يكي داشت؛ يكي نداشت پادشاهي سه پسر داشت دوتاش كور بود و يكيش اصلاً چشم نداشت پسرها رفتند پيش پادشاه؛ تعظيم كردند و گفتند : اي پدر دلمان خيلي گرفته اجازه بده چند روزي بريم شكار و حال و هوايي عوض كنيم
پادشاه اجازه داد پسرها رفتند پيش ميرآخور گفتند : سه تا اسب خوب و برو بده ما بريم شكار
ميرآخور گفت : برويد تو اصطبل و هر اسبي كه خواستيد ببريد
رفتند ديدند تو اصطبل فقط سه تا اسب هست دوتاش چلاق بود و يكيش اصلاً پا نداشت اسب ها را آوردند بيرون و رفتند به ميرشكار گفتند : سه تا تفنگ خوب بده ما بريم شكار
ميرشكار گفت : برويد تو اسلحه خانه و هر تفنگي كه مي خواهيد برداريد
پسرها رفتند ديدند سه تا تفنگ تو اسلحه خانه هست دوتاش شكسته بود و يكيش قنداق نداشت آن ها را ورداشتند؛ ..........
