تبلیغات :
دانلود فیلم جدید
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 77 از 87 اولاول ... 2767737475767778798081 ... آخرآخر
نمايش نتايج 761 به 770 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #761
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    سلام دوست عزیز
    راستش الان یه کم سرم شلوغه اما داستاناتو خوندم در کل خیلی جالب توجه هستن اما یه موجی از سردی و رکود توش دیده میشه انگار داستان خیلی اندو هناکه در صورتی که میتونه روال عادی تر داشته باشه.
    داستان دورنوشته میشه منظورم اینکه که خواننده در ارتباط برقرار کردن باهاش مگه اینکه نمونه این داستان ها رو خونده باشه یه کمی مشکل پیدا میکنه
    البته من هنوز کاملا زوم نکردم اما در کل داستان های خوبی هستن در نوع خودش هم جذابیت دارن اما بهتر کشش بیشتر داشته باشه داستان چارچوب و قالب خوبی دراه روند خوبی هم داره هر چند یکم کنده اما روند مناسبی دراه به دور از شتاب زدگی هست و کلمات بیگانه نیستن و این خوبه
    داستان سبک خاص خودشو داره و البته خواننده های خودشو
    معمولا داستان هایی که این جوری شروع میشن وقتی به وسطش میرسی خیلی جذاب میشن و در انتها سرعت اتمامش به حدیه که خواننده دلسرد میشه البته اگه بتونی داستانو منسجم و با قاعده پیش ببری مسلما این اتفاق نمیفته
    بازم میگم باید داستان ها رو با دقت بیشتر بخونم
    اما در کل خوب بودن
    سرافراز باشید

  2. #762
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    سلام با تشكر اگه منظورت از داستان اندوهناك داستان اولي بود بله آن قسمتي كه در اينجا نوشتم از يك تيكه غم انگيزبود اما در كل اينجور نيست داستان دوم هم كه اصلا درآن قسمت در مورد بحث چند نفر در مورد يك كارخانه بود و اول شخص هم است.و هر دو از قسمت هايي از فصل دو يا سه به بعد انتخاب كرده بودم و اول داستان نبود اين كه ميگي از يك زاويه خاص به داستان نگاه مي كني قبلا هم به من گفته بودند و فكر كنم اين نقطه ضعف من باشد چون همه داستان هام از اين ديد روايت ميشه .خيلي خوب حالا ببخشيد اگر واقعا سرت شلوغه من اصراري ندارم و در كل يه دو سه صفحه بيشتر ننوشته ام كه حتي نتونستي با دقت نگاهي بيندازي
    هر وقت بيكار شدي بگو تا دوباره بنويسم(مگه مردم بيكارند..شوخي كردم)

  3. #763
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    باز هم ممنون
    Last edited by حساموند; 14-12-2009 at 13:12.

  4. #764
    در آغاز فعالیت great katrin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    8

    پيش فرض

    دوستان سلام من تازه واردم ببینم حتماً باید داستان پست کنیم نمیشه یه کم راهنمایی از دوستانی که می نویسند بگیرم. مثلاً در مورد اینکه چه جوری شروع کنم می دونم که می تونم تخلیم خوبه خوب انشا می نویسم اما وقتی پای نوشتن داستان می رسه کم میارم حوصله ندارم نمیشه دیگه می دونم اگه شروع کنم اوضاع روبراه می شه اما نمیدونم از کجا شروع کنم اصلا با چه موضوعی شروع کنم و ...

  5. #765
    پروفشنال hamidma's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2005
    پست ها
    648

    پيش فرض

    سلام دوست عزیز
    در مورد نوشتن لطفا سن و تحصیلات تان را بفرمایید.

  6. #766
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    نسيمي خنك از جانب شرق به صورتش خورد نگاهي به اطرافش انداخت و در حاليكه چترسفيدش را باز مي كرد
    از روي سنگفرش عبور كرد.هيچ كس در اطراف نبود آفتاب اكنون در انتهاي جنگل مينشست و ابرهاي پراكنده افق خطي نارنجي به خود گرفته بود.در ميان گون هي وحشي سموري قهوه اي رنگ مي جنبيد گاهي سرش را بالا مي آورد و به اطراف مي نگريست و آن گاه دوباره در بوته ها جست و جويي ميكرد
    كليسا اكنون در انبوه درختان فرو رفته بود و مانند دخمه اي قديمي و متروك بود در نظرش مجسم كرد كه اكنون كشيش پير از ميان پنجره با افسوسي كه يكلحظه صورتش را رها نمي كند به او چشم دوخته است
    هواي گرم و خواب آور سايه سنگينش را بر همه جا گسترده بود. مزارع گندم در آن سوي جاده طلايي رنگ و پر بار بود سر ساقه ها از سنگيني خم شده بود و گاهي نسيمي مي وزيد و آن ها را نوازش مي داد
    اين بخشي از فصل اول بود

    دوست عزیز شما اصول علایم سجاوندی رو رعایت نمکنید برای همین متنتون به درو از ظرفت های نویسندگی میشه
    دوم اینکه وقتی یه موضوع مطرح میکنید سعی کنید روشن کنید نوع ارتباط موضوع بدی رو با اون
    یه کم پراکندگی بیم موضوع هات است باید ارتباط قوی تر بین مطالب ایجاد کنید
    توصیفتون قشنگه اما هم خوانی ندارد میتونه خیلی زیبا و در عین حال روان باشه ضمنا جنگل معلوم میکنه یه مسیر سرسبز پیش رو هست در حالی که گون یه درختچه بیابانیه اینو فقط برای این گفتم که اشنا بشی وگرنه اشکالی نیست که به چشم بیاد اما اگه بخوای پیشرفت کنی و دقیق تر باشی این اشکال به ظاهر جزی هم نمایان میشهدیگه اینکه توصیف در داستان باید همگام با داستان پیش بره تا حوصله خواننده رو سر نبره و اینکه این کار باعث زیبایی کار هم میشه و البته در راستای داستان پیش میره




    اكنون سرماي سرد از ميان پنجره بسته خود را به داخل مي رساند و در تن او نفوذ مي كرد آفتاب كم رمق آخريناشعه هاي خود را از كرانه غرب مي تاباند و به كار روزان خود پايان مي داد اندكي بعد شغالهاي گرسنه
    راه بيابان را در پيش مي گرفتند و صدايشان در دشت ميپيچيد.شب سر مي رسيد و با خود پيام ها داشت رناته در شب دلگيرتر ميشد زيرا در نور روز در آن تابش طلايي آفتاب احساسات او كمتر مايوسانه بود روز آغاز تلاش بود ولي شب كه همه جا در تاريكي فرو مي رفت او با غصه هايش تنها ميماند غصه هايي كه گويي در تاريكي به عيادتش مي آمدند گاهي حتي اين موضوع او را مي ترساند يكلحظه به فكر افتاد كه اكنو ن پيترو در چه حال است دلش مي خواست كه اكنون پيش او بود آري اين دقيقا احساسي بود كه در دل داشت پيترو خانه اي نداشت خود او گفته بود پس حتما در اين موقع كه هوا داشت تايك ميشد او هنوز د ر آن اطراف مانده بود دلش ميخواست كه ميتوانست اكنون به حرفهايش گوش دهد حرفهايش مثل پيشگوها بود از چه چيزي صحبت ميكرد ؟
    نه نه چيزي متفاوت بود او به فالگيرها اعتقادي نداشت حرفهاي پيترو از جنس ديگري بود
    در زده شد نگاهش را به طرف ديگر انداخت در باز شد و سوفي با قيافه اي نگاه نگران وارد شد و با زبان بي زباني اشاره كرد كه لوييجي پايين توي هال است اخمهايش در هم رفت ميدانست كه اين كار مادر بوده است ساعت از 3 هم گذشته بود روزهاي پاييز كوتاه بودند اما تا غروب وقت زيادي مانده بود
    ميان نيزارها ي بلند در كناره رودخانه او را يافت اندكي به غروب مانده بود و اين زماني بود كه فلوت چوپانان نغمه بازگشت را مي زد و چهارپايان پس از يكروز كامل به درون آغل هاي تاريك خود پناه مي بردند اما پيترو همانطور در كناره مانده بود در ميان ساقه هاي خودرو و باريك آن جا كه گويي غرق در فكر بود و متوجه اطراف نبود رناته ابتدا قصد داشت همان طور بماند تا او را زير نظر داشته باشد در ميان بوته ها مخفي شده بود و خش خش برگ هادر باد پوشش خوبي براي او بود پيترو آرام بود آرامتر از درت بلوط كهنه ي خاموش بي حركت بود خطوط چهره اش استوار و ثابت .رناته از نگاه كردن به چهره اش حض مي برد نه به خاطر زيبايي اش بلكه سادگي و روشنايي كه در آن بود به همان نسبت كه از لوييجي متنفر بود نشات گرفته از روحي پاك همچو سيماي درخشان كشيش در روز يكشنبه
    باز هم برميگردم
    در این قسمت توصیف ها تقریبا با داستان پیش رفته اند و جالبتر و زیبا تر شده اند و جالب اینکه این قسمت از انسجام بیشتر ی برخوردار هست اگه یه فصل رو کامل بذاری بهتر میشه در موردش بحث کرد

  7. #767
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    از روزي كه رفته بود حدود دو هفته مي گذشت.اتفاقا در روز چهارشنبه خودش را به ده رساند گويا پدر ريچ و آقاي تاربت به او پيغام داده بودند كه بيايد بنابراين در آن ساعت هر سه در كافه بودند.آقاي كرفون كه انگار مسافت زيادي آمده بود روي يك صندلي نشست و قبل از هر چيز يك فنجان قهوه خواست كه خستگيش رفع شود بعد از آن تنها يك جمله گفت:خوب؟ آقاي تاربت نگاهي به پدرم انداخت و جواب داد:اوضاع آنطور كه فكر مي كرديم پيش نرفت.چهره آقاي كرفون لحظه اي در هم نرفت در همان حاليكه چشم به فنجان دوخته بود گفت:مگر چيز ديگري انتظار داشتيد مردم همه همينطور هستند با يك چيز تازه راحت كنار نمي آيندبعد نگاهي به اطراف انداخت:آقاي ويكسون كجاست؟من فكرميكردم كه نكند دوباره او بناي مخالفت گذاشته و حالا مثل اينكه اشتباه نكرده ام .پدر ريچ آرام گفت:نه ويكسون رفته به شهر او هنوز هم موافق است فقط اگر تو ميتواني دلايلي براي مردم بياوري بهتر است رودر رو به آنها بگويي.آقاي تاربت در ادامه ي حرفش با خنده گفت:باورت مي شود !حتي مادر ويكسون هم يكي از اينهاست راستي كه ديگر نمي دانم جواب آنها را چه بدهم هر روز گوشم پر از اين حرفهاست.آقاي كرفون در حاليكه به صندلي تكيه ميداد و پايش را روي پاي ديگرش مي انداخت به طوري كه لبه كفشش را با دستش گرفته بود گفت:حالا چند نفر موافق هستند چند نفر مخالف؟آقاي تاربت گفت هنوز نمي دانيم چون بعضي ها نظري نداشته اند.آقاي كرفون قدري از حالت تكيه جدا شد و با حالتي جدي پرسيد:منظورت چيست ؟يعني هنوز راي گيري نكرده ايد-نه...پوزخندي به لبش آمد:چه چيز مضحكي مي شنوم پس چه طور مي خواهيد يك نظر كلي در اين مورد به دست آوريد؟آقاي تاربت ساكت ماند پدر ريچ جواب داد:درهر صورت آقاي كرفون بايد متوجه باشي كه همينطور هم نمي شود بايد اول كساني را كه مخالف هستند تا حدودي قانع كرد چون ممكن است حتي براي راي دادن هم نيايند.در حاليكه آقاي كرفون زير لب غر مي زد صدايش بلند شد:خيلي خوب بگوييد چه اعتراضي دارندمن نميدانم كه آخر اين امر چقدر بايد برايشان جدي باشدكه اينقدر مخالف باشند من بايد حداقل موافقت اها لي اين

    اطراف
    را هم به دست آورم اگر وضع به همين منوال بگذرد بايد از خير آن بگذرم .

    لحظه اي سكوت بود بعد آقاي تاربت جلوتر آمد و روي يك صندلي نشست و از جيب خود تكه اي كاغذ در آورد
    نگاهم به آقاي كرفون بود كه با ريشخندي بر لب به آن كاغذ مي نگرست يك لحظه احساس كردم كه از او بدم آمد نمي دانم چرا ولي گويي از نگاهش مي خواندم كه با خود مي گويد :آخر يك مشت مردم عامي چه مي فهمند
    """"""""""""""""""""""""""""""
    اين بقيشه:
    آقاي تاربت سينه اش را صاف كرد و گفت:اول از همه اينكه آنها اطمينان ندارند كه در واقع چنين چيزي باشد و اصلا از كجا معلوم كه مي شود به اين شخص اعتماد كرد...._خداي من گويي من از بابت اين كار پول يا سهمي مي خواهم كه اعتمادي ندارند من به آنها هيچ كاري ندارم و تمام سرمايه اش را خودم خواهم پرداخت البته هر كس دوست دارد مي تواند شريك شود اما من كه آنها را مجبور نكرده ام لطفا يك دليل محكم بياور._خيلي خوب دليل ديگر اينكه آيا اين كارخانه صدمه اي به اطراف مي زند يا نه ؟چون تنها منبع آب اين اطراف رودخانه كلورتي است كه مي ترسند آلوده شود بعلاوه زمينهاي كشاورزي اين اطراف چه خواهد شد؟لبخند گوشه لب آقاي كرفون يكبار ديگر ظاهر شد و گفت:خوب پس چه خيالي كرده اند رودخانه به اين بزرگي هيچ عوارضي نداشته باشد؟اما خوب در رابطه با آن چيزي كه دارد و سود و بهره اش اين عوارض مهم نيست ...آقاي تاربت با صداي بلندي پرسيد:يعني به مزارع اطراف لطمه مي زند!؟كرفون به سخن در آمد:البته از زمينهاي كشاورزي دور خواهد بود اما براي آب بايد از اين رودخانه استفاده كنيم._ولي آقا اين تنها منبع آب اين اطراف است ..._خيلي خوب پس بهتر است اصلا ديگر بحثي نكنيم و يا چطور است اين كارخانه را در جاي ديگري بزنم...من تنها مي خواستم به پاس لطفي كه به من كرديد آن را جبران كرده باشم و كمكي به درآمد اهالي اينجا بكنم.


    عالی بود ضمن اینکه خیلی منسجم و مرتبط بود من که حسابی لذت بردم خیلی وقت بود چنین نوشته ایی ور نخونده بودم راستش بیشتر موضعاتی که من برای نشر ویراستاری میکنم علمی و روانشناسی هست ولی اینجا داستان هایی رو میشه خوند که خیلی جذاب هستن
    میدونی تو از اون نویسنده ایی هستی که وقتی شروع میکنن مثلا تا یه پارگراف طول میکشه تا جمع بندی مورد نظر به ذهنشون بیاد ولی بعد دیگه انگار کلمات خودشون بیرون میریزن و تو ساخته و پرداخته شون میکنی توی ذهنت
    به هر حال داستان خوبی بود فقط علایم سجاوندی رو باید بیشتر رعایت کنی همین
    خوب پیش رفتی و خلاقیت خوبی هم داری میدونی که خلاقیت خیلی مهمه تو هم اونو داریو البته خوب میتونی سازماندهی کنی هر چند زمان میبره اما خوب پیشروی میکنی
    یه توصیه همیشه قبل از نوشتن دوباره اخرین مطالبی رو که نوشتی بازخوانی کن ایده های جالب به ذهنت میاد
    پیرو زو سربلند باشی

  8. #768
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    حساوند گرامی
    پوزش برای تاخیری که پیش امد و سپاس گذارم از قرار دادن داستان هاتو در این تاپیک
    منتظر هستم تا بیشتر از کارهای شما بخونم

  9. #769
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    سلام با تشكر راستش فكر نمي كردم كسي چنين نظري در مورد كارم داشته باشه حالا اميدوار شدم ممنون از اينكه با دقت داستانها رو نگاه كردي اگه وقت كنم بازم برمي گردم حق با شماست بايستي يه فصل كامل رو اينجا بگذارم باز هم ممنون از نظرت و وقتي كه گذاشتي

  10. #770
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1

    پيش فرض

    سلام ببخشيد بي موقع مزاحم ميشم اينجا داستان نقد ميكنند؟آخه من هم يه پا نويسنده ام چند تا رمان و داستان هم نوشته ام الان يه قسمت البته كوتاه از يك رمان آماده دارم:
    یکروز گرم بهاری در حالیکه تمام اتاق را نور خورشید فرا گرفته بود,آلما
    از خواب بلند شد خمیازه کوتاهی کشید و سپس از تختخواب مندرس و کهنه خود واقع در یک اتاق کوچک
    که تنها اثاثیه آن شامل یک میز و صندلی چوبی از جنس ارزان قیمت,یک سطل
    لعابی زنگ خورده روی میز گردی نزدیک تخت و قالی نخ نما شده بود پایین آمد .هیچ چیز با ارزش و
    گران بها و در خور توجهی در این مکان یافت نمی شد ;چهار دیواری گچی و آبله گون که قبل از آن اقامت افراد دیگری را پذیرا گشته بود ,پنجره ای با چوب آماس زده که بوی نای از آن بر می خاست که در واقع هوای اتاق از بوی این چوب های تنبله شده در امان نبود
    همه اینها دست به دست هم داده بودند و فضای خفه و دلتنگ و در عین حال غیر قابل تحملی را برای هر تازه واردی که به اینجا می آمد به ارمغان می آوردند
    ,به کنار پنجره رفت و آن را گشود حتی در این موقع صبح فضای شهر را هاله ای از دود کارخانه ها فرا گرفته بود و صدای بوق مداوم ماشین ها به گوش می رسید
    نگاهش به لاشه ی گندیده گربه ای افتاد که به پشت پرچین ها انداخته شده بود عابری که از آنجا می گذشت
    از بوی تعفن آن جلوی بینی اش را گرفت و نگاه غضب آلودی به طرف او انداخت
    آلما خیلی زود پنجره رابست دست و صورتش را شست خود را آماده کرد و از اتاق
    خارج شد .با سکوت حاکم در خانه دریافت که مادرش ساعتی است که از خانه بیرون
    رفته است و صبحانه اش راآماده کرده روی میز آشپزخانه گذاشته بود,اشتهای چندانی نداشت کمی لب به صبحانه زد و زود از پشت میز بلند شد
    از خانه بیرون زد و با شتاب پله های آپارتمانی را که آنها طبقه دومش را اشغال کرده بودند طی کرد وارد خیابان شد و با بی ملاحظگی عرض خیابان فرعی را طی کرد

    در بین راه روی نیمکتی نشست ,هوای داخل خانه خفقان آور و نفس گیر بود آلما اختیار داشت تا در این هوای صبحگاهی اواخر ماه می نفس تازه ای دم کند
    و اجازه بدهد قلبش از آن فضای دلباز و از دیدن مناظر چشم نواز اطرافش لذت ببرد .به خیره شدن به سر و وضع آدم ها علاقه وافری داشت و تا زمانی از
    نظرش دور و پنهان نمی شدند دست از نگاه کردن بر نمی داشت
    بلند شد تا خانه راهی نمانده بود سعی کرد قدم های آهسته بردارد تا بیشتر از این گردش استفاده کندبه ساختمان های جلوی رویش می نگریست
    و به آن ها زل می زد چند دقیقه ای پشت ویترین مغازه ها می ایستاد ;دیدن آن همه پیراهن های زیبا و بلوز و کت و دامن های رنگارنگ و شیک و گران قیمت او را مجذوب خود می کردند آهی در بساط نداشت در مقابل چیزهای پر زرق و برق دلش ضعف می رفت و نزدیک بود هر آن اشکش
    سرازیر شود بخصوص آن دامن جلیک دار آبی پروسی که بر تن عروسکی گذاشته شده بود بیشتر از همه حواسش را به خود معطوف کرده بود.سر خود را برگرداند دستهایش را در جیب دامنش کرد و به راه افتاد نزدیکیهای ظهر رسید داخل ساختمان شد و از پله ها بالا رفت و هنگامی
    وارد خانه شد از بوی تند مشروب دریافت که پدر از کافه برگشته است ;در اتاقش روی صندلی ولو شده بود و سرش در جانب دیگری بر خلاف دید آلما بود

    ببخشيد كم بود نظرتون چيه؟

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •