تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 8 از 11 اولاول ... 4567891011 آخرآخر
نمايش نتايج 71 به 80 از 103

نام تاپيک: جبران خلیل جبران

  1. #71
    آخر فروم باز AaVaA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره ...
    پست ها
    1,213

    پيش فرض جهان كامل

    اي خداي ارواح گمگشته!

    اي كه در ميان خدايان گمگشته اي!

    به من گوش فراده!

    اي سرنوشت دلسوز كه براي ارواح گمشده و ديوانه ي ما شب زنده داري مي كني!
    به من گوش فراده!
    من به كمال نرسيده ام اما در ميان انسانهايي كامل زندگي مي كنم.
    من، بشريت آشفته و ابرسرگردان هستم كه در ميان جهان هايي كامل و مردمي كه قانونشان كامل و با نظم است مي گردم.
    مردمي كه افكارشان و روياهايشان مرتب و دركتابها و ديوانها ثبت شده است.
    پروردگارا! اين مردم فضليت هايشان را اندازه مي گيرند و گناهانشان را با ترازو مي سنجند و داراي دفاتر و فهرستهاي بي شماري هستند اما بيهوده و ناقص كه نه گناه شمرده مي شود و نه فضليت و روزها و شبهايشان را به فصلهايي مدون و مرتب تقسيم بندي مي كنند آنگاه هر كاري را انجام مي دهند؛
    خوردن، نوشيدن، خفتن، پوشاندن برهنگي خود و سپس به ستوه آمدن!
    كار كردن و بازي كردن و آواز خواندن و رقصيدن و سپس استراحت كردن. همه ي آن كارها را به جاي خود و در وقت معيني انجام مي دهند.
    انديشيدن و احساس كردن اما چون ستاره ي خوش يمن آروزها بر بالاي افق دور دست طلوع مي كند، از انديشه و احساس باز مي مانند.
    با لبخندي بر دهان از همسايه مي دزدند و با دستاني كه منتظر قدرداني است، مي بخشند آنگاه بازيركي مي ستايند و با احتياط سرزنش مي كنند و روح را مي كُشند و تن را با بوس اي مي سوزانند و شب هنگام، دستها را مي شويند و گويي هيچ اتفاقي نيفتاده است!

  2. #72
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    اثار جبران به زبان عربی
    1- الاجنحه المتکسره :1912 قاهره
    2- الارواح التمرده:1922 قاهره
    3- البدائع والطرائف :1923 قاهره
    4- دیوان جبران ،گرداوری توسط داود سلیمان ،1945 موصل
    5- دمعه و ابتسامه 1923 قاهره
    6- رسائل جبران 1923 قاهره
    7- عرائس المروج 1952 بیروت
    8- العواطف 1920 قاهره
    9- کلمات جبران ،گرداوری توسط انطوینوس بشیر قاهره بی ا
    10- ماوراء الخیال .گرداوری توسط محمد الفتاح .قاهره بی تا
    11- مع عالم الادب .الکتابه و السفر .گرداوری توسط محمد زکی الدین .1924 قاهره
    12- مناجاه الارواح .گرداوری وسط نعیف عثمان شاکر .1926 قاهره
    13- من اعماق القلول.قاهره بی تا
    14- المواکل .1923
    15- الموسیقی 1954 قاهره

  3. #73
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    قابل ترحم ترین مردم کسی است که مشتاق ابر باشد ولی خود غرق در گل و لای

    پیشرفت به تعریف از گذشته نیست بلکه حرکت به سوی اینده است

    عشق همچون مرگ همه چیز را تغییر می دهد

    سیاهی به سپیدی گفت اگر خاکستری بودی با تو مدارا می کردم

    پیشرفت به تعریف از گذشته نیست بلکه حرکت به سوی اینده است

  4. #74
    آخر فروم باز AaVaA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره ...
    پست ها
    1,213

    پيش فرض هنگامي كه اندوه من متولد شد

    هنگامي كه اندوه من متولد شد مانند پرستاري مهربان به او شير دادم و با چشماني عاشق برايش شب زنده داري كردم. سپس اندوه من مانند هر موجود زنده اي ديگر رشد كرد و نيرو گرفت و سرشار از زيبايي و شادابي شد لذا به يكديگر علاقمند شديم و هر دو به جهان گرداگردمان نيز عشق ورزيديم زيرا اندوه من داراي قلبي نازك و مهربان بود و قلب مرا نيز نازك و مهربان گردانيد.

    هرگاه با هم آواز مي خوانديم همسايگان ما كنار پنجره هايشان مي نشستند و به آوازمان گوش فرا مي دادند زيرا آواز ما همچون اعماق دريا و شگفتي هاي خاطرات بود.

    هرگاه من و اندوهم راه مي رفتيم، مردم با چشماني لبريز از عشق و اعجاب با ما مي نگريستند و با نرم ترين و شيرين ترين الفاظ درباره ي ما سخن مي گفتند در حالي كه برخي با حسد به ما مي نگريستند زيرا اندوه نزد آنان گرانبها و پسنديده بود و من از داشتن اندوه به خود مي باليدم و افتخار مي كردم.

    آنگاه اندوه من مانند سرانجام هر موجود زنده ي ديگر، جان سپرد و من تنها ماندم و در انديشه و تامل تنها شدم.

    اكنون چون سخن مي گويم، گوشهايم براي شنيدن صدايم سنگيني مي كنند و ديگر كسي از همسايگانم براي گوش دادن به آوازم كنار پنجره نمي آيد.

    و چون در خيابانها مي گردم كسي به من توجه نمي كند و تنها تسليتي كه مي يابم آن هنگامي است كه صداهايي در خواب مي شنوم كه با حسرت مي گويند:

    بنگريد! بنگريد! اينجا مردي خفته است كه اندوه هايش در گذشته است.



  5. #75
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    کسی که آسمانی است
    مرگ برایش آغاز کامیابی است
    بی تردید کامیابی از آن اوست
    اگر کسی در خیال خود سپیده دمان را در آغوش بگیرد
    جاودانه میشود
    وکسی که شب درازش را به خواب می رود
    به یقین در دریای خوابی ژرف ، محو می شود
    کسی که در بیداریش زمین را تنگ در آغوش میگیرد
    تا به آخر بر روی زمین خواهد خزید
    و کسی که سبکبار و آسوده با مرگ مواجه شود
    از مرگی که به دریا می ماند، با اطمینان عبور خواهد کرد

  6. #76
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    من همان اندازه
    دلواپس شادی توام
    که تو
    دلواپس شادی من
    اگر تو خاطر آسوده نداشته باشی
    من هم آسوده خاطر نخواهم بود

  7. #77
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    بارها برای دفاع از خویشتن به خشم روی آوردم
    اما اگر توانمندتر بودم هرگز به این وسیله پناه نمی بردم.



    دانا کسی است که نگاه خشم آلودش را با لبخندی بر دهان پیوند زند.
    و من را تنها کسانی که از من فروترند به خشم می آورند.
    اما دریافتم که من فراتر از کسی نیستم،
    زیرا هیچ کسی از من خشمگین نشده است!

  8. #78
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    کتاب: پیامبر نویسنده: جبران خلیل جبران مترجم: سرحدی

    خلاصه ی اول داستان:
    پیامبر، آن یگانه ی محبوب که سپیده دم ذات خویش بود؛ دوازده سال تمام در شهر اورفالیس چشم به راه آمدن کشتی اش بود تا به زادگاهش برگردد. روز هفتم سپتامبر از سال دوازدهم بود که در کنار تپه ای آرمیده بود. نگاهی ژرف به دریا انداخت، کشتی اش را دید که آبهای دریای پوشیده از مه را می شکافت و پیش می آمد. شادمان از تپه پایین می آمد که ناگهان اندوهی گنگ به سراغش آمد.
    «چگونه می توانم آسوده و بی اندوه از این شهر بروم؟ هرگز! تا زمانی که از زخمهای روحم خون جاری نگردد، این سرزمین را ترک نخواهم کرد. چه روزهای بلندی که در کنار دیوارهای این شهر، به اندوه گذراندم. و چه شبها که به تنهایی و بی کسی سپری کردم. کسیت که از اندوه من دلش به درد نیاید...........
    با این همه نمیتوانم در رفتن درنگ کنم.......
    لحظه های شب پر شررند، اما اگر من امشب اینجا بمانم، می خشکم، منجمد میشوم و به بند سنگین زمین گرفتار می آیم......»
    چون به شهر در آمد، همگان به پیشوازش آمدند و یک صدا او را خوشامد گفتند.
    پیران شهر، بازش داشتند و گفتند:«تو را به خدا سوگند چنین شتابان از پیش ما مرو........»
    آنگاه مردان و زنان کاهن پیش آمدند و او را گفتند:«مگذار که امواج دریا، میان ما جدایی افکند و سالیانی را که در میان ما گذراندی، از یادها برود........»
    آن گاه، مردمان بسیار نزد او آمدندو دست به دامانش شدند و زاری کردند. هیچ یک را پاسخی نداد. سر به زیر بود و اطرافیان، دانه های اشک را بی وقفه بر گونه هایش فرو می غلتید، می دیدند.
    همراه جمعیت به راه افتاد.
    ناگهان، زنی که "میترا" نام داشت آمد. مصطفی از سر مهر و عطوفت به او نگاه کرد، زیرا او نخستین کسی بود که نزدش آمده بود و زمانی که هنوز یک شبانه روز از آمدن مصطفی نگذشته بود، به او گرویده بود.
    مصطفی گفت:«ای اهل اورفالیس! اکنون اگر شما را از جنبش جان و تلاطم ضمیرتان خبر ندهم، پس چه توانم گفت؟»

    عشق
    در آن لحظه میترا پیش آمد و گفت:«برایمان از عشق بگو.»
    مصطفی سربالا گرفت و با مهر و عطوفت جمعیت را نگاه کرد. همه خاموش سراپا گوش بودند. پس به صدای رسا گفت:
    «آن گاه که عشق اشارتی کرد، پیروی اش کنید، هر چند راهش دشوار و پر خطر باشد.
    و آنگاه که به بالهای خویش شما را در بر گرفت، گردن به اطاعتش نهید، هر چند دشنه ی پنهان در پرهایش، زخمی تان کند. و چون با شما سخن گفت، باورش کنید؛ هر چند آوایش بر رویاهایتان نقطه ی پایان نهد، همچون باد شمال که باغ را به برهوت بدل می کند.
    عشق؛ همچنان که تاج بر سرتان می نهد، بر دارتان می کشد.
    و همانگونه که می رویاند، کژی ها را ریشه کن می کند.
    و همچنان که بر درخت عمرتان فرا می نشیند و شاخسار پر لطافت و لرزان آن در پیشگاه خورشید در آغوش می کشد، تا ژرفای ریشه های چسبیده به خاک نیز فرو می خزد که آرامش در شب، آنها را به جنبش در آورد.
    عشق؛ شما را چون ژرفانشینی دانه ی گندم، بر دل خویش می نهد، آنگاه شما را در خرکنگاه خویش گرد می آورد؛
    غربال میکند، تا از پوسته جدا سازد؛
    می کوبد، تا چون برف پاکیزه کند؛
    و به سرشت خویش خمیر میکند، تا نرم گرداند؛
    و آنک، شما را به آتشی مقدس می سپارد تا نان مقدسی شوید بر خوان مقدس پروردگار.
    عشق این همه را بدان امید میکند که اسرار دل خویش دریابید و بخشی از دل زندگی شوید.
    اما اگر هراسان شوید و در پی آسایش و کامجویی برآیید؛
    بهتر از آن است که برهنگی خویش فرو پوشانید و از خرمنگاه عشق به جهان دور دست برون شوید، آنجا که می توانید خنده و گریه سر دهید، اما نه همه ی خنده ها و نه همه ی اشکهایتان را.
    عشق؛ جز خویتن را عطا نمیکند و جز از خویشتن نمی ستاند.
    عشق؛ هیچ چیز را مالک نیست، و خوش ندارد که کسی مالک او گردد؛
    که عشق را تنها عشق بسنده کند.
    آنگاه که عشق ورزیدی مگو:«خدای در دل من است.»؛ بلکه بگو:«من در دل خدا جای دارم.»
    هرگز مپندار که می توانی عنان عشق را به دست بگیری، که عشق اگر تو را سزاوار نعمت خویش ببیند عنان تو را در دست خواهد گرفت.
    اگر عشق ورزیدی و تو را خواهشی بود، سزد که خواهشت چنین باشد:
    همچون جویباری پر آب جاری شوی و گوش شب را از نغمه ی خویش آکنده کنی.
    رنجهایی را که در عطوفت محض نهفته، دریابی؛
    درک حقیقت عشق دلت را زخم زند، خون از آن فرو ریزد و تو، خشنود و خرسند باشی.
    سپیده دمان، با دلی پرگشوده و مشتاق، برخیزی، نیایش سپاس به جای آوری و روز عاشقانه ی دیگری را طلب کنی.
    به گاه غنود نیمروز، به تأثیر عشق، جان خویش را در خطاب آری، عصرگاهان، به سپاس سوی سرای خویش بازگردی، و به گاه خفتن، نیایش برای معشوق در دلت؛ و ترانه ی ستایش و سپاس بر لبانت جاری باشد.

  9. #79
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    زنی گفت:
    جنگ چگونه مقدّس نباشد در حالی که فرزندم را در آن از دست داده ام؟
    به زندگی گفتم:
    کاش صدای مرگ را بشنوم!
    زندگی صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت:
    تو اکنون صدایش را می شنوی!
    اگر از گشودن تمام اسرار دست بکشی،
    مشتاق مرگ می شوی
    زیرا مرگ، آخرین راز زندگی است.

  10. #80
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    تولد و مرگ،
    دو مظهر از بالاترین مظاهر شجاعت اند.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •