«دریاب که از روح جدا خواهی رفت//در پرده اسرار فنا خواهی رفت//می نوش ندانی ز کجا آمدهای//خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت»
«دریاب که از روح جدا خواهی رفت//در پرده اسرار فنا خواهی رفت//می نوش ندانی ز کجا آمدهای//خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت»
تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار .:.:. بر مثل ذرهها رقص کنان پیش یار
شاه نشسته به تخت عشق گرو کرده رخت .:.:. رقص کنان هر درخت دست زنان هر چنار
از قدح جام وی مست شده کو و کی .:.:. گرم شده جام دی سرد شده جان نار
مولانا
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق از سر هر کوی و بام خاست
تا بمالد در پر و منقار خویش
گر دهد دستوری اش آن خوب کیش
باز گوید خشم کمپیر از فروخت
فر و نور و صبر و علمم را نسوخت
تاب بنفشه می دهد طره ی مشک سای تو
پرده ی غنچه می درد خنده ی دلربای تو
وامداران را ز عهده وارهان
همچو باران سبز کن فرش جهان
نی حریف هر که از یاری برید
پرده هایش پرده های ما درید
مولانا
دزد آمد آن زمان پیشش نشست
چون گرفت آن سوخته می کرد پست
مولانا
تو هم در آيــــــــنه حــــيران حـــسن خويشـــــــتني
زمانه ايــست كه هر كــس به خود گرفتارست
اهلي شيرازي
تا نکوبی گندم اندر آسیاب
کی شود آراسته زآن خوان ما
مولانا
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)