تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 79 از 212 اولاول ... 296975767778798081828389129179 ... آخرآخر
نمايش نتايج 781 به 790 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #781
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    ذوالنون حكيم، مردى را بر ساحل دريا، اندوهگين ديد كه بر دنيا غم مى خورد.
    حكيم او را گفت: بر دنيا غم مخور.
    اگر در نهايت توانگرى، در كشتى بودى و كشتيت در دريا شكسته بود، و در حال غرق بودى، آيا نهايت آرزوى تو آن نبود،
    كه نجات يابى و همه ثروت را از دست بدهى؟
    حكيم ادامه داد: اگر بر دنيا فرمانروايى داشتى و همه پيرامونيانت قصد كشتن ترا داشتند، آيا آرزوى تو نجات يافتن از دست آنان نبود؟ حتى به بهاى از دست رفتن هر آن چه دارى ؟
    مرد گفت: بلى.
    حكيم گفت : تو اكنون همان توانگرى و اينك همان پادشاه.
    مرد به سخن او آرام شد.

  2. #782
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    صبحي آفتابي و دلپذير بود. هزارپايي شاد و آوازخوان، از هواي صبحگاهي سرمست شده بود. قورباغه اي كه در آن نزديكي نشسته بود، از اين حالت هزارپا متعجب شد. قورباغه كه احتمالا يك فيلسوف بود، از هزارپا پرسيد:‌«‌ صبركن! تو معجزه مي كني. هزارپا داري. چطور مي تواني هزار پا داشته باشي و آنها را به موقع حركت دهي؟ اول كداميك را برمي داري؟‌ بعد از آن كدام پا را؟ ‌آيا گيج نمي شوي؟‌ اين كار براي من غير ممكن به نظر مي رسد. » ‌هزارپا گفت: «‌من هرگز به اين موضوع فكر نكرده ام. بگذار درباره اش خوب فكر كنم. »‌هزارپا در حاليكه آنجا ايستاده بود، شروع به لرزيدن كرد و به زمين افتاد. خود او هم گيج شده بود؛ ‌هزار پا .. چطور مي توانست آنها را اداره كند؟

  3. #783
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    دختر جوان

    مزدا 323 قرمز رنگ، تا به نزديکي دختر جوان رسيد به طور ناگهاني ترمز کرد. خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ايستاد‌ راننده، خودرو را به عقب راند، تا جايي که پنجره جلو دقيقا روبروي دختر جوان قرار گرفت. اين اولين خودرويي نبود که روبروي دختر توقف مي‌کرد‌، اما هريک از آنهابا بي‌توجهي دختر جوان‌، به راه خود ادامه مي‌دادند‌. دختر جوان، مانتوي مشکي تنگي به تن کرده بود که چند انگشتي از يک پيراهن بلند‌تر بود‌. شلواري هم که تن دخترک بود‌، همچون مانتويش مشکي بود و تنگ مي‌نمود که آنهم کوتاه بود و تا چند سانتي پايين‌تر از زانو را مي‌پوشاند‌. به نظر مي‌آمد که شلوار به خودي خود کوتاه نيست و انتهاي ساق آن به داخل تا شده .دختر جوان نتوانست اهميتي به مزداي قرمز رنگ ندهد‌. سرش را به داخل پنجره کرد و به راننده گفت‌: بفرماييد؟‌. مزدا مسافري نداشت‌. راننده آن پسر جوان و خوش چهره‌اي بود که عينک دودي ظريفي به چشم داشت‌. پسر جوان بدون معطلي و با بياني محترمانه گفت‌: خوشحال ميشم تا جايي برسونمتون.
    دختر جوان گفت‌: " صادقيه ميرما". پسر جوان بي درنگ سرش را به نشانه تائيد تکان داد و پاسخ داد‌: حتماً، بفرماييد بالا. دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلي عقب را براي نشستن انتخاب کرد‌. چند لحظه‌اي ازحرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان‌، در حالي که روسري کوچک و قرمز خود را عقب و جلو مي‌کشيد و موهاي سرازير شده در کنار صورتش را نظم مي‌داد،گفت‌: توي ماشينت چيزي براي گوش کردن نيست؟
    - البته
    پسر جوان‌، سپس ضبط خودرو را روشن کرد. صداي ترانه‌اي انگليسي زبان به گوش رسيد‌. از آينه به دختر جوان نگاهي انداخت و با همان لبخند ظريفش که از ابتدا بر لب داشت گفت‌: کريس دبرگ هست‌، حالا خوشتون نمياد عوضش کنم‌.دخترک با شنيدن حرف پسرجوان‌،خنده تمسخر‌آميزي سر داد.
    - ها ها ها، اين که اريک کلاپتون .‌نميشنوي مگه‌، انگليسي مي‌خونه‌. اصلا کجاش شبيه کريس دبرگ .
    - اِه ، من تا الان فکر مي‌کردم کريس دبرگ‌. مثل اينکه خيلي خوب اينا رومي‌شناسيد‌ها .
    دخترک ، قيافه اي به خود گرفت و ادامه داد: اِي ، کمي
    - پس کسي طرف حسابمه که خيلي موسيقي حاليشه . من موسيقي رو خيلي دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهني دارم که حال و حوصله موسيقي کار کردن رو ازم گرفته .
    دخترک لبخندي زيرکانه زد و با لحني کش دار گفت:" اي بابا، بسوزه پدرعاشقي . چي شده ، راضي نميشه ؟"
    - نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسي رو پيدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبي پيش بياد ، از عاشقي هم بدم نمياد
    اصل قضيه اينه که، قبل از اينکه با ماشين بزنم بيرون و در خدمت شما باشم، توي خونه با بابام دعوام شد
    - آخي ، سرچي؟ لابد پول بهت نمي ده.
    - نه ، تنها چيزي که ميده پول . مشکل اينجاست که فردا دارم مي رم بروکسل، اونوقت اين آقا گير داده بمون توي شرکت کار داريم
    با گفتن اين جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اينکه سعي مي کرد به چهره اش هويدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحني کنجکاوانه پرسيد:اِه، بروکسل چي کار داري؟
    - دايي ام چند سالي هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، ميخواستم برم اونجا يه استراحتي بکنم؟
    دخترک بادي به غبغب انداخت و سريع پاسخ داد: اتفاقا من هم يک هفته پيش از اسپانيا برگشتم.
    - اِه، شما هم اونجا فاميل داريد؟ کدوم شهر.
    - فاميل که نداريم، براي تفريح رفته بودم ونيز.
    پسر جوان نيشخندي زد و گفت: اصلا ولش کن بابا، اسم قشنگتون چيه؟
    - من دايانا هستم. اسم تو چيه، چند سالته؟ چه کاره اي؟
    - چه خبره؟ يکي يکي بپرسيد، اين جوري آدم هول ميشه... اولاً اين که اسم خيلي قشنگي داريد، يکي از اون معدود اسم هايي که من عاشقشونم . اسم خودم سهيل، 25 سالمه و پيش بابام که کارگذار بورس کار مي کنم. خوب حالا شما.
    دخترک با شنيدن اين حرف هاي سهيل، چهره اش گلگون شد و به تشويش افتاد
    - من که گفتم، اسمم داياناست. 23 سالمه و کار هم نمي کنم. خونمون سمت الهيه است و الان هم محض تفريح دارم مي رم صادقيه. تا حالا بوتيک هاي اونجا نرفته ام. با يکي از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتيک هاش روببينيم و اگه چيز قشنگي هم بود بخريم
    - همين چيزايي هم که الان پوشيده ايد خيلي قشنگه ها.
    دايانا، گره کوچک روسريش را باز کرد و بار ديگر گره کرد. سپس گفت: اِي ، بد نيست. اما ديگه يک ماهي هست که خريدمشون. خيلي قديمي شده اند... ولش کن، اصلا از خودت بگو، گفتي موسيقي کار نکرده اي و دوست داري کار کني ، آره؟
    - چرا، تا چند سال پيش يه مدتي پيانو کار مي کردم.
    دخترک، سعي مي کرد دلبرانه سخن وري کند، اما ناگهان به جوشش افتاد ،طوري که منقطع صحبت مي کرد و کلمات را دستپاچه بيان مي کرد.
    -اي واي، من عاشق پيانو ام . خيلي دوست دارم پيانو کار کنم ، يعني يه مدتي هست که کلاسش رو مي‌رم ، اما هنوز خيلي بلد نيستم... اصلااينجوري نمي شه، نگه دار بيام جلو بشينم راحت تر حرف بزنيم.
    ‌سهيل، بي ردنگ خودرو را متوقف کرد. دايانا هم سريع پياده شد و به صندلي جلو رفت.
    -دايانا خانوم، داريم مي رسيم‌ها
    - دايانا خانوم کيه؟ دايانا... ولش کن، فعلا عجله ندارم. بهتره چند دقيقه ديگه هم با هم باشيم. آخه من تازه تو رو پيدا کرده ام . تو که مخالفتي نداري؟
    - نه، من که اومده بودم حالي عوض کنم . حالا هم کي بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط بايد عرض کنم که الان ساعت نه و نيمه ، حواست باشه که ديرت نشه.
    دخترک با شنيدن صحبت هاي سهيل، وقتي متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالي که لب خود رابا اضطراب مي گزيد ، گفت:
    -آره راست ميگي... پس حداقل يه چند دقيقه اي ماشينت رو دور فلکه نگه دار، باهات کار دارم.
    سهيل، با قبول کردن حرف هاي دايانا، حوالي ميدان که رسيد، خودرو را متوقف کرد. روي خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکيه داد. عينک دودي را از چشمانش برداشت. چهره اي نسبتا گيرا داشت. ته ريشي به صورتش بود و موهايي ژوليده داشت که تا گوشش را مي پوشانيد. ضبط خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندي که بر لب داشت گفت: بفرماييد.
    ديگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک مي شد پي به هيجانش برد.
    - موبايلت ... شماره موبايلت رو بده، البته اگه ممکنه
    پسر جوان لحظه اي فکر کرد و سپس گوشي همراه خود را از روي داشبورد- پشت فرمان برداشت. آن را به سمت دايانا دراز کرد.
    - بگير، زنگ بزن گوشي خودت که هم شماره تو روي موبايلم ثبت بشه و هم شماره من روي موبايل تو بيفته. فقط صبر کن روشنش کنم... اونقدر اعصابم خورد بود که گوشي رو خاموش کردم.
    دايانا، به محض ديدن گوشي گران قيمت سهيل به وجد آمد. اما سريع شوق خودرا کتمان کرد و فقط به گفتن"گوشي خوبي داري ها" قناعت کرد
    - قابلت رو نداره. اتفاقا بايد عوضش کنم، خيلي يوغره.
    - خوب، ممنون. فقط بگو کي مي تونيم همديگه رو دوباره ببينيم
    - ببينم چي ميشه. اگه فردا برم بروکسل که هيچ، اما اگه تهران بودم يه کاريش مي کنم . اصلا بهم زنگ بزن
    - باشه ... پس من مي رم .فعلا خداحافظ.
    - خوشحال شدم،...خداحافظ . ... زنگ يادت نره
    دختر جوان، درحالي که احساس مسرت مي کرد، با گام هايي لرزان از شوق ازخودرو خارج شد. هر چند قدمي که بر مي داشت، سرش را برمي گرداند و مزدا را نگاه مي کرد و دستي براي سهيل تکان مي داد. پس از دور شدن دايانا، سهيل از داخل خودرو پياده شد و طوري که دايانا متوجه نمي شد‌‌ او را تعقيب کرد. حوالي همان ميدان بود که دايانا روي صندلي هاي يک ايستگاه اتوبوس نشست. سهيل، گوشه اي لابلاي جمعيت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دايانا را نظاره مي کرد. دايانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تايي که از داخل داده بود را باز کرد. شلوار ديگر کوتاه نبود. از داخل کيفي که بر روي دوشش بود مقنعه اي بيرون آورد و در لحظه اي کوتاه آنرا سرکرد و از زير مقنعه، تکه پارچه اي که بر سرش بود، بيرون کشيد. از داخل همان کيف، آينه کوچکي خارج کرد و با يک دستمال کوچک، از آرايش غليظي که روي صورتش بود کاست. موهاي خرمايي رنگش را که روي صورتش سرازير شده بود، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولين اتوبوس، از محل خارج شد. سهيل در طول ديدن اين صحنه ها، همچنان لبخند بر لب داشت. با رفتن دايانا، سهيل به سمت مزدا حرکت کرد. به خودرو که نزديک مي‌شد زنگ موبايلي که همراهش بود، به صدا در آمد. سهيل بلافاصله پاسخ داد:
    - بله؟
    صداي خواهش هاي پسر جواني از آنسوي گوشي آمد.
    - سلام، آقا هر چي مي خوايي از تو ماشين بردار ، فقط ماشين رو سالم بهم تحويل بده. تو رو خدا، بگو کجاست بيام ببرم
    - خوب بابا، چه خبرته. تا تو باشي و در ماشينت رو براي آب هويج گرفتن باز نزاري... ببينم به پليس هم زنگ زدي؟
    - نه، به جون شما نه، فقط تو رو خدا ماشين رو بده
    - جون من قسم نخور، من که مي دونم زنگ زده اي ...ولي عيبي نداره ، آدرس مي‌دم بيا... فقط يه چيزي، اين يارويي که سي ديش توي ماشينت بود کي بود؟
    - کي ؟ اون خارجيه؟... استينگ بود، استينگ
    - هه هه ... يه چيز ديگه هم مي پرسم و بعدش آدرس رو مي دم ؛ ونيز توي اسپانياست ؟
    - ونيز؟ نه بابا، ونيز که توي ايتالياست ... آقا داري مسخره ام مي کني ،آدرس رو بده ديگه ...
    - نه، داشتم جدول حل مي کردم. مزداي قرمزت ، ضلع جنوبي صادقيه پارک شده. گوشيت رو مي‌زارم توي ماشين، ماشين رو هم مي بندم و سوييچ رو مي اندازم توي سطل آشغالي که کنار ماشينته. راستي يه دايانا خانوم هم بهت زنگ مي زنه، يه دختر خوشگل،... برو حالش رو ببر، برات مخ هم زدم ،... خداحافظ

  4. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #784
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض محاكمه عشق

    جلسه محاكمه عشق بود



    و قاضي عقل.

    عشق محكوم به تبعيد به دورترین نقطه مغز شده بود،

    يعني فراموشی.

    قلب تقاضای عفو عشق را داشت، ولی همه ی اعضا با او مخالف بودند.

    قلب شروع كرد به طرفداري از عشق: آهاي چشم مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی ديدن اونو داشتي! اي گوش مگر تو نبودی كه در آرزوي شنيدن صدايش بودي! و شما پاها كه هميشه آماده رفتن به سويش بوديد! حالا چرا اين چنين با او مخالفيد؟
    همه اعضا روي برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك کردند.

    تنها عقل و قلب در جلسه ماندند...


    عقل گفت: ديدي قلب همه از عشق بيزارند؟؟ ولي من متحيرم كه با وجودي كه عشق بیشتر از همه تو را آزرده، چرا هنوز از او حمايت مي كني!؟
    قلب ناليد: كه من بدون وجود عشق ديگر نخواهم بود... و تنها تكه گوشتی هستم كه هر ثانيه كار ثانيه قبل را تکرار مي كند و فقط با عشق مي توانم يك قلب واقعی باشم. پس من هميشه از او حمايت خواهم كرد حتی اگر نابود شوم...

  6. #785
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد.
    پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
    پرسیدم: «مگر چه كرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می كنی در حالی كه هیچ بدی در حق تو نكرده ام»

    با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!«
    جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است كه آن را رام نكرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.«
    پرسیدم: «پس تو چه كاره ای؟«
    پاسخ داد: "هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز".....!!!!

  7. #786
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی

    پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم

    پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است

    پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است

    پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:

    پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم

    بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند

    پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است

    بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

    بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود

    پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم

    مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!

    پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!

    مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد

    و معامله به این ترتیب انجام می شود

    نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید

    چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید.

  8. #787
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    استعفاء


    بدين وسيله من رسما از بزرگسالي استعفا ميدهم و مسؤوليت‏هاي يك كودك 8 ساله را قبول ميكنم.
    ميخواهم يك ساندويچ‏فروشي بروم و فكر كنم كه آنجا يك رستوران 5 ستاره است.
    ميخواهم فكر كنم كه شكلات از پول بهتر است، چون ميتوانم آنرا بخورم!
    ميخواهم زير يك درخت بلوط بزرگ بنشينم و با دوستانم بستني بخورم.
    ميخواهم درون يك چله آب بازي كنم و بادبادك خود را در هوا پرواز دهم.
    ميخواهم به گذشته برگردم، وقتي همه چيز ساده بود، وقتي داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهاي كودكانه را ياد ميگرفتم، وقتي نميدانستم كه چه چيزهايي نميدانم و هيچ اهميتي هم نميدادم.
    ميخواهم فكر كنم كه دنيا چقدر زيباست و همه راستگو و خوب هستند.
    ميخواهم ايمان داشته باشم كه هرچيزي ممكن است و ميخواهم كه از پيچيدگي‏هاي دنيا بي خبر باشم.
    ميخواهم دوباره به همان زندگي ساده خود برگردم، نميخواهم زندگي من پر شود از كوهي از مدارك اداري، خبرهاي ناراحت كننده، صورتحساب، جريمه و ...
    ميخواهم به نيروي لبخند ايمان داشته باشم، به يك كلمه محبت آميز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، به ...
    اين دسته چك من، كليد ماشين، كارت اعتباري و بقيه مدارك، مال شما.
    من رسما از بزرگسالي استعفا ميدهم.
    اگر ميخواهيد بيشتر از اين با من بحث كنيد، بايد بتوانيد مرا بگيريد، چون ...!

  9. این کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #788
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    نقل است روزي شيخ نيشابوري سوار بر الاغ خويش به همراه مريدانش ميرفت.در ميانه راه ناگهان شيخ نعره اي زد و به شدت گريست و گريبان چاك كرد و از جمعيت جدا شد.
    بعد از مدتي مريدان وي را در گوشه اي پريشان يافتند.علت را از وي جويا شدند.
    شيخ گفت:
    آن هنگام ناگهان در ذهنم خطور كرد كه من با اين همه مريد و طرفدار و پيرو چه مقام والايي دارم و از چه هيبت و عظمتي برخوردارم و خدا نيز از من راضي و خشنود است.
    ناگهان از خر من بادي خارج شد و رشته افكارم را پاره كرد و مرا متوجه توهمات و خيالات خويش نمود و چنان شد كه ديديد.
    در عجبم خري بتواند چنين تنبيهي بر دل وارد كند و من عبرت نگيرم.

  11. #789
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    ‎‎شخصي را به جهنم مي بردند . در راه بر مي گشت و به عقب خيره مي شد . ناگهان خدا فرمود : او را به بهشت ببريد . فرشتگان پرسيدند چرا ؟ پروردگار فرمود : او چند بار به عقب نگاه کرد ... او اميد به بخشش داشت.

  12. #790
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض هدیه تولد

    لبخند زد و تموم خستگی هاشو تکوند پشتدر،دستشو فرو کرد توی جيبشو گذاشت انگشتاش گرمای کليد صميمی خونه رو برای چندلحظه حس کننحتی با چشای بسته هم می تونست کليد خونه رو از بين يه عالمه کليدپيدا کنه.در رو باز کرد و عطر خونه رو با تموم وجود نفس کشيد.سلام , مناومدمچند لحظه تامل کرداون صدای مهربون و گرم مثل هميشه , مثل هرروزجوابشو ندادنگران شد.
    امکان نداشت که اون از در خونه بره تو و سلام کنه وصدای مهربون عشقش با يه موسيقی شاد به استقبالش نياد.ياسمن .. خونه ای ؟زن پشت ميز نشسته بودچشاش سرخ بودچيزی شده ؟ ياسمن ... اتفاقیافتادهدل توی دل مرد نبود , حس می کرد اگه همين الان کسی جوابشو نده دلش ازسينه می زنه بيرونکيفشو انداخت روی زمينبا توام ؟ چيزی شده ؟زننگاهش کرد , با چشايی که توش هزاران سئوال بود.چشايی که خبر از شکستن يه چيزیمی داد , يه چيزی شبيه يه دل .چطور تونستی مسعود ؟ چطور تونستی با من اين کاروبکنی ؟نمی فهميد .. اصلا نمی فهميد چه چيزی ممکنه اتفاق افتاده باشهگيجشده بود. من ؟ مگه من چيکار کردم ياسی؟ من نمی فهمم. زن صورتشو بين دستاشپنهون کردآره ... نمی فهمی .. نمی فهمی که ... نگاه مرد روی جعبه بزرگپستی روی ميز ثابت موندرفت جلوروی کارت سفيدی که روی جعبه بود با خط مشکیدرشت نوشته شده بود:
    " برای عزيز ترين کسی که دوسش دارم برای عشق هميشگيم , مسعود عزيزم" جعبه رو سريع برگردوندقسمت فرستنده رو نگاه کردنوشتهشده بود : همون کسی که دلتو دزديدهگيج شده بودياسمن اين چيه ؟زن نگاهش کرد :از من می پرسی ؟ از من ؟ فکر می کردم من بايداين سوالوازت بپرسم ... فکرشم نمی کردم .. گريه نذاشت بقيه حرفشو بزنهزن بلند شد ودويد به سمت اتاقشمرد دنبالش رفتزن در اتاق رو قفل کرددر رو بازکن ياسی .. مطمئنم که اشتباهی پيش اومده ... تو حق نداری راجع به من اينطوری فکرکنی .. من خودمم گيج شدم .. ياسی ... صدای گريه ای که از توی اتاق می اومدآتيشش می زدخواهش می کنم در رو باز کن ... ولی در باز نشددستگيرهدر رو ول کرد وبرگشت طرف ميزحتی تصورشم نمی کرد که يه روزی يه بسته از راهبرسه و زندگی عاشقانه اون و ياسمن را اونطور خراب کنهبه ذهنش فشار آورد کهحداقل يه نفر بياد توی ذهنش که امکان فرستادن اون جعبه از طرف اون ممکن باشهولی واقعا هيچکس نبودهيچکس به جز ياسمن توی زندگيش نبوداجازه ندادهبود کسی وارد زندگی و حريم شخصيش بشهعشق اون حقيقتا فقط ياسمن بودجعبهروبرداشتسنگين بودرفت لب پنجره و خواست پرتش کنه بيرونولی يه حسکنجکاوی مرموز نذاشت اين کارو بکنهبرگشت طرف ميزدلش می خواست بفهمه اينکارو کی می تونه کرده باشهشايد واقعا اشتباه شدهکاغذ روی جعبه رو باز کرديه جعبه قرمز رنگ زير کاغذ بود که يه روبان درشت سبز دور ش بسته شده بود. زير روبان يه کارت بود که روی اون نوشته شده بود : "دوستت دارم عشق من " کارت رو سريع برداشت و با يه حالت عصبی توی جيبش قايم کردروبان رو باز کرددر جعبه رو
    برداشتتوی جعبه يه جعبه کوچيکتر سبز با يه روبان قرمز رنگ بودزير روبان قرمز يه کارت سفيد بود که روی اون نوشته بود : "راستشو بگو , چقدردوستم داری ؟ " زير لب گفت : ديوونه ... کارت رو برداشت و نگرون از اينکهمبادا ياسمن يهو از راه برسه و اونو ببينه گذاشت توی جيبش بغل همون کارت قبلیجعبه سبز رو برداشت و رمان قرمز رو باز کرددر جعبه رو برداشتاين بارنفس حبس شده توی سينه شو با عصبانيت داد بيرونيعنی چی ؟توی جعبه سبز يهجعبه بنفش بود با يه روبان زردزير روبان زرد يه کارت سفيد بود که روی اوننوشته شده بود " مواظب دل من باش , شکستنيه ها " دستشو محکم به صورتش کشيدنمی تونست به هيچ چيز فکر کنهاون کارت رو هم برداشت و انداخت توی جيبش .روبان زرد رو باز کرد و به اميد اينکه اين بار ديگه جعبه ای توی کار نباشه درجعبه رو باز کردوای ي ي ي ي...کلافه شده بوددر عين حال ته دلش حس میکرد داره از اين کار خوشش ميادتوی اون جعبه , يه جعبه کوچيکتر زرد بود , با يهنوار بنفشزيرروبان بنفش يه کارت سفيد بود که روی اون نوشته شده بود "بخندديگه , می دونی که عاشق خنديدنتم " ناخود آگاه يه لبخند کوچيک صورت گرفته شوباز کردنمی دونست بايد چه واکنشی از خودش نشون بدهحس می کرد خلع سلاح شدهکارت رو برداشت و دوباره گذاشت توی جيبشروبان رو باز کرد و در جعبه روبرداشتبازم يه جعبه ديگهيه جعبه آبی با يه روبان صورتیو يه کارتسفيد ديگه که روی اون نوشته شده بود" آره ... تو عشق منی " کارت رو برداشتنشست روی صندلیبه در بسته اتاق نگاه کردبه اون فکر کرد که چقدر دلششکستهدوباره صورتش پر از چين و چروک شد و دلش گرفتتوی دلش گفت بهش ثابتمی کنم که اشتباه می کنهروبان صورتی رو باز کرددر جعبه رو برداشتوبازم يه جعبه ديگهيه جعبه صورتی با يه روبان قهوه ایو بازم يه کارت سفيدديگهو بازم يه نوشته "منم نگم دلم ميگه تالاپ تولوپ ( ينی دوست دارم)" ديگه داشت به خودش شک می کردنکنه ... نکنه کس ديگه ای هم تویزندگيش بودهو فراموشش کرده ؟قلبش تند تند می زدکارت رو برداشتروبان قهوه ای روبا عجله باز کرددر جعبه رو برداشتخدای منننننننننن ... ديگه واقعاحس می کرد کم آوردهيه جعبه ديگه!! يه جعبه نقره ای کوچيک با يه روبانطلايیو يه کارت کوچيک سفيدروی کارت نوشته شده بود "آره .. مال خودته .. مثه من... که مال خودتم " کارت رو برداشت و چند لحظه بهش نگاه کردخط ايننوشته با بقيه کارتا فرق می کردخط به نظرش آشنا اومدکارتو گذاشت روی ميزروبان طلايی رو با دقت باز کردجعيه نقره ای رنگ خيلی ظريف بوددرشوآروم باز کردديگه جعبه ای در کار نبوديه ساعت خيلی شيک با بند طلايی رنگتوی جعبه خود نمايی می کردو يه کارت آبی رنگ که روی اون نوشته شده بود:"هر وقت بهش نگاه کردی يادت باشه تيک ينی دوستت .. تاک ينی دارم ... روزی هشت بار میبوسمت ساعت دوازده , ساعت سه و ربع , ساعت شش , ساعت يه ربع به نه .. چه پيشم باشی , چه نباشی ... بند ساعت اگه دستای من باشه .. خب معلومه که مچ دستت مثه کمرت هميشهاسير دستامهنمی ذارم فرار کنی مهربونم , هميشه بهش نگاه کن , که يادت باشههميشه بهت نگاه می کنم , زودتر بيا خونه .. چون هميشه منتظرتم ... تولدت مبارکعزيزم ... ياسمن تو "
    توی چشاش اشک جمع شده بودنمی تونست سرشو بلند کنهاحساس آدمی رو داشت که از بين يه کوه يخ يهو بندازنش توی يه استخر آب ولرمنمی دونست داد بزنه يا بخندهيا شايد بهتر بود گريه کنهسرشو بلند کردکه .. ياسمن جلوش واستاده بود .. توی دستش يه شاخه گل سرخ .. توی چشاش ( کههنوز سرخ بود ) يه دنيا عشقگونه هاش گل انداخته بود آروم گفت : مسعود ... معذرت می خوام ... نمی خواستم اذيت بشی ... تولدت مبارکشاخه گل و گرفت.مسعودنمی دونست چی بگههم دلش می خواست بغلش کنه , هم دعواش کنه , هم واسش بميره , هم داد بزنه دوستت دارمتو منو کشتی .. ولی ... فقط توبلدی چطور منو بکشی و دوباره زنده کنیته دلش آتيش روشن شده بوددوستتدارممنم دوست دارمولی خيلی شيطونی .. خيلی ... گفتم که معذرتمی خوام .. اينجا رو ببينياسمن با چشای درشت و پر از خنده به دور وبر مرد نگاهکرد .دور و برش پر شده بود از جعبه های رنگارنگهردوشون با هم زدن زير خنده.
    مرد دستشو برد توی جيبش و انگشتاشو کشيد به هفتتا کارتی که توی جيبش بودکليد خونه بين هفت تا کارت قايم شده بود.
    Last edited by دل تنگم; 24-04-2008 at 15:33.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •