تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم
تو کیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سرگشته روی گردابم
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم
تو کیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سرگشته روی گردابم
دل دردمند سعدي ز محبت تو خون شد
نه به وصل مي رساني نه به قتل مي رهاني
***
این دو بیت شعر هم شما جدی تلقی کنید
حرفهاي من هنوز ناتمام
تا نگاه ميکنم وقت رفتن است
باز هم همون حکايت هميشگي
پيش از ان که باخبر بشم لحظه عزيمت من ناگزير ميشود
دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس
ز خود بیگانه، از هستی رمیده
از این بی درد مردم، رو نهفته
شرنگ ناامیدی ها چشیده
دل از بی همزبانی ها فسرده
تن از نامهربانی ها فسرده
ز حسرت پای در دامن کشیده
به خلوت، سر به زیر بال برده
دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس
به خلوتگاه جان، با هم نشستند
زبان بی زبانی را گشودند
سکوت جاودانی را شکستند
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
دادگاه و دادیار و دادرس
پله های چرک و باریک و بلند
راه روهای پر از افکار زشت
تبصره های قوانین ، بند بند
عشق در وجدان خود قاضی نبود
یک زن و یک پوشه و پرونده اش...
ماده ی هفتم به یادش مانده بود
مُهر "توقیف است " بر لبخنده اش
شیرینی لبان تو فرهادی آورد
دلخواهی آنقدر که غمت شادی آورد
مقبول باد عذر کمند افکنان عشق
چشمان آهوی تو صیادی آورد
در جستجوی عشق بودم
در روزهای خسته از غم
در هر نگاهی راز دیدم
اما همه مغشوش و مبهم
چه قدر "د " می دی !!!!!!!!!!
ما همه از یک قبیله ی بی چتریم
فقط لهجه هایمان ، ما را به غربت جاده ها برده است
تو را صدا می زنم که نمی دانم
مرا صدا می زنم که کجایم
فکر میکنی "م" خیلی بهتره!
مثلا هزار سال بعد
روی تپه هايی که باستان شناسی پير
شکسته های آينه ای را که سرخی لبهات
می چکد از لابلای دستهاش...
بانو !
بر تپه ای سوخته شيراز را می جويند
ونسيمی که از لابلای موهات
از لابلای برگهای مو
تا مو کز سوته دلانم چون سرک کشیده اند
فلاش بک-سکانس بعد
فردا باید برم سر کار
فعلا شب به خیر حالا دال بده تا ببینی چه طوره!!!!!!
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره ی او
اینهمه تابش و رخشندگی ست
مرد حیران شد و گفت :
حلقه ی خوشبختی ست، حلقه زندگی ست
همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سال ها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته، هدر
زن پریشان شد و نالید که وای
وای، این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی ست
حلقه ی بردگی و بندگی ست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)