگه سوغات نميخرن .
    نيكا پاسخش را نداد، چرخش را بطرف اتاقش برگرداند، ولي كيانوش او را صدا زد نيكا با وجود آنكه شنيده بود خود را به نشنيدن زد و به راهش ادامه داد، درحاليكه با خود مي گفت حتي توجيهات تو رو هم نميخوام بشنوم. اما كيانوش كوتاه نيامد ، برخاست مقابل چرخ نيكا ايستاد راه را بر او سد كرد و گفت: ايرج خان شما رو فراموش نكردن. اين وظيفه رو به من محول كردن.
    نيكا با تعجب به او نگاه كرد كه بطرف كاناپه مي رفت از زير كاپشن سياهرنگش بسته اي در آورد و برگشت. آنرا مقابل نيكا گرفت وگفت: بفرماييد اين مال شماست.
    نيكا با ترديد بسته را گرفت . شادي فرياد زد: بازش كن خانم ما ميخواهيم هديه شما رو هم ببينيم.
    نيكا بسته را باز كرد و در جعبه را گشود داخل آن يك آينه و شانه چوبي بسيار زيبا قرار داشت. نيكا آنها را در دست گرفت و در آينه خود را نگريست ايرج با لبخند موذيانه گفت: من ديدم سليقه كيانوش بهتره گفتم زحمتش رو بكشه. مطمئن بودم تو سليقه اونو به من ترجيح مي دي
    نيكا رو برگرداندو نگاه پر ترديدش را به او دوخت . خواست چيزي بگويد كه دكتر به ساعتش نگاه كرد و گفت : كيانوش جان دير نشه؟
    كيانوش بي آنكه به ساعتش نگاه كند پاسخ داد: چيزي به 5 نمونده بهتره كم كم بريم.موافقيد؟
    - بله دير ميشه
    - كيانوش جان، پسرم شما زودتر برو، هوا تاريك ميشه رفتنتون سخت ميشه
    لبخندي لبان كيانوش را از هم گشود و گفت: من عادت دارم ، دكتر خواهش ميكنم اجازه بديد تا فرودگاه هم از مصاحبت شما بهره مند بشيم.
    - اگه برات سخت نباشه براي ما نه تنها اشكالي نداره كه خوشحالم مي شيم
    - پس خانمها بريم .
    همه با سرعت مهياي رفتن شدن باران بشدت مي باريد. غروب دلگير از پشت پنجره به داخل شرك مي كشيد. نيكا در حاليكه جنب وجوش ديگران را نظاره ميكرد نگاه حزن آلودش را به آسمان پر ابر دوخته و سكوت كرده بود.كيانوش كه از مقابل او گذشت به خنده گفت: خانم معتمد كشتي هاتون غرق شده؟
    بجاي نيكا فروزان خانم پاسخ داد: به من و نيكا خانم حق بديد ناراحت باشيم .
    كيانوش به روي فروزان لبخند دلنشيني زد وگفت: چرا خانم رئوف؟
    - چون نيكا خانم نگران عمل فردا هستند منم غصه دار رفتن دخترم
    - هر دو بي مورده
    - چطور؟
    - اول در مورد نيكا خانم ايشون نه تنها نبايد نگران باشن، بلكه بايد خوشحالم باشن، چون بزودي مي تونن مثل روز اول راه برن...... و اما شما، نگراني شما هم بيمورده، چون لعيا فعلا پيش شما خواهد يود حداقل ميتونم بهتون قول بدم ، تا ده روز لعيا مهمان ماست.
    چشمان فروزان از خوشحالي پر از اشك شد و ناباورانه پرسيد: راست مي گيد؟
    - بله اطمينان داشته باشيد
    - واقعا ازتون متشكرم آقاي مهرنژاد...... من نمي دونم با چه زبوني از شما تشكر كنم.
    صداي لعيا كه مادرش را صدا ميكرد، گفتگوي آن دو را قطع كرد و فروزان را مجبور نمود تا از سالن پذيرايي خارج شود .كيانوش به دور و بر خود نگاه كرد. حالا او و نيكا در سالن تنها بودند نزديكتر رفت روبروي چرخ نيكا چمباته زد و گفت: هنوزم نگراني؟
    نيكا سكوت كرد و او ادامه داد: حرف منو باور نمي كنيد؟
    نيكا با سر پاسخ مثبت داد و پس از لحظه اي سكوت گفت: فقط يه سوال، خواهش ميكنم راست بگيد.
    - بفرماييد
    - بسته اي كه بمن داديد براي كي خريده بوديد؟
    - من كه گفتم ........
    - بنا شد راست بگيد
    - باور كنيد براي شما
    - به خواست ايرج؟
    - راستش نه، خودم اونو براتون خريده سودم وميخواستم تو يه فرصت مناسب تقديمتون كنم كه اون قضيه پيش اومد

  7. #77
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    كيانوش به سنگيني و با نارضايتي از جاي برخاست و لحظاتي بعد ايرج چرخهاي صندلي نيكا را بحركت واداشت . وقتي بر روي صندلي اتومبيل قرار گرفت، براي آخرين بار به نماي زيباي ويلاي كيانوش يا بقول محلي ها قصر چوب وآينه نگاه كرد. كم كم تمام صحنه هايي كه برايش اتفاق افتاده بود مقابل چشمانش بار ديگر جان گرفت و او را چنان غرق در خود ساخت كه وقتي به فرودگاه رسيدند احساس كرد چند لحظه بيشتر در راه نبوده اند. عمه براي آخرين بار رو به كيانوش كرد وگفت: مادر امشب ديگه ديره، بمونيد فردا بيايد.
    قلب نيكا بشدت به تپش افتاد ، او دوست نداشت كيانوش آنجا بماند دلش ميخواست براي عملش تهران باشد، با وجود او احساس اطمينان ميكرد اما با اين حال سكوت كرد، كيانوش لبخند زد وگفت: نميشه عمه خانم، فردا براي عمل نيكا خانم بايد تهران باشم

    - ما هستيم كيانوش خان، نيازي به شما نيست
    - نه ايرج خان خودم باشم بهتره.
    - پس مادر يواش بيا عجله نكني ها، خيلي مواظب ياش.
    كيومرث خنديد و گفت: مگه اين گوش ميكنه عمه خانم تا ما رو جوون مرگ نكنه دست بردار نيست مي گيد نه، نگاه كنيدو
    - وا خدا نكنه ، اين حرفها چيه؟ يادت نره كيانوش جان
    - چشم عمه خانم مطمئن باشيد
    فروزان لعيا را كه به آرامي در آغوش كيانوش خفته بود، از او گرفت و بعد با يكديگر خداحافظي كردند و با اعلام شماره پرواز بسوي هواپيما رهسپار گرديدند .
    *************************

    افسانه هرچه تلاش ميكرد نمي توانست آرام باشد. اشكهايش بي اختيار سرازير مي شد و دكتر هرچه مي گفت كه او بايد به نيكا روحيه بدهد نه خود را ببازد سودي نمي بخشيد. نمي توانست آرام بنشيند و رفت دردانه اش را به اتاق عمل نظاره كند، دلش شور ميزد. اين عمل سرنوشت دخترش را رقم ميزد، شايد او هرگز نتواند ...... نه، نه نمي خواست به اين مساله فكر كند، نگاهش كه به چهره رنگ پريده نيكا مي افتاد بي اختيار گريه اش تشديد مي شد در همان حال دكتر وارد اتاق شد و به نيكا گفت: آماده اي دخترم؟
    - بله پدر!
    - مسعود، كيانوش....... كيانوش نيومده؟
    ايرج عصبي پاسخ داد: زن دايي چرا اينقدر نگران اومدن كيانوش هستي؟ مگه اون بناست نيكا رو عمل كنه؟ اومد، امود نيومدم كه نيومد.
    افسانه با درماندگي پاسخ داد: اون باشه بهتره، دلم به اون قرصه.
    ايرج ابروانش را درهم كشيد و پاسخي نداد . نيكا هم در سكوت انتظار مي كشيد. چشمانش به در ميخكوب شده بود. وقتي خانم رئوف وارد شد بلافاصله پرسيد: آقاي مهرنژاد رو نديديد؟
    - نه عزيزم من همين الان بخاطر شما اومدم، ايشون رو هم نديدم.
    جمله نيكا حالتي از ترديد و اضطراب در چهره دكتر، همسرش و حتي خانم رئوف پديدار ساخت . ولي ايرج با خونسردي پاسخ داد: هيچ اتفاقي نيفتاده نگران نباشيد........ نيكا خانم اضطراب عمل كمه، حالا حرص نيومدن اون عتيقه رو هم بخور.
    دكتر به ايرج چشم غره رفت. در همان لحظه پروفسور زرنوش وارد شد. لبخندي بر لب داشت كه نيكا با ديدنش احساس آرامش كرد. پروفسور بالاي سرش ايستاد وگفت: جوون شجاع ما آماده اي؟
    - بله دكتر
    - كيانوشم رسيد الان مياد
    - كيانوش؟!
    - بله صبح قبل از اينكه به بيمارستان بيام با من تماس گرفت من اونچه رو كه احتياج داشتم بهش گفتم، اونم رفت دنبال وسايل عمل. شما هيچ تعجب نكرديد. چرا بيمارستان هيچ چيزي از شما نخواستند تهيه كنيد؟
    ايرج پاسخ داد: اتفاقا من سوال كرم دكتر ولي گفتند همه چيز آماده است
    - بله من بهشون گفته بودم چون كيانوش رو دنبال تهيه اونا فرستاده بودم.
    - خداي من مسعود گذاشتي آقاي مهرنژاد به زحمت بيفتند؟ چرا خودت نرفتي؟
    - من خبر نداشتم افسانه جان
    - نگران نباشيد خانم، اتفاقا اينطور بهتره چون كيانوش با تجهيزات پزشكي وماركهاي اونها كاملا آشناست . چون خودشون لوازم پزشكي هم وارد مي كنند
    - پس براي همين اونروز كه شما راجع به پاي من صحبت مي كرديد، آقاي مهرنژاددقيقا سر در مي آورد و در حاليكه من چيزي نمي فهميدم.
    - آقاي مهرنژاد...... كي داره غيبت منو ميكنه، ......... سلام عرض شد وقت همگي بخير..... خوبيد؟
    پاسخ سلام او داده شد و او دوباره پرسيد: سفر آسون بود؟ شما كه اذيت نشديد نيكا خانم؟
    - نه ......... خيلي خوب بود ممنونم
    - كيانوش جان!
    - بله خانم معتمد
    - چرا خودتون رو به زحمت انداختيد؟ شما خسته بوديد ديشب تا ديروقت تو راه بوديد امروز رو استراحت مي كرديد، مسعود به كاراي نيكا مي رسيد.
    - خانم معتمد مي ترسيد من بخوبي از عهده كارا برنيام
    - نه مطمئنم كه شما بهتر از مسعود از پس كار برميايد ولي خيلي خسته و رنگ پريده بنظر مي رسيد.
    صحبت افسانه سبب گرديد تا دكتر در چهره كيانوش دقيق شود چشمانش بشدت سرخ و صورتش بسيار رنگ پريده بود .كمي نزديگتر رفت نبض ضعيفش را در دست گرفت وگفت: تو حالت خوبه كيانوش؟
    - بله دكتر مطمئن باشيد
    - ولي اينطور بنظر نمي رسه
    - چيز مهمي نيست از همون سر درداي هميشگي.
    - چرا؟
    - تعجبي نداره خانم، از بس به خودشون فشار ميارن.

  8. #78
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    نيكا لحظه اي به چشمان خسته كيانوش نگاه كرد، برعكس لحن مطمئنش چندان محكم و استوار بنظر نمي رسيد. پروفسور پا درمياني كرد و گفت: خوب فعلا بهتره هر چه زودتر مريض عزيزمون رو آماده عمل كنيم، كيانوشم قول ميده بعد از عمل نيكا خانم حسابي استراحت كنه.
    - قبوله، قول ميدم

    - الان ميگم بيمار رو منتقل كنن آماده باشيد.
    پروفسور از اتاق خارج شد . كيانوش نگاهي به ايرج كرد. نزديك تخت نيكا رفت و گفت: خانم معتمد شما كه نگران نيستيد؟
    - حالا كه شما هستيد نه
    ايرج با تعجب به نيكا نگاه كرد. گويا با نگاهش او را مواخذه ميكرد كيانوش باز پرسيد: خوب آماده ايد؟
    - كاملا
    هنوز چند لحظه اي از سكوت نيكا نگذشته بود كه پرستاري وارد شد و گفت: آقايان لطفا بيرون، خانم بايد آماده بشن .
    كيانوش، دكتر و ايرج بلافاصله از اتاق خارج شدند ، چند لحظه بعد نيكا نيز بر روي يك تخت روان از اتاق خارج شد، افسانه درحاليكه دست او را در دست خود گرفته بود چندين مرتبه او را بوسيد و سعي كرد با استفاده از كلمات تسكين دهنده او را آرام كند ولي حتي خودش هم از آنچه مي گفت سر در نمي آورد نيكا لبخندي زد وگفت: مادر باور كن من نمي ترسم، شما آروم باشيد چرا انقدر نگرانيد؟
    همه خنديدند دكتر گفت: دخترم به گمونم تو بايد مادرت رو دلداري بدي.
    نيكا لبخند زد، همه برايش آرزوي سلامتي و موفقيت كردند به در اتاق عمل كه رسيدند روي گرداند و گفت : كيانوش خان بابت همه چيز ممنونم، اگر شما رو ديگه نديدم ...........
    كيانوش بر آشفت و اجازه نداد او سخنش را كامل كند و گفت: بريد خانم معتمد ، اين حرفها رو نزنيد ومنو ناراحت نكنيد، بريد به اميد موفقيت و سلامتي .
    نيكا آهسته گفت: متشكرم و شنوندگان زنگ بغضي را در صدايش عيان ديدند .
    ********************
    كيانوش نگاهي به ساعتش كرد و بار ديگر قدم زنان بسمت بالاي راهرو پيش رفت . دو ساعت بود كه اينكار را تكرار ميكرد و ايرج درست در عكس جهت او قدم ميزد . كيانوش نگاهي به مادر نيكا كرد كه گوشه راهرو بر روي زمين نشسته بود و عصبي بنظر مي رسيد . با سرعت پله ها را طي كرد و از بوفه طبقه همكف چندين كيك و نوشابه خريد و باز به پشت در اتاق عمل بازگشت . نزد دكتر و همسرش كه گوشه سالن نشسته بودند رفت نوشابه و كيكاها را مقابل آنها گرفت وگفت: بفرماييد ............ بهتره چيزي بخوريد
    - متشكرم كيانوش جان ، زحمت كشيدي
    - خواهش ميكنم بفرماييد .
    دكتر خوراكيها را از دستش گرفت ، او برخاست و نزد ايرج رفت وگفت: ايرج خان بفرماييد حتما گرسنه ايد
    ايرج جلو آمد در حاليكه سانديس و كيكش را بر مي داشت گفت: آخ آخ چه جورم گرسنه ام
    بعد در حاليكه ني را داخل شيشه نوشابه فرو ميكرد گفت: تو چرا اينجا خودت رو معطل مي كني؟ برو به كارت برس ........... اگه كاري باشه من هستم .
    - نه كاري ندارم تا وقتي عمل تموم بشه مي ايستم ، بعد كه خيالم راحت شد مي رم .
    - چرا خودت نمي خوري؟
    - وقتي سرم درد ميگيره ، نميتونم چيزي بخورم .
    ايرج سري تكان داد و بعد از مكث كوتاهي گفت: طولاني نشده؟
    - نمي دونم
    - دكتر مي گفت تو از اين چيزها سر در مي آري؟
    - ولي اطلاعات من خيلي ناقصه
    - خوب چي حدس مي زني؟
    - گمون نكنم كمتر از 4،3 ساعت طول بكشه
    - الان كمي از دو ساعت گذشته
    - خوب شايد تا يه ساعت ديگه تموم بشه
    - بازم ميگم كار داري برو، مثل اينكه حالت خوب نيست
    - گفتم كه سر درده
    - تو هنوز خوب نشدي؟
    - چرا خوب كه شدم اما نه كاملا
    - مسكن ميخوري
    - فايده اي نداره وقتي شروع بشه بايد خودش تموم بشه ، زياد مهم نيست درمان چي باشه هر وقت بخواد خوب مي شه.
    - چه خنده دار! حرفهايي ميزني پسر .
    - كيانوش پسرم .
    صداي دكتر گفتگوي آن دو را قطع كرد . كيانوش روي گرداند و پاسخ داد: بله بفرماييد
    - چرا خودت نميخوري؟
    - نميتونم دكتر سرم درد ميكنه.
    دكتر نزديكتر آمد ، دست يخ زده كيانوش را در دست گرفت وگفت: دستهات رو به جلو بكش . كيانوش اطاعت كرد دكتر به دستهاي لرزان او خيره شد و با جديت گفت: زود برو استراحت كن
    - اجازه بديد نيمساعت ديگه بمونم ، بعد مي رم.
    - براي چي؟
    - تا عمل تموم نشه خيالم راحت نميشه، اجازه بديد پروفسور رو ببينم و از نتيجه عمل اطمينان پيدا كنم بعد قول مي دم برم استراحت كنم
    - باشاه هر طور خودت صلاح مي دوني
    ايرج به خنده گفت: دايي جون رفيق ما رفتنيه؟
    - نه چيز مهمي نيست من قبلا هم گفته بودم كه نبايد زياد به خودش فشار بياره ولي كو گوش شنوا
    - دكتر من سعي ميكنم ولي باور كنيد نمي شه.
    - راست ميگه دايي، زن و بچه خرج داره، آدم از كله صبح تا آخر شب ، بايد دنبال يه لقمه نون بدو......
    صداي باز شدن در اتاق عمل در يك لحظه دل هر چهار منتظر را لرزاند. كيانوش قبل از همه خود را به در اتاق عمل رساند. تخت روان از اتاق خارج شد و از مقابل چهره هاي منتظر آنها گذشت نيكا آرام بر روي تخت خفته بود. صورتش به رنگ مهتاب بود و حتي لبهايش نيز به سفيدي گراييده بود. به دستش سرمي وصل بود كه با حوصله و آرام قطره قطره وارد رگش مي شد، نم اشك چشمان پدر و مادر رنج كشيده را به خيسي كشاند. كيانوش فورا نگاهش را از تخت گرفت و به جستجوي دكتر پرداخت. چند لحظه بعد او نيز بر آستانه در قرار گرفت. كيانوش جلو رفت. چهره پير و خسته دكتر به لبخندي مزين شد. كيانوش جمله اش را فرو خورد و او نيز لبخند زد، نيازي به پرسش نبود، از فرط خوشحالي چشمانش به سوزش افتاد و لبخندش عميقتر گرديد

  9. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #79
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت نوزدهم :

    نيكا از شدت درد فرياد مي كشيد پرستاربار ديگر فشارش را كنترل كرد و مايوسانه سري تكان داد وگفت: نميشه خانم فشارش پايينه، نمي تونم مسكن ديگه اي بهش بزنم .
    - يعني بايد درد بكشه
    - چاره اي نيست، درد بعد از عمل يه امر طبيعيه، در اين موردم چون استخوان تراشيده شده، درد بيشتره
    پرستار با گفتن اين جملات اتاق را ترك كرد. شادي دست نيكا را در دست خود گرفت و او را دلداري داد، ولي هيچ فايده اي نداشت او همچنان از درد فريد مي كشيد. در همين لحظه خانم رئوف وارد شد. شادي نا اميدانه به طرفش دويد وگفت: داره از درد مي ميره، يه فكري كنيد.
    - مگه بهش مسكن نزدن؟
    - چرا ولي بازم درد داره
    - اگر فشارش پائين باشه فعلا نمي شه مسكن بهش تزريق كنيم
    - پس چكار كنيم؟
    - آروم مي شه نترس
    پرستار جلو آمد و دستش را بر پيشاني نيكا گذاشت . صورتش را دانه هاش درشت عرق پر كرده بود و از درد بيتابي ميكرد.كنارش نشست و آهسته عرقهايش را پاك كرد.هرچه ميگذشت فاصله فريادهايش كمتر مي شد، چشمانش برهم افتاد و ديگر صدايي از او شنيده نشد، شادي با ترس جلو آمد وگفت: بيهوش شد؟
    - نه نگران نباش خوابيده............چند دقيقه ديگه براش مسكن و آرامبخش ، تزريق ميكنيم اونوقت تا صبح ميخوابه ، نترس و راحت بخواب
    شادي نفس راحتي كشيد و گفت: اميدوارم آروم بخوابه.
    *********************
    نيكا نگاه ديگري به چهره خندان كيومرث انداخت .دل را به دريا زد و بالاخره پرسيد:پس كيانوش خان كجا هستند؟
    - كمي گرفتار بود نيكا خانم، عذر خواست و از من خواست خدمت برسم و حالتون رو بپرسم .
    - اميدوارم بزودي گرفتاريهاشون برطرف بشه. بهر حال از جانب ما خيلي خيلي از ايشون بابت زحماتشون تشكر كنيد.
    - خواهش ميكنم خانم، ما بيشتر ازاينا بشما وخانواده تون مديونيم.
    دكتر به كيومرث نزديك شد وگفت: بنا نبود اسم تلافي روي اين كارا گذاشته بشه من اگه كاري كردم فقط وظيفه ام بود وبس
    - ما هم همينطور ، پس حساب بي حساب
    همه خنديدند كيومرث دكتر را به كناري كشيد و آهسته آهسته با او مشغول گفتگو شد .نيكا با آنكه ميان گفتگوي ديگران بود تمام حواسش به كيومرث و پدرش بود.از آنچه آنها مي گفتند گرچه حتي جمله اي را هم نمي شنيد اما از تغيير حالات صورت پدر دانست كه از آنچه ميشنود نه تنها خوشحال نميشود بلكه چهره اش درهم و غم انگيز ميگردد . وقتي زمان ملاقات به اتمام رسيد دكتر از ايرج خواست تا افسانه را بمنزلشان برساند و خود با كيومرث رفت بي آنكه هيچ پاسخي به سوالات ديگران بدهد. بعد از او بقيه نيز رفتند نيكا تنها ماند . سه روز از عملش مي گذشت، اكنون دردش تا حد قابل تحملي تقليل يافته بود و به اندازه روزهاي اول عذابش نمي داد، پروفسور هر روز به ديدنش مي آمد و خانم رئوف پيوسته در كنارش بود، لعيا نيز گاهي اوقات با شيرين زباني هايش او را سرگرم ميكرد . اما در اين مدت كيانوش را هرگز نديده بود حتي با او تماس نيز نداشت. پروفسور وجود همراه را غير ضروري دانسته بود و نيكا امشب تنها بود. صدايي كه از بيرون مي شنيد حكايت از وقت شام داشت. با خود فكر كرد شايد اكنون كيانوش بيايد. او هميشه همين وقتها مي آمد، بعد از ساعت ملاقات. چشمانش را به ستارگان آسمان دوخت كه گويا بر صفحه مخملي شب يخ زده بودند .
    ********************
    - يه كمي حالش خوب نيست
    - چرا پدر؟
    - نمي دونم بازم از همون سر دردهاي هميشگي
    - شما از كجا فهميديد؟
    - ديروز با كيومرث به عيادتش رفتم
    - حالش خيلي بد بود؟
    - سعي ميكرد خوددار باشه مثل هميشه، ولي فكر ميكنم حالش به مراتب از تو بدتر بود
    - مسعود خوبه امروزم به ديدنش بري
    - اگه وقت بشه حتما
    - طفلي كيانوش ، تا كي بايد اين دردرو تحمل كنه؟
    - مي دوني شادي شنيدي ميگن چيني بند زده، اين كيانوش همون چيني بند زده است ديگه خوب شدن تو كار نيست مثل روز اولش كه نميشه، درست ميگم دايي جان؟
    - تمي دونم چي بگم؟.......... حقيقتش من خيلي اميدوار بودم ولي اين سر دردچهار روزه حسابي همه مون رو غافلگير كرده نمي دونم چرا اينطور شد؟
    - تعجبي نداره دكتر من فكر ميكنم كيانوش خان مرد پركاريه، مشغله هاي فكر ياون حتي براي آدماي سالم هم بيماري مي آره، تا چه برسه به اونكه اعصاب درست و حسابي نداره
    - مازيار جان به اين ميگن حرص مال دنيا تصورش رو بكن اين پسره انقدر داره كه اگه تا آخر عمرشم بيكار بمونه و ازش بخوره بازم براي بچه اش كه هيچ براي نوه نتيجه اشم مي مونه
    - وا! ايرج چه حرفايي ميزني؟
    - دروغ كه نميگم

  11. #80
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    - نه دايي درست ميگي، ولي اين ثروت با زمت بدست اومده با زحمت هم حفظ ميشه
    - آخه لزومي نداره، حفظ بشه بايد خرج بشه، بايد با اين پولها خوش گذروند.
    باز شدن درو ورود مهندس مهرنژاد و همسرش گفتگوي آنها را پايان داد ، همه به انتظار نفر سوم كه احتمال مي دادند كيانوش باشد به در خيره شدند. وقتي سبد گل سرخ زيبا مقابل در ظاهر گرديد، نيكا مطمئن شد كه كيانوش وارد ميشود، ولي برخلاف تصور او كيومرث وارد شد وچون هميشه با خوشرويي احوالپرسي كرد. شادي گل وبسته ها را از دست آنها گرفت و تشكر كرد، خانم مهرنژاد پيش آمد و حال نيكا را پرسيد. نيكا متانت ووقار اين زن را خيلي دوست مي داشت. وقتي صحبت مبكرد لحنش از محبت و صميميت پر بود و متواضعانه و آرام سخن مي گفت.
    نيكا، با لبخندي مليحانه پاسخ او را داد و در پايان از محبتهاي آنها خصوصا كيانوش تشكر كرد. خانم مهرنژاد احوالپرسي مختصري نيز با عمه وشادي كرد و آنگاه با افسانه وارد صحبت شد. نيكا در حين پاسخ به احوالپرسي آقايان متوجه خانم مهرنژاد شد كه آهسته آهسته اشكهايش را پاك ميكرد و چهره غمگين او نيكا را نگران كرد، چون مطمئن بود موضوع صحبتشان كيانوش است .خانواده مهرنژاد چون هميشه خيلي زود آماده رفتن شدند، پدر نيز نيكا را بوسيد و آهسته گفت: دخترم ناراحت نمي شي من با مهندس به ديدن كيانوش برم؟
    - نه پدر، اتفاقا خوشحالم مي شم، شما برو ما رو هم بي خبر نذار.
    - باشه دخترم حتما
    دكتر آماده رفتن شد چند جمله اي با همسرش صحبت كرد و خداحافظي نمود اما كيومرث جلو آمد و گفت : دكتر معتمد شما كجا؟
    - منم ميام، شايد بد نباشه كيانوش رو ببينم
    - نه، خيلي ممنون اين واقعا ما رو شرمنده ميكنه، من تازه مزاحم شما شدم، دفعه قبل كيانوش كلي با من دعوا كرد كه در اين وضعيت بحراني باعث دردسرتون شدم .
    - هيچ دردسري در كار نيست
    خانم مهرنژاد كه معلوم بود به آمدن دكتر تمايل بسيار دارد گفت: ما هيچوقت نميتونيم زحمات شما رو جبران كنيم، شما واقعا بما و خصوصا كيانوش لطف داريد.
    - خواهش ميكنم خانم! من فقط وظيفه ام رو بعنوان يه پزشك انجام ميدم
    - خوب حالا شما مي خوايد به زحمت بيفتيد ما خيلي هم خوشحال مي شيم .
    دكتر و خانواده مهرنژاد بار ديگر خداحافظي كردند و رفتند. ايرج بمحض خروج آنها به خنده گفت: چه بي موقع اومدند! خدا كنه صداي منو نشنيده باشن .
    شادي با تاسف سري تكان داد وگفت: بيچاره كيانوش، آدم يكي ، دو ساعت سر درد ميگيره داغون ميشه، اون چطور چند روز سر درد رو تحمل ميكنه؟
    ايرج مشغول باز كردن بسته هاي كنار تخت شد و در حاليكه به هر كدام ناخنكي ميزد گفت: خيلي خوشم مياد اين كيومرث خان خيلي با سليقه است از اين خوراكيها بچشيد .
    همه خنديدند شادي گفت: شكمو......... شانس آورديم كه وقت ملاقات تمومه وگرنه تو ديگه اينجا چيزي باقي نمي ذاشتي
    اين جمله شادي گويا همه را بياد زمان انداخت، چون همه در يك لحظه به ساعتهايشان نگاه كردند وكم كم مهياي رفتن شدند شادي گفت: زن دايي شما با ما مياي؟
    - نه عزيزم ، مي رم خونه
    - وا........ چرا زن داداش ؟ حالا شايد داداش حالا حالاها نياد. بيا بريم خونه ما اگر زود آمد با هم مي ريد، اگر هم نيومد فردا نيومد
    - چه مي دونم؟
    - چه مي دونم نداره زن دايي راه بيفتد
    - آخه مزاحمتون مي شم.
    - بس كن زن دايي جان اين حرفا چيه؟........... آهاي نيكا تو نمياي؟
    - از خدا ميخوام ولي مگه هوس كردي پروفسور زرنوش سرم رو بكنه
    - خوب هفته بعد چطوره؟
    - عاليه!
    - فعلا ما رفع زحمت مي كنيم. تو هم خودت رو با سليقه خوب كيومرث مهرنژاد سرگرم كن........ خدانگهدار
    - بسلامت
    - مامان جان من فردا بازم ميام غصه نخوري ها؟
    - نه مامان، من ديگه عادت كردم، برو خيالت راحت باشه.
    - بسلامت........... زحمت كشيديد ممنون.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •