زیبا ماشین را روشن کرد و حرکت کردند
_ سمیرا بالاخره تصمیمت چیه؟ وحید یا ناصر؟
سمیرا نگاهی به زیبا کردو با لبخند گفت: فکر کنم تو هم بدونی به ناصر علاقه مندم. (ناصر را درجشن عروسی یکی از دوستانش دیده بود، یک هفته بعد با درخواست ازدواج او مواجه شد)حرف های شیرین ناصر را به خاطر آورد؛ سمیرا من خیلی دوستت دارم. قول می دم خوشبختت کنم و همیشه کنارت باشم. بدون تو زندگی من معنا نداره. من میخوام با هم مثل دو تا مرغ عشق پرواز کنیم و خوشبخت زندگی کنیم.
لبخندی به لب آورد . برای لحظه ای یاد وحید افتاد. با او کاملاًََََ اتفاقی در بازار آشنا شده بود، کمی بعد متوجه دوستی وحید و پسر عمویش شد همین دوستی زمینه ساز دیدارهای بعدی آنها و علاقه مندیه وحید به سمیرا شد.
_سمیرا خانوم من بهتون علاقه دارم و دلم میخواد خوشبختی رو درکنار شما تجربه کنم البته با اجازتون. من از مال دنیا چیزی ندارم اما مطمئنم که با داشتن یه همسر خوب و دلسوز میتونم وسایل آرامش زندگی مشترکمون رو فراهم کنم و امیدوارم شما درخواست ازدواج منو قبول کنید.
برای سمیرا پول و ثروت خیلی مهم نبود اما فکر میکرد حرف های ناصر بیشتر به دلش نشسته است. سمیرا هم چنان در فکر بود که صدای وحشتناکی بلند شد و بعد از آن ، خون و فریاد و . . . . خدایااااااا
*****************
_سمیرا جون عزیزم سه ماه از اون تصادف میگذره. تو باید خدا رو شکر کنی که زنده هستی
سمیرا غمگین مادرش را نگریست: بله مادر یک زنده ی فلج!
مادر اشکش را پاک کرد و گفت: دخترم تو نباید نا امید باشی، زندگی متوقف نشده.صدای زنگ تلفن مادر را به سمت اتاق پذیرایی کشاند. سمیرا چشمانش را بست. در آن تصادف وحشتناک زیبا فوت کرد و سمیرا از دو پا فلج شد.
سه ماهه گذشته برای سمیرا به انتظار دیدن ناصر سپری شده بود، اما دیروز شنیدن خبر نامزدی قریب الوقوع ناصر، سمیرا را بیشتر اندوهگین وافسرده کرده بود. از دست دادن پاهایش یک طرف و بی معرفتیه ناصر از طرف دیگه قلبش را می فشرد، اما در دلش به او حق می داد که نخواهد با همسری فلج زندگی کند. در فکر بود که مادر با لبخندی شیرین کنارش نشست
_سمیرا عزیزم شب مهمون داریم
_کیه مادر؟
مادر دستان سمیرا را گرفت و گفت: وحید و خانوادش برای خواستگاری میان
سمیرا بهت زده مادر را نگریست
*******************
_سمیرا خانوم من منتظرم.
سمیرا آرام گفت: اما وضع پاهای من... و نتوانست حرفش را کامل کند. وحید گفت: خودتون برای من مهمید. سمیرا با اندوه گفت: اما داشتن یه همسر فلج گرمی و نشاط زندگیه شما رو کم می کنه من حاضر نیستم باعث ناراحتیتون باشم. وحید شمرده و محجوب گفت: قبلا بهتون گفتم من می خوام خوشبختی رو با شما تجربه کنم برای من خودتون مهمید و نجابتتون برام اهمیت داره می خوام تو مسیر زندگی همراهم باشید و کمکم کنید. حاضرید گرما و نشاط زندگیه من باشید؟ و با نگرانی به سمیرا نگریست. سمیرا اشکش را پاک کرد در دلش شوری بود که میدانست معنای عشق می دهد، رو به وحید لبخند زد و آرام و متین گفت: بله