تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 77 از 212 اولاول ... 276773747576777879808187127177 ... آخرآخر
نمايش نتايج 761 به 770 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #761
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    111

    پيش فرض

    خفه کرد اینقدر زنگ خونه رو زد. شلوارمو پوشیدم و رفتم جلوی در . بازم اخطاریه برای بابا. پرتشون کردم روی میز وسط اتاق.
    بلوزمو پوشیدم ، کتری رو گذاشتم روی گاز. تا ساعت دوازده داشتم تو روزنامه ها دنبال کار می گشتم.صدای تلفن اومد. سینا بود ، آدرس یه آژانس و داد گفت شاید برادرش یه کارایی بتونه برام بکنه.
    حاضر شدم. از خونه زدم بیرون .یه شخصی نگه داشت.یه مسافتی رو رفتیم باید سوار یه ماشن دیگه می شدم.عقب نشستم از تو جیبم پول در آوردم و دادم راننده. آدرس آژانس و بهش دادم گفت :" می خوای کار کنی؟ " گفتم : "آره."
    - چرا شخصی کار نمی کنی؟
    -" ماشین ندارم "
    -پس آشناست"
    گفتم : می شه
    گفت " گواهینامه که داری؟
    -" رانندگی بلدم. راننده خندید : "خیلی وقت بیکاری؟ " گفتم: " آره،" بغل دستیم گفت : " نمی زارن، آژانس و می گم. "راننده گفت :" آشناست" بغل دستیم گفت : "پس چتو یکهو ؟ می شد زودتر بری سر کار، نه؟" چقدر فوضولن، گفتم :"آخه می خواستم استراحت کنم." راننده از تو آینه به بغل دستیم نگاه کرد می خواست بهش بفهمونه که یارو یه چیزیش هست.فکر کرد من نگاهشو ندیدم اما مطمئنم بغل دستیم منظورشو نگرفت!

    مثل دخمه بود. تو کوچه پس کوچه های تاریک بدتر از کوچه ی خونه ی ما بود.سینا و داداششو دیدم. با سرعت رفتم طرفشون گفتم :" اینجاست؟ سینا گفت :"انتظار داشتی شمال شهر تو یه آژانس با کلاس کار کنی؟ اونم بدون گواهینامه؟ اونم بدون ماشین؟ اونم با سابقه ای که تو داری؟ " گفتم : "خفه شو دیگه." داداشش گفت : "بدون مجوز." گفتم: " فهمیدم، غیر این بود جای تعجب داشت. "سعید جلو رفت، سینا منو گرفت و آروم در گوشم گفت:" معنیش این نیست که هر غلطی خواستی بکنی ها! "
    با هم رفتیم تو.
    توش تمیز بود. صاحبش به ظاهر آدم خوبی به نظر می اومد به من مثل دوستام و آشناهام نگاه نکرد مثلاً به دستم نگاه نکرد آخه اولین برخورد همه اینه، فکر می کنن دستمو بریدن!
    سعید آقا رو معرفی کرد، شاه چراغی و بعد منو. نمی دونستم سعید همه چی رو بهش گفته یا نه. پرسید :" چند سال زندان بودی؟ " فهمیدم همه چی رو نگفته. به سینا و سعید نگاه کردم خندیدم و گفتم:" کلاً ؟ ... -سینا به من چپ چپ نگاه کرد سریع خنده ام رو جمع کردم-... چهار سال... فکر کنم.
    سعید گفت :" همش به یه جرم بودا ! "شاه چراغی سرشو تکون داد:" گفته بودین. "
    چند لحظه سکوت بود گفتم : " حقوقش؟" سعید به من نگاه کرد.
    با خودم گفتم چیه ؟ انگار جرم کردم پرسیدم . مگه یه آدمی مثل من نباید برا کاری که می کنه پول بگیره؟
    سینا گفت : "می خواین ماه اول رو پول ندین اونوقت اگه کارش خوب بود از ماه بعد حقوق بدین."
    از در زیر زمین اومدم بیرون.
    سینا دنبالم اومد:" باز چیه؟" گفتم :" مثل اینکه آدم کشتم؟!" سینا گفت :" نمی دونستم روحیت اینقدر حساس شده! "
    گفتم :" خودم می گردم یه کاری جور می کنم. "
    از کوچه های تنگ که فقط جای یه ماشین بود در اومدم رفتم خونه. وقتی نبودم بابا اومده بود خونه از چند تا هزاری که روی میز گذاشته بود فهمیدم.

  2. #762
    داره خودمونی میشه flying's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    پست ها
    56

    پيش فرض

    *زورو هرچه سوت زد ،اسب باوفايش نيامد.دلش را به دريا زد.
    و علامت معروف" Z" را هم روي شكم گروهبان گارسيا انداخت.
    تا اسب برسد و اورا نجات دهد ولي از اسب خبري نشد.
    نا اميد ، سوار الاغي شد و از مهلكه گريخت...
    بعد ها با خبر شد : اسب با وفايش ، عاشق اسب گروهبان گارسيا شده.


    *از مرد سلماني سراغ پرستويي را گرفتم كه چند وقت پيش زخمي به دام او افتاده بود.
    گفت:" مرده!"
    پرسيدم:" مرده؟"
    جواب داد :" 40 روز پيش من بود ولي چيزي نمي خورد.پرستوها مرغ هاي قفسي
    نيستند.آنقدر گرسنگي مي كشند كه يا آزاد بشند يا بميرند.پرستوها انگار به هوا زنده اند."
    بعدا فهميدم ، او راست مي گويد ،در پرنده فروشي ها هيچ پرستويي را نمي توان يافت.


    مجتبي گيوه چي
    Last edited by flying; 15-04-2008 at 21:02.

  3. #763
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض پاپوش

    صدای بسته‌شدن در که می آید، صبر می‌کنم تا صدای به هم خوردن در جا کفشی هم بیاید. صدای پایش که می‌پیچد توی راه‌پله‌ها، پتو را از روی صورتم کنار می‌زنم؛ نفس راحتی می‌کشم. باید کار را، امروز یک‌سره کنم. به خودم جرات می‌دهم؛ می‌گویم: «می‌تونم، می‌تونم، می‌تونم.» در این یک سال، سه‌بار تصمیم گرفته‌ام از خانه بروم ولی زود منصرف شده‌ام. دیشب، وقتی که از خواب پریدم، تصمیم گرفتم به این زندگی خاتمه دهم.
    اولین کاری که باید بکنم بستن چمدان لباس‌ها است. می‌روم سراغ کمد لباس‌ها. کمد را باز می‌کنم؛ ازهمان گوشه‌ی پنجره سرک می‌کشم به بیرون. می‌خواهم مطمئن شوم که جهان رفته سر کار! کوچه خلوت است. «حتما رفته.» بر می‌گردم سراغ کمد لباس‌ها. چند دست لباس بر دارم؟ دو دلم. نگاهم از کمد لباس‌ها می‌افتد به تخت‌خواب. لکه‌‌ی پایین تشک به چشمم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. رو بر می‌گردانم ولی لکه، دست از سرم بر نمی‌دارد. توی سرم شروع می‌کند به رشد کردن؛ لکه، آن‌قدر بزرگ می‌شود که داد می‌زنم: «نه، نه، نه. لعنتی!» لکه‌های پا جای‌شان را به لکه‌های دست می‌دهند. گوشه‌ی پتو را می‌کشم تا پایین تخت، لکه‌های پا را می‌پوشانم. بعد دست می‌برم لای چوب‌رختی‌ها. سرم را به کمد لباس‌ها گرم می‌کنم. این جوری شاید لکه‌ها دست از سرم بردارند. اول کت و دامن صورتی‌ام را بر می‌دارم، بعد تاپ مشکی و چند دست پیراهن و سوتین... دیگر نمی‌دانم باید چه بردارم؟ بعد از بستن چمدان کجا بروم؟ فکر این جایش را نکرده‌ام! به غیر از خانه‌ی مادرم جای دیگری ندارم. تصمیم می‌گیرم اول زنگ بزنم خانه‌ی مادرم.
    گوشی را برمی‌دارم. هر دفعه به بهانه‌ای جا زده‌ام. شماره می‌گیرم. این بار نمی‌خواهم جا بزنم. می‌تونم. چند بار تکرار می‌کنم: «می‌تونم. می‌تونم.» مادرم گوشی را بر می‌دارد.
    «خونه‌ای مامان؟»
    می‌پرسد: «چطور؟»
    «می‌خواستم ببینمت.»
    مادرم کمی مکث می‌کند و بعد می‌پرسد: «چیزی شده؟»
    «چطور؟ نه.»
    «آخه این وقت صبح! می‌دونی الان ساعت چنده؟»
    نگاه به دیوار رو به رو می‌کنم. یک ربع مانده به هفت.
    «هیچ چی. همین‌جوری دلم هوات رو کرد.»
    گوشی را می‌گذارم. دوباره عجله کردم. می‌روم سمت دستشویی. صورتم را می‌گیرم زیر شیر آب. حالم کمی جا می‌آید. از خودم بدم می‌آید. دست و رو نشسته زنگ زده‌ام به مادرم که چه بشود؟
    اصلا فکر نمی‌کردم روزی کارم به این‌جا برسد. خود خوری می‌کنم. نمی‌توانم حتی حرفم را به مادرم بزنم. خودم را مقصر می‌دانم. در این پنج سال، حتی یک بار، به مادرم اشاره نکرده‌ام که دارم چه می‌کشم. از اول چیزی پیدا نبود که بگویم خودشان می‌بینند یا دیده‌اند. اصلا فکرش را نمی‌کردم. اصلا فکر نمی‌کردم چیزی به این کوچکی بتواند زندگی‌ام را خراب قرار کند. هرچه می‌خواهم گناه این زندگی را به گردن جهانگیر بیاندازم، نمی‌توانم. هر چند که او باعث و بانی است. می‌دانم که او مقصر نیست. وقتی بهش می‌گویم از این وضع خسته شده‌ام می‌گوید دست خودم نیست! می‌دانم وقتی به مادرم بگویم، می‌گوید هر چه عیب و ننگه مال زنه.

    تلفن زنگ می‌زند. دارم پیراهن‌ها را می‌چینم توی چمدان. با ترس و لرز گوشی را برمی‌دارم. مادرم است. می‌پرسد: «چی شد؟»
    «چی چی شد؟»
    «صب به این زودی زنگ می‌زنی که داری می‌یایی خونه و گوشی رو قطع می‌کنی؟ دلم هزار راه رفت دختر. حالت خوبه؟»
    «کجای این کار عیب داره! اگه دختر بخواد بره دیدن مادرش.»
    «هیچ کجاش عیب نداره. اومدن زنگ می‌خواد؟»
    «نه.»
    بغض گلویم را می‌گیرد. اگر حرف دیگری بزنم کار را خراب‌تر می‌کنم.
    «الو. الو.»
    «بله مادر.»
    «با جهان حرفت شده.»
    «اگه نارحتی نمی‌یام خونه.»
    «حرفو عوض نکن...»
    طاقت نمی‌آورم. گوشی را می‌گذارم سر جایش. از ته دل فریاد می‌زنم: «ترسو. ترسو.» به خودم لعنت می‌فرستم که چرا زنگ زده‌ام خانه. چرا مادرم را انداخته‌ام تو هول و ولا. دل‌دل می‌کنم اگر دوباره زنگ بزند چه جوابش را بدهم. برای همین، دو شاخه‌‌ی تلفن را می‌کشم.

    وقتی دیدم جهان این طوری است به رویش نیاوردم. خیلی عادی. انگار نه انگار که چنین چیزی هست. گفتم شاید ایراد از من باشد. اگر زن دیگری باشد، حتما با او می‌سازد. هر شب، کمکش می‌کنم تا پارچه‌ها را عوض کند. موقع خواب، اول او را تر و خشک می‌کنم، بعد خودم می‌خوابم. دیگر برایم عادی شده. (نمی‌دانم چند وقت است؟) گفتم عادت می‌کنم. کم‌کم دیدم در نبودش هم دارم حضورش را حس می‌کنم. وقتی که کنارم بود، عادی بود. کافی بود توی خواب، بی‌هوا دستم بخورد به دستش، یا پنجه‌ی پایش. تنم، مور مور می‌شد. انگار که شاخک زبر سوسک، گرفته باشد به دستم. از خواب می‌پریدم. سرم درد می‌گرفت و می‌نشستم توی جام و به زندگی‌ام فکر می‌کردم؛ به این که تا کی باید این پاپوش‌ها و دست‌کش‌های نخی را تحمل کنم. صبح که می‌خواست برود سر کار، بیدارم نمی‌کند. می‌پرسیدم چرا بیدارم نکردی. می‌گفت دیدم خوابی، حیفم آمد بیدارت کنم. موقع بیرون رفتن از خانه، می‌گفت ببخشید! دست خودم نیست، طبیعتم شده.
    وقتی که جهان نیست، پاپوش‌ها و دست‌کش‌ها را می‌اندازم روی بند رخت تا خشک شود. پارچه‌ها، از عرق، لکه‌لکه شده‌اند. جهان از راه که می‌رسد، اول پاپوش‌ها و دست‌کش‌های اداره‌اش را در می‌آورد، پهن می‌کند روی بند رخت، بعد پارچه‌های خشک‌شده را جمع می‌کند می‌گذارد توی کیفش. بند رخت همیشه پر است. هر کجا که می‌رود، چند جفت اضافه از این لیف‌ها را با خودش می‌برد. نمی‌خواهد با دست عرق کرده با دیگران دست بدهد. به من که می‌رسد، اول پارچه‌های خیس را عوض می‌کند بعد یک پاپوش تمیز به پا می‌کند تا روی سرامیک‌ها لیز نخورد. بعد دست‌کش‌های خشک‌شده‌اش را دست می‌کند و می‌نشیند رو به روی من؛ عین یک مترسک. این‌طوری جلوی عرق سردی را که از دست و پایش می‌ریزد برای چند لحظه‌ای می‌گیرد. چندین بار دکتر رفتیم. گفتند عیب از غدد داخلی است. چند تا اسم گفتند که یاد نگرفتم. گفتند، کاری نمی‌شود کرد؛ باید ساخت. انگار تازه از سونا آمده باشد بیرون. دست و پرش، همیشه خیس است. تمام لباس‌های زیرش خیس است. مدام عرق می‌کند؛ عرق سرد، عرق بی‌بو. هر وقت که نگاهش می‌کنم، با دستمال خشکی دارد می‌کشد به پیشانی، زیر چشم‌ها، روی چانه‌اش. هر وقت که به صورتش نگاه می‌کنم، قطره‌ای عرق، منگوله بسته نوک دماغش. تمام زندگی‌ام شده این قطره. قطره‌ای که می‌خواهد بیفتد، ولی نمی‌افتد. تمام روز در حال فکر کردن به این قطره هستم. عذاب‌آورترین لحظه‌ی روز، لحظه‌ای است که می‌خواهم بروم طرف رخت‌خوابم. وقتی که دست دراز می‌کنم طرف پتوها، چشمم را می‌بندم. نمی‌خواهم چشمم بیفتد به آن لکه‌ها. دیگر از دست این لکه‌ها خسته شده‌ام. یاد مادرم می‌افتم، نکند راه بیفتد، بیاید خانه‌ام، یا زنگ بزند محل کار جهان. اگر جهان بفهمد چه می‌کند؟ الان نشسته پشت میزش، دارد تلفن‌ها اداره ارتباط می‌دهد. دو شاخه‌ی تلفن را وصل می‌کنم. گوشی را بر می‌دارم، شماره‌ی مادرم را می‌گیرم. روی زنگ سوم، مادرم گوشی را بر می‌دارد. می‌پرسم:
    « کجایی؟ چرا گوشی رو دیر برداشتی؟»
    نمی‌تواند حرف بزند. هق‌هق امانش نمی‌دهد. چند بار قاتی هق‌هق‌ها اسمم را صدا می‌زند. فریبا، فریبا...
    می‌پرسم: «چیزی شده؟»
    نمی‌تواند صحبت کند. این بار اوست که گوشی را قطع می‌کند.

    خودش می‌گوید، مربوط به سال‌ها قبل می‌شود. جزیره‌ی مجنون. در نبودش، نقشه‌ی ایران را پهن می‌کنم کف اتاق. شروع می‌کنم به گشتن. چند بار، دست به سر و گوش این گربه‌ی کوچولو می‌کشم، شاید بتوانم روی سینه یا دست و پاهای این گربه ردی از مجنون پیدا کنم. چشمم به چنین اسمی نمی‌خورد. حتی به جنون یا جُبون. خودش می‌گوید، آن‌جا شدم. جزیره‌ای با این اسم، روی نقشه پیدا نمی‌کنم. ولی او می‌گوید، هست. منم می‌گوید حتما هست. به خاطر اسم قشنگش، حتما هست. می‌گوید همان‌جا، چند تایی گاز شیمیایی قاتی هم خورده. چند نفر بوده‌اند، نمی‌داند؟ از آن عملیات، فقط جاده‌های باریک و گلی‌اش، در یادش مانده. جاده‌ای که در پیچاپچ نی‌زارها می‌چرخیده و آن‌ها دور خودشان می‌چرخیدند. همه جور بویی می‌آمده. بوی سیب، بوی علف تازه‌چریده، بوی سیر تازه. تا برسد به بیمارستان از هوش می‌رود. تا سال‌ها تنگی نفس داشته. نمی‌توانسته راه برود. با دوا و دکتر، تنگی نفسش خوب می‌شود؛ بعد از عروسی، عرق‌کردنش یک دفعه شروع می‌شود. عرق سرد. از تمام تنش عرق شروع کرد به جوشیدن. بعد از مدتی عرق بدنش کم شد. تنش، گاه‌گاهی عرق می‌کرد ولی کف دست‌ها و پاها، ادامه پیدا کرد.عرقی بی‌بو؛ طوری که هر چه سر و صورتش را خشک می‌کرد، عرق بند نمی‌آمد. برای همین، همیشه دستمالی توی دستش است؛ دستمالی خیس. به خانه یا اداره‌اش که می‌رسد نفس راحتی می‌کشد و کیسه‌های نخی را در می‌آورد. برای همین، هیچ کجا میهمانی نمی‌روم. شب‌ها، جایی نمی‌توانیم بمانیم. اداره‌ی جهان یا بد خوابی من را بهانه می‌کنیم تا نمانیم. وقتی که مجبور هستیم برویم شهرستانی دور، چند دست پارچه‌ی اضافه بر می‌دارد. به قول خودش "لیف فراموش نشه." کیسه‌ها را می‌گذارد توی کیف من. بغل آینه‌ی دردار و روژ لب و کرم و پودرها. وقتی می‌پرسم «تا کی این وضعیت ادامه دارد؟»،‌ می‌گوید: «زیاد طول نمی‌کشد، فقط تا لب گور.» وقتی نگاهم را به بند رخت می‌بیند، سرخ و سفید می‌شود و می‌گوید: «هر وقت تو بگی، من حاضرم.» چه دارم که بگویم؟ نمی‌توانم حرف بزنم. بگویم چه؟
    تلفن زنگ می‌زند. مادرم است.
    می‌گوید: «ببخشید دست خودم نبود، دلم هزار جا رفت.»
    می‌پرسم: «حالا کجایی؟»
    می‌خندد و می‌گوید: «خونه‌ام. چه‌طور؟"»
    «می‌خوام بدونم چه فکرهایی کردی؟»
    نمی‌گوید. هر چه اصرار می‌کنم، جواب نمی‌دهد.
    می‌گوید: «نپرس.» می‌گوید زنگ زده به جهانگیر. او از هیچ چیز خبر نداشته. می‌گوید نکند بین‌تان اتفاقی افتاده باشد. می‌پرسد: «حالا کی می‌آیی؟»
    می‌گویم: « هیچ وقت.»
    می‌گوید: «خر نشو دختر! پاشو بیا.»
    می‌گویم: «می‌خواستم حالت بپرسم که خدا رو شکر خوبی.»
    هر چه مز‌مز می‌کنم که چیزی بگویم، نمی‌توانم. می‌بینم حتی نمی‌توانم به مادرم حرف دلم را بزنم.می‌خواهم بگویم من شب‌ها کنار یک مترسک می‌خوابم، ولی نمی‌توانم. اصلا مگر می‌شود این حرف‌ها را به کسی گفت؟
    تشکر می‌کنم و گوشی را می‌گذارم.

  4. #764
    داره خودمونی میشه flying's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    پست ها
    56

    پيش فرض

    ستاره شناس

    من و دوستم مرد نابينايي را ديديم كه در سايه ي معبد تنها نشسته است.
    دوستم به من گفت:
    اين داناترين مردي است از قبيله ي ما.
    دوستم را رها كردم و نزديك آن مرد نابينا شدم و به او سلام كردم و در كنارش نشستم و

    سرگرم گفتگو شديم.
    اندكي گذشت و سپس از او پرسيدم :آقا ! از كي نابينا شده اي؟
    پاسخم داد و گفت:
    فرزندم! از هنگامي كه زاده شده ام!
    گفتم: چه دانشي را دنبال مي كني؟
    پاسخ داد و گفت:
    من يك ستاره شناس هستم!
    آنگاه دستهايش را بر سينه ي خود نهاد و بر سخن خود افزود و گفت:من اين خورشيد ها

    و اين ماه ها و اين ستارگان را رصد مي كنم!


    جبران خليل جبران

  5. #765
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    سال ها پیش مرد فروشنده ای که از شهر خارج شده بود، پس از بازگشت متوجه شد که در غیاب وی، خانه، زندگی و فروشگاهش آتش گرفته و سوخته، بدین صورت تمام دارائی خود را از دست داده بود.
    اما او، لبخندی زد و چشمانش را به سوی آسمان گرفت و گفت:خدایا، خدایا خدایا، میخواهی چکار کنم؟
    روز بعد لوحی را بر ویرانه های خانه اش آویخت که روی آن نوشته شده بود: فروشگاهم سوخت، خانه ام سوخت ،کالایم سوخت اما، ایمانم نسوخته است فردا شروع بکار خواهم کرد.

  6. #766
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    گویند : در بنی اسرائیل عابدی بود ، شنید در آن نزدیکی درختی است که مردم آن را می پرستند ! عابد در خشم شد و از بهر خدا و تعصب در دین تبر بر دوش نهاد و رفت که درخت را ببرد ! ابلیس به صورت پیری بر او ظاهر شد و پرسید کجا می روی ؟ گفت : برای بریدن فلان درخت ، ابلیس گفت : برو به کار عبادتت مشغول باش ، تو را چه کار به این کار ؟ عابد سخت بر او آویخت و او را بر زمین زد و بر سینه او بنشست ، ابلیس گفت : دست از من بدار تا تو را سخنی نیکو گویم ، دست از وی بداشت ، ابلیس گفت : این کار ، کار پیغمبران است نه تو ! عابد گفت : من از این کار بازنگردم و دوباره با ابلیس دست به یقه شد و او را به زمین زد . بار سوم ابلیس گفت : تو مردی درویش هستی این کار را به دیگران واگذار ، من روزی دو دینار زیر بالین تو گذارم که هم هزینه خود کنی و هم به دیگر عابدان دهی ، عابد پیش خود گفت : یک دینار آن صدقه دهم و دینار دیگر خود به کار برم و این کار بهتر از درخت برکندن است که مرا بدان نفرموده اند و من پیغمبر نیستم !
    دیگر روز دو دینار زیر بالین خود دید و برگرفت ! تا روز سوم که هیچ دیناری بر بالین خود ندید ، تبر برداشت و عازم بریدن درخت شد . ابلیس در راه رسید و به او گفت : ای مرد این کار ، کار تو نیست و باهم در آویختند ، ابلیس او را بر زمین زد و بر سینه او نشست ، عابد پرسید : چه شد که آن دوبار من تو را بر زمین زدم و این بار درماندم ؟ گفت : آن دوبار بهر خدا درآویختی و این بار بهر دینار ! اول برای خدا به اخلاص آمدی و از جهت دین خدا خشم گرفتی ، خداوند تو را نیرومند ساخت ، اکنون بهر طمع خویش آمدی و از بهر دنیا خشم گرفتی و پیرو هوای نفس خود شدی ، لاجرم ناتوان شدی !

  7. #767
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    در حدود پنجاه سال پيش در جايي در فرانسه، پيرمرد پنجاه ساله اي از اهالي ترکيه، زندگي مي کرد که ابراهيم نام داشت، و يک خواربار فروشي را اداره مي کرد.
    اين خواربار فروشي در آپارتماني واقع بود که خانواده اي يهودي در يکي از واحدهاي آن زندگي مي کردند. اين خانواده پسري داشتند به نام “جاد” که هفت سال بيشتر نداشت.
    جاد عادت داشت که هر روز براي خريد مايحتاج منزل به مغازه عمو ابراهيم مي آمد، وهر بار هنگام خروج از مغازه از فرصت استفاده مي کرد وقطعه شکلاتي را مي دزديد.
    يک روز جاد فراموش کرد که طبق معمول از مغازه شکلات بردارد، اينجا بود که عمو ابراهيم او را صدا زد وبه او يادآوري کرد که شکلاتي را که هر روز بر مي داشته، فراموش کرده است.
    جاد که حسابي شوکه شده بود، گمان مي کرد که عموابراهيم از دزديهاي او چيزي نمي داند، لذا از او خواهش کرد که او را ببخشد، وبه او قول داد که ديگر اين کار را تکرار نکند.
    عمو ابراهيم گفت: نه، بشرطي تو را مي بخشم که به من قول بدهي که هر گز در زندگيت دزدي نکني، ودر مقابل مي تواني هر روز از مغازه من يک شکلات برداري.
    جاد با خوشحالي اين شرط را قبول نمود… سالها گذشت، و عمو ابراهيم براي جاد يهودي بمانند پدر، مادر ودوست بود.
    هر وقت جاد با مشکلي برخورد مي کرد، ويا از حوادث روزگار به تنگ مي آمد، به نزد عمو ابراهيم مي آمد، ومشکل خود را براي او مطرح مي کرد.
    عمو ابراهيم هم کتابي را از کشو ميز مغازه بيرون مي آورد، وبه جاد مي داد، واز او مي خواست، صفحه اي از کتاب را باز کند.
    وقتي جاد کتاب را باز مي کرد، عمو ابراهيم دو صفحه اي از کتاب را مي خواند، وسپس کتاب را مي بست، وبدين ترتيب مشکل جاد را حل مي کرد. جاد وقتي از مغازه بيرون مي آمد، احساس مي کرد ناراحتي اش برطرف شده، خيالش راحت شده، ومشکلش حل شده است.
    سالها گذشت، و رابطه جاد با عمو ابراهيم، آن پيرمرد مسلمان تحصيل نکرده تُرک اين چنين سپري شد!
    بعد از هفده سال، جاد به سن بيست وچهار سالگي و عمو ابراهيم به سن شصت وهفت سالگي رسيد….
    عمو ابراهيم دار فاني را وداع گفت، وقبل از وفاتش صندوقي را براي فرزندانش بجا گذاشت، او در صندوق کتابي را نهاده بود، که هميشه جاد آنرا در مغازه مي ديد. او به فرزندانش وصيت کرد تا کتاب را به جاد آن جوان يهودي هديه بدهند.
    وقتي فرزندان عمو ابراهيم صندوق را به جاد دادند، او از مرگ عمو ابراهيم باخبر شد، از شنيدن اين خبر جاد بسيار ناراحت گرديد،چرا که عمو ابراهيم يار وياور او در حل همه مشکلات بود.
    روزها گذشت…
    روزي از روزها براي جاد مشکلي پيش آمد، وبياد عمو ابراهيم وصندوقي که به او هديه داده بود افتاد. صندوق را پيدا کرد، وآنرا باز نمود، ناگهان ديد که در صندوق همان کتابي است که هميشه آنرا در مغازه عمو ابراهيم باز مي کرد، وعمو ابراهيم آنرا مي خواند! جاد صفحه اي ازکتاب را باز کرد، اما کتاب به زبان عربي بود، واو از زبان عربي چيزي نمي دانست.
    او بنزد همکاري از اهالي تونس رفت، واز او خواهش کرد تا دو صفحه از کتاب را برايش بخواند، واو نيز خواند. پس از اينکه جاد مشکلش را براي همکار تونسي اش شرح داد، تونسي راه حلي را براي مشکلش پيدا کرد! جاد شگفت زده از او پرسيد: اين کتاب چيست؟
    تونسي گفت: اين قرآن کريم کتاب مسلمانان است!
    جاد گفت: چگونه مي توانم مسلمان شوم؟
    تونسي گفت: کافي است شهادتين را بگويي، واز شريعت پيروي کني!
    جاد گفت: أشهد ألا إله إلا الله وأن محمداً رسول الله
    جاد الله مسلمان
    جاد مسلمان شد، وبخاطر بزرگداشت اين کتاب نام خود را “جاد الله قرآني”گذاشت، وتصميم گرفت باقيمانده عمر خود را وقف خدمت به اين کتاب بزرگ کند… جاد الله قرآن را فرا گرفت، وآنرا فهميد، و در اروپا شروع به دعوت ديگران کرد، تا آنجا که تعداد زيادي يهودي ومسيحي را مسلمان نمود.
    روزي از روزها در حالي که جاد الله اوراق قديمي خود را زير و رو مي کرد، قرآني را که عمو ابراهيم به او هديه داده بود باز کرد، ناگهان در اول قرآن نقشه ي جهان را ديد، بر روي آن نقشه ي قاره افريقا توجهش را جلب نمود، چرا که روي آن امضاي عمو ابراهيم نقش بسته، ودر زير آن اين آيه نوشته شده بود: (ادْعُ إِلِى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ) [النحل : ۱۲۵] يعني: با حکمت و اندرز نيکو (ديگران) را به راه پروردگارت دعوت کن.
    جاد الله پي برد که اين وصيت عمو ابراهيم است، وتصميم گرفت آنرا عملي نمايد… لذا براي دعوت بسوي دين خدا، اروپا را به قصد کشورهاي افريقايي ترک گفت، گفته مي شود که کارش آنقدر مبارک وموفقيت آميز بود که بدست او مليونها نفر مسلمان شدند.
    پايان مسير
    جاد الله قرآني، اين مسلمان واقعي ودعوتگر الهام يافته، سي سال از عمر خود را تماماً براي دعوت بسوي خدا در افريقا سپري کرد، ومليونها انسان بدست او مسلمان شدند…
    جاد الله قرآني در سال ۲۰۰۳م-۱۳۸۲ش در افريقا بخاطر بيماريهايي که در راه دعوت به اسلام به آن دچار شده بود، از دنيا رفت. او در هنگام وفات ۵۴ سال بيش نداشت، که سي سال آنرا در راه دعوت بسوي خدا صرف کرده بود.خداوند او را غريق آمرزش و قرين رحمت خود بگرداند
    داستان هنوز تمام نشده است
    مادريهودي جاد الله قرآني که استاد دانشگاست، فقط دو سال پيش در سال ۲۰۰۵م -۱۳۸۴هـ ش يعني دو سال بعد از وفات پسرش در سن هفتاد سالگي مسلمان شد.
    مادرش مي گويد: در طول اين سي سالي که پسرش مسلمان شده بود، او دائما در حال جنگ وجدال با او براي بازگرداندنش به دين يهوديت بوده است. ولي با وجود تجربه واطلاعات کافي وقدرت استدلال، نتوانست پسرش را از اسلام بازگرداند، در حالي که عمو ابراهيم، آن پيرمرد مسلمان تحصيل نکرده، توانست قلب فرزندش را شيفته اسلام کند.
    چرا جاد الله قرآني مسلمان شد؟
    جاد الله قرآني ميگويد: در مدت هفده سالي که با عمو ابراهيم ارتباط داشتم، حتي يکبار هم به من نگفت”اي كافر” يا “اي يهودي” ، يا حتي به من نگفت “مسلمان شو” …
    تصورش را بكنيد، هفده سال عمو ابراهيم دندان روي جگر گذاشت، ونه در باره اسلام و نه در باره يهوديت چيزي به او نگفت! واقعا عجيب است که چگونه يک پيرمرد تحصيل نکرده، دل يک پسر بچه را شيفته قرآن مي کند.
    يک بار در يکي از ملاقاتها از او سؤال شد که چه احساسي دارد وقتي مي بيند مليونها انسان بدست او مسلمان شده اند؟ درجواب گفت: او هيچ احساس افتخاري نمي کند، چرا که او بگفته خودش بخشي از خوبيهاي عموابراهيم را جبران مي کند.
    دکتر صفوت حجازي يکي از دعوتگران مشهور مصري مي گويد: در کنفرانسي در شهر لندن پيرامون مسئله دارفور، وراههاي کمک به مسلمانان نيازمند وحمايت آنها از خطر تبشير و جنگ، با يکي از رؤساي قبايل دارفور ملاقات کردم. در گرماگرم صحبت از او پرسيدم: شما دکتور جادالله قرآني را مي شناسيد؟ رئيس قبيله بلند شد واز من پرسيد: مگر شما او را مي شناسيد؟ گفتم: بله! زماني که در سوئيس براي معالجه آمده بود، من با او ملاقات کردم.
    رئيس قبيله بر روي دستهايم خم شد، وبه گرمي آنرا بوسيد!! به اوگفتم: چکار مي کني؟ من کاري نکرده ام که سزاوار اين همه محبت باشد!
    گفت: من دست شما را نمي بوسم، بلکه دستي را مي بوسم که دست جاد الله قرآني را گرفته است!!
    از او پرسيدم:مگر تو بدست جاد الله قرآني مسلمان شده اي؟
    رئيس قبيله گفت: نه! من بدست مردي مسلمان شده ام، که او بدست جاد الله قرآني مسلمان شده است!!!

  8. #768
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    گل اگر شبنم خونین بیاشامد تا ابد با طراوت و زیبا باقی ماند چه بهتر اینکه این چشم خونین از دل درمند عاشق چون من سرچشمه گیرد پس تو ای گل بدان راز حیات را کشف نکردی بلکه زندگی جاودانه تو به قیمت مرگ و نیستی دل و حساس و رنجدیده نویسنده ای تمام شد !
    گل زیبا می رفت تا در آغوش ظلمت شبانه با ناز و غمزه فراوان بخواب رود بلبل از راه دور بادلی پر از طپش می شتافت تا قبل از آنکه گل بخواب رود خود را بپای پر خار معشوق برساند و ناله سردهد و آنچنان بفریاد و فغان آید که گلستانی را از خواب برانگیزد و از جفای معشوق به عالمیان شکوه و شکایت کند ...
    اما معشوق جفا کار و سنگ دل در قبال آنهمه عشق و محبت چند نیش از خارهای خود را در دل دردمند بلبل فرو برد پرنده تیر روز خود را با آغوش گل افکند و با خون دل که قطره قطره می چکید بدن لطیف گل را سرخ فام ساخت و با شستن جسم با طراوتش به او حیات ابدی و جاودانه بخشید صبگاهان دختر زیبای صاحب خانه که دل و دین از من ربوده بود از کنار گل گذشت نگاهی به زیبایی گل افکند و بدون اینکه بجسد بی جان بلبل شوریده حال بیامد لبخندی زد و گذشت ولی غافل از این که او نیز چون همان گل پرخار روز با خون دل من استحمام کرده و حیات جاوندانی بدست خواهد آورد !؟
    توجه من از خط سیر دختر زیبا که چون کبک میخرامید به طرف باغبان پیر که بسوی گلستانش میرفت جلب شد پیرمرد زیر لب زمزمه میکر د
    چون نسیم سحری پرده گل باز کند
    باغ را بلبل خوش نغمه پرآواز کند
    کاشکی مطرب ما نیز به هنگام صبوح
    خیزد از خواب و نوای طریبی سازد
    بی نیازی است زعشق منو جان بازی غیر
    نازنینی است که برجان و جهان ناز کند
    ناگهان آوای پرنشاط باغبان نیمه تمام ماند و ناله او از حنجره اش بگوشم رسید که به سختی و دردمندی میگریست دانستم که از مرگ بلبل عاشق اطلاع یافته و در غم او نوحه سرائی پرداخته دست بردیده نهادم تا آن منظر بچشم نه ببنم قطراتی از اشکهای گرم بر صورتم چکید اندیشیدم درد بلبل ناکام پیرمرد باغبان بود و بتلخی میگریست اما در پی من و برجسد من کسی خواهد بود که چند قطره اشگ از دیده بفشاند...

  9. #769
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    روي تخته سنگي نوشته شده بود :
    اگر جواني عاشق شد چه کند؟...
    من هم زير آن نوشتم:
    بايد صبر کند...
    براي بار دوم که از آنجا گذر کردم
    زير نوشته ي من کسي نوشته بود:
    اگر صبر نداشته باشد چه کند؟...

    من هم با بي حوصلگي نوشتم:
    بميرد بهتراست...
    براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم.
    انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد.
    اما.............

    زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم

  10. #770
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض ماه و نا بينا

    روزی نابینا به ماه گفت: " دوستت دارم! "
    ماه با تعجب گفت: " تو که مرا نمي بيني ... ! چگونه مرا دوست داري؟ "
    نابينا گفت: " اگر مي ديدمت عاشق زيباييت مي شدم، اما اکنون عاشق خودت هستم. "

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •