تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 8 از 13 اولاول ... 456789101112 ... آخرآخر
نمايش نتايج 71 به 80 از 129

نام تاپيک: یغما گلرویی

  1. #71
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض یغما گلرویی (عکاس) از مجموعه صورت ها (3)

    هانیبال الخاص


    سیمین بهبهانی

    پوران فرخ زاد

    امیر کریمی

  2. #72
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض عکس یغما گلرویی (2)


    [/URL]

  3. #73
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض بریده ی جراید ( مقالات و مصاحبه ها...)


  4. #74
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض ما رُ ببخشین ! آقای دیکتاتور ! (1)



    تقدیم نامه
    تقدیم به رفیقِ تمامِ این سال ها
    حسن علیشیری


    یک قصه ی کوتاه به جای مقدمه

    زندگی گُه‌مُرغی

    تموم کارگرا دور تا دور قفس پیرترین مرغ مرغداری جمع شدهبودنُ تماشاش می‌کردن! هیچکدومشون تا حالا همچین چیزی ندیده بود! اون مرغ بزرگمُدام کاکلشُ مثِ یه پرچم قرمز تو هوا تکون می‌دادُ محکم خودشُ به نرده‌های قفسمی‌کوبید! پرای سفیدش عینهو برف از لای نرده‌های قفس می‌ریختن بیرون! مرغای دیگه‌ییکه قفساشون کنار قفس اون ردیف شده بود سرشونُ از لای نرده‌ها آورده بودن بیرونُ تُند تُند پلک می‌زدن! صدای قُدقُدشون تو سالن دنگال مرغداری می‌پیچیدُ با صدای قرقره‌یی که تسمه‌های حمل مرغُ به طرف تیغای سَر بُری می‌بُرد قاطی می‌شُد! یهو چشمای وغ زده‌ی پیرترین مرغ ثابت موندُ تکونی به خودش دادُ یه تخم مرغ شکسته که زرده وُ سفیده‌‌ش قاطی شده بود رُ از ماتحتش بیرون داد!
    کارگرا نگاهی به هم انداختنُ چن‌تاشون زدن زیر خنده! مرغ‌ پیر دیگه از تبُ تاب اُفتاد! یکی از کاگرا رو به سرکارگر کردُ گفت:
    ((ـ هر روز صُب کارش همینه!))
    سرکارگربا انگشت اشاره‌شقطره‌ی عرقی رُ که داشت از کنار شقیقه‌ش پایین می‌اومد پاک کردُپنداری با خودش گفت:
    ((ـ چرا تُخماشُ می‌شکنه؟ این دیگه چه‌جورمرضیه؟))
    کارگره گفت:
    ((ـ نه گمونم مرض باشه! مرغ مریض کهتخم نمی‌کنه… شاید دیوونه شده!))
    سرکارگر گفت:
    ((ـ مرغ عقلشکجا بود که دیوونه بشه؟ ))
    کارگره دراومد که:
    ((ـ این همهفکر نداره! فردا ساعت تیغ که شُد، بزنینش به همین تسمه تا خلاصشه!))
    سرکارگر گفت:
    ((ـ‌ آخه این پیرترین مرغ مرغداریه! حتاقبل که من بیام این مرغداری اون این‌جا بوده! حالا نمی‌شه به همین راحتی خلاصشکرد!))کارگره گفت:
    ((ـ مرغی که تخم نمی‌ذاره دونه بهشحرومه! تازه شاید مرضش به اونای دیگه هم سرایت کنه! نگا کنین چه جوری همه‌شون رفتنتو نخش!))سرگارگر نگاهی به قفس مرغا انداخت! هزارتا مرغ سفید که مدامپلک می‌زدن داشتن اونُ نگاه می‌کردن! کاکلاشون مث شقایقای قرمز تو هوا می‌لرزید! سرکارگر رو کرد به کارگره وُ گفت:
    ((ـ ساعت تیغ ، بزنینش به تسمه! الانمهمه برن سر کارشون!))کارگرا رفتن سرکارشون! مرغا هم یکی یکی سرشونُ تو قفساشون کشیدنُ شروع کردن به تُک زدن غذای همیشه‌گی‌! اونا به طعم این غذا عادتکرده بودنُ حتّا دوسش داشتن! عادت کرده بودن که تموم عمرشونُ تو قفس بگذروننُ از یهطرف غذا بخورنُ از یه طرف تُخم بذارن! می‌دونستن اگه یه روز از تخم بیفتن، پاشو نمی‌ره تو حلقه‌ی اون تسمه‌ها وُ تیغ دستگاه جونشونُ می‌گیره! اونا فکر می‌کردن که زند‌گی همین غذا خوردنُ تخم گُذاشتنه! ولی پیرترین مرغ مرغداری خیلی چیزای دیگه می‌دونست! اون نه مریض بود، نه دیوونه! تو دِه به دنیا اومده بود، طعم دونه‌های طلایی گندمُ چشیده بود! می‌دونست صدای قشنگ یه خروس یعنی چی! معنی دویدن بین علفارُ می‌فهمید! زیرُ رو کردن خاک خوردن کرمای رُ تجربه کرده بودُ دیگه ذلّه شُده بوداز موندن تو این قفسٌ خوردن اون غذایی که مزّه‌ی خاک ارّه می‌داد! خسته شُده بود ازتُخم گُذاشتنُ...تُخم گُذاشتنُ...تُخم گُذاشتن…! می‌خواس خودشُ خلاص کنه از اون زندون، حتّا اگه خلاصی با مُردن برابر باشه! می‌دونست حالا حالاها از تُخم نمی‌اُفته، واسه همین به فکر شکستن تُخماش اُفتاده بود! می‌خواس برای یه بار هم کهشُده خودش واسه خودش تصمیم بگیره! پس با دل خوش، چشماشُ هم گُذاشتُ سرشُ زیر بالش فرو بُردُ تا رسیدن ساعتِ تیغ، دقیقه‌ها رُ یکی یکی شمُرد!

    O. ساعت تیغ: اصطلاحی در مرغداری‌ها، به معنی ساعت شروع سَر بُردین مرغ‌ها و کشتار روزانه.

  5. #75
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض ما رُ ببخشین ! آقای دیکتاتور ! (2)

    امیرزاده‌

    نگاهت‌ُ باهام‌ قسمت‌ کن‌! دختر!
    تا کی‌ می‌خوای‌ وِیلون‌ باشی‌ تو این‌خیابونا؟
    من‌ همون‌ امیرزاده‌یی‌اَم‌ که‌ قرار بود با اسب‌ بیادُ
    دخترِشاه‌پریون‌ُ از چنگ‌ِ جادوگر نجات‌ بده‌!
    اسبم‌ُ با این‌ موتورِ قراضه‌ تاخت‌ زَدَم‌!
    آخه‌ دیگه‌ خیلیا تو این‌ شهر،
    دیدن‌ِ یه‌ اسب‌سوارُ خوش‌ ندارن‌!
    لباس‌ِ بُته‌جقّه‌م‌ُ دادم‌ یه‌ دس‌لباس‌ِ جین‌ گرفتم‌!
    آخه‌ آدم‌ با لباس‌ِ بته‌جقّه‌،
    تو این‌ شهر تابلومی‌شه‌!
    می‌خوام‌ تموم‌ِ فالای‌ حافظ‌ُ از بچّه‌های‌ پاپتی‌ بخرم
    ‌ُچراغ‌ِ تموم‌ِچهاراه‌ها رُ سبز کنم‌ُ
    رو همه‌ی‌ تابلوهای‌ ورود ممنوع‌
    عکس‌ِ یه‌ کبوترِ سفیدُ بِکشم‌!
    رؤیاهات‌ُ باهام‌ قسمت‌ کن‌! دختر!
    غصّه‌هات‌ُدوا وُ سُرنگت‌ُ حتا
    ویروسای‌ ایدزی‌ُ که‌ تو خونت‌ شناوَرَن‌!
    نگو خیلی‌ دیر شُده‌ واسه‌ سَررسیدنم‌ !
    نگو سَرِ چهارراه‌ِ اوّل‌ آجانا جلبم‌ می‌کنن‌ !
    منی‌ که‌ خورشید
    پَس‌ِ پیرهنم‌ خونه‌ داره‌ رُ
    از چندتا ستاره‌ی‌ حَلَبی‌ نترسون‌!
    عطرِروسریت‌ُ باهام‌ قسمت‌ کن‌ ! دختر !
    بشین‌ تَرک‌ِ این‌ موتور تا باورم‌ کنی‌ !
    من‌ همون‌ امیرزاده‌یی‌اَم‌ که‌ قرار بود با موتور بیادُ
    تموم‌ِ دخترای ‌وِل‌ْگردُ از چنگ‌ِ عشقای‌ دروغی‌ نجات‌ بده‌!

    قفل شکن

    به‌ یادِ محمدمختاری‌
    من‌ از سیاست‌ چیزی‌ حالیم‌ نیس‌ ،
    ولی‌مَمّدآدم‌ِدُرُستی‌ بود !
    قد بُلن‌تَر از تموم‌ِ شاعرای‌ دُنیا
    با خنده‌یی‌ که‌ عمرِگُلا رُ زیاد می‌کرد !
    بَلَد بود از شعراش‌ یه‌ تیرکمون‌ سنگی‌ بسازه‌ !
    باتیرکمونش‌ فقط‌ چراغ‌ قرمزا رُ نشون‌ می‌کرد ،
    نه‌ چِش‌ُ چال‌ِ پرنده‌ها رُ !
    می‌شُد زیرِ سایه‌ش‌ دراز کشیدُ حموم‌ِ آفتاب‌ گرفت‌ !
    صدای‌ کار دُرُستی‌ داشت‌ !
    وقتی‌ می‌خوند تموم‌ِ قُفلا بی‌کلید وامی‌شُدن
    ‌ُیه‌ دست‌ِ نامریی‌ درای‌ بسته‌ رُ باز می‌کرد !
    غربتیایی‌ که‌ قفل‌ُ کلون‌ می‌ساختن‌ ،
    شنیدن‌ِ صداش‌ُ خوش‌ نداشتن‌ !
    مُدام‌ زیرِ گوشش‌ می‌خوندن‌:
    خفه‌شو وَگَرنه‌ خفه‌ت‌ می‌کنیم‌ !
    ولی‌ اون‌ خفه‌ نَشُد که‌ نَشُد...
    حالا کتابش‌ُ که‌ وا می‌کنم‌،
    درِ اتاقم‌ خود به‌ خود باز می‌شه
    وُقُفلِش‌ تِلقّی‌ صدا می‌ده‌ !
    از همینه‌ که‌ می‌فهمم
    اون‌ بعدِ خفه‌شُدنش‌اَم‌ خفه‌ نَشُده‌ !

    تُف‌ پاک‌ کن‌!

    بابام‌که‌ تعمیرکاره‌ ،
    رو تلویزیونمون‌ یه‌ برف‌ْپاک‌کن‌ کار گذاشته‌
    تا تُفای‌دَم‌ به‌ دَمِش
    از رو شیشه‌ شُرّه‌ نَکنن‌ !

    دَرد سنج‌

    ناظم‌ِمون‌ یه‌ خط‌کش‌ِ نَشکن‌ داره‌
    که‌ باهاش‌ طاقت‌ِ ما رُ اندازه‌می‌گیره‌ !
    دَه‌تا کف‌ِ این‌ دست‌ ،دَه‌تا کف‌ِ اون‌ دست‌...
    اگه‌ ما جای‌ ناظم‌ بودیم‌،
    خط‌کشِمون‌ُ می‌بُردیم
    اداره‌ی‌ ثبت‌اختراعات‌ُ
    کلّی‌ به‌ جیب‌ می‌زَدیم‌ !
    این‌ روزا همچین‌ چیزی ‌خیلی‌ مُشتری‌ داره‌ !

    خنده‌های‌ نَخ‌نَما

    اَمون‌ بده‌ ! عزیز !
    بذار بچرخم‌ تو زیتون‌ْزارِ چشات‌ !
    خنده‌هام‌ همچی‌ نخ‌ْنما شُدن‌ ،
    که‌ دیگه‌ نمی‌شه‌ به‌ صورتم‌ بَندِشون‌کرد !
    فقط‌ تویی‌ که‌ می‌تونی‌ دوباره‌ نونَوارشون‌ کنی‌ !
    زنده‌گیم‌ توتاریکی‌ُ تنهایی‌ گُذشت‌ !
    نه‌ رفیقی‌ که‌ دِل‌ُ فَکش‌ یکی‌ باشه‌ ،
    نه‌کسی‌ که‌ بپُرسه‌:
    اون‌ دِل‌ِ خال‌ْکوبی‌ شُده‌ی‌ رو بازوت‌ُ کی‌ با کمون‌ ناکارکرده‌؟
    تو این‌ زمونه‌ی‌ خر تو خر که‌ خَر صاحبش‌ُ صاحاب‌ شُده‌ ،
    من‌ نه‌ سُم‌ِ خَرُ بوسیدم‌ ،
    نه‌ دست‌ِ از ما بهترون‌ُ !
    اَمون‌ بده‌ ! عزیز !
    بذار بچرخم‌ تو زیتون‌ْزارِ چشات‌ !
    این‌ تارُ که‌ می‌بینی‌،
    از روزی‌ که‌ دُنیا اومدم‌ باهام‌ بوده‌ !
    تموم‌ِآهنگام‌ُ با چش‌ِ بسته‌ می‌زنه‌ !
    ولی‌ اون‌قدِ دوست‌ دارم‌ که‌ اگه‌ برف‌ بیادُاز سرما بِلَرزی‌ ،
    می‌سوزونمش‌ُ باهاش‌ آتیش‌ُ بَرات‌ علو می‌دم‌ !
    حالا دِل‌بده‌ به‌ این‌ صدا ،
    این‌ صدای‌ کتک‌ خورده‌که‌ تیکه‌تیکه‌ی‌ زنده‌گیش‌ُ
    واسه‌ خاطرِ یه‌ نگاه‌ِ نازِ تو مُرده‌ ،
    مُرده‌...مُرده‌...
    اَمون‌ بده‌ ! عزیز !
    بذاربچرخم‌ تو زیتون‌ْزارِ چشات‌ !

    عاشقونه‌...

    دوسِت‌ دارم‌...
    حتّا وقتی‌ ظهرِ شهریور
    تو ضل‌ِ آفتاب‌ چِش‌ به‌ راه‌ِ
    یه‌ کرایه‌کش‌ وایسادم
    ‌ُتاکسیای‌ خالی‌ مث‌ِ بَرق‌ از جلو چشام‌ رَد می‌شن‌ !
    حتّا وقتی‌ ذلّه‌اَم‌ از این‌ زمونه‌ی‌ زهرِمار !
    از نمک‌ رو زخمای‌ آزگار ،
    از این‌ همه‌ چوبه‌ی‌ دار...
    حتّا اون‌ دَم‌ که‌ یه‌ عَوَضی
    از زیرِ لکه‌ی‌ کج‌ُ کوله‌یی‌ نیگام‌ می‌کنه وُ
    خیلی‌ راحِت‌ بِم‌ می‌گه‌:
    بایس‌ بی‌خیال‌ِ این‌ شعرا بشی‌ !
    حتّا وقتی‌ دوتا لَندهور ،
    یه‌ تیکه‌ کهنه‌ تو دهنم‌ چپوندن‌ُ دَس‌ پام‌ُگرفتن‌ ،
    تابا سوت‌ِ شلّاقی‌ که‌ هوا رُ جِر می‌ده‌ ،نعره‌ نزنم‌ !
    حتّا وقتی‌ زِبری‌ِ طناب‌ِ حلقه‌ی‌ دارُ دورِ گردنم‌ حِس‌ می‌کنم‌ ،
    حتّاوقتی‌ چهارپایه‌ می‌اُفته‌ وُزیرِ پام‌ خالی‌ می‌شه‌ ،
    حتّا وقتی‌ نفس‌قیمتی‌ترین‌ چیزِ دنیاس‌...
    بازم‌ تو رُ بیشتر از یه‌ نفس‌ِ عمیق‌ دوس‌ دارم‌ !
    آی‌ ! گربه‌ی‌ اطلس‌ِ دیوار !
    گُربه‌ی‌ پیرِ لَگَد خورده‌ !

    مسافر

    شاید ازخوش‌ْبختی‌ِ منه‌،
    که‌ تموم‌ِ چراغای‌ سَرِ راه‌ِ این‌ ماشین
    جَلدی‌ سبزمی‌شن‌!
    شایدَم‌ از بدبختیم‌ !
    تموم‌ِ عمر ،کارم‌ شکستن‌ِ چراغای‌ قرمزبود!
    من‌ که‌ عُمری‌ُ با رنگ‌ِ خونی‌ِ چراغای‌ قرمز جنگیدم‌،
    دیگه‌ از سبزشُدن‌ِ چراغ‌ِ چهاراهای‌ سَرِ راهَم‌
    کیفور نمی‌شم‌!
    آخه‌ دستام‌ تودست‌ْبنده‌ وُ
    تو یه‌ ماشین‌ِ حمل‌ِ زندونیام‌ ،
    که‌ مقصدش‌ میدون‌ِ تیره‌ !
    این‌ چراغای‌ سبز ،
    این‌ چراغای‌ سبزِ لعنتی‌ دارن‌ دَم‌ به‌ دَم‌من
    ‌ُبه‌ ساعت‌ِ سُرخ‌ِ تیربارون‌ نزدیک‌ می‌کنن‌ !

    بلوچ‌

    توچشمای‌ سُرمه‌ کشیده‌ی‌ یه‌ مَردِ بلوچ‌،خیلی‌ چیزا شناوره‌ !
    بغل‌ بغل‌گندم‌ْزارِ سوخته‌ ،فرسخ‌ فرسخ‌ مزرعه‌ی‌ خشخاش‌...
    چشاش‌ رَنگ‌ِ تَریاک‌ِافغانه‌ !
    میون‌ِ عقربا زنده‌گی‌ می‌کنه‌ ،میون‌ِ عقربا عاشق‌می‌شه‌...
    نونش‌ُ از دل‌ِ مارا می‌کشه‌ بیرون‌ !
    نمی‌دونه‌ سَر کردن‌ِ شب‌بدون‌ِ شبیخون‌ یعنی‌ چی‌ !
    چیزی‌ واسه‌ قایم‌ کردن‌ نداره‌ مگه‌ یه‌ بسته‌حشیش‌ !
    تموم‌ِ تَرَکای‌ کویرُ عینهو پینه‌های‌ کف‌ِ دستش‌ بَلَده‌ !
    از هیچ‌نشون‌ُ ستاره‌یی‌ نمی‌ترسه‌ !
    باکلاشبه‌ دُنیا میادُ باکلاش‌ می‌میره‌ !
    به‌ همین‌ ساده‌گی‌ِ زنده‌گی‌ِ مردِ بلوچ‌ !
    به‌ همین‌سیاهی‌...

    شکارچی‌

    من‌ یه‌ شکارچی‌اَم‌ که‌ می‌خواد بادُ شیکار کنه‌ وُ
    واسه‌ بچه‌های‌دروازه‌غارهدیه‌ش‌ بِبَره‌ ،
    تا فِرفِره‌هاشون‌ شروع‌ کنن‌
    به‌ چرخیدن‌ُبادبادکاشون‌ یه‌ رنگین‌کمون‌ بِشن‌
    رو سقف‌ِ دودزده‌ی‌آسمون‌ُ
    واسه‌ چن‌ دقیقه‌ گُرُسنه‌گی‌ یادشون‌ بره‌ !
    من‌ یه‌ شکارچی‌اَم‌ که‌ می‌خواد ستاره‌ها رُ شیکار کنه‌ وُ
    بذارتشون‌ تودست‌ِ دختربچه‌هایی‌ که
    تو پس‌کوچه‌های‌سرچمبک‌از سرمامی‌لرزن‌ !
    من‌ یه‌ شکارچی‌اَم‌ که‌ می‌خواد خورشیدُ شیکار کنه‌ وُ
    تو بُخاریای‌بی‌نفت‌ِ چَپَرای‌صابون‌پزخونه‌جاش‌ بده‌ !
    آره‌ !
    یه‌ شکارچی‌اَم‌ من‌ !

    راه‌ِ حل‌

    انگشت‌ِاشاره‌ی‌ دست‌ِ بچّه‌م‌ُ بُریدم‌ !
    حالا هَر چی‌ دِلِتون‌ می‌خواد بارَم‌ کنین‌ !
    بگین‌ یه‌ جونورِ بی‌رحم‌اَم‌ !
    حتّا می‌تونین‌ دارَم‌ بزنین‌ ،امّامن‌ کارِ خودم‌ُ کردم‌ !
    می‌دونم‌ وقتی‌ این‌ پسر بزرگ‌ بشه‌ ،
    نمی‌تونه‌ماشه‌ هیچ‌ تفنگی‌ُرو به‌ آدم‌ِ دیگه‌یی‌ بِچِکونه‌ !

    کفتر چاهی‌

    همه‌ توکف‌ِ پروازِ منن‌ ،
    وقتی‌ بالا وُ بالاتَر می‌رم‌ُطوق‌ِ سبزِ گردنم
    ‌ُزیرِ تیغ‌ِ آفتاب‌ می‌گیرم‌ !
    عشقم‌ اینه‌ که‌،
    رو سَر مجسّمه‌های ‌تموم‌ِ میدونای‌ دنیا فضله‌ بندازم‌ !
    آسمون‌ِ هفتم‌ُ تنها بالای‌ من‌ تجربه‌کردن‌ !
    تموم‌ِ پرنده‌ها آرزو دارن‌ جای‌ من‌ باشن‌ !
    حتا عقابم‌ به‌ پریدنم‌حسادت‌ می‌کنه‌ !
    همه‌ من‌ُ تو اوج‌ می‌بینن‌ُهیشکی‌ نمی‌دونه
    کفتری‌که‌ صُب‌ به‌ صُب‌ گونه‌های‌ خورشیدُ می‌بوسه‌ ،
    شبا تو دل‌ِ عمیق‌ترین‌ چاه‌ِزمین‌ می‌خوابه‌ !


    هیزم شکن‌

    تو پینه‌های‌ دست‌ِ هیزم‌شکن‌ِ پیر ،
    هزارتا جنگل‌ِ تن‌ْسبز مُرده‌ بود !
    خودشَم‌ نمی‌دونس‌ چرا ،
    ماتش‌ بُرده‌ از قشنگی‌ِ اون‌ درخت‌ِ ماگنولیا !
    تَبَرش‌ُ رو به‌ درخت‌ بالا بُرد امّا ،
    عطرِ گُلای‌ سفید دل‌ُ دستش‌ُلرزوند !
    یه‌ چیزِ گُم‌ شُده‌ رُ تو خودش‌ پیدا کرد !
    چیزی‌ که‌ تا حالابِهِش‌ برنخورده‌ بود !
    مُچ‌ِ دستش‌ُ گُذاشت‌ رو یه‌ قلوه‌ سنگ‌ُ
    با دست‌ِدیگه‌ش‌ تبرُ پایین‌ آوُرد...
    حالا پیره‌مَردِ تک‌ْدست‌ِ عاشقی‌ ،
    کنارِ اون‌ درخت‌ِ ماگنولیا زنده‌گی‌می‌کنه‌
    که‌ رازِ عطرِ گُلای‌ سفیدُبهتر از هر کسی‌ تو دنیا می‌دونه‌ !



    گُمت‌ کردم‌...

    گُمت‌ کردم‌ !
    تو این‌ راه‌ْروهای‌ دَک‌ُ دراز گُمت‌ کردم‌ !
    تو این‌دالونای‌ سفید !
    تو این‌ دالونا...
    از خونه‌ که‌ زَدَم‌ بیرون‌ باهام‌ بودی‌ !
    تو دِلم‌ ، تو سَرَم‌ ، لای‌برگای‌ کتابم‌ !
    تو ماشین‌ باهام‌ بودی‌ !
    تو دِلم‌ ، تو سَرَم‌ ، لای‌برگای‌ کتابم‌ !
    دَم‌ِ سازْفروشیا باهام‌ بودی‌ !
    تو دِلم‌ ، تو سَرَم‌ ،لای‌ برگای‌ کتابم‌ !
    پلّه‌ها رُ که‌ اومدم‌ بالا باهام‌ بودی‌ !
    تو دِلم‌ ،تو سَرَم‌ ، لای‌ برگای‌...
    امّا نه‌ !
    دیگه‌ نبودی‌ ! همون‌جاها گُمت‌کردم‌...
    یعنی‌ خواستن‌ که‌ گُمت‌ کنم‌ !
    اِی‌ لعنت‌ به‌ رنگ‌ِ قرمز !
    لعنت‌ به‌ هَر چی‌ خودکاره‌ !
    لعنت‌ به‌ هَرچی‌هَر چی‌ِ...
    گُم‌ بشه‌ هر کی‌ بخواد تو رُ گُم‌ کنم‌ !
    قبض‌ِ جریمه‌ نبودی‌که‌ از لای‌ برگای‌ کتابم‌ بیفتی‌ُ عین‌ِ خیالم‌نباشه‌ !
    به‌ کوری‌ِ چشم‌ِ هَر چی‌ دُزده‌ ، هنوزم‌ با منی‌ !
    تو دِلم‌ !
    تو سَرَم‌...
    گیرم‌ از لای‌ برگای‌ کتابم‌ کنده‌ باشنت‌ !
    دیاری‌نمی‌تونه‌ از دلم‌ بدزدتت‌ ! عزیز !
    دیاری‌نمی‌تونه‌...

    لاله‌ی‌ واژگون

    «لاله‌ی‌ واژگون‌ تویی‌...»س‌.س‌
    تو هکتار ، هکتار ، زمینای‌بهشت‌ زهرا،
    هَر جا پابذاری‌ شاید قبرِسعیدُلَگَد کنی‌ !
    یه‌ قبرِ غریب‌ِ بدون‌ِسنگ‌ !
    یه‌ قبرِ شبونه‌ْکنده‌ی‌ تَنگ‌ !
    همه‌ می‌گن‌ با جیغ‌ِ هَر خروسی‌ خورشید بیرون‌ نمیاد ،
    ولی‌ هنو صداش‌ توگوشمه‌ که‌ می‌گفت‌:
    بگو آگهی‌ِ مُردنم‌ُ پَس‌ِ کارت‌ِ عروسیم‌ چاپ‌کنن‌...
    این‌ صدا...
    این‌ صدای‌ زخمی‌ِ خط‌ خطی‌ یه‌ دَم‌ تو سَرَم‌زَنگ‌ می‌زنه‌ !
    کمَن‌ آدمایی‌ که‌ واسه‌ دیده‌ شُدن‌ تو تاریکی‌ ،
    حاضر باشن‌ تموم‌ِرؤیاهاشون‌ُ آتیش‌ بزنن‌ !
    عینهو لورکا که‌ بازی‌ْنومه‌می‌نوشت‌ ،
    عینهو لورکا که‌ شعراش‌ دیوارا رُ می‌رُمبوندن‌ ،
    عینهو لورکا که‌ با گلوله‌ مُرد ،
    عینهو لورکا که‌ نشون‌ نداره‌ جای‌ خُسبیدنش‌...
    هَمچی‌ کسی‌ بودسعید !
    قشنگ‌ترین‌ شعرش‌ُ با سه‌ تا نقطه‌ی‌ سُربی‌ تموم‌ کرد...
    حالا بی‌خیال‌ِاین‌ که‌ رو هیچ‌ سنگی‌ اسمش‌ُ نَکندَن‌ !
    من‌ می‌دونم‌ هَر آدمی‌ که‌ تو دُنیابگه‌: «نه‌،
    یه‌ لاله‌ی‌ واژگون‌تو یه‌ گوشه‌ی ‌بهشت‌زهرا از خاک‌ میاد بیرون‌ !

    بازرسی‌

    بِگَرد !
    برادر !
    بِگَرد...
    کیفم‌ُ زیرُ رو کن‌ُتموم‌ِ شعرایی‌ که‌
    تو دفترم‌ دارم‌ُ آتیش‌ بزن‌ !
    تَه‌ِ جیبام‌ُ دربیار !
    به‌ لوله‌ی‌ خالی‌ِخودکارم‌ خیره‌شو !
    دستمالم‌ُ بو کن‌، مبادا بوی‌ عطرِ زنونه‌ بده‌ !
    سِجِلدم‌ُ پاره‌ پاره‌ کن‌ !
    ساعتم‌ُ کش‌ برو !
    (مُفت‌ِ چنگت‌ !
    آخه‌ عقربه‌هاش‌ فقط‌ ساعتای‌ حبس‌ُ بَرام‌ شمُردن‌ !)
    کفشامَم‌دربیارم‌؟
    شلوارم‌ُ چی‌؟
    اگه‌ بخوای‌ لُخت‌ِ مادرزاد می‌شم‌ امّا
    اون‌بُمب‌ِ ساعتی‌ که‌ تو مغزم‌ دارم‌ُ
    هیچ‌ وقت‌ پیدا نمی‌کنی‌ !

  6. #76
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض ما رُ ببخشین ! آقای دیکتاتور ! (3)


    وقتی‌ اِسم‌ِ بامداد میاد

    برای‌ شاملوی‌ بزرگ‌
    می‌گفتن‌ ماه‌ یه‌ شب‌ از آسمون‌ اومده‌ پایین‌ُ
    تو موهای‌ تو لونه‌ کرده‌ !
    ولی‌ من‌ گمون‌ دارم‌ نُقره‌ی‌ موهات‌ُ
    یه‌ کرم‌ِ ابریشم‌ِ عاشق‌ ریسیده‌ بود !
    دستات‌ اون‌قدِ بزرگ‌ بودن‌ که‌ می‌تونستی‌ با یه‌ چَک‌ ،
    هزارتا دیوِ قُلچُماق‌ُ کلّه‌پا کنی‌ ،
    امّا جای‌ این‌ کار قلم‌ دَس‌ گرفتی‌ُ شعرات‌
    تموم‌ِ موش‌ِکورا رُ خاطرخواه‌ِ خورشید کرد !
    هَمچی‌ به‌ تیپ‌ُ تارِ سیاهی‌ زَدی‌ که‌ هنوز ،
    وقتی‌ اسم‌ِ بامداد میاد، رنگ‌ از صورت‌ِ شب‌ می‌پّره‌ !

    حالا وقتی‌ سَرِ هَر چهارراه‌
    یکی‌ دماغش‌ُ می‌گیره‌ جلو دهنم‌ ،
    یادِ روزگارِ غریب‌ِ تو می‌اُفتم‌ ! نازنین‌ !
    تو هیچ‌ وَخ‌ به‌ اون‌ تپانچه‌
    که‌ لوله‌ش‌ تموم‌ِ عمر شقیقه‌ت‌ُ فشار می‌داد عادت‌ نکردی‌ !
    از خودت‌ جلو زَدی‌ُ
    سایه‌ت‌ُ هزارون‌ فرسخ‌ اون‌وَرتَر جا گُذاشتی‌ !
    گفتی‌:
    هَر آدمی‌ هزارتا زنجیر به‌ دست‌ُ پاش‌ داره‌
    که‌ می‌باس‌ پاره‌شون‌ کنه‌ !
    فهموندیمون‌ که‌ جلو بزرگترا فضولی‌ موقوف‌ نیست‌ !
    فهموندیمون‌ که‌ حتّا تو زندونَم‌
    می‌شه‌ آزادترین‌ آدم‌ِ دنیا بود !
    نه‌ گفتن‌ُ بِمون‌ یاد دادی‌ُ
    حالی‌مون‌ کردی‌ چه‌جوری‌
    دَخل‌ِ عمو زنجیرباف‌ُ بیاریم‌ !
    ما عُمری‌ رُ پِی‌ِ پُتک‌ُ ارّه‌ گشته‌ بودیم‌ ،
    امّا تو با عشق‌،
    تموم‌ِ زنجیرات‌ُ پاره‌ کردی‌ !

    بِم‌ بگو حالا اون‌ دستا،
    اون‌ دستای‌ بزرگ‌ِ بوسیدنی‌ کجان‌؟
    کجا رفتن‌ اون‌ موهای‌ نقره‌رنگ‌ِ شِکن‌ شِکن‌؟
    اون‌ شونه‌های‌ پهنی‌ که‌ حتّا کوه‌
    می‌تونست‌ بِهِشون‌ تکیه‌ کنه‌ کجان‌؟
    آخ‌ ! که‌ چَرت‌ُ پَلاتَر از مرگ‌ چیزی‌ تو دُنیا نیس‌ !
    چَرت‌ُ پَلاتَر از مُردن‌ چیزی‌ تو دُنیا نیس‌...

    دیگه‌ نه‌ نقره‌ی‌ اون‌ موها ،
    نه‌اون‌� شونه‌های‌ پَهن‌ ،
    نه‌ اون‌ دستای‌ بزرگ‌...
    یه‌ بغل‌ شعرِ شب‌ْآتیش‌زَن‌ بَرامون‌ جا گُذاشتی‌ُ رفتی‌ !
    شعرایی‌ که‌ وقتی‌ می‌خونیمشون‌ ،
    یادمون‌ می‌اُفته‌ آدمیم‌ُ زنجیر به‌ دست‌ُ پامونه‌ !
    شعرایی‌ که‌ عشق‌ُ یادمون‌ می‌دَن‌ُ
    شکستن‌ِ دیوارا رُ !

    می‌گن‌: شاعر با مُردن‌ِ شعراش‌ می‌میره‌ !
    امّا عزراییلَم‌ کشتن‌ِ شعرات‌ُ بَلَد نیس‌ !
    از همینه‌ که‌ هنوزم‌ زنده‌یی‌ واسه‌ من‌ ،
    واسه‌ ما ،
    واسه‌ تموم‌ِ زنجیریا...
    زنده‌ی‌ زنده‌ !
    عینهو یه‌ آتیش‌فشون‌
    که‌ خاموشی‌ تو کارِش‌ نیست‌...



    زبون‌ِ سکوت‌
    عین‌ِ یه‌ پری‌ِ دریایی‌ ،
    از اقیانوس‌ِ گریه‌های‌ من‌ اومدی‌ بیرون‌ُ
    من‌ تنها ملوان‌ِ عاشقی‌ بودم‌
    که‌ زبون‌ِ سکوتت‌ُ می‌دونست‌ !



    آقای‌ صاعقه

    برای‌ فرهادمهراد
    سیگارِ گیتارت‌ُ آتیش‌ بزن‌ !
    خیلی‌ وقت‌ِ تو لَک‌ِ شنیدن‌ِ صدای‌ صاعقه‌اَم‌ !
    آوازه‌خونا رفتن‌ تو کارِ پانتومیم‌ !
    فکر کردن‌اَم‌ این‌ روزا از مُد اُفتاده‌ !
    خُدام‌ دیگه‌ زورِ سابق‌ُ نداره‌ !
    تویی‌ که‌ می‌باس‌ عَلو بِدی‌ سایه‌ها رُ !
    این‌ برفا رُ از رو موهات‌ بِتِکون‌ !
    من‌ گول‌ِ اون‌ تارای‌ سفیدُ نمی‌خورم‌ !
    می‌دونم‌ که‌ هنوزم‌ تو فکرِ گرفتن‌ِ خورشیدی‌ !
    حالا یه‌ شب‌ِ مهتاب‌ُ بَرام‌ بخون‌ که‌ خراب‌ِ شنیدن‌ِ اون‌ صدای‌ آبادم‌ !
    از جمعه‌ بگو وُ از سقفی‌ که‌ هنوزم‌ تن‌ِ اَبرِ آسمونه‌ !
    نگو دیگه‌ صدایی‌ اَزَت‌ شنیده‌ نمی‌شه‌ !
    پیداس‌ که‌ هنو نفت‌ داری‌ تو فانوس‌ِ تنت‌ !
    واسه‌ همین‌ گفتی‌ جای‌ خاک‌ کردن‌ ،� آتیشت‌ بزنن‌ !
    سرزمین‌ِ گُل‌ُ بُلبُل‌ ،� سرزمین‌ِ قفس‌ُ گُل‌ْخونه‌س‌ ،
    پَس‌ آخرین‌ آوازت‌ُ بُلن‌تر از نرده‌های‌ این‌ قفس‌ بخون‌ !
    سیگارُ گیتارت‌ُ آتیش‌ بزن‌ !



    قدّیس‌

    چِرت‌ِ می‌گن‌ که‌ بودا ،
    وقت‌ِ راه‌ رفتن‌
    هیچ‌ مورچه‌یی‌ رُ زیرِ پاش‌ لَگَد نکرده‌ !
    قدّیس‌ِ بزرگی‌ تو دنیا نیس‌
    که‌ گُناهای‌ کوچیک‌ِ زیادی‌ ،
    به‌ کف‌ِ پاهاش‌ نَچَسبیده‌ باشن‌ !

    آنتیک‌ فروشی‌

    ـ این‌ مجسّمه‌ی‌ عاج‌ خیلی‌ قشنگه‌� ! نه‌؟
    ـ آره‌� ! قشنگه‌� !
    وقتی‌ ندونی‌ عاجش‌
    مال‌ِ بزرگ‌ترین‌ فیل‌ِ کنگو بوده‌� ،
    وقتی‌ ندونی‌ شیکارچیا
    گولّه‌ی‌ اوّل‌ُ تو چشم‌ِ فیلی‌ که‌ صاحبش‌ بوده‌ خالی‌ کردن‌� ،
    وقتی‌ ندونی‌ بچّه‌ی‌ اون‌ فیل‌
    خرطوم‌ِ کوچیکش‌ُ رو صورت‌ِ خونی‌ِ پدرش‌ کشیده‌ وُ
    یه‌ قطره‌ اشک‌ از چشای‌ خاکستریش‌ سُر خورده‌ پایین‌� ،
    وقتی‌ ندونی‌ که‌ جُفتش‌
    اون‌قدر پای‌ نعشش‌� ضجّه‌ زده‌
    که‌ خودشم‌ مُرده‌...
    اون‌ وقته‌ که‌ این‌ مجسّمه‌ عاج‌
    خیلی‌ قشنگ‌ به‌ نظر میاد !
    خیلی‌ قشنگ‌...


    زند‌گی‌...

    نیگام‌ کن‌ ،�
    تا جزغاله‌ شُدن‌ِ یه‌ بچّه‌ موش‌ُ
    تو تنورِ نونوایی‌ ببینی‌ !

    نیگام‌ کن‌ ،�
    تا بفهمی‌ ،�
    لِه‌ شُدن‌ گُل‌ِ نرگس‌
    میون‌ِ دندونای‌ یه‌ گاوِ گُرُسنه‌ ،� یعنی‌ چی‌ !

    هیچّی‌ نگو !
    فقط‌ ،
    نیگام‌ کن‌...


    زمزمه‌های‌ یک‌ اعدامی‌...

    ما رُ ببخشین‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
    گمون‌ می‌کردیم‌ آدمی‌ْزاد آزاد به‌ دُنیا میادُ
    حق‌ِ داره‌ گاهی‌ وقتا کلّه‌ش‌ُ کار بندازه‌ !
    گمون‌ می‌کردیم‌ ، غیرِ قصّه‌های‌ مادربزرگ‌
    جای‌ دیگه‌یی‌ هم‌ می‌شه‌ با دیو جنگید !
    گمون‌ می‌کردیم‌ ،
    هیچ‌کس‌ اون‌ پرنده‌ی‌ زیتون‌ به‌ منقارُ شکار نمی‌کنه‌ !
    گمون‌ می‌کردیم‌ آدمیم‌ُ این‌ اشتباه‌ِ بزرگی‌ بود...

    ما رُ ببخشین‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
    نباید از سنگینی‌ چکمه‌هاتون‌ گِله‌ می‌کردیم‌ !
    خُب‌ آدم‌ شونه‌ داره‌ واسه‌ همین‌ چکمه‌ها دیگه‌ ! مگه‌ غیرِ اینه‌؟
    تازه‌ نه‌ مگه‌ دستامون‌ُ واسه‌ این‌ داریم‌ که‌
    قُل‌ُ زنجیرا تو گوشه‌ی‌ سلّولای‌ نَمور زنگ‌ نزنن‌؟
    نه‌ مگه‌ سینه‌ی‌ آدما جون‌ می‌ده‌ واسه‌ این‌ که‌
    سربازا ماشه‌ی‌ تُفنگاشون‌ُ رو بِهِشون‌ بِچِکونن‌؟

    پَس‌ از چی‌ِ این‌ دوتا آدم‌
    که‌ به‌ تیرکای‌ چپ‌ُ راستم‌ بَستین‌ ،
    مُدام‌ نعره‌ می‌زنن‌: زنده‌باد آزادی‌ ؟
    اصلاً آزادی‌ چیه‌؟ آقای‌ دیکتاتور؟
    کی‌ همچی‌ تُخم‌ِ لَقّی‌ُ کاشته‌ تو دهن‌ِ آدمی‌ْزاد؟
    پَس‌ این‌ همه‌ زندون‌ُ باطوم‌ُ تُفنگ‌ُ واسه‌ چی‌ ساختن‌؟
    که‌ آدما وِل‌ وِل‌ بگردن‌ُ هَرجور خواستن‌ فکر کنن‌؟
    که‌ تموم‌ِ شکنجه‌گرا بِرَن‌ سُماق‌ بِمِکن‌؟
    خُدا نیاره‌ اون‌ روزُ ! آقای‌ دیکتاتور !
    دیگه‌ سنگ‌ رو سنگ‌ِ دنیا بَند نمی‌شه‌ ! می‌شه‌؟
    معلومه‌ که‌ نمی‌شه‌ !
    نمی‌خوام‌ حتّا به‌ همچین‌ روزی‌ فکر کنم‌...

    پس‌ این‌ سربازای‌ نازنین‌ کجا موندن‌؟
    چرا نمیان‌ کارُ تموم‌ کنن‌؟
    یه‌ ساعته‌ هَر سه‌مون‌ُ بستن‌ به‌ تیرک‌ُ رفتن‌ ناشتایی‌ !
    نوش‌ِ جونشون‌ !
    نوش‌ِ جونشون‌ امّا صدای‌ این‌ دوتا دیوونه‌ کلافه‌م‌ کرده‌ !
    دارن‌ یه‌ آواز درباره‌ی‌ برابری‌ می‌خونن‌ !
    درباره‌ی‌ کارگرا وُ کشاورزا !
    چه‌ حرفایی‌ که‌ تو آوازشون‌ نمی‌زن‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
    می‌گن‌ ارباب‌ بایس‌ زمینش‌ُ
    بین‌ِ رعیت‌ قسمت‌ کنن‌ !
    چه‌ مزخرفاتی‌ !
    زبونم‌ لال‌ اگه‌ محصول‌ِ زمینی‌ که‌ آدم‌ بذرش‌ُ کاشته‌
    مال‌ِ خودش‌ باشه‌ ،
    پَس‌ اون‌ وَخ‌ اربابا چی‌کاره‌اَن‌؟
    اگه‌ اربابی‌ نباشه‌ ،
    کی‌ خون‌ِ رعیت‌ُ تو شیشه‌ کنه‌؟
    کی‌ دخترای‌ دِه‌ُ تو شب‌ِ عروسی‌شون‌ صاحب‌ بشه‌؟
    بدون‌ِ ارباب‌ زمینی‌ دیگه‌ نیس‌ که‌ محصول‌ بده‌ !
    اگه‌ شلّاق‌ِ اربابا نباشه‌ که‌
    تو دهات‌ سنگ‌ رو سنگ‌ بَند نمی‌شه‌ ! می‌شه‌؟
    معلومه‌ که‌ نمی‌شه‌ !

    اصلاً این‌ زمونه‌ هَر کی‌ هَر کی‌ شُده‌ !
    جوونا تا کتاب‌ می‌خونن‌ ،
    می‌خوان‌ زیرُرو کنن‌ دُنیا رُ !
    کتاب‌ چیزِ خونه‌آتیش‌زنیه‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
    ما هَم‌ سیاه‌ِ یه‌ کتاب‌ِ کوفتی‌ شُدیم‌ !
    یه‌ کتاب‌ِ قرمز ،
    که‌ عکس‌ِ یه‌ پیرِمَردِ ریش‌ سفیدِ تُپُل‌ رو جِلدِش‌ بود !
    اِسمش‌ تو خاطرم‌ نیست‌ !
    یکی‌ از همین‌ جوونا با خودش‌ آوُرده‌ بود کارخونه‌ وُ
    حرفای‌ شیش‌ مَن‌ یه‌ غازی‌ می‌زَد ،
    درباره‌ی‌ این‌ که‌ کارگرا بایس‌ تو سودِ کارخونه‌ شِریک‌ بشن‌ !
    ...نه‌ ! چِریک‌ نه‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
    گفتم‌ شِریک‌ !
    می‌دونم‌ شُما از کلمه‌ی‌ چِریک‌ متنفّرین‌ !
    منم‌ این‌ کلمه‌ی‌ لاکردارُ بارِ اوّل‌ تو کارخونه‌ شنیدم‌ !
    کی‌ گمون‌ می‌کرد قاطی‌ِ چریکا بِشم‌؟
    من‌ رُ ببخشین‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
    می‌دونم‌ شُما فقط‌ چریکای‌ تیربارون‌ شُده‌ رُ دوس‌ دارین‌...

    آها ! سربازا دارن‌ می‌رِسن‌ !
    قربون‌ِ قدماشون‌ بِرَم‌ !
    دارن‌ به‌ خط‌ می‌شن‌ تا کارُ تموم‌ کنن‌ !
    این‌ دوتا که‌ کنارِ منن‌ دارن‌ رو به‌ جوخه‌ داد می‌زنن‌:
    عدالت‌ ! عدالت‌ ! عدالت‌...
    عدالت‌ دیگه‌ چه‌ کوفتیه‌؟ آقای‌ دیکتاتور !
    هااا ! منظورشون‌ همون‌ فرشته‌ی‌ چاقوکشی‌ِ
    که‌ دائم‌ یه‌ ترازو دستشه‌؟
    همون‌ که‌ مث‌ِ زندونیا یه‌ چِش‌ْبند داره‌؟
    چِش‌ْبندش‌ مث‌ِ چِش‌ْبَندی‌ِ که‌ تو زندون‌ به‌ چش‌ِ ما می‌زَدَن‌ !
    می‌دونم‌ شُما چِش‌ِ اون‌ُ بستین‌ُ
    میخش‌ کردین‌ به‌ دیوارِ دادگاهتون‌ !
    همون‌ دادگاهی‌ که‌ حکم‌ِ اعدام‌ِ ما رُ توش‌ مُهر کردن‌ !
    آخ‌ ! که‌ چه‌ چیزِ کلَکیه‌ این‌ ترازو ، این‌ عدالت‌...
    تا اون‌جا که‌ من‌ یاد گرفتم‌ ،
    یه‌ کیلو طلا از یه‌ کیلو گندم‌ سنگین‌تَره‌ !
    خیلی‌ سنگین‌تَر...

    سربازای‌ دلاورُ باش‌ !
    زانو زَدَن‌ُ ما رُ نشون‌ کردن‌ !
    یه‌ فرمونده‌ که‌ پرنده‌ها کلّی‌ فضله‌ رو شونه‌هاش‌ انداختن‌ ،
    کنارشون‌ وایساده‌ وُ دستش‌ُ بُرده‌ بالا !
    ما رُ ببخشین‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
    این‌ دوتا احمقم‌ ببخشین‌
    که‌ به‌ شُما بَدُ بی‌راه‌ می‌گن‌ !
    ما عَوَضی‌ فکر می‌کردیم‌ ،
    حق‌ داریم‌ واسه‌ خودمون‌ تصمیم‌ بگیریم‌ !
    عَوَضی‌ فکر می‌کردیم‌ حَق‌ داریم‌ نفس‌ بکشیم‌ !
    هیشکی‌ بی‌اجازه‌ی‌ شُما هیچ‌ حقّی‌ نداره‌ !
    اصلاً اوّل‌ شُما ، دوّم‌ خُدا ! آقای‌ دیکتاتور !
    حالاشَم‌ شرمنده‌ایم‌ که‌ دوازده‌تا از فشنگاتون‌ ،
    قرارِ صرف‌ِ نفله‌ کردن‌ِ ما بشه‌ !
    کاش‌ می‌گفتین‌ دارِمون‌ بزنن‌ !
    این‌جوری‌ خَرجتون‌ سَبُک‌تَر می‌شه‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
    حیف‌ِ اون‌ فشنگای‌ طلایی‌ِ خوش‌ْگِل‌ !
    حیف‌ِ اون‌ فشنگا...

    حالا فرمونده‌ دستش‌ُ آوُرد پایین‌ُ داد زَد:
    آتش‌ !
    یه‌ نور از تُک‌ِ تُفنگا تُتُق‌ کشیدُ
    یهو تَنَم‌ داغ‌ شُد !
    چه‌ حِس‌ِ عجیبی‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
    مَمنون‌ که‌ این‌ حِس‌ُ بِهِم‌ دادین‌ !
    مَمنون‌ که‌ اجازه‌ دادین‌ ،
    گلوله‌ خوردن‌ُ قبل‌ِ مُردن‌ تجربه‌ کنم‌ !
    دارَم‌ نَم‌ نَمَک‌ بی‌حِس‌ می‌شم‌ !
    فرمونده‌ تپانچه‌ش‌ُ کشیده‌ داره‌ میاد سُراغم‌ !
    شرمنده‌اَم‌ !
    شرمنده‌اَم‌ که‌ با همون‌ گلوله‌ها نَمُردم‌ !
    من‌ُ ببخشین‌ !
    آقای‌ دیکتاتور !
    اشتباه‌ گمون‌ کرده‌ بودم‌ که‌ تو یه‌ تخت‌ِ فنری‌ُ
    میون‌ِ ملافه‌های‌ تمیز می‌میرم‌ !
    همچی‌ سَگ‌جونم‌ ،
    که‌ بایس‌ با تیرِخلاص‌ خلاصم‌ کنن‌...

    خونم‌ُ باش‌ که‌ رَوون‌ شُده‌ رو کف‌ِ میدون‌ِ تیر !
    سایه‌ی‌ فرمونده‌ رو باش‌ رو خونا !
    دستش‌ُ باش‌ !
    داره‌ با تپانچه‌ میاد بالا !
    انگشتش‌ُ باش‌ !
    انگار می‌خواد بچکونه‌ ماشه‌ رُ !

    ما رُ ببخشین‌ !
    � � � � � � ببخشین‌ !
    � � � � � � ببخشین‌ !
    � � � � � � � � � آقای‌ دیکتاتور...

    نئون‌ِ مغازه‌ها تو بارون‌...

    نئون‌ِ مغازه‌ها تو بارون‌،
    عینهو بُراده‌های‌ رنگین‌ْکمون‌...

    راست‌ِ دلم‌ُ گرفتم‌ دارم‌ می‌رَم‌ ، می‌رَم‌ ، می‌رَم‌...
    پِی‌ِ قَدَمایی‌ که‌
    خسته‌گی‌ تو کارشون‌ نیس‌ !

    نئون‌ِ مغازه‌ها تو بارون‌،
    عینهو بُراده‌های‌ رنگین‌ْکمون‌...

    پاک‌ زده‌ به‌ کلّه‌ی‌ اَبرا !
    امشب‌ تو هَر صدای‌ تُرمُزی‌ یه‌ گُربه‌ می‌میره‌ !
    امشب‌ تو دِل‌ِ هَر آسمون‌قُرُمبه‌یی‌ ،
    یه‌ سَرو ، خاکستر می‌شه‌ !
    من‌ امّا خیس‌ِ خیس‌ پِی‌ِ طاقی‌ِ اَبروهای‌ تواَم‌ !

    نئون‌ِ مغازه‌ها تو بارون‌،
    عینهو بُراده‌های‌ رنگین‌ْکمون‌...

    رفتم‌ تو نخ‌ِ این‌ قطره‌ها ،
    که‌ چِک‌ چِک‌ که‌ از چِش‌ِ اَبرا می‌ریزن‌ بیرون‌ !
    این‌ زمونه‌ دوزاری‌تَر از اون‌ بود
    که‌ تو رُ ندیده‌ بمیرم‌ !

    نئون‌ِ مغازه‌ها تو بارون‌،
    عینهو بُراده‌های‌ رنگین‌ْکمون‌...

    تموم‌ِ عمرم‌ُ مُف‌ گُفتم‌ُ مُف‌ شِنُفتم‌ ،
    اونم‌ تو شهری‌ که‌ آدماش‌ ،
    بدون‌ِ چتر از خونه‌هاشون‌ بیرون‌ نمی‌زنن‌ !
    دیگه‌ هیشکی‌ دل‌ُ دماغش‌ُ نداره‌ تو بارون‌ پرسه‌ بزنه‌ !
    ولی‌ من‌ هنوزم‌ بی‌کلّه‌ترین‌ عابرِ زیرِ بارونم‌ !
    بارون‌ که‌ میاد می‌رَم‌ تو جلدِ خودم‌ُ
    دلم‌ُ تو یه‌ بقچه‌ می‌ذارم‌ُ می‌زنم‌ به‌ خیابونا وُ بیابونا !

    نئون‌ِ مغازه‌ها تو بارون‌،
    عینهو بُراده‌های‌ رنگین‌ْکمون‌...

    حالا زیرِ بارون‌ یه‌ آهنگ‌ِ قدیمی‌ُ با سوت‌ می‌زنم‌ُ
    به‌ ضرب‌ِ مَلَنگ‌ِ قطره‌هاش‌ می‌رقصم‌ !
    همچی‌ چرخ‌ می‌زنم‌ که‌ پنداری‌ یه‌ پنکه‌ی‌ سقفی‌ !
    تموشا کن‌ من‌ُ !
    تموشا کن‌ من‌ُ !
    تموشام‌ کن‌...

    نئون‌ِ مغازه‌ها تو بارون‌،
    عینهو بُراده‌های‌ رنگین‌ْکمون‌...

    نَردبون‌

    یه‌ نردبونم‌ من‌ !
    یه‌ نردبون‌ِ کهنه‌ی‌ درب‌ُ داغون‌
    که‌ پلّه‌هاش‌ یکی‌ درمیون‌ شیکسته‌ن‌ !
    تا حالا هزار نفر اَزَم‌ بالا رفتن‌ُ
    دیوارا رُ پُشت‌ِ سَر گُذاشتن‌ ،�
    امّا خودم‌ هنوز این‌وَرِ دیوارم‌ !
    دیگه‌ به‌ دردِ اون‌ آدمایی‌ که‌ ،
    واسه‌ گُذشتن‌ از دیوار صف‌ کشیدن‌ نمی‌خورم‌ !
    آخرین‌ کسی‌ که‌ می‌خواس‌ اَزَم‌ بالا بره‌
    زمین‌ خوردُ گردنش‌ شیکس‌ !
    حالا یه‌ نردبون‌ِ تازه‌ آوُردن‌ُ
    دارن‌ من‌ُ با تبر تیکه‌ تیکه‌ می‌کنن‌
    تا آدمای‌ تو صف‌ با آتیشم‌ گرم‌ بشن‌ !
    هیشکی‌ من‌ُ اون‌وَرِ دیوار نمی‌بَره‌ !
    ولی‌ دنیا رُ چه‌ دیدی‌؟
    شاید یه‌ نسیم‌ِ با معرفت‌ از این‌وَرا بگذره‌ وُ
    خاکسترم‌ُ بِبَره‌ اون‌وَرِ دیوار !
    دنیا رُ چه‌ دیدی‌؟

    نَقل‌

    بعضیا می‌گن‌ ،
    شبا تو پایین‌ مایینای‌ شهر
    می‌شه‌ اصغر قاتل‌ُ دید که‌ تو کوچه‌ها پَرسه‌ می‌زنه‌ !
    یه‌ حلب‌ نفت‌ این‌ دستش‌ُ
    یه‌ قوطی‌ کبریت‌ اون‌ دستش‌ !
    می‌گن‌ یه‌ حلقه‌ی‌ نور دور تا دورِ سَرِش‌ داره‌ ،
    عینهو بُشقاب‌ پَرَنده‌ !
    نقله‌ که‌ عمو عزراییل‌ مُرده‌ وُ
    زحمتش‌ اُفتاده‌ گردن‌ِ این‌ بابا !
    از همین‌ِ که‌ دیگه‌ هیشکی‌ خنده‌ به‌ لَب‌ نمی‌میره‌ !
    از همین‌ِ که‌ صُب‌ به‌ صُب‌ ،
    سپورا بیش‌تَر از آشغال‌ جنازه‌ از اون‌ کوچه‌ها جَم‌ می‌کنن‌ !
    از همین‌ِ که‌ نون‌ِ مُرده‌شور‌ تو روغنه‌ !
    از همین‌ِ که‌ همین‌ِ روزگارمون‌ !

    رفیق‌!

    برای‌ خسروگُلسُرخی‌
    تو نمی‌میری‌ ! رفیق‌ !
    نیگاه‌ به‌ دوازده‌تا گلوله‌یی‌ که‌ خوردی‌ نکن‌ !
    تو نمی‌میری‌...
    بعضیا بعدِ تیربارون‌ شُدن‌اَم‌ نمی‌میرن‌ !
    حالا حالاها زنده‌یی‌ تو دِل‌ِ این‌ مَردُم‌ !
    من‌ از سی‌ سال‌ جلوتَر اومدم‌ که‌ دارم‌ این‌ُ بِهِت‌ می‌گم‌ !
    بعدِ گُذشت‌ِ این‌ همه‌ سال‌ ،�
    هنوز دوچرخه‌سوارای‌ پارک‌ِ چیتگر
    گاهی‌ می‌بیننت‌ که‌ داری‌ بین‌ِ درختا قَدَم‌ می‌زنی‌ !
    تو همیشه‌ عاشق‌ِ درختا بودی‌ ! نه‌؟
    عاشق‌ِ درختایی‌ که‌ سَرپا می‌میرن‌...

    جنگل‌ِ سیاهکل‌ تو چشات‌ لونه‌ داشت‌ ! رفیق‌ !
    ولی‌ واسه‌ چشات‌ نیس‌ که‌ هنو زنده‌یی‌ُ اسمت‌ وِردِ زبوناس‌ !
    شعرای‌ توپّی‌ می‌گفتی‌ !
    مث‌ِ اون‌ که‌ می‌گفت‌: جوادیه‌ رُ بایس‌ رو پُل‌ ساخت‌ !
    ولی‌ اون‌ شعرای‌ زخمی‌ هم‌ دلیل‌ِ زنده‌ موندنت‌ نیستن‌...

    تو بین‌ِ همین‌ درختایی‌ که‌ دوسِشون‌ داشتی‌ ،
    چِش‌ تو چِش‌ِ دوازده‌تا ژ ـ 3
    ـ که‌ نشونت‌ کرده‌ بودن‌ ـ وایسادی‌ُ
    گُذاشتی‌ سُرب‌ِ فشنگاشون‌ُ تو سینه‌ت‌ خالی‌ کنن‌ !
    می‌دونم‌ خیلیا همین‌ ریختی‌ مُردن‌ امّا ،
    تو می‌تونستی‌ با بوسیدن‌ِ دست‌ِ یه‌ آبدزدک‌
    خودت‌ُ خلاص‌ کنی‌ُ نکردی‌ !
    همچین‌ کاری‌ آدم‌ُ زنده‌ نگه‌ می‌داره‌ ! رفیق‌ !
    این‌ چیزاس‌ که‌ نمی‌ذاره‌ ،
    حتّا بعدِ خوردن‌ِ دوازده‌تا گلوله‌ بمیری‌ !


    حراج‌

    یه‌ پسرک‌ِ گُشنه‌ی‌ خاک‌ُ خُلی‌ ،
    از صُب‌ سَرِ چهارراه‌ِ مولوی‌ وایساده‌ !
    با گیسای‌ دَرهَمی‌ که‌ حنای‌ آفتاب‌
    رنگ‌ِ بلوطی‌ بِهِشون‌ داده‌ !
    خیس‌ِ عَرَقه‌ وُ چشماش‌ ،
    پِی‌ِ یه‌ بَسته‌ گَردِ کوفتی‌ دو دو می‌زنن‌ !
    دعاهای‌ پِرِس‌ شُده‌ش‌ُ حراج‌ کرده‌ وُ
    لنگون‌ می‌ره‌ سُراغ‌ِ پنجره‌ی‌ بازِ ماشینا...
    ولی‌ هیشکی‌ خریدارِ اون‌ دعاها نیس‌ !

    دیگه‌ چیزی‌ نمونده‌ شب‌ لحافش‌ُ بِکشه‌ رو سَرِ خونه‌ها !
    ماشینا تَک‌ُ توک‌ چراغاشون‌ُ روشن‌ کردن‌ !
    خورشیدَم‌ لَشش‌ُ کشونده‌ پَس‌ِ آنتنای‌ زَنگ‌ زَده‌ وُ
    قیمت‌ِ اون‌ دعاها
    ـ عینهو خورشید ـ
    داره‌ دَم‌ به‌ دَم‌ پایین‌ میاد !


    وصیت‌ِ یک‌ سرباز

    به‌ پرویزپرستویی‌
    این‌ وصیت‌نومه‌ی‌ منه‌ ! مادر !
    از تو شیکم‌ِ یه‌ کوسه‌ بَرات‌ می‌نویسمش‌ !
    کوسه‌یی‌ که‌ تو اَروند به‌ دنیا اومده‌ وُ
    شاید یه‌ روز بیفته‌ تو تورِ ماهیگیرای‌ بندر قاسمیه‌ ، یا چتله‌ وُ دِیلم‌...
    این‌ جنگ‌ِ لعنتی‌ فقط‌ واسه‌ کوسه‌ها برکت‌ داشت‌ !
    اونا رُ از تموم‌ِ اقیانوسای‌ دُنیا کشوند این‌جا !
    می‌گن‌ بوی‌ خون‌ِ آدمی‌زاد کوسه‌ها رُ مَس‌ می‌کنه‌ !
    من‌ به‌ این‌ حرف‌ ایمون‌ دارم‌ !
    آخه‌ با یه‌ گولّه‌ تو سینه‌ رو آب‌ شناور بودم‌
    که‌ یهو دیدم‌ تو دِل‌ِ یه‌ کوسه‌ی‌ پونزده‌ مِتری‌اَم‌ !
    قول‌ بده‌ به‌ وصیتم‌ عَمَل‌ کنی‌ ! مادر !
    بدون‌ من‌ واسه‌ دفاع‌ از حرمت‌ِ گیسای‌ سفیدِ تو رفتم‌ جبهه‌ ،
    وَگَرنه‌ هیچ‌ خاکی‌ ارزش‌ِ این‌ُ نداره‌ که‌ یه‌ آدم‌ بَراش‌ بمیره‌ !
    خاک‌ فقط‌ وقتی‌ قیمتی‌ می‌شه‌ که‌ ،
    روش‌ بذر بپاشی‌ُ آبش‌ بِدی‌ُ محصول‌ درو کنی‌ !
    (یعنی‌ کاری‌ که‌ کشاورزا رو زمینا می‌کنن‌ !)

    قول‌ بِده‌ بَرام‌ گریه‌ کنی‌ ! مادر !
    آخه‌ گریه‌ داره‌ دونستن‌ِ این‌ که‌ ،
    پاره‌ی‌ تن‌ِ آدم‌ُ یه‌ کوسه‌ پاره‌ پاره‌ کرده‌ !
    قول‌ بِده‌ نذاری‌ برادرام‌ زیرِ طوق‌ِ اربابی‌ بِرَن‌ !
    نباید کسی‌ از عَرَق‌ِ پیشونی‌ِ ما نون‌ درآره‌ !
    ما تازه‌ تاج‌ِ شاه‌ُ از سَرِش‌ برداشته‌ بودیم‌ ،
    تازه‌ می‌خواستیم‌ ببینیم‌ آزادی‌ چه‌ مزّه‌یی‌ داره‌ ،
    تازه‌ داشتیم‌ دوست‌ُ دُشمن‌ُ می‌شناختیم‌ که‌ یهو جنگ‌ شُد !
    اَمون‌ از این‌ عربای‌ لعنتی‌ !
    همیشه‌ نفس‌ کشیدن‌ُ حروم‌ِ ما کردن‌ !
    همیشه‌ی‌ این‌ تاریخ‌ِ تِرِکمون‌ !
    همیشه‌ی‌ این‌ تاریخ‌...

    قول‌ بده‌ برادرم‌ این‌ تاریخ‌ِ لعنتی‌ُ عَوَض‌ کنن‌ !
    نذارن‌ مث‌ِ همیشه‌ ،
    یکی‌ عَرَق‌ بریزه‌ وُ یکی‌ دیگه‌ همه‌ چی‌ُ بالا بِکشه‌ !
    نذارن‌ کس‌ِ دیگه‌یی‌ واسه‌شون‌ تصمیم‌ بگیره‌ !
    نذارن‌ کسی‌ دستش‌ُ جلو لَبای‌ اونا بگیره‌ واسه‌ بوسیدن‌ !
    ما واسه‌ همین‌ چیزا شاه‌ُ کلّه‌پا کردیم‌ دیگه‌ !

    بِهِم‌ قول‌ بده‌ ! مادر !
    قول‌ بِده‌ نذاری‌ خَم‌ شه‌ زانوهاشون‌ !
    نذاری‌ چشمشون‌ به‌ دهن‌ِ یکی‌ دیگه‌ باشه‌ وُ
    مث‌ِ یه‌ گلّه‌ بُز هَر جا که‌ می‌گه‌ بِرَن‌ !
    قول‌ بده‌ نذاری‌ کسی‌ با خونم‌ رو دیوارا شعار بنویسه‌ !
    نذاری‌ اِسمم‌ُ بذارن‌ رو کوچه‌مون‌ !
    این‌ کارا هیچّی‌ رُ عَوَض‌ نمی‌کنه‌ !
    من‌ کوچه‌مون‌ُ به‌ همون‌ اِسم‌ِ نسترن‌ دوس‌ دارم‌ !
    نسترن‌ ،� نسترن‌... نسترن‌ اِسم‌ِ دخترِ همسایه‌ی‌ سه‌ تا خونه‌ اون‌وَرتَرمون‌ بود !
    چشماش‌ مث‌ِ شبای‌ چهارشنبه‌سوری‌ برق‌ می‌زَد !
    یادم‌ نمی‌ره‌ اون‌ چراغا ،� اون‌ فِشفشه‌ها ،� اون‌ آتیشا...
    ستاره‌های‌ آسمون‌ِ جبهه‌ ،
    چشمای‌ نسترن‌ُ یادم‌ می‌نداخت‌ !
    حتّا شبای‌ عملیاتَم‌ که‌ دَم‌ به‌ دَم‌ خُمپاره‌ می‌اومدُ
    منوّرا آسمون‌ُ عینهو روز روشن‌ می‌کردن‌ ،
    من‌ تو فکرِ برق‌ِ چشمای‌ نسترن‌ بودم‌ !
    حالا اِسم‌ِ به‌ این‌ قشنگی‌ رُ از رو اون‌ کوچه‌ بردارن‌ که‌ چی‌؟
    که‌ یکی‌ رفته‌ تا هزارتا دیگه‌ بمونن‌ُ زنده‌گی‌ کنن‌؟
    خُب‌ این‌ رسم‌ِ آدمی‌زاده‌ !
    پَس‌ کلمه‌ی‌ ایثار
    ـ که‌ این‌ روزا به‌ دهن‌ِ هَر اُزگَلی‌ میاد ـ یعنی‌ چی‌؟
    مگه‌ ما خُل‌ بودیم‌ تنمون‌ُ سپرِ سُرب‌ِ داغ‌ کنیم‌؟
    مگه‌ خُل‌ بودیم‌ بزنیم‌ به‌ اَروندُ
    ترکش‌ بخوریم‌ُ شام‌ِ کوسه‌ها بشیم‌؟
    ما این‌ کارا رُ نکردیم‌ که‌ یکی‌ دیگه‌ بیادُ
    پوتینامون‌ُ پاش‌ کنه‌ وُ
    با لَگَد بزنه‌ تو دهن‌ِ هَِر کی‌ سوال‌ داره‌ !

    نذار عکسم‌ُ رو دیوارِ هیچ‌ گُذری‌ نقّاشی‌ کنن‌ ! مادر !
    اگه‌ میل‌ِ من‌ باشه‌ که‌ می‌گم‌ ،
    رو تموم‌ِ دیوارای‌ شهر
    عکس‌ِ چشمای‌ نسترن‌ُ بِکشن‌ !
    نذار ما رُ چماق‌ کنن‌ تو سَرِ این‌ جماعت‌ !
    نذار بازی‌ بِدن‌ اون‌ همه‌ غیرت‌ُ !
    نذار از پسرات‌ تابلوی‌ تبلیغاتی‌ بسازن‌ !
    اونا اگه‌ دِل‌ داشتن‌ ،� کنارِ من‌ تو دِل‌ِ این‌ کوسه‌ بودن‌ ،
    نه‌ اون‌ بالا مالاها !

    به‌ وصیتم‌ عمل‌ کن‌ ! مادر !
    اینا تنها حرف‌ِ من‌ نیس‌ !
    حرف‌ِ خیلیای‌ دیگه‌س‌ !
    تو اقیانوسای‌ دُنیا کوسه‌های‌ زیادی‌ زنده‌گی‌ می‌کنن‌ ،
    که‌ پلاک‌ِ سربازای‌ ایرونی‌ تو شیکماشونه‌ !


    چنار

    عجیبه‌ که‌ یه‌ چنار زبون‌ وا کنه‌ ! نه‌؟
    اگه‌ می‌شنُفی‌ صدام‌ُ دِل‌ بده‌ به‌ دَردم‌ !
    صد سالی‌ هَس‌ که‌ این‌جا وایسادم‌ !
    سَرِ همین‌ چارراه‌ که‌ حالا پارک‌ِ دانشجوس‌ ،
    کنارِ تیاترِ شهر !
    میون‌ِ صدتا چنارِ دیگه‌ که‌ نه‌ چیزی‌ می‌بینن‌ُ نه‌ می‌شنُفن‌ !
    فرق‌ِ من‌ با اونا همینه‌ !
    یه‌ نهال‌ِ نازک‌ بودم‌ ،
    که‌� چرچیل‌ُ روزولت‌ُ استالین‌ با ماشین‌ از کنارم‌ گُذشتن‌ !
    داشتن‌ می‌رفتن‌ دُنیا رُ بین‌ِ خودشون‌ قسمت‌ کنن‌ !
    پنداری‌ ما شُدیم‌ سهم‌ِ انگلیسا !
    تو شلوغ‌ پلوغیای‌ بعد یکی‌ با خونش‌ رو تَنَم‌ نوشت‌ :
    یا مَرگ‌، یا مصدّق‌ !
    چه‌قدر به‌ اون‌ نوشته‌ می‌نازیدم‌ !
    حِیف‌ که‌ خورشیدخانم‌ با پاک‌کن‌ پاکش‌ کرد !
    تنها من‌ دکتر فاطمی‌ رُ با اون‌ ریش‌ُ پشم‌ِ بُلند شناختم‌ ،
    وقتی‌ با سرِگُم‌ شُده‌ تو یقه‌ی‌ پالتو از کنارم‌ گُذشت‌ !
    گمون‌ کنم‌ یه‌ هفته‌ بعد بود که‌ پیداش‌ کردن‌...

    شاملو یه‌ بار کنارِ من‌� وایسادُ
    سیگارش‌ُ آتیش‌ زَد ،
    از نقره‌ی‌ موهاش‌ شناختمش‌ُ
    از نگاه‌ِ مهربونی‌ که‌ بِم‌ انداخ‌ !
    نمی‌دونس‌ که‌ منم‌ شعرِ پریاش‌ُ اَزبَرَم‌ !
    ساعدی‌ یه‌ شب‌ تکیه‌ش‌ُ داد بِهِم‌ُ
    یه‌ کشمش‌ِ پنجاه‌ُ پنج‌ُ
    با دو پَر خیارشور رفت‌ بالا !
    چرک‌نویس‌ِ ترس‌ُ لرزُ همون‌ شب‌ تو دستش‌ دیدم‌ !
    فنی‌زاده‌ فُلکسش‌ُ زیرِ سایه‌ی‌ من‌ پارک‌ می‌کرد !
    تو اون‌ انقلابی‌ که‌ اسم‌ِ این‌ خیابون‌ُ انقلاب‌ کرد ،
    عکس‌ِ شاه‌ُ بغل‌ِ پای‌ من‌ آتیش‌ زَدَن‌ !
    سعید کنارِ من‌ رَف‌ رو چهارپایه‌ وُ
    شعرِ ایران‌ِ من‌ُ واسه‌ جماعت‌ خوند !
    چند ماه‌ بعدش‌ ،�
    اون‌ پرچم‌ِ سیاه‌ُ به‌ تن‌ِ من‌ میخ‌ کردن‌ !
    آخ‌ که‌ چه‌ دردی‌ داشتن‌ اون‌ میخ‌ طویله‌ها !
    ولی‌ دردش‌ ،�
    پیش‌ِ دردِ تَرکشای‌ موشَکی‌ که‌ بعداً خوردم‌ هیچّی‌ نبود...

    چن‌ سال‌ بعدِ موشک‌ بارونا ،
    مَردُم‌ دور تا دورم‌ صف‌ کشیده‌ بودن‌ واسه‌ رأی‌ دادن‌ !
    گُفتم‌ لابُد داره‌ خبرایی‌ می‌شه‌...
    ولی‌ وقتی‌ تو هیجدهمین‌ روزِ ماه‌ِ اوّل‌ِ تابستون‌ ،
    یه‌ گولّه‌ نِشست‌ وسط‌ِ تنه‌م‌
    فهمیدم‌ بازَم‌ رو دست‌ خوردم‌ !
    با خوردن‌ِ اون‌ گولّه‌ یه‌ آخ‌اَم‌ نگفتم‌ !
    آخه‌ وقتی‌ آدما بدون‌ِ آخ‌ گُفتن‌ می‌میرن‌ ،
    خیلی‌ بده‌ که‌ یه‌ درخت‌ ناله‌ کنه‌ !
    چه‌ چیزایی‌ که‌ اون‌ روز سَرِ این‌ چهارراه‌ ندیدم‌ !
    با باطومای‌ چوبی‌ همچی‌ زَدَن‌ تو کلّه‌ی‌ دانش‌ْجو
    که‌ من‌ از چوبی‌ بودن‌ِ تَنَم‌ شَرمم‌ شُد !

    دیگه‌ دِل‌ُ دماغ‌ِ جوونه‌ زَدَن‌ ندارم‌ !
    تموم‌ِ بَرگام‌ُ یه‌ لایه‌ دوده‌
    ـ عینهو چادرِ سیاه‌ ـ پوشونده‌ !
    برگام‌ تااَبَد سیاه‌پوش‌ِ همون‌ روزِ لاکردارِ تابستونن‌ !
    شُدم‌ یه‌ درخت‌ خُشک‌ِ نیمه‌جون‌ ،
    تو صف‌ِ صدتا درخت‌ِ زنده‌ی‌ بی‌عارُ بی‌خیال‌ !

    دَم‌ِ صُبی‌ ،�
    مأمورِ موتور سوارِ شهرداری‌ از بغلم‌ گُذشت‌ُ چَپ‌ چَپ‌ نیگام‌ کرد !
    حالا یه‌ ارّه‌ زنجیری‌ آوُردن‌ تا شاخه‌هام‌ُ یکی‌ یکی‌ قطع‌ کنن‌ُ
    تنه‌م‌ُ بندازن‌ ! ولی‌ عین‌ِ خیالم‌ نیس‌ !
    آخه‌ یه‌ چنارَم‌ من‌ !
    چناری‌ که‌ آدمای‌ بزرگی‌ُ دیده‌ !
    خوش‌ ندارم‌ بِشم‌ وعده‌گاه‌ِ دخترای‌ اون‌کاره‌ !
    خوش‌ ندارم‌ ببینم‌ این‌ جوونای‌ عَمَلی‌ رُ
    که‌ شب‌ به‌ شب‌ پام‌ بساط‌ می‌کنن‌ !
    خوش‌ ندارم‌ دیگه‌ این‌ چهارراه‌ِ لجن‌ُ تموشا کنم‌ !
    ریشه‌م‌ُ سوزوندم‌ تا دیگه‌ نبینم‌ سوختن‌ِ آدما رُ !
    آخه‌ من‌ که‌ یه‌ درخت‌ِ تو سَری‌خورده‌ نیستم‌ !
    یه‌ چنارم‌ من‌ !
    یه‌ چنارِ بُلند که‌ وقتی‌ می‌اُفته‌ ،
    زمین‌ُ زیرِ پاهای‌ تبرزَنش‌ می‌لرزونه‌ !


    نقّاشی

    به‌ آزاده‌
    قلموت‌ُ بردارُ یه‌ نقّاشی‌ بَرام‌ بِکش‌ !
    مثلاً آسمون‌ِ آبی‌ رُ !
    این‌ اَبرای‌ پتیاره‌ با زِرزِرِشون‌ کلافه‌م‌ کردن‌ !
    مهتاب‌ خانومی‌ که‌ تموم‌ِ شاعرای‌ دنیا
    عُمری‌ُ به‌ خوش‌ْگِلیش‌ قسم‌ خورده‌ بودن‌ ،
    حالا شُده‌ خانم‌ رییس‌ِ ستاره‌ها وُ
    به‌ خفّاشا ژتون‌ می‌فروشه‌ !

    یه‌ رنگین‌کمون‌ بَرام‌ بِکش‌ !
    می‌خوام‌ اَزَش‌ بالا برم‌ُ
    اون‌وَرِ تموم‌ِ این‌ تاریکیا بیام‌ پایین‌ !
    خوش‌ دارم‌ سفر کنم‌ تو کشورِ نقّاشیا !
    می‌خوام‌ با چشای‌ باز از گرونیکای‌ پیکاسو بگذرم‌ُ
    میون‌ِ گُلای‌ آفتاب‌گردون‌ِ ون‌گوگ‌ ،
    تُخمه‌ بِشکنم‌ !
    نترس‌ ! عزیزم‌ !
    داغ‌ بودن‌ِ نقّاشیای‌ دالی‌ ،
    نمی‌تونه‌ من‌ُ مث‌ِ اون‌ ساعتا آب‌ کنه‌ !

    یه‌ دشت‌ بَرام‌ نقّاشی‌ کن‌ !
    یا یه‌ کوه‌ ،� یا یه‌ جنگل‌ !
    فقط‌ قول‌ بده‌ اون‌جا ،
    از قفس‌ُ تفنگ‌ُ تیرکمون‌ خبری‌ نباشه‌ !
    می‌خوام‌ نشونی‌ِ نقّاشیت‌ُ
    به‌ تموم‌ِ پرنده‌های‌ دنیا بِدَم‌ !

    یه‌ اقیانوس‌ بَرام‌ بِکش‌
    که‌ آبش‌ از بومِت‌ سَرریز کنه‌ وُ
    تموم‌ِ سیاهیای‌ زمونه‌ رُ بشوره‌ !

    یه‌ چیزِ دُرُست‌ُ حسابی‌ بَرام‌ بِکش‌ !
    مثلاً یه‌ جاده‌ی‌ دراز رو به‌ طلوع‌ِ خورشید ،
    تا دستت‌ُ بگیرم‌ُ
    از این‌ روزگارِ نِکبتی‌ بِبَرَمت‌ !


    عوارضی‌

    دَم‌ِ عوارضی‌ دیدمش‌ !
    دَس‌ْبند به‌ دستای‌ خودش‌ بودُ
    پابند به‌ پاهای‌ اسبش‌ !
    سواری‌ که‌ مادربزرگ‌
    اون‌ همه‌ تو قصّه‌هاش‌ ازش‌ حرف‌ می‌زَد ،
    حالا شُده‌ بود بازیچه‌ی‌ یه‌ مُش‌ لَجَن‌
    که‌ با لباسای‌ لجنی‌ دورش‌ حلقه‌ زده‌ بودن‌ !
    کسی‌ حرفاش‌ُ باور نمی‌کرد !
    حتّا وقتی‌ خورشیدُ از خورجین‌ اسبش‌ بیرون‌ آورد
    همه‌ بِهِش‌ خندیدن‌ُ گفتن‌
    نورافکنای‌ عوارضی‌ بیشتر از اون‌ خورشید روشنی‌ دارن‌ !
    اسب‌ِ رو پاهاش‌ بلند شده‌ بودُ مُدام‌ شیهه‌ می‌کشید ،
    امّا شیهه‌ش‌
    تو صدای‌ خاورایی‌ که‌ از کنارِ بزرگراه‌ رَد می‌شُدن‌ گُم‌ بود !
    معجزه‌ها از علم‌ عقب‌ اُفتاده‌ بودن‌ُ
    کسی‌ اون‌ سوارُ اسبش‌ُ باور نمی‌کرد !

    شهاب‌

    دلم‌ می‌خواس‌ یه‌ گولّه‌ باشم‌ ،
    تو تفنگ‌ِ مردِ کردی‌ که‌
    شب‌ِ عروسی‌ِ دخترش‌ آون‌ذ رو به‌ آسمون‌ بِچِکونه‌ وُ
    یه‌ شهاب‌ِ گُرگرفته‌ اَزَم‌ بسازه‌ !

  7. #77
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض اینجا ایران است و من تو را دوست می دارم




    دفتر اول: من وارث تمام بردگان جهانم

    دفتر دوم: عرض حال

    دفتر سوم: قصه ی باغ بِسه

    مقدمه

    دیوارها را دوست‌ نمی‌داشتم‌ ...

    کودک‌ بودم‌ من‌ و پدر جوان‌ بود و مادر جوان‌ بود و سَروِ باغ‌ْچه‌ی‌ ما جوان‌ بود و دختران‌ِ همسایه‌ جوان‌ بودند و اندوه‌ِ من‌ جوان‌ بود و ناظم‌ِ دبستان‌ِ ما پیربود و حرف‌ِ ما را نمی‌فهمید و دبستان‌ شکنجه‌ْخانه‌ی‌ خصوصی‌ِ او بود!
    هفت‌ ساله‌ که‌ شُدیم‌ ، پایان‌ِ هفته‌های‌ هفت‌سنگ‌ فرا رسید! هفت‌ ساله‌ که‌ شُدیم‌، ما ماندیم‌ُ معلم‌هایی‌ که‌ ما را نمی‌فهمیدند، ناظم‌هایی‌ که‌ ما رانمی‌فهمیدند، مدیرهایی‌ که‌ ما را نمی‌فهمیدند و کتاب‌هایی‌ که‌ در آن‌ها حرفی‌ از توپ‌ُ تاب‌ُ فِرفِره‌ نبود!
    هفت‌ ساله‌ که‌ شُدیم‌، دیگر بچّه‌ نبودیم‌، سرباز بودیم‌! سربازان‌ِ بی‌خبری‌ که‌ خبردار در صف‌ِ بی‌آخرِ انتظار می‌ایستادیم‌ُ گوش‌ به‌ زنگ‌ِ صدای‌ آقای‌ مدیرداشتیم‌ که‌ از فوایدِ تعلیم‌ُ تعلُم‌ُ تنبیه‌ می‌گُفت‌ُ تکیه‌ کلامَش‌ همیشه‌ سطری‌ از شعرِ شاعری‌ مکار بود :
    توانا بُوَد هَر که‌ دانا بُوَد... و هفت‌ ساله‌گی‌ ختم‌ِ تمام‌ِ کودکی‌ِ ما بود!
    و من‌ بَدَم‌ می‌آمَد از دروغ‌های‌ درس‌ِ تاریخ‌ و بَدَم‌ می‌آمَد از حرف‌های‌ آقای‌ علوم‌! او ماه‌ را ـ که‌ رفیق‌ِ خواب‌های‌ من‌ در مهتابی‌ بود ـ قُلوه‌سنگی‌ می‌دانست‌شناور در سیاهی‌ِ آسمان‌ و من‌ بَدَم‌ می‌آمَد از درس‌ِ ریاضی‌ با آن‌ همه‌ اعدادُ علامت‌های‌ بی‌سَرُ تَه‌ که‌ نمی‌گُذاشتند صدای‌ گُنجشک‌های‌ آن‌ سوی‌ پنجره‌ رابشنوم‌ و بَدَم‌ می‌آمَد از درس‌ِ نقّاشی‌ که‌ معلمش‌ همیشه‌ به‌ من‌ می‌خندیدُ هیچ‌ وقت‌ نمی‌پُرسید چرا ماهی‌ْ قرمزهای‌ حوض‌ِ آبی‌ را با رنگ‌ِ سیاه‌ نقّاشی‌ می‌کنم‌و از زنگ‌ِ ورزش‌ بَدَم‌ می‌آمَد با آن‌ معلم‌ِ معتادش‌ که‌ نمی‌گذاشت‌ ما بازی‌ کنیم‌ و وادارمان‌ می‌کرد با صدای‌ سوت‌ِ مسخره‌اَش‌ نَرمش‌ کنیم‌ و ما عرق‌می‌ریختیم‌ُ خسته‌ می‌شُدیم‌ و او دلش‌ غنج‌ می‌زدُ تُندتَر در سوتَش‌ می‌دَمید و ما از نفس‌ می‌اُفتادیم‌ و او می‌خندید و ما را عروسک‌های‌ خیمه‌شب‌ْبازی‌ِ خودمی‌دید! او برادرِ هم‌ْخون‌ِ هیتلِر بود!
    و من‌ دبستان‌ را دوست‌ نمی‌داشتم‌ و زنگ‌ِ تفریح‌ چه‌ کوتاه‌ بود و قَدِ من‌ چه‌ کوتاه‌ بود و دیوارهای‌ دبستان‌ چه‌ بُلند بودند و من‌ دیوارها را دوست‌نمی‌داشتم‌!
    در غروب‌های‌ جمعه‌ که‌ انگشتان‌ِ من‌ از نوشتن‌ِ جریمه‌ وَرَم‌ می‌کردُ تیر می‌کشید، بَر تاب‌ِ زنگ‌ْزَده‌ی‌ کنج‌ِ حیات‌ می‌نشستم‌ُ آرزو می‌کردم‌ که‌ پدربزرگ‌ مَراتاب‌ بدهد تا طعم‌ِ تَرکه‌های‌ ناظم‌ را از یاد بِبَرَم‌! امّا پدربزرگ‌ کمر درد داشت‌ و پدربزرگ‌ حوصله‌ نداشت‌ و پدربزرگ‌ مَرا نمی‌دید و با صدایی‌که‌ به‌ قُلقُل‌ِ قلیانش‌ شبیه‌ بود، می‌ایستاد، خَم‌ می‌شُد، می‌نشست‌. می‌ایستاد، خَم‌ می‌شُد، می‌نشست‌... و کمَرَش‌ از این‌ کار درد نمی‌گرفت‌! او مرا تاب‌نمی‌داد و تاب‌ ساکن‌ بود و پاهای‌ من‌ به‌ زمین‌ نمی‌رسید تا تاب‌ بدهم‌ خودم‌ را، آرزوها وُ رؤیاها وُ اندوهم‌ را وَ طعم‌ِ جریمه‌های‌ دبستان‌ را از خاطر بِبَرَم‌... وجمعه‌ روزِ صامت‌ِ گُنجشک‌ها بود...
    من‌ نمی‌خواستم‌ و نمی‌خواهم‌ قَدّم‌ از کمربندِ پدر بُلندتَر شَوَد! نمی‌خواستم‌ و نمی‌خواهم‌ هم‌ْقَد شَوَم‌ با تَرکه‌های‌ تَرِ حوض‌ِ لجن‌ْپوش‌ِ دبستان‌! نمی‌خواستم‌و نمی‌خواهم‌ توپم‌ را با مدادُ کاغذ عوض‌ کنَم‌! نمی‌خواستم‌ و نمی‌خواهم‌ دوچرخه‌اَم‌ آن‌ قدر کنج‌ِ انبارِ خانه‌ بمانَد تا کوچک‌ شَوَد برای‌ پاهای‌ بزرگ‌ِ من‌!نمی‌خواستم‌ و نمی‌خواهم‌ بادبادک‌ِ از یاد رفته‌ی‌ مَرا بادِ بی‌خبر از بام‌ِ خانه‌ بِدُزدَد! می‌خواهم‌ بادبادکی‌ بسازم‌ با تمام‌ِ روزنامه‌های‌ بَدْ خبرِ شهر! می‌خواهَم‌دوچرخه‌یی‌ بخرم‌ با پَس‌اندازِ همه‌ی‌ عُمر! می‌خواهم‌ قایق‌ِ کاغذی‌اَم‌ را در جوی‌ آب‌ رها کنم‌ و از پِی‌اَش‌ بِدَوَم‌! می‌خواهم‌ زَنگ‌ِ تمام‌ِ خانه‌های‌ شهر را بزنم‌و بگریزم‌! می‌خواهم‌ خواب‌ ببینم‌ که‌ بیدارَم‌ و تمام‌ِ این‌ خواستن‌ها از طراوت‌ِ حضورِ توست‌!

    تویی‌ که‌ مَرا به‌ کودکی‌اَم‌ می‌رسانی‌!
    و من‌ دوستت‌ می‌دارَم‌ در سرزمین‌ِ گُل‌ُ بُلبُل‌ُ کفتار،
    در سرزمین‌ِ معلمان‌ُ ناظمان‌ُ مدیران‌ِ تَرکه‌ به‌ دست‌،
    در سرزمین‌ِ شاعران‌ُ عارفان‌ُ دلقکان‌ِ بزرگ‌!
    دوستَت‌ می‌دارم‌ در تمام‌ِ دقایقی‌ که‌ گزنده‌ می‌گُذرند!
    در تَک‌ تَک‌ِ نفس‌هایم‌ و به‌ هنگام‌ِ تماشای‌ همه‌ی‌ زیبایی‌ها و نازیبایی‌ها!
    در کوچه‌ و خیابان‌ دوستَت‌ می‌دارم‌
    و در تمام‌ِ اَماکن‌ِ عمومی‌
    و این‌ به‌ معجزه‌ می‌ماند،
    چرا که‌ در سرزمین‌ِ ما عاشقان‌ْ خانه‌ نشینند...



    یغماگُلرویی‌
    14/آذرماه‌/80

  8. #78
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض گالری عکس یغما گلرویی (با دیگران)


    استاد عارف و یغما گلرویی


    شیرین عبادی و یغما گلرویی


    یغما گلرویی و محمد حقوقی


    یغما گلرویی و اردشیر رستمی


    ایرن و یغما گلرویی

  9. #79
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض دفتر اول: من وارث تمام بردگان جهانم (1)


    ترانه‌ 1
    می‌آمیزم‌ سیاهی‌ِ شب‌ را
    با سفیدی‌ِ روزْ
    ـ که‌ خودْ عصاره‌ی‌ رنگین‌ْکمان‌ْ است‌ْ ! ـ
    تا خاکستری‌ْ را بَرگزینم‌
    برای‌ ترسیم‌ِ آسمان‌ِ سرزمین‌ِ خویش‌ !

    بَر حاشیه‌ی‌ سوری‌ِ بوم‌ْ
    شن‌ْزاری‌ تفته‌ را نقاشی‌ می‌کنم‌
    با سَرچشمه‌ای‌ که‌ خواب‌ْگاه‌ِ اژدهاست‌ !

    خورشیدی‌ قُراضه‌ْ را پَرچ‌ْ می‌کنَم‌ بَر آسمان‌ْ
    با عبورِ تاریک‌ِ کلاغان‌ْ در حاشیه‌ وُ
    خبرْکشان‌ِ مُرده‌ به‌ تازیانه‌ی‌ باد...

    این‌جا ایران‌ است‌
    و من‌
    تو را دوست‌ْ می‌دارم‌ !


    ترانه‌ 2

    من‌ وارث‌ِ تمام‌ِ بَرده‌گان‌ِ جهانَم‌ !
    بر دست‌هایم‌ مُچ‌ْپیچ‌ِ مُقَدّرِ فولاد ،
    گران‌ْسنگ‌ُ دیرینه‌ْ سال‌ْ !
    بر سینه‌اَم‌ داغ‌ِ دُرُشت‌ِ تپانچه‌ وُ تسلیم‌ْ
    و بَرْ گُرده‌ام‌ خِفّت‌ِ سکوت‌ِ آنان‌ که‌ از پِی‌ِ عشق‌ْ ،
    برگابرگ‌ِ کتاب‌ِ تناسل‌ْ را دوره‌ می‌کنند !

    من‌ وارث‌ِ تمام‌ِ بَرده‌گان‌ِ جهانَم‌ !
    در نوازش‌ِ نفس‌ْدزدِ تازیانه‌ها زاده‌ْ شُدم‌ !
    کتیبه‌ی‌ کوروش‌ْ
    به‌ سَرانگشتان‌ِ خونین‌ِ من‌ در کوره‌ نهاده‌ شد !
    مرا مقابل‌ِ قدم‌های‌ تیمور گَردَن‌ْ زدند !
    صحرازادگان‌ به‌ تاراج‌ِ رؤیاهایم‌ْ آمدند !
    جمجمه‌ام‌ خِشت‌ِ مناره‌ی‌ چنگیزْ شد !
    اسکندرْ بر خاکسترِ خنده‌هایم‌ رقصید !�
    سمفونی‌ِ هشتم‌ِ بتهون‌ را ،
    من‌ در صف‌ِ کوره‌های‌ آشویتس‌ْ نواختم‌
    و هیروشیما قبای‌ بُلندِ تاوَلی‌اَش‌ را
    بَر تَنَم‌ پوشاند !
    ویتنام‌ُ بُسنی‌ را تجربه‌ کردم‌ ،
    و صدای‌ سوت‌ِ خمپاره‌ را شناختم‌
    از آن‌ پیش‌ْتَر که‌ مغزم‌ را چونان‌ پوکه‌ی‌ پنبه‌ای‌ پریشان‌ْ کند !

    من‌ وارث‌ِ تمام‌ِ بَرده‌گان‌ِ جهانَم‌ !
    بَرادرِ همْسال‌ِ نخستین‌ تازیانه‌ْ خورده‌ی‌ْ تاریخ‌ !
    با نَسَبی‌ سرخ‌ُ
    درخت‌ْنامه‌ای‌ خون‌ْآلوده‌
    که‌ مرا
    به‌ یکایک‌ِ آدمیان‌ پیوند داده‌ است‌ !


    ترانه‌ 3

    تو را دوست‌ می‌دارم‌
    به‌ سان‌ِ کودکی‌
    که‌ آغوش‌ِ گشوده‌ی‌ مادر را !
    شمع‌ِ بی‌شعله‌ای‌ که‌ جرقّه‌ را !
    نرگسی‌ که‌ آینه‌ی‌ بی‌زنگارِ چشمه‌ را !

    تو را دوست‌ می‌دارم‌
    به‌ سان‌ِ تندیس‌ِ میدانی‌ بزرگ‌ ،
    که‌ نشستن‌ِ گنجشک‌ِ کوچکی‌ را بَر شانه‌اش‌
    و محکومی‌
    که‌ سپیده‌ی‌ انجام‌ را !

    تو را دوست‌ می‌دارم‌ !
    به‌ سان‌ِ کارگری‌
    که‌ استوای‌ روز را ،
    تا در سایه‌ی‌ دیوارِ دست‌ْسازِ خویش‌ْ
    قیلوله‌ کنَد !


    ترانه‌ 3

    تو را دوست‌ می‌دارم‌
    به‌ سان‌ِ کودکی‌
    که‌ آغوش‌ِ گشوده‌ی‌ مادر را !
    شمع‌ِ بی‌شعله‌ای‌ که‌ جرقّه‌ را !
    نرگسی‌ که‌ آینه‌ی‌ بی‌زنگارِ چشمه‌ را !

    تو را دوست‌ می‌دارم‌
    به‌ سان‌ِ تندیس‌ِ میدانی‌ بزرگ‌ ،
    که‌ نشستن‌ِ گنجشک‌ِ کوچکی‌ را بَر شانه‌اش‌
    و محکومی‌
    که‌ سپیده‌ی‌ انجام‌ را !

    تو را دوست‌ می‌دارم‌ !
    به‌ سان‌ِ کارگری‌
    که‌ استوای‌ روز را ،
    تا در سایه‌ی‌ دیوارِ دست‌ْسازِ خویش‌ْ
    قیلوله‌ کنَد !


    ترانه‌ 4

    تو را دوست‌تَر می‌دارَم‌ از سَرزمین‌ِ خویش‌ !
    سَرزمینی‌ که‌ خلاصه‌ی‌ بَندْ است‌
    و پیراهن‌ِ حبسیان‌ْ را
    به‌ عریانی‌ِ جان‌ِ من‌ْ بخشیده‌ْ
    هَم‌ْ از روزِ نخست‌ِ میلادِ دیده‌گان‌ِ گریانَم‌ !
    دوست‌تَرَت‌ می‌دارَم‌ از خورشیدْ
    که‌ دیری‌ست‌ سَرزدن‌ْ در این‌ دامنه‌ را ـ به‌ حیله‌ْ ـ لاف‌ْ می‌زَنَد !
    دوست‌تَرَت‌ می‌دارَم‌ از ماه‌ْ
    که‌ جراحت‌ِ پنجه‌ی‌ هزارْ پلنگ‌ِ عاشق‌ْ را بَر چهره‌ْ دارَد !
    دوست‌تَرَت‌ می‌دارَم‌ از پرندگان‌ْ
    که‌ لال‌ْ می‌گُذَرَند !
    از آبشارْ
    که‌ ذبح‌ِ هزارْ عقاب‌ِ سَرچشمه‌ را خبر می‌دَهَد
    با کف‌ْخون‌ِ سُرخ‌ِ موج‌هایش‌ْ !
    از درختان‌ْ
    که‌ دَسته‌ی‌ جانی‌ِ تیغ‌ِ تَبَرْ می‌شوند
    و بَرادران‌ِ هَم‌ْریشه‌ْ را دروْ می‌کنَند !

    دوست‌تَرَت‌ می‌دارم‌ از تمام‌ِ انسان‌ها
    که‌ عصمت‌ِ نام‌ِ خود را بَرفروخته‌اند
    به‌ یکی‌ بوسه‌ بَر دست‌ِ بی‌ترحّم‌ِ سلّاخ‌ْ !


    تو را دوست‌تَر می‌دارَم‌ از رؤیاهای‌ خویش‌
    چرا که‌ تو به‌ بارْ نشستن‌ِ تمام‌ِ رؤیاهایی‌ !
    بَرآوردِ تمام‌ِ آرزوها !
    مَرا از رفاقتی‌ بی‌مَرزْ سَرشارْ می‌کنی‌
    تا دوست‌ْ بدارم‌ جهان‌ِ پیرامن‌ِ خودْ را ،
    آبشارُ خورشیدُ درختان‌ْ را ،
    پَرَندگان‌ُ ماه‌ُ سَرزمینَم‌ را ،
    و تو را !

    ترانه‌ 5
    دوستَت‌ می‌دارم‌ !
    چونان‌ بلوطی‌ که‌ زخم‌ِ یادگارِ عشقی‌ بَرباد رفته‌ را !
    ستاره‌ای‌ که‌ شب‌ را
    برای‌ چشمک‌ زدن‌ !
    و پرنده‌ای‌ اسیر
    که‌ پرنده‌ی‌ آزادی‌ را !
    تا رهایی‌ به‌ بار بنشیند ،
    آن‌ْ سوی‌ حیرانی‌ِ میله‌های‌ قفس‌ !

    ترانه‌ 6

    تو را دوست‌ می‌دارم‌ !
    چرا که‌ تو آزادی‌
    در پس‌ِ رنگین‌ْکمان‌ِ بی‌پُرسش‌ِ سَربَندْ ،
    در سایه‌ْسارِ هَرْ چه‌ نباید کرد ! ،
    در بوسه‌های‌ نخست‌ِ هَرْ دیدار ،
    و آن‌ سوی‌ نگاه‌ِ عاصی‌اَم‌
    که‌ چشمان‌ِ بی‌قرارِ هزارْ پَلَنگ‌ِ خسته‌
    پیش‌ْ از جهیدن‌ِ واپسین‌ را
    با خودْ دارد !

    ترانه‌ 7

    سپیدارها هیمه‌ شُدن‌ْ را انتظار می‌کشند
    و فوّاره‌ی‌ شهامت‌ِ سَروْ
    از چهار انگشت‌ِ جُربُزه‌ بالا نمی‌رَوَد !
    ساطورِ صاعقه‌ کورْ است‌ ،
    در این‌ باغ‌ِ سَربه‌زیر !

    تو را دوست‌ می‌دارم‌ به‌ روزگاری‌ حقیر !
    فرزندان‌ِ تاریک‌ِ قُرُق‌ْ
    عبورِ مَنگ‌ِ ستارگان‌ را شُماره‌ می‌کنَند
    تیرُ کمان‌ِ نادانی‌شان‌ در کف‌ْ !
    خیابان‌ْ مفروش‌ِ قناری‌ست‌
    و نام‌ِ کبودِ شب‌ْ به‌ عربده‌ تکرار می‌شَوَد
    در پَس‌ْکوچه‌های‌ پیر !

    تو را دوست‌ می‌دارم‌ به‌ روزگاری‌ حقیر !
    مرگ‌ْ موهبتی‌ست‌ که‌ به‌زنگاه‌ می‌رسد
    تا تخته‌بَندِ تَن‌ْ از عذابی‌ مضاعف‌ْ رهایی‌ یابد !
    صلت‌ِ شاعران‌ْ سُرمه‌دان‌ِ خاموشی‌ست‌ !
    گوش‌ْ به‌ زنگ‌ِ تلاوت‌ِ ناله‌اند
    این‌ سایه‌های‌ اسیر !

    تو را دوست‌ می‌دارم‌ به‌ روزگاری‌ حقیر !
    دوستَت‌ می‌دارم‌ ! اِی‌ یقین‌ِ بی‌ زنگار !
    به‌ بازوان‌ِ اَبَر شیشه‌اَم‌ یارایی‌ ببخش‌ْ
    تا سَرزمینم‌ را بَر گُرده‌ بگیرم‌
    به‌ کشف‌ِ آفتابی‌ترین‌ انحنای‌ زمین‌ !
    طوفانی‌ از ترانه‌ به‌ پا کن‌ !
    آشفته‌ کن‌ بیشه‌ی‌ گیسَت‌ را
    چون‌ بیرق‌ِ رنگینی‌ از ابریشم‌ُ حریر !

    تو را دوست‌ می‌دارم‌ به‌ روزگاری‌ حقیر!

    ترانه‌ 8

    تو را دوست‌ می‌دارم‌
    و با تو
    دیگَرَم‌ به‌ بیداری‌ِ این‌ گُستره‌ی‌ خاموش‌ُ آدمیانش‌ نیاز نیست‌ !
    چرا که‌ تو چهارْفصل‌ِ سرزمین‌ِ منی‌ :
    سردْتر از زمستان‌ِ سَقّزْ ،
    گرم‌ْتر از تابستان‌ِ اهواز ،
    سبزْتر از بهارِ لاهیجان‌ْ ،
    و مطلّاتر از پاییزِ برگ‌ْافکن‌ِ چی‌چست‌ْ !

    ترانه‌ 9

    دوستَت‌ می‌دارم‌ !
    تو به‌ زندگی‌ می‌مانی‌ !
    به‌ نوشیدن‌ِ جرعه‌ای‌ آب‌ْ در فاصله‌ی‌ دو رؤیا !
    به‌ بوییدن‌ِ عطرِ یکی‌ نامه‌ْ پیش‌ از گشودنش‌ !
    به‌ سلام‌ِ هَر سپیده‌ْدَم‌ !
    به‌ فرونشاندن‌ِ عطش‌ِ اطلسی‌ها !
    به‌ زنگ‌َ بی‌هنگام‌ِ تلفن‌ ،
    با خبری‌ گوارْ یا ناگوارْ !
    به‌ پرسیدن‌ِ نشانی‌ِ آشتی‌ از عابری‌ اَخم‌ْآلودْ !
    به‌ گشودن‌ِ پنجره‌ْ رو به‌ بی‌حیایی‌ِ باران‌ !
    به‌ تماشای‌ چهره‌ی‌ ماه‌ْ از شکاف‌ِ پَرده‌ها !
    به‌ شبنمی‌ که‌ کنج‌ِ چشمان‌ِ یکی‌ کودک‌ می‌نشیند ،
    آنسوی‌ تَرکه‌ی‌ نخست‌ِ ناظم‌ِ دبستان‌ !
    به‌ بوییدن‌ِ گونه‌ی‌ سیب‌ْ پیش‌ از گاز زَدَن‌ !
    به‌ شنیدن‌ِ صفحه‌ای‌ پُرْغبارْ از خنیاگَری‌ مُرده‌ !
    به‌ تحریرِ شرحه‌شرحه‌ی‌ او در گردنه‌های‌ گریان‌ِ ترانه‌ !
    به‌ قدم‌ زدن‌ در گورستان‌ْ !
    به‌ ریسه‌ رفتن‌ِ فاحشه‌ای‌ تنها در شب‌ِ تار !
    به‌ رقص‌ِ پُر شتاب‌ِ پشه‌ها ،
    فراگِردِ چراغ‌ِ کوچه‌ !
    به‌ بالا پَریدن‌ِ گربه‌ از دیوارْ
    و به‌ انتظارْ !
    و من‌ تو را دوست‌ می‌دارم‌ ،
    چرا که‌ دوست‌ می‌دارم‌ زندگی‌ را ،
    آب‌ْ را و رؤیا را،
    بوییدن‌ِ نامه‌ را ،
    سلام‌ِ سپیده‌ و عطش‌ِ اطلسی‌ را ،
    زنگ‌ِ تلفن‌ و اَخم‌ِ عابرْ را ،
    ماه‌ را و پنجره‌ را ،
    شکاف‌ِ پَرده‌ و چشمان‌ِ کودک‌ْ را ،
    بوسه‌ی‌ سیب‌ُ غبارِ صفحه‌ را ،
    تحریرُ ترانه‌ را ،
    گورستان‌ُ فاحشه‌ را ،
    رقص‌ُ گربه‌ را ،
    و انتظار را !

    ترانه‌ 10

    به‌ خواب‌ُ به‌ رؤیاهایم‌ دوستَت‌ می‌دارَم‌ !
    در بیداری‌ُ این‌ کابوس‌ِ بی‌امان‌ !
    در لحظه‌های‌ نه‌ مَنی‌
    و در ساحل‌ِ اقیانوس‌ِ گسترده‌ی‌ اشک‌های‌ خویش‌
    به‌ هنگام‌ِ تماشای‌ کبوتری‌
    که‌ از آسمان‌ِ بی‌کلاغ‌ِ آرزوهایم‌ عبور می‌کنَد
    تا آشیانه‌ی‌ منّورِ خورشید !

    (ادامه دارد...)

  10. #80
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض دفتر اول: من وارث تمام بردگان جهانم (2)

    ترانه‌ 11
    بگو چگونه‌ بگویم‌ : دوستَت‌ می‌دارَم‌ !
    وقتی‌ که‌ مَردان‌ِ گُرْگفته‌ در بسترْ
    این‌ جمله‌ را به‌ روسپیان‌ِ کهن‌ْسال‌ْ می‌گویند ؟
    وقتی‌ که‌ این‌ کلام‌ْ
    پیش‌ْ از طلوع‌ِ آدینه‌ْ به‌ زمزمه‌ تکرارْ می‌شود
    در گرداب‌ِ خوی‌ْ کرده‌ی‌ بوسه‌ وُ خواهش‌ ؟

    چگونه‌ بگویم‌ دوستَت‌ می‌دارَم‌ ،
    وقتی‌ که‌ کج‌ْ کلاه‌ْ رو به‌ مُرداب‌ِ کبودِ سایه‌ها
    با دستانی‌ گشوده‌ْ بانگ‌ْ بَر می‌دارَد :
    دوستتان‌ می‌دارم‌ !
    و تُندْبادِ سیاه‌ِ هلهله‌ْ
    آسمان‌ را به‌ عفن‌ می‌کشاند !
    وقتی‌ که‌ این‌ آیه‌ی‌ قُدسی‌ وِردِ زبان‌ِ آدمیانی‌ست‌
    که‌ با قلبی‌ میان‌ِ دوپا وُ دشنه‌ای‌ در کف‌
    کنج‌ِ دِنج‌ِ کوچه‌های‌ قهرکنان‌ را می‌کاوَند ؟

    تنها یکی‌ نگاه‌...
    تا این‌ کلام‌ْ اَبَدی‌ شَوَدْ میان‌ِ ما دو تَن‌ْ
    و بشنویمَش‌
    بی‌که‌ سخنی‌ بَر لَب‌ رانده‌ باشیم‌ !



    ترانه‌ 12

    غیبَتَت‌ْ حضورِ هراس‌ْ است‌ْ !
    بی‌تو یکی‌ کودک‌ْ می‌شَوَم‌ْ ،
    گُم‌ْ شُده‌ در کوچه‌های‌ هیولایی‌ِ جهان‌ !
    کودکی‌ْ که‌ از کودکی‌
    تنها طعم‌ِ گُنگ‌ِ شیرِ مادرْ با اوست‌ !
    اُفتان‌ْ می‌گُذَرَم‌ از میان‌ِ آدمیانی‌
    که‌ به‌ فرمان‌ِ عورت‌ِ خویش‌ْ پوزارْ می‌کشَند
    به‌ سان‌ِ سیل‌ْآبی‌ که‌ شنا را به‌ آرزویی‌ محال‌ْ بَدَل‌ْ می‌کنَد !
    و من‌ْ غرق‌ْ می‌شَوَم‌ ،
    غرق‌ْ می‌شَوَم‌ ،
    غرق‌ْ می‌شَوَم‌...

    حضورت‌ْ غیبت‌ِ هراس‌ْ است‌ !
    بازمی‌ گَردی‌ُ تمام‌ِ سیل‌ْآب‌های‌ جهان‌ْ تَبخیرْ می‌شَوَند !
    با دَستانی‌ سَرْشارْ از زیتون‌ُ عَسل‌ْ
    و چشمانی‌ که‌ قهوه‌ْزاری‌ بی‌مَرزْ را تداعی‌ می‌کنَند !
    چون‌ْ کبوترِ خیسی‌ْ ،
    در چال‌های‌ کنج‌ِ لَبانَت‌ْ بیتوته‌ می‌کنَم‌
    و آن‌ْ کودک‌ْ
    عطرِ آغوش‌ِ مادرْ را بازمی‌یابَد !


    ترانه‌ 13

    جارِ شادمانه‌ی‌ گنجشکان‌ را روشن‌ْتَر می‌شنوم‌ ،
    چرا که‌ تو اینجایی‌ !

    شکوه‌ِ خورشیدُ کف‌ْکوبی‌ِ بَرگ‌ها ،
    پَنبه‌های‌ وِلِنگارِ اَبرْ ،
    لَن‌ْترانی‌ِ جوباره‌ی‌ فروتن‌ْ
    این‌ همه‌ را خوش‌ْتَر از همیشه‌ می‌بینم‌ ،
    چرا که‌ تو اینجایی‌ !

    تو آن‌ اشارت‌ِ روشنی‌
    که‌ آدم‌ْ را
    به‌ بَر چیدن‌ِ سیب‌ِ سَرتَرین‌ شاخه‌ دعوت‌ کردْ !

    بهشت‌ْ را به‌ نیم‌ْ نگاه‌ِ تو فروختم‌
    تا با تو
    بَر گستره‌ی‌ خاموش‌ِ خاک‌ْ
    بهشتی‌ نو بیآفرینم‌ !


    ترانه‌ 14

    از تو با بادها سخن‌ْ خواهم‌ گُفت‌ !
    از تو با پرندگان‌ْ ،
    از تو با فوّاره‌های‌ روشن‌ِ باغ‌ْ ،
    از تو با آسمان‌ْ سخن‌ْ خواهم‌ گُفت‌ !

    از تو با شب‌ْ چراغ‌ِ ستارگان‌ْ ،
    از تو با خورشیدْ
    ـ که‌ تیغ‌ِ بُلَندِ آفتابی‌اَش‌ را آخته‌ به‌ شبیخون‌ِ شب‌ْ ! ـ ،
    از تو با قطره‌های‌ بازیگوش‌ِ باران‌ ،
    از تو با طاق‌ِ رنگین‌ْکمان‌ْ سخن‌ْ خواهم‌ گُفت‌ !

    از تو با چشمه‌ها ،
    از تو با رودها ،
    از تو با اقیانوس‌ها سخن‌ْ خواهم‌ گُفت‌ !
    با موج‌ها وُ ماهیان‌ُ مرغان‌ِ سپیدِ ماهی‌ْگیرْ...

    از تو با درختان‌ْ ، از تو با بیرق‌ِ بنفشه‌ ،
    از تو با کودکان‌ِ گردوْبازْ سخن‌ْ خواهم‌ گُفت‌ !

    از تو با بردگان‌ِ نان‌ْ ،
    از تو با مردمان‌ِ ساده‌ی‌ سَرزمینَم‌ ،
    از تو با تمام‌ِ بَرگ‌های‌ نانوشته‌ی‌ جهان‌ْ سخن‌ْ خواهم‌ گُفت‌ !

    از تو با عطرها وُ آینه‌ها ،
    از تو با خنیاگران‌ِ دوره‌ْگَردْ ،
    از تو با بلوغ‌ِ پَس‌ْکوچه‌ها ،
    از تو با تنهایی‌ِ انسان‌ْ ،
    از تو با تمام‌ِ نفس‌های‌ خویش‌ْ سخن‌ْ خواهم‌ گُفت‌ !

    تو را به‌ جهان‌ْ معرّفی‌ خواهم‌ کردْ ،
    تا تمام‌ِ دیوارها فروریزند
    و عشق‌ْ بَر خرابه‌های‌ تباهی‌ْ
    مَستانه‌ بگذَرَدْ !

    رسالت‌ِ دیگری‌ در میانه‌ نیست‌ْ !
    من‌ به‌ این‌ رُباط‌ آمده‌ام‌ ،
    تا تو را زندگی‌ کنَم‌
    و بمیرم‌ !


    ترانه‌ 15

    تا مهراب‌ِ مهربان‌ِ مَردمکانَت‌
    چند معبدِ بی‌خدای‌ ،
    چند تَش‌ْگاه‌ِ مُنجَمِد راه‌ است‌ْ ؟
    که‌ این‌ مُبَلّغ‌ِ بی‌کتاب‌ِ رهایی‌
    پیچ‌ْ پیچ‌ِ هزار گردنه‌ی‌ گلوْگیرْ را پَس‌ِ پُشت‌ْ نهاده‌
    در تَب‌ِ بوسه‌ی‌ زانوانَش‌
    بَر خاک‌ِ سایه‌ْسارِ گیسوی‌ تو !

    به‌ سجده‌ دَر آمدن‌ْ
    و در چشمه‌ی‌ چشمانت‌ْ
    آن‌ِ خویش‌ را تماشا کردن‌ْ ،
    رَهیدن‌ِ یکی‌ بَرده‌ْ است‌ْ
    از بَندِ اربابی‌ ناپدیدْ !
    به‌ شُدن‌ غلتیدن‌ِ آدمی‌ست‌�
    از این‌ بودِ بی‌هوده‌ !

    بخوان‌ به‌ معراج‌ِ آغوشَت‌ مَرا
    که‌ سرزمین‌ِ این‌ کولی‌ْ
    از مرزِ نفس‌های‌ تو آغاز می‌شود !


    ترانه‌ 16

    مردمان‌ِ این‌ دیارْ ساده‌اَند ـ عشق‌ِ من‌ ! ـ
    و سادگی‌ْ برادرِ حماقت‌ْ است‌ْ !

    به‌ پاسبانی‌ِ کشت‌ِ خودْ از آسیب‌ِ منقارها
    مترسکی‌ از چوب‌ُ پوشال‌ْ بَرمی‌اَفرازند
    و آن‌ْ سوی‌ فرارِ کلاغان‌ْ
    به‌ زانو درمی‌آیند در مقابل‌ِ هیولای‌ دست‌ْسازِ خویش‌
    تا سُنبُله‌های‌ زَرْرَنگ‌ْ را
    ـ که‌ حاصل‌ِ رنج‌ِ روزُ ماهَند ـ
    به‌ شُکرانه‌ی‌ دَفع‌ِ شَرْ به‌ شعله‌ها بسپارند
    و حق‌ْ گذارِ حامی‌ِ چوبین‌ِ خویش‌ باشند !

    دریغا که‌ دشنه‌های‌ خون‌ْریزْ
    به‌ معجزه‌ی‌ مُشتی‌ تخته‌ از دَریدن‌ْ بازْ نمی‌مانند
    و اسماعیل‌ها بَر قَدَم‌های‌ خویش‌ به‌ مسلخ‌ْ می‌رَوَند
    بی‌ که‌ سراب‌ِ رسالت‌ِ پدرانشان‌ْ را
    شَک‌ رَوا دارند !

    آری‌ !
    مردمان‌ِ این‌ دیارْ ساده‌اَند
    و سادگی‌ْ برادرِ مرگ‌ْ است‌ْ !


    ترانه‌ 17

    برای‌ آغازِ حماسه‌ْ
    تنها چَرم‌ْپاره‌یی‌ کم‌ بود !
    پَس‌ْ چلنگرِ بی‌باک‌ِ شهرْ
    زیرْجامه‌ی‌ چَرمین‌ِ خویش‌ْ را
    ـ که‌ حافظ‌ِ عورَتَش‌ْ از جرقّه‌های‌ کوره‌ْ بود ـ
    به‌ در آوَردِ بَر سَرِ چوبی‌ْ آویخت‌ْ
    تا درفش‌ِ عصیانی‌ِ کاویان‌ْ پدیدْ آیدْ !

    بَرده‌گان‌ْ بَر مالِکان‌ِ خودْ شوریدند
    و فرمان‌ْرَوای‌ ستم‌ْپیشه‌ی‌ خویش‌ْ را گَردَن‌ْ زَدَندْ
    تا آن‌ْ سوی‌ میادین‌ِ خون‌ْآلوده‌ْ ،
    چلنگرْ
    بیرق‌ِ افتخارش‌ را
    ـ که‌ از شَتَک‌ِ خون‌ِ مالِکان‌ْ گُل‌ْگون‌ْ بود ـ
    به‌ فرمان‌ْرَوایی‌ دیگر بَخشَدْ
    ( دَستی‌ْ به‌ عورت‌ِ عریان‌ُ دَستی‌ْ به‌ دَسته‌ی‌ بیرق‌ْ ! )
    و تکرارِ دوباره‌ی‌ تاریخی‌ْ سُرخ‌ْ را بی‌آغازَدْ !

    فریدون‌ْ نام‌ِ تازه‌ی‌ ضحاک‌ْ است‌ْ
    و افتخارِ تاریخ‌ِ ما
    چیزی‌ْ جُز همان‌ْ زیرْجامه‌ی‌ چَرمین‌ْ نیست‌ْ !


    ترانه‌ 18

    همه‌ْ شب‌ْ
    رؤیایی‌ْ هایل‌ْ از خواب‌هایم‌ می‌گُذَرَدْ :

    به‌ بَرَهوتی‌ نادرخت‌ْ گام‌ْ بَرمی‌دارم‌ْ
    که‌ تنها بیتوته‌ْگاهَش‌ْ
    سایه‌ی‌ بال‌ِ مرغان‌ِ مُردارْخوارْ است‌ُ بَس‌ْ !
    پوزاری‌ْ از تاول‌ْ به‌ پا وُ
    کوله‌یی‌ از عطش‌ْ بَر دوش‌ْ !

    آنک‌ ! تَرَنّم‌ِ یکی‌ چشمه‌ !
    با قدم‌های‌ بُریده‌ْ گام‌ْ می‌زَنَم‌ْ...
    تو تن‌ْ به‌ عریانی‌ِ آبی‌ْ داده‌یی‌ْ
    که‌ خُنکای‌ْ عطرش‌ْ بی‌خودم‌ْ می‌کنَدْ !

    به‌ افکندن‌ِ تن‌ْ در چشمه‌ پیش‌ْ می‌رَوَم‌ْ ،
    صدای‌ْ تو بَرمی‌ خیزَدْ :

    اَگَرَم‌ دوست‌ْ می‌داری‌ْ
    تنها به‌ حظ‌ِ تماشای‌ چشمه‌ْ دل‌ْخوش‌ْ باش‌ْ
    که‌ به‌ یک‌ جُرعه‌ی‌ تو از این‌ آب‌ْ
    خواهم‌ مُردْ !

    من‌ با دهان‌ِ گُشوده‌ی‌ وهنی‌ْ ناسیرْآب‌ْ می‌میرم‌ْ
    و تو
    بی‌نگاه‌ُ سرودْخوان‌ْ
    به‌ برق‌ِ عفیف‌ِ حباب‌ها می‌نگری‌ْ...

    اِی‌ فرشته‌یی‌ که‌ اقیانوس‌ها در سینه‌اَت‌ْ می‌آرامندْ !
    به‌ نشان‌ِ چپ‌ْ بودن‌ِ این‌ْ رؤیا مرا بوسه‌یی‌ بفرست‌ْ
    تا از تمام‌ِ آزها پاکیزه‌ْ شَوَم‌ْ
    و تشنگی‌ْ ـ که‌ معنای‌ تازه‌ی‌ عشق‌ْ است‌ْ ـ را
    در قصیده‌یی‌ رودْوارْ بسرایم‌ْ !

    همه‌ْ شب‌ْ ـ آری‌ ! ـ
    همه‌ْ شب‌ْ رؤیایی‌ْ هایل‌ْ از خواب‌هایم‌ می‌گُذَرَدْ !


    ترانه‌ 19

    چوپان‌ْ از نشیب‌ِ درّه‌ بَر می‌شَوَدْ
    با تفنگ‌ُ تنبوری‌ حمایل‌ !
    خود صدای‌ تنبور را دوست‌ْتَر دارَد !
    می‌آیدُ آوازِ زخم‌ْخورده‌ی‌ تَباری‌ را
    بَر شانه‌ْ می‌آوَرَد .

    دختران‌ِ گارنا !
    بافه‌های‌ گیستان‌ در بادْ می‌رقصند !

    هق‌هق‌ِ تنبورُ زوزه‌ی‌ گُرگ‌ْ� �
    دشت‌ْ را می‌اَنبارَد !
    چشمانش‌ هزارْ جرقّه‌ی‌ خنجرْ است‌
    و در حنجره‌اش‌�
    صَدْ اسب‌ِ کهَر شیهه‌ می‌زنند !

    ریس‌ِ بُریده‌ی‌ آواز را گِرِه‌ْ بزن‌ !
    دختران‌ِ گارنا !
    بافه‌های‌ گیستان‌ در بادْ می‌رقصند !

    کلاغی‌ شکسته‌ْ بال‌ْ
    هجوم‌ِ بی‌اَمان‌ِ چکمه‌ها را زیق‌ْ می‌کشَد !

    چوپان‌ْ سَر می‌چرخاندُ
    درّه‌ در چشم‌ْاندازش‌ْ به‌ هیئت‌ِ حریری‌ سرخ‌ْ در می‌آیدْ ،
    با درختان‌ِ آتش‌ُ بوته‌های‌ْ خاکسترْ !
    می‌خوانَدْ ،
    می‌خوانَدْ ،
    می‌خوانَدْ...
    تا سیم‌ِ گُسَسته‌ی‌ْ تنبورُ
    سَرانگشتی‌ خونین‌ْ
    و یکی‌ قطره‌ اشک‌ْ
    که‌ عصاره‌ی‌ آوازِ اوست‌.

    دختران‌ِ گارنا !
    بافه‌های‌ گیستان‌ در بادْ می‌رقصند !

    گُرگان‌ْ با لَثه‌های‌ خونین‌ْ به‌ کوه‌ْ می‌زنند
    و در پَس‌ِپُشتشان‌ْ
    ابریشم‌ِ سفیدِ رَمه‌ْ به‌ ضرب‌ِ بادْ می‌رقصد .

    دختران‌ِ گارنا !
    بافه‌های‌ گیستان‌ در بادْ می‌رقصند !


    ترانه‌ 20

    تو را نگاه‌ْ می‌کنَم‌ْ :
    چشمانَت‌ْ خلاصه‌ی‌ آتش‌ْفشان‌ْ است‌ْ ،
    هَم‌ْ رَنگ‌ِ خاک‌ِ دیاری‌ْ که‌ دوستش‌ْ می‌دارم‌ْ !
    چال‌ِ کنج‌ِ لَبانَت‌ْ
    هلالک‌ِ جُفتی‌ْ ماه‌ْ است‌ْ
    با خورشیدی‌ْ در قفا
    که‌ مردمان‌ِ سرزمین‌ِ قلب‌ِ مرا
    به‌ وِلوِله‌ْ وا می‌دارَدْ
    با انگشت‌ِ اشاره‌ی‌ رو به‌ آسمان‌ْ !
    خنده‌اَت‌ْ باران‌ِ مُرواریدْ است‌
    و اَخمَت‌ْ
    زلزله‌یی‌ْ که‌ شهرِ آرزوهایم‌ْ را
    ویران‌ْ می‌کنَدْ !

    تو را نگاه‌ْ می‌کنَم‌ْ
    و جهان‌ْ رَنگ‌ْ می‌بازَدْ
    نگاهت‌ْ می‌کنَم‌ْ
    و خودْ را نمی‌بینم‌ْ !


    (ادامه دارد...)

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •