تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 78 از 212 اولاول ... 286874757677787980818288128178 ... آخرآخر
نمايش نتايج 771 به 780 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #771
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض انتخاب

    زیبا ماشین را روشن کرد و حرکت کردند
    _ سمیرا بالاخره تصمیمت چیه؟ وحید یا ناصر؟
    سمیرا نگاهی به زیبا کردو با لبخند گفت: فکر کنم تو هم بدونی به ناصر علاقه مندم. (ناصر را درجشن عروسی یکی از دوستانش دیده بود، یک هفته بعد با درخواست ازدواج او مواجه شد)حرف های شیرین ناصر را به خاطر آورد؛ سمیرا من خیلی دوستت دارم. قول می دم خوشبختت کنم و همیشه کنارت باشم. بدون تو زندگی من معنا نداره. من میخوام با هم مثل دو تا مرغ عشق پرواز کنیم و خوشبخت زندگی کنیم.
    لبخندی به لب آورد . برای لحظه ای یاد وحید افتاد. با او کاملاًََََ اتفاقی در بازار آشنا شده بود، کمی بعد متوجه دوستی وحید و پسر عمویش شد همین دوستی زمینه ساز دیدارهای بعدی آنها و علاقه مندیه وحید به سمیرا شد.
    _سمیرا خانوم من بهتون علاقه دارم و دلم میخواد خوشبختی رو درکنار شما تجربه کنم البته با اجازتون. من از مال دنیا چیزی ندارم اما مطمئنم که با داشتن یه همسر خوب و دلسوز میتونم وسایل آرامش زندگی مشترکمون رو فراهم کنم و امیدوارم شما درخواست ازدواج منو قبول کنید.
    برای سمیرا پول و ثروت خیلی مهم نبود اما فکر میکرد حرف های ناصر بیشتر به دلش نشسته است. سمیرا هم چنان در فکر بود که صدای وحشتناکی بلند شد و بعد از آن ، خون و فریاد و . . . . خدایااااااا

    *****************
    _سمیرا جون عزیزم سه ماه از اون تصادف میگذره. تو باید خدا رو شکر کنی که زنده هستی
    سمیرا غمگین مادرش را نگریست: بله مادر یک زنده ی فلج!
    مادر اشکش را پاک کرد و گفت: دخترم تو نباید نا امید باشی، زندگی متوقف نشده.صدای زنگ تلفن مادر را به سمت اتاق پذیرایی کشاند. سمیرا چشمانش را بست. در آن تصادف وحشتناک زیبا فوت کرد و سمیرا از دو پا فلج شد.
    سه ماهه گذشته برای سمیرا به انتظار دیدن ناصر سپری شده بود، اما دیروز شنیدن خبر نامزدی قریب الوقوع ناصر، سمیرا را بیشتر اندوهگین وافسرده کرده بود. از دست دادن پاهایش یک طرف و بی معرفتیه ناصر از طرف دیگه قلبش را می فشرد، اما در دلش به او حق می داد که نخواهد با همسری فلج زندگی کند. در فکر بود که مادر با لبخندی شیرین کنارش نشست
    _سمیرا عزیزم شب مهمون داریم
    _کیه مادر؟
    مادر دستان سمیرا را گرفت و گفت: وحید و خانوادش برای خواستگاری میان
    سمیرا بهت زده مادر را نگریست

    *******************
    _سمیرا خانوم من منتظرم.
    سمیرا آرام گفت: اما وضع پاهای من... و نتوانست حرفش را کامل کند. وحید گفت: خودتون برای من مهمید. سمیرا با اندوه گفت: اما داشتن یه همسر فلج گرمی و نشاط زندگیه شما رو کم می کنه من حاضر نیستم باعث ناراحتیتون باشم. وحید شمرده و محجوب گفت: قبلا بهتون گفتم من می خوام خوشبختی رو با شما تجربه کنم برای من خودتون مهمید و نجابتتون برام اهمیت داره می خوام تو مسیر زندگی همراهم باشید و کمکم کنید. حاضرید گرما و نشاط زندگیه من باشید؟ و با نگرانی به سمیرا نگریست. سمیرا اشکش را پاک کرد در دلش شوری بود که میدانست معنای عشق می دهد، رو به وحید لبخند زد و آرام و متین گفت: بله

  2. #772
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    شبي که تنهايش گذاشتند

    خوان رولفو


    فليثيانو روئلاس(1)‌‌ از کساني که جلوتر‌از او بودند، پرسيد : "چرا اينقدر يواش مي‌رويد؟ اين‌طوري خوابمان مي‌گيرد. مگر نبايد زود آن‌جا برسيد؟"
    گفتند: "فردا کلة سحر مي‌رسيم آن‌جا."
    اين آخرين حرفي بود که از دها‌ن آن‌ها شنيد. آخرين حرف آن‌ها. اما اين را فقط بعد، روز بعد، به‌ياد آورد. سه تن از آنان جلو مي‌رفتند، چشم دوخته بر زمين، هم‌چنان‌که مي‌کوشيدند تا از خرده روشنايي شبانه بهره گيرند.
    اين را هم گفتند، کمي زودتر، يا شايد شب پيش، که: "چه به‌تر که تاريکست. اين‌طوري ما را نمي‌بينند." يادش نمي‌آمد کي گفتند. زمين زير پا‌يش فکرش را پريشا‌ن مي‌کرد.
    حالا که بالا مي‌رفت، دوباره زمين را مي‌ديد. احساس کرد که به‌سوي او مي‌آيد، محاصره‌اش مي‌کند، مي‌کوشد خسته‌ترين جاي تنش را بيابد و بالاي آن قرار گيرد، روي پشتش همان‌جا که تفنگ‌ها‌يش را آويخته است.
    آن‌جا که زمين هموار بود، تند گام بر مي‌داشت. به سر بالايي که رسيدند، عقب ماند، سرش پايين افتاد، آهسته‌تر و آهسته‌تر، هم‌چنان‌که گام‌هايش کوتا‌ه‌تر مي‌شد. ديگران از او جلو افتادند، حالا ديگر خيلي از او جلوتر بودند. با سري منگ از خواب که تکا‌ن تکا‌ن مي‌خورد، در پي‌شان مي‌رفت.
    کم کم خيلي عقب مي‌افتاد. جاده پيش رويش، کم و بيش هم‌سطح چشم‌ها‌يش بود و سنگيني تفنگ‌ها، و خواب که در انحناي پشتش بر او غلبه مي‌کرد.
    مي‌شنيد که صداي گام‌ها فرو مي‌ميرد- آن تق تق خالي پاشنه‌ها که خدا مي‌داند چه شب‌هاي درازي به آن گوش داده بود. فکر کرد: "از لاماگدالنا(2) تا اين‌جا، شب اول، بعد ازاين‌جا تا آن‌جا، شب دوم؛ و اين‌هم شب سوم، شب‌هاي زيادي نيست. فقط اگر روز خوابيده بوديم. اما آن‌ها راضي نمي‌شدند. گفتند: "ممکنست توي خواب گيرمان بيندازند. ديگر از اين بدتر نمي‌شود بلايي سرمان بيايد."
    " بدتر براي کي؟ "
    حالا داشت در خواب حرف مي‌زد: "به آن‌ها گفتم صبر کنيد: بيا‌ييد امروز را استراحت کنيم. فردا قبراق‌تر راه مي‌افتيم. اگر لازم شد بدويم، قوت بيشتري داريم. شايد مجبور بشويم بدويم."
    با چشم‌ها‌ي بسته ايستا‌د. گفت: "ديگر طاقت آدم طاق مي‌شود. عجله کردن چه فايده‌ا‌ي دارد؟ فقط يک‌روز بعد ازاين‌همه روز که از دست داديم، به‌زحمتش نمي‌ارزد." سپس بي‌درنگ فرياد کشيد: "حالا کجاييد؟"
    و بعد با خود‌ش: "خب، پس برو، يالله برو!"
    به تنة درختي تکيه داد. زمين سرد بود و عرقش سرد شد. اين بايد همان کوهستاني مي‌بود که حرفش را با او زده بودند. آن پا‌يين زمين گرم؛ و اين بالا، اين سرما‌يي که تا زير بالا پوشش مي‌خزيد. " انگا‌ر پيراهنم را کنده بودند و دست‌هاي يخي‌شان را روي پوستم مي‌کشا‌ندند."
    ميان خزه‌ها فرو رفت. دست‌ها‌يش را از هم باز کرد، گويي مي‌خواست شب را اندازه بگيرد. هوايي را که بوي سقز مي‌داد، فرو داد. بعد روي گياه کوچا‌ل(3)، در حا‌لي‌که احساس مي‌کرد بدنش از سرما خشک و چغر شده است، به‌خوا‌ب رفت.
    سرما‌ي سپيده‌دم از خواب بيدارش کرد � خيسي شبنم.
    چشم‌ها‌يش را باز کرد. ستاره‌ها‌ي شفاف رادر آسماني روشن بالاي شاخه‌هاي تيره ديد. فکر کرد: "دارد تاريک مي‌شود." و دوباره خوابش برد.
    وقتي صداي فرياد و تق‌تق تند سم‌ها را بر سنگ‌فرش خشک جاده شنيد، از خواب بيدار شد. نور زردي حاشية افق را روشن مي‌کرد.
    قاطر سواران از کنارش گذشتند، نگاهش کردند. سلامش گفتند: "صبح بخير!" اما او پاسخي نداد.
    به‌خاطر آورد که چه با‌يد مي‌کرد. حالا روز بود و او مي‌بايستي براي پرهيز از گشتي‌ها، شبا‌نه از کوه مي‌گذشت. بي خطرترين راه همين بود. آن‌ها چنين گفته بودند.
    تفتگ‌ها‌يش را برداشت و بر شانه‌اش انداخت. از جاده بيرون رفت و به کوه زد و به‌سوي جايي که خورشيد برمي‌آمد، روانه شد. از پستي و بلندي‌ها پايين و بالا رفت و رشتة په‌ها را پشت سرگذاشت.
    گويي صداي قاطرسواران را مي‌شنيد که مي‌گفتند: "آن‌جا ديديمش. اين شکلي‌است و يک عالم اسلحه با خودش دارد."
    تفنگ‌ها را دور ريخت. بعد خود را از شر فانسقه‌ها رها کرد. احساس کرد خيلي سبک شده است و پا به‌د‌و گذاشت، گويي مي‌خواست پايين تپه قاطرسواران را به باد کتک بگيرد.
    بايد "بالا رفت، به جلگه رسيد و بعد پايين رفت." او هم همين کار را کرد. هر چه خدا بخواهد همان مي‌شود. همان کاري را مي‌کرد که آن‌ها گفته بودند بکند، اما نه در همان ساعاتي که گفته بودند.
    به لبة دره‌هاي عميق رسيد. د‌شت خاکستري بزرگ را از دور ديد.
    فکر کرد: "بايد آن‌جا باشند. حالا باخيا‌ل راحت در آفتاب لميده‌اند." در شيب دره غلتيد، بعد دويد، بعد دوباره غلتيد.
    گفت: "هر چه خدا بخواهد همان مي‌شود." و باز تند و تندتر به پا‌يين غلتيد.
    هم‌چنان صداي قاطر‌سواران را که به او گفتند: "صبح بخير!" مي‌شنيد. احساس مي‌کرد که چشم‌ها‌يشان فريب‌کار بوده است. به اولين گشتي که برسند خواهند گفت: "ما او را فلان جا ديديم. طولي نمي‌کشد که به اين‌جا مي‌رسد."
    نا‌گهان بي‌حرکت و خاموش بر جا ايستاد.
    گفت: "يا مسيح!"و نزد‌يک بود داد بزند: "زنده باد مسيح، خداوند گار ما!" اما جلو خود را گرفت. تپا‌نچه‌اش را از غلاف بيرون کشيد و درپيراهنش فرو برد تا آن‌را نزديک گوشت خود حس کند. اين کار به او قوت قلب مي داد. با گام‌هاي بي‌صدا به خانه‌هاي آگوآ- ثارکا(4) نزديک شد و به جنب و جوش پر سر و صداي سربازان که خود را کنار کپة آتش‌هاي بزرگ گرم مي‌کردند، نگريست.
    به نردة اصطبل رسيد و توانست آن‌ها را بهتر ببيند و چهره‌هاشان را تشخيص دهد: عموها‌يش تا‌نيس(5) و ليبرا‌ذو(6) بودند. در همان حا‌ل که سربازان دور و بر آ‌تش مي‌پلکيدند، آن‌ها تاب مي‌خوردند، آويخته از کهوري در ميا‌نة اردوگا‌ه. گويي ديگر از دودي که از کپة آتش‌ها بر مي‌خاست و چشم‌هاي بي حا‌لت‌شا‌ن را تيره و تار و چهره‌هاشا‌ن را سيا‌ه مي‌کرد، ناراحت نمي‌شدند.
    کوشيد تا ديگر نگاه‌شا‌ن نکند. خود را از نرده بالا کشيد و گوشه‌اي مچاله شد تا تنش دمي بياسايد، گرچه احساس مي‌کرد کرمي در معده‌اش مي‌لولد.
    از با‌لاي سرش شنيد که کسي مي‌گويد: "چرا پا‌يين‌شا‌ن نمي‌کشيم، منتظر چه هستيم؟"
    " منتظرآن يکي هستيم. مي‌گويند که سه تا بوده‌اند، پس بايد سه تا بشوند. مي‌گويند که سومي يک پسر بچه ست، اما هر چه باشد، همان بوده که براي ستوان پارا(7) کمين کرده و افرادش را سر به نيست کرد. او هم حتماً مثل اين‌ها که بزرگ‌تر و با تجربه‌تر بودند، از همين راه مي‌آيد. مافوقم مي‌گويد اگر اين بابا امروز فردا پيدايش نشود، اولين کسي را که گذرش اين طرف‌ها بيفتد، به درک مي‌فرستيم تا دستور را تمام و کمال اجرا کرده باشيم."
    "بهتر نيست برويم د‌نبا‌لش بگرديم؟ اين‌طوري حوصله‌مان سر نمي‌رود."
    "لازم نيست. مجبورست از اين راه بيايد. همه‌شان به‌طرف سيرا‌ کومانخا(8) روانه شده‌اند تا به نيروهاي کاتورث(9) بپيوندند. اين‌ها آخري‌هاشان هستند. فکر خوبيست که آدم بگذارد آن‌ها رد شوند تا بتوانند با رفقاي ما توي کوه‌ها بجنگند."
    "فکر خوبيست. اگر اين‌طور بشود، شايد ما را هم آن‌جا بفرستند."
    فليثيا‌نوروئلاس آن‌قدر صبر کرد تا پروانه‌هايي که در دلش احساس مي‌کرد، آرام گرفتند. بعد گويي مي‌خواهد در آب شيرجه برود، هوا را بلعيد؛ و خود را روي زمين پهن کرد؛ و هم‌چنا‌ن‌که با د‌ست تنش را پيش مي‌کشاند، خزان خزان دور شد.
    وقتي به لبة آب‌راهه رسيد، سرش را بلند کرد و بعد پا به دو گذاشت و راهش را از ميا‌ن علف‌هاي بلند باز کرد. تا زماني که احساس کرد آب‌راهه با د‌شت يکي شده است. به پشت سرش نگاه نکرد و دست از دويدن بر نداشت. بعد ايستاد. لرزان و نفس زنان، نفس عميق کشيد.


    برگرفته از کتاب دشت مشوش

  3. #773
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    آخر دنيا


    تنهايي را زماني خوب احساس مي كني كه همه ي زندگي بر ضد تو باشد ؛ تمام هرچه خارج
    از تو مي جنبد . آدميان دور و برت را مسخ شده مي بيني ! حقيقت پيرامونت را فقط خودت
    مي فهمي! سالها بود مردم وقتي به گورستان مي آمدند، پيرمردي را مي ديدند كه در زير كپري در ميان قبرها رفت و آمد مي كرد.
    نمي توانست حوادثي را كه جريان سيال زندگي برايش به وجود آورده بود بفهمد. اگر ذره اي از اين بازي را بلد بود ، شايد دلتنگ نمي شد. افكارش پاره پاره و بي مفهوم شده بود. اشباحي كه درونش را مي خوردند باعث مي گشت تا احساس خفگي كند. تمام اتفاقاتي كه خارج ازاو مي گذشت ، مستقيم بر او اثر مي گذاشت . حالا نوبتش رسيده بود تا ازدنياي دور و برش انتقام بگيرد اما نمي دانست چگونه بايد اين كاررا بكند. گويي روحش را كشيده و حالا ول كرده ا ند.
    وارد پزشك قانوني شد. نگهبان از پشت اتاقك شيشه اي صدايش كرد: « آقا،آقا، شما ؟»
    چرخيد برپاشنه اي كه تمام بي كسي را بر روي آن داشت. شبح دو پايي را ديد كه به او اشاره مي كند . چيزي نتوانست بگويد. نگهبان داخل قفس، دوباره با حركت عضلات صورت و دستهايش اشاره كرد: «آقا كجا، كاري دارين، كاري دارين پدر جان ؟»
    فراموش كرد براي چه آن جاست . سعي كرد افكارش را كنارهم جمع كند:
    « راستي راستي ، مرده ؟ گمون نكنم، نه ، زنده س . خدا كنه من مرده باشم !»
    هرچه بيشتربه مغزش فشارمي آورد تهي تر مي شد:
    « اما شهرزاد من ، چند روزي بيشترنيست كه به دنيا آمده بود. زندگي اش تازه بود. پس، پس اواين جا چه مي كند؟ چرا او را به اين جا آوردن؟!»
    خالي بودن مغزش از آنچه بر او غلطيده و رفته بود، باعث شد تا احساس آرامش كند. نگهبان ازاتاقك خود بيرون آمده بود. بازوي ياشار را تكان داد، گفت:
    « حاج آقا، طوري شده، كسي اينجا دارين؟ پس همراهت ، همراهتون كجاس؟»
    به بيرون نگاه كرد شايد يكي ديگر را بيابد كه به پيرمرد شباهتي داشته باشد ! دل ياشار، با صدايي يكنواخت ضرب آهنگي مثل صداي قلب درخت كهنسالي كه آخرين برش اره اي آن را از ريشه جدا مي كند، در سينه اش مي تپيد . شايد در سينه اش اصلن دلي نبود . بالاخره خودش را جمع و جوركرد و گفت:
    « آمدم پي دخترم . دخترم اينجاس. گفتن بيام اينجا دنبالش. البته بوي او را مي فهمم! اين بو مال دخترمه .»
    انگشت سبابه اش را به نوك دماغش زد و دوباره بو كشيد. بو كه مي كشيد چشمانش بسته بود. نگهبان سعي كرد تا ازچشمان او، راهي به درونش بيابد، نتوانست. براي همدردي دستي بر
    شانه ي او زد. پيرمرد روحش درد مي كرد از بس كه به روزگار كوبيده بود ! شايد اين دردها باعث مي شد تا دوست داشتني شود. معصوميتي در او پديد آمده بود كه ديگران را به سوي خود
    مي كشيد. پيكرش سست بود اما بوي پخته گي خاك را مي داد. دوست داشتني شده بود. نگهبان گفت: « ببخشيد پدرجان خدا صبرت بده . همين يك دختر را داشتي؟»
    ياشار، نفهميد. نگاه كرد . نگهبان به ته راهرو اشاره كرد : « برو آنجا، دفتر اونجاس.»
    به ته راهرو حركت كرد.
    بوي نمناكي را كه با كافور قاطي شده بود استشمام كرد. لرزيد. درونش سرد شد و يخ زد . چشمهايش را باريك كرد و نوشته ي روي پلاك در را خواند. دستگيره را چرخاند، وارد شد.
    مرد جواني با لباس سفيد از آن طرف ميزي كه در وسط اتاق قرار داشت سرش را بالا آورد:
    « بفرمائيد پدرجان ؟ »
    ياشار، قلبش فشرده شد. دوباره فراموش كرد براي چه آمده . لحظه اي خشكش زد و ماند بدون آنكه چيزي بگويد. مردي كه دستكش سفيدي را به دستش كرده بود گفت:
    «آقاي دكتر، فكر كنم از فك و فاميل همون دختره س.»
    دكتر از پشت ميزش بلند شد. به طرف ياشارآمد. گفت: « كسي همراه شما نيس؟»
    « نه ، كسي را ندارم. ما را رها كرده اند. به هركس رو انداختم نيامد. گفتند خطرناك است. دخترت آبروي ما را هم برده ... ترسيدند بيايند. از زندگيشون ترسيدند. شايد حق داشتند،
    نمي دونم!»
    مردي كه دستكش داشت سرش را تكان داد و گفت:
    « البته كه حق دارن . خب مواظب خانواده ات نباشي همين مي شه. بچه داشتن، اونم دختر، البته كه مواظبت مي خواد.»
    دكتر با سر به او اشاره كرد. مرد ساكت شد. صندلي جلوي خود را نشان داد :
    « پدرجان بيا، بيا اينجا بشين . بايد چند تا امضاء بكني. »
    ياشار بر لبه ي صندلي چوبي نشست . كف دست ها را روي زانوهايش تكيه داد و به دكتر كه به طرف فايل چوبي و تر و تميزگوشه ي اتاق مي رفت خيره شد . فايل را كشيد و پي چيزي
    گشت . پوشه اي به رنگ قرمز بيرون آورد و آن را باز كرد. داشت برگه هاي داخل آن را مي خواند كه به طرف ياشار آمد. پشت ميز و رو به روي او نشست . ياشارعينكش را برانداز كرد. قلبش لرزيد. كفتري را تا به حال در مشت هايت گرفته اي ؟ اين بار قلب او مانند دلِ كفترِ ميان مشت هايت بود. دكتر گفت : « ظاهراً دانشجوي حقوق بوده ، چي شد كه كشتنش؟»
    شانه هايش را به سختي بالا داد :
    « باش زياد حرف زدم . اون ديگه بزرگ شده بود و حرفاي مرا نمي فهميد . به حرفاي من
    مي خنديد آقا . گفتن خرابكاره . گفتن خلافكاره . گفتن، رضا را اون كشته ! نامزدش بود آقا . عاشقش بود آقا . خيلي سعي كردم راضيش كنم اما خب شهرزادم اونو دوست نداشت . نمي دونم آقا نمي دونم ! اما اون قرار بود به مردم خدمت كنه. اون نمرده ، مگه نه ؟ »
    ديده اي ، گاهي اوقات دوست داري يك چيزي را باور كني؟ خودت مي داني كه حقيقت ندارد اما دوست داري كه باورش كني! دكترسرش را تكان داد. نفس عميقي كشيد. مي دانست كه پيرمرد سالم است. پريشان است اما سالم است . دو برگ از ميان پوشه بيرون كشيد. دستهاي ياشار را به آرامي ميان دستهايش گرفت و فشرد . ياشار احساس كرد يكي اورا در بغل گرفته و صميمانه مي فشارد. پس از مدتها، اين اولين باري بود كه چنين حسي دوباره به سراغش آمده بود. دوست داشت هميشه دستهايش در ميان پنجه هاي دكتر جوان باقي بماند. بالاخره دستهاي ياشار رها شد. پايين برگه ها را نشان داد : « اينجا را امضاء كنين.»
    ياشارسرش را به طرف جايي كه نشانش داده بود نزديك كرد. خط سياهي روي كاغذ كشيد. مردي كه دستكش دستش بود گفت :
    « آقاي دكتر، من برم آماده اش كنم تا شما كارتون تموم بشه . »
    ياشار وقتي پاي آخرين برگه را خط كشيد، رنگش مثل گچ سفيد شده بود. دوباره به چيزي فكر نكرد. صداي حركت چرخ هايي كه لاشه ي سبكي را حمل مي كرد از سالن گذشت و بر سر ياشار خراب شد. نفهميد چطور از روي صندلي بلند شده بود . ملافه را كنار زد . دستش را بر گونه هاي او كشيد:
    « چقدر سرد شده اي دختر! چقدر به ت گفتم خودتو خوب بپوشون سرما نخوري !»
    مردي كه كشوي سردخانه را كشيده بود، دوباره آن را به جلو سر داد و كيپ كرد .
    « تا نيم ساعت ديگه مي فرستيمش واسه شستشو . مي توني بري و دم غسالخونه منتظرش
    وايسي .»
    شهرزاد را مي شستند. انگار پنج خال سياه در سينه ي او، و دو سوراخ در استخوان زير گلويش ديده مي شد. لحظه اي بيشترطول نكشيد كه مرده شورها، در نُه ملا فه ي سفيد بسته بنديش كردند. ياشار به او ذل زده بود ؟ احساس كرد اولين باري ست كه اورا مي بيند. زيرلب زمزمه كرد:
    « چقدر قشنگ شده اي، شهرزاد!»
    بي اختياربه ياد زنش افتاد. نفس بلندي كشيد :
    « ترگل ، چقدر خوبه كه زنده نيستي . »

  4. #774
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    به خودم می گویم باید یاد او را در دلتان زنده نگه دارم. حتما از خودتان می پرسید از چه کسی حرف می زنم. جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید. انتهای این متن مرا به کجا می برد؟ آیا او می داند؟ آیا سطرها جواب را در خود دارند؟ یادم هست برف می بارید. دانه های برف روی صورتم می ریخت و سپیدی موهایش را به یادم می آورد. حالا دیگر او نیست اما در این متن با من حرف می زند. ما بچه ها پاهایمان را زیر کرسی قایم کرده ایم تا سرما را حس نکنیم و نگاه گرم او و قصه هایی که برایمان می گوید بیشتر گرممان کند. مادرم به مادرش نگاه می کند و ما به دستهای چروکیده او. راستی او وقتی جوان بود چه کار می کرد؟ جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید

    انگار که برف هایی که آن روز روی صورتم می ریخت حالا این کاغذ را پوشانده و شما که جواب ها را در چند سطر بعدی پیدا می کنید به کاغذ برفی من عادت کرده اید. حالا فرش تبریز زینت خانه های ایرانی ست و گاه آن را برای دوستان خارجی به عنوان سوغاتی می برند. دستهایش را به سرعت به زیر تار و پودهای آن می برد نیمه تمام رو به رویش است و او به تمام کردنش فکر می کند. یک نفر آمد. دو نفر شدند. سومی هم پیدایش شد. حالا ازدحام زیادی در خیابان هست. چشم های کنجکاو به آن پسر بچه خیره شده و مغزهایی که هزار سئوال بی جواب را در خود می چرخاند. نگاهم به صورتش خیره می ماند. معلوم است که خیلی در زندگی زجر کشیده. میمون زنجیرش را می کشد اما فایده ندارد و مرد با خشونت او را به سمت خودش می کشد. قرار است پشتک و وارو زدن میمون را با پرتاب کردن توپ ها در هوا و چرخاندن آنها با دو دست به حاضران نشان دهد. میمون کارش را شروع می کند و پشتک وارو می زند. چند بار که تکرار می کند خسته می شود و می رود یک گوشه و به حاضرین کنجکاوانه نگاه می کند. مرد پسر را صدا می کند. اما پسر حرفی نمی زند. از خودتان می پرسید چرا؟ جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید

    کارش را شروع می کند. توپ ها را در هوا می اندازد و به سرعت آنها را با دو دستش می گیرد و دوباره می چرخاند. هوا خیلی گرم است و دانه های عرق بر پیشانی اش نشسته اما با بی تفاوتی ادامه می دهد. من که تحمل گرما را ندارم شیشه آبی از کوله پشتی ام درمی آورم آن را باز می کنم و آب را با حرص به صورتم می ریزم. قدری خنک می شوم. با حرکت دست با پسر که کارش تمام شده و نگاهم می کند حرف می زنم. او مثل من است و این ما را یکی می کند. منظورم را می فهمد و سرش را به علامت منفی تکان می دهد. در شیشه آب را می بندم و آن را در کوله ام می گذارم. کار آنها تمام شده و پسر کلاهش را جلوی مردم می گیرد و پول جمع می کند. قرار است آقای زمستان با خانم بهار ازدواج کند. هنوز پاییز است ونمی دانم چند نفر را برای جشن ازدواجشان دعوت کرده اند. جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید

    به نقشه جهان نگاه می کنم. گربه ما عجب خوب جایی ایستاده بقیه کشورها حسادتش را می کنند. چهار اقلیم آب و هوایی خودش نعمت بزرگی ست. کلمات را جمع کرده ایم تاریخ را تا کرده ایم و حالا کاغذ پاره های گذشته را نگاه می کنیم. روح بزرگان ما را ملامت می کند. نصف جمعیت زمین منتظر شروع شدن مراسم اند. از شادی ضربان قلبم مرا صدا می کند. قلبم می گوید که این ازدواج برای همیشه است برخلاف ازدواج ما آدم ها که گاهی چند ماه هم طول نمی کشد! خیلی انتظار کشیدم تا در این مراسم شرکت کنم. آخر می دانید آقای زمستان خیلی وقت بود به خانم بهار پیشنهاد ازدواج داده بود. پایش را روی صخره ای می گذارد. از پایین نگاهش می کنم. با احتیاط میخ را در صخره محکم می کند و بالا می رود. من هم آهسته دنبالش می کنم. دیگر ارتفاعی نمانده تا چند دقیقه دیگر روی قله خواهیم بود. این اولین باری ست که قله یک کوه را همراه یک گروه فتح می کنم. حتما از خودتان می پرسید ما چند نفر هستیم؟ جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید

    آفتاب به سرمان می تابد. حسابی عرق می ریزیم و بالا می رویم. خیلی هیجان دارم. می خواهم بدانم از آن بالا البرز چه شکلی ست. می خواهید بدانید کدام قله البرز است؟ جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید

    یک نفس بالا آمده ایم. ما گروه مشتاق فتح مرگ فقط برای خوردن غذا وقدری استراحت توقف کرده ایم. نصف گروه بعد از من می آیند و بیست نفر قبل از من به قله رسیده اند. من نفر وسطی جوان ترین فرد گروه هستم. به نظر مسئول گروهمان من از همه اشتیاقم برای فتح قله بیشتر است. بقیه بار دوم یا چندمشان است اما همیشه اولین بار هیجانی متفاوت دارد. البرز مثل مادری پر غرور به بلند قد ترین فرزندش نگاه می کند. کلمات هم انگار مثل سنگ های کوه به شما نگاه می کنند. می خواهید قله این متن را فتح کنید. می خواهید بدانید از چه کسی آخرین سئوال را خواهید پرسید. جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید

    فصل ها در این متن طی شد. دست شما دست کلمه ها را فشرده است. صدای باران را می شنوید؟ چشمی هست که با این متن به آینده اشک می ریزد. آینده فتح قله های ناشناخته. آینده پسرهای کولی بیچاره. آینده نویسنده هایی که در متن حضور ندارند. دلی هست که فضای کلمه ها را به عشق این آینده مجهول آمیخته. دلی هست که لابه لای این متن می
    تپد. از خودتان می پرسید منظورم دل چه کسی ست؟ چند سطر بعدی سطر اول این داستان نیمه کاره است. جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید

  5. #775
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    از فکری که تو سرش افتاده بود زد بیرون.
    این فکر باید عملی می شد.
    بالاخره از یه جایی باید شروع می کرد.
    پیاده رو اولین انتخابش بود.
    جدول ها رو یکی یکی به حالت بر عکس طی کرد.
    رسید به پل، پل رو هم به همین حالت پشت سر گذاشت.
    وقتی دریا رو خلاف آب شنا کرد حتی به فکر غرق شدن هم نبود.
    حتی دوست داشت سایه اش رو هم بر عکس ببینه.
    همه فکر می کردن دیوونه شده.
    ولی تموم تلاشش به هدر رفت، چون اون چیزی که می خواست میسر نمی شد.
    در ظاهر همه ی این چیز ها بر عکس تصور می شد، ولی بر عکس تصور کردن زندگی غیر ممکن بود.
    فقط خیالش ممکن بود.
    پس خیالش رو برعکس کرد و زندگی رو با همه ی بالا و پائینش پذیرفت.

  6. #776
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    خواجه امام مظفر حمدان در نوقان یک روز می گفت که کار ما با شیخ بوسعید هم چنان است که پیمانه ارزن، یک دانه شیخ بوسعید است باقی منم.
    مریدی از آن شیخ بوسعید آن جا حاضر بود، از سر گرمی برخاست و پای فراز کرد و پیش شیخ آمد و آن چه از خواجه امام مظفر شنیده بود ، با شیخ شکایت کرد.
    شیخ گفت:
    برو و خواجه امام مظفر را بگوی که آن یکی هم تویی، ما هیچ چیز نیستم.

  7. #777
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    می توانستی خطوط روی چهره تکیده و حلقه کبود زیر چشمانش را با نوک انگشت دنبال کنی. خطوطی عمیق و تیره که هرکدام شاید نشان از دردی داشتند. لبهای خشک و تشنه اش را روی هم می فشرد.
    دستهایش را که بالا گرفته بود، روی رگهای برجسته و کبودرنگش که با زشتی خودنمایی می کردند می شد جای بی رحم سوزن ها را دید.
    جثة پسرکی ده، دوازده ساله داشت. گرچه سن و سالش گم شده بود میان آن همه تیرگی و خطوط عمیق و نگاهش، سرد و دور انگار که از من می گذشت . . .
    چشمان خشک من اما اشکی نداشت تا برایش بریزد.
    عکس را برگرداندم:
    انجمن حمایت از بیماران ایدزی

  8. #778
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض


    از تاکسی پیاده شدم. وقتی از صبح در حال دویدن باشی ـ شرکت و دانشگاه و . . . ـ دورنمای متر کردن انقلاب به دنبال کتابی که اصلا نمی دانی وجود خارجی دارد یا نه چندان جالب و روشن به نظر نمی رسد. نگاهی به فوج مردم که با شتاب از کنار هم رد می شدند، به هم تنه می زندند و چشمانشان ویترین مغازه ها را می جست پاهایم را سست کرد.
    احساس غریبی که همیشه اینجا بهم دست می داد، میان این همه که اینطور با چشمان باز بسته از کنار هم رد می شدند احساس غربت بهم دست می داد .
    بطری آبی خریدم و پاهایم را دنبال خودم کشیدم. اما حتی نگاه به آن همه پله های سرد پل عابر باعث شد پاهایم درد بگیرند. سرم را پایین انداختم و پا روی اولین پله گذاشتم.
    ـ خانوم. خانوم یه دونه فال بخر . . .
    چرا این موجودات همیشه وقتی که حوصله نداری پیدایشان می شود؟ رویم را برگرداندم و دسته کیفم را چنگ زدم.
    ـ بخر دیگه
    ـ بچه برو. نمی خوام.
    ـ نمی خری؟
    ـ نه!
    ـ اون بطری آب رو می دی من؟
    نگاهش کردم. نگاه تحقیرآمیزش خیلی سرد بود، سردتر از پله ها. بطری آب به طرفش دراز کردم. . .

  9. #779
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض


    صدای خنده های شاد توی مغزش طنین می انداخت. چشمانش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت .تمام چهره های آشنایی که پنج سال با آنها هم مسیر بود، هزاران خاطره و خنده و اشک ازشان به همراه داشت. با اینحال احساس غربت می کرد میان این همه آشنایی . . .
    اتگار که تاریکی و تلخی و نحوست یک شب، سالها و سالها فاصله انداخته بود بینشان، و تمامی آن صمیمت و آشنایی را به یغما برده بود.
    برای یک لحظه گمان کرد بوی دود و هرم آتش را احساس می کند. صدای فریادها توی گوشش پیچید. سکوت و سرمای روزهای تنهایی دوباره احاطه اش کرد. دردی به قلبش چنگ زد.
    سرش را که بلند کرد، نور سالن چشمانش را که به سالها پیش برگشته بودند زد. دستی روی شانه اش خورد: بابا چته این قیافه رو گرفتی؟ ناسلامتی مهمونی فارغ التحصیلیه. بخند بابا . . .
    با صدای بلند خندید.
    Last edited by malakeyetanhaye; 21-04-2008 at 16:40.

  10. #780
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    قطره، دلش دريا مي خواست، خيلي وقت بود به خدا گفته بود. هر بار خدا مي گفت : از قطره تا دريا راهي ست طولاني، راهي از رنج و عشق و صبوري. هر قطره را لياقت دريا نيست.
    قطره عبور كرد و گذشت، قطره ايستاد و منجمد شد، قطره روان شد و راه افتاد و به آسمان رفت. هر بار چيز تازه از رنج و عشق و صبوري آموخت.
    تا روزي كه خدا گفت : امروز روز توست، روز دريا شدن. و خدا قطره را به دريا رساند. قطره طعم دريا چشيد و طعم دريا شدن را.
    روز ديگر قطره به خدا گفت: از دريا بزرگتر، از دريا بزرگتر هم هست؟
    خدا گفت: آري هست،
    قطره گقت: پس من آن را ميخواهم. بزرگترين را، بي نهايت را.
    خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اين بي نهايت است.
    آدم عاشق بود و دنبال كلمه اي مي گشت كه عشقش را توي آن بريزد.
    اما هيچ كلمه اي توان سنگيني عشق را نداشت. قطره از قلب عاشق عبور كرد. آدم همه عشقش را توي يك قطره ريخت. وقتي قطره از چشم آدم چكيد، خدا گفت: حالا تو بي نهايتي،
    چون كه عكس من در اشك عاشق است.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •