جام اگر بشکست
زندگی درچشم من شبهای بی مهتاب راماند
شعر من نیلوفر پژمرده در مرداب ماند
ابر بی باران اندوهم
خار خشک سینه ی کوهم
سالها رفته است کز هر آرزو خالی است آغوشم
نغمه پرداز جمال و عشق بودم آه...
حالیا خاموش خاموشم
یاد از خاطر فراموشم
![]()
جام اگر بشکست
زندگی درچشم من شبهای بی مهتاب راماند
شعر من نیلوفر پژمرده در مرداب ماند
ابر بی باران اندوهم
خار خشک سینه ی کوهم
سالها رفته است کز هر آرزو خالی است آغوشم
نغمه پرداز جمال و عشق بودم آه...
حالیا خاموش خاموشم
یاد از خاطر فراموشم
![]()
درکلاسی کهنه بی رنگ وبو.........پشت میزی بی رمق بنشسته بود
در دل او رعدوبرق دردها ................... ذهن او ابری تر از پاییز بود
فکردیشب بود ؛دیشب تا سحر...........بارش باران شب یکریز بود
سقف خانه چکه می کردوپدر ..........رفت روی بام تعمیری کند
شاید ازشرم زن و فرزند خویش......... رفت بیرون بلکه تدبیری کند
وقت پایین آمدن ازپشت بام..................نردبان از زیر پایش لیزخورد
دخترک درفکردیشب غرق بود.........ناگهان دستی بروی میز خورد
بعد آن هم سیلی جانانه ای............. صورت بیجان دختر رانواخت
رنگ گلهای نگاهش زرد بود..........ازهمین رو رنگ ورویش رانباخت
لحن تندی با تمام خشم گفت..........تو حواست در کلاس درس نیست
بعد هم اورا جریمه کردوگفت..........چاره ی کار شماها ترس نیست
درس آنروزکلاس دخترک..............شعرباران بود یادم مانده است
نام شاعر رفته ازیادم ولی...............اهل گیلان بود یادم مانده است
شب سربالین بابا دخترک..................بازباران با ترانه می نوشت
سقف خانه اشک می بارید او.............می خورد بر بام خانه می نوشت
علیرضا دهقانیان
دنيا چه کوچک شده !
و تو چه بزرگ
و جاده ها چه طولانی
شايد هنوز مسافری در مه مانده باشد
تا باران
تنهاييش را خيس کند .....
«من، تفته تن كويرم» - نم نم ببار باران
با وسعتِ غم، اينجا، بىغم ببار باران
خون مُرده سكوتم، در وادىِ خموشان
راهِ نفس ندارم، كمكم ببار باران
تا شوقِ نى سوارى، در سينهمان نميرد
بر خاكِ بازىِ ما، گُل نم ببار باران
در كوچه باغ هستى، پژمُرده از غبارم
تا... غنچهام بخندد، شبنم ببار باران
رگبار بسْ... شقايق، تابِ تو را ندارد
از دشت رو بگردان، بَر يم ببار باران
گرمى به شيشهام مُرد، تا... سركه شد شرابم
آبْ آتشى، به خاكِ آدم ببار باران
درمان نمىپذيرد، با دستِ غير دَردم
بَر زخمِ كارىِ من، مَرهَم ببار باران
دستِ ستم نشويد، رگبار سيل خيزت
تا... كاخها بروبى، مُحكم ببار باران
تر دامنى سزد، در مرگ خداى پاكى
بر دامنم چو اشكِ مريم ببار باران
از چشم ابر آهم، در سوگ نوجوانى
بر گور آرزوها، يك دِم ببار باران
ويرانه «وفا» را - تا... رنگ لاله گيرد
تنها، نه اشكِ حسرت، خون هم ببار باران
جلیل قریشی زاده
حرفهای نگفته ای دارم؛ حرفهای نگفته ای داری
از سرت دست بر نمی دارم؛ از دلم دست بر نمی داری
شعر و باران و هر چه نا ممکن، در نگاه تو شکل می گیرد
من تو را عاشقانه می میرم، تو اگر عاشقانه بگذاری
باز هم چتر و کوچه و باران، هق...هق بادهای سرگردان
حجم سیال سایهیی در مه، تلی از عقده های تکراری
آه! بگذار بگذریم از من؛ تو بگو بر سرت چه آوردی؟
مثل این ابرهای دم کرده، با خود و من تو در کلنجاری
من هنوز آن غروب یادم هست؛ گریه های تو خوب یادم هست
در تب شوق و شرم و اشک و غرور، گفتی (آهسته): دوستم داری؟
امشب از شعر و گریه سرشارم، حس و حالی نگفتنی دارم
حس و حالی نگفتنی دارم، آری، آری، عزیز من!..... آری
شعر، این شهوت مقدس من، در نگاه تو نطفه می بندد
کوچه چیزی بزرگ کم دارد - جای خالیه چشم تو ....... باری
خوب من! واقفم که ممکن نیست، چشم های تو را ببینم باز
هی مخواه از تو دست بردارم، ....... تو مگر از دلم خبر داری؟!
باز باران بی ترانه
با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده نمی دانم ،
نمی فهمم کجای قطره های بی کسی زیباست
نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران
سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن
به زور چکمه باران
به روی همسرو پروانه های مرده اش
آرام باریده کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم...
نمی دانم
چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش
در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست
نمی فهمم یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران
از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر
آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود
نمی دانم کجــــای این لجـــــن زیباست
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا
از برای مردم زیبای بالا دست
و آن باران که عشق دارد فقط
مرسی.اینم ادامه ش:
خوش به حال غنچه های نیمه باز
بوی باران بوی سبزه بوی خک
شاخه های شسته باران خورده پک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به خال روزگارا
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از ان می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
افسانه باران
شب تا سحر من بودم و لالای باران
اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد
غوغای پندار نمی بردم
غوغای پندارم نمی مرد
غمگین و دلسرد
روحم همه رنج
جان همه درد
آهنگ باران دیو اندوه مرا بیدار می کرد
چشمان تبدارم نمی خفت
افسانه گوی ناودان باد شبگرد
از بوی میخک های باران خورده سرمست
سر می کشید از بام و از در
گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ
گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت
گه پای می کوبید روی دامن کوه
گه دست می افشاند روی سینه دشت
آسوده می رقصید و می خندید و میگشت
شب تا سحر من بودم و لالای باران
افسانه گوی ناودان افسانه می گفت
پا روی دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
سی سال از عمرت گذشته است
زنگار غم بر رخسارت نشسته است
خار ندامت در دل تنگت شکسته است
خود را چنین آسان چرا کردی فراموش
تنهای تنها
خاموش خاموش
دیگر نمی نالی بدان شیرین زبانی
دیگر نمی گویی حدیث مهربانی
دیگر نمی خوانی سرودی جاودانی
دست زمان نای تو بسته است
روح تو خسته است
تارت گسسته است
این دل که می لرزد میان سینه تو
این دل که دریای وفا و مهربانی است
این دل که جز با مهربانی آشنا نیست
این دل دل تو دشمن تست
زهرش شراب جام رگهای تن تست
این مهربانی ها هلکت میکند از دل حذر کن
از دل حذر کن
از این محبت های بی حاصل حذر کن
مهر زن و فرزند را از دل بدر کن
یا درکنار زندگی ترک هنر کن
یا با هنر از زندگی صرف نظر کن
شب تا سحر من بودم و لالای باران
افسانه گوی ناودان افسانه میگفت
پا روی دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
یک شب اگر دستت در آغوش کتاب است
زن را سخن از نان و آب است
طفل تو بر دوش تو خواب است
این زندگی رنج و عذاب است
جان تو افسرد
جسم تو فرسود
روح تو پژمرد
آخر پرو بالی بزن بشکن قفس را
آزاد باش این یک نفس را
از این ملال آباد جانفرسا سفر کن
پرواز کن
پرواز کن
از تنگنای این تباهی ها گذر کن
از چار دیوار ملال خود بپرهیز
آفاق را آغوش بر روی تو باز است
دستی برافشان
شوری برانگیز
در دامن آزادی و شادی بیاویز
از این نسیم نیمه شب درسی بیاموز
وز طبع خود هر لحظه خورشیدی برافروز
اندوه بر اندوه افزودن روا نیست
دنیا همین یک ذره جا نیست
سر زیر بال خود مبر بگذار و بگذر
پا روی دل بگذار و بگذر
شب تا سحر من بودم و لالای باران
چشمان تبدار نمی خفت
او همچنان افسانه می گفت
آزاد و وحشی باد شبگرد
از بوی میخک های باران خورده سرمست
گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ
گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت
آسوده می خندید و می رقصید و می گشت
باران می بارد
میخواهد مرا شکست دهد
ولی افسوس .....
او هیچ وقت درک نکرد
دل کوچک من همچنان خون تر از دل بزرگ دریاست
(این شعرو امروز در حالی که بارون داشت میبارید کنار پنجره گفتم)
Last edited by eshghe eskate; 25-10-2008 at 18:04.
کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینهام پر درد میشد
ناگهان طوفان اندوهی بجانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ میزد.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)