ندانمت به حقیقت که در جهان به چه مانی
جهان و هر چه در او هست عاشقند و تو جانی
به پای خویشتن افتند عاشقان به کمندد
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
ندانمت به حقیقت که در جهان به چه مانی
جهان و هر چه در او هست عاشقند و تو جانی
به پای خویشتن افتند عاشقان به کمندد
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشینٍ او خوشتر
پنداشت اگر شبی به سر مستی
در بستر عشق او سحر کردم
شبهای دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم
من بنده عاصیــــم رضـائـــی تـــو کجــاست
تاریک دلم نـــــور و صفائـــی تـو کجاسـت
برمن بهشت ار بــطا عـــت بخشــــــــــــی
این مـــزد بود لطف و عطــــای تو کجاسـت
تا كي به تمناي وصال تو يگانه ...
اشكم شود از ديده ام چون سيل روانه
( غلط گفتم نه ؟! ) !
همیشه عکس نازت روبرویم
نگاه تو دلیل جستجویم
چرا باید تمام حرف ها را
بدون تو به تصویرت بگویم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
من به عمق خویش افتادم در آنانی که می مردند.
لحظه هایی ژرف
گاه خویش و گاه انسان شگرف
این پریشان خاطر این پوسیده خاک.
چنگ می انداخت در افکار من
لیک کسی میگفت انگار این سخن،
آه انسان...آه
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسر آنکه نجوشم
بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
من كه مي سازم تو هم نابود كن
آخرين راه مرا مسدود كن
من كه دل كندم از اين باغ چه باك
هر چه مي خواهي مرا محدود كن
ريشه هاي ريش ريش عشق را نزد اين پاييز مرگ آلود كن
معبدي در كنج چشمانت بساز
عشق هاي مرده رامعبود كن
نمیبینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی
درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی بر کند روشن ضمیری
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)