تو در من قد می کشی
به منتهی الیه ِ آسمان می رسی
و من در وجود ِ خویش ، می شناسمت
تو در من قد می کشی
به منتهی الیه ِ آسمان می رسی
و من در وجود ِ خویش ، می شناسمت
بخواب ای عشق جاویدان
در این رویای دیرینه
صدای هیچ مجنونی
نمی آید
بخواب آرام
پس آسوده خاطر باش
که در فکرم دگر چیزی
نمی آید
بخواب ای حس بی پایان
نوای لرزش دستان سردم باش
بخواب و در میان
خواب های وهم و آشفته
به دنبال نگاهم باش
می خواهم بخوابم باز
در رویا کنارم باش
حسرت دیدار تو در خاطرم جا مانده است
آن نگاه گاه گاهت وه چه زیبا مانده است
روزهای انتظارم را تو پایانی بیا
باز هم احساس من تنهای تنها مانده است
ای دو دست آشنا بر شانه های خسته ام
نغمه لالایی ات در اوج معنا مانده است
می روی از خاطرات سبز من اما کجا
طعم طبع واژه ات در بغض من جا مانده است
رفتی و چشمان من در رد پایت گم شدند
بی حضورت پیکرم بی خشم اینجا مانده است
منتظر می مانم اینجا تا بیایی خوب من
گرچه از عمرم همین امروز و فردا مانده است
از خود چو بیرون می شوم یارم بغل وا می کند
چون خویش را گم می کنم خود را هویدا می کنددر گیر و دار مستی دیشب ربود از من دلی
چشمش گواهی می دهد ابروش حاشا می کند
چون پنجه آشفته مو از زلف بیرون می کشد
یک شهر دل در پیچ و تاب طره اش جا می کنددر سینه های صیقلی هر لحظه گردد منجلی
کاری که با موسی دمی در طور سینا می کند
آیینه ای دق کرده ام در حسرت دیدار تو
یک انعکاس سبز تو صد عقده را وا می کند
روي ابر پاره پاره
رو تن ماه و ستاره
رو دل آبي دريا
بنويس مياد دوباره
گل پونه دونه دونه
توي باغچه زد جوونه
بس که غرق اشتياقه
نمي خواد خونه بمونه
شوق لحظه رسيدن
شاخه ي نگاتو چيدن
بعد اينهمه جدايي
يه دل سير تورو ديدن
يه دل سير تو رو ديدن
افتاده است آتش چشمت به جان منبانی تویی که دود شده دودمان منتو آن بت قدیمی از یاد رفته ایموروثی است عشق تو در خاندان من!!آه ای خلیل بت شکن قصه جای اوطوری بزن که خرد شود استخوان منمثل کتیبه ای که تو هرگز نخوانده ایمدفون درون سینه ات ای دیلمان من!این روزها عجیب پریشان شدم ببینیکسان شده ست حال من و گیسوان من!من متهم به چیدنم اما درست نیستوقتی نمی رسید به تو نردبان منخالی شده ست بیشه چشمان خسته امدیگر رمیده اند همه آهوان من!می سوزم و زبان به گله وا نمی کنمشاید فرو نشانده شد آتش فشان مندیگر مسیح سرخ لبت چاره ساز نیستبی فایده ست هی بدمی در دهان من!!
امشب هم شبی است از شبهای خداست
و من آرامتر از شبهای دیگر
و سرمست از عطر گلهای بهار نارنج حیاط از تو می نویسم
باز هم مثل همیشه
برای نوشتن تو را بهانه میکنم
چه لذت بخش است از تو نوشتن
و چه زیباست برای تو نوشتن
و من این زیبایی را با تمام دنیا عوض نمی کنم
لحظه های بی تو بودن را با خیال تو سر می کنم
و معتقدم دوری مانع از رسیدن نیست
من هر شب به تو میرسم
هر ساعت
هر دقیقه
هرثانیه
وهر لحظه ای که به تو می اندیشم تو را در کنار خویش
و در وجودم احساس می کنم
و این برای من خود رسیدن است
این فاصله ها فقط بهانه ای است برای نوشتن نا نوشته هایی که
مجالی می خواهند برای نوشته شدن
دست بر نمی دارد
نمی رود یک امشب بگذارد
سر سنگین به خواب تو
از فراموشی گریه بمیرم
کر می کنم همین چند خط کهنه
خودش یک شعر کامل است
اما ادامه می دهم
شب همه شب این سال و ماه بلند
کارم از شمارش شد آمد دریا گذشته است
دیگر از تقسیم خستگی با خویش نیز خوابم نمی برد
چقدر امشب من
باز شبیه شب پیش از این شب است
باز براده های نور آمده
دارند از درز دریچه
هی لای همین ملحفه ی بی خواب می خزند
عیبی ندارد
نور طعم تنفس اولاد مریم است
نشانه ی صبح است
اشیاء مرده باز
به حیرانی اسامی خویش باز می گردند
این سیاهه ی روشن چراغ است روی میز
آن قاب عکسی کهنه از سالی دور
تمام اتاق پیدا نیست
ثانیه شمار ساعت دیواری پیدا نیست
خطوط دست نوشته ی پدر پیدانیست
پس چه مرگ است پسر
بگیر بخواب
عجیب است
روزی که رفت
شبیه پاره ای از همین شب مرده بود
و این شب مرده نیز
شبیه نه معلوم فردای دیگری ست
خدایا باز صبح شد
کجا بروم
از کوچه ی پرازدحام این همه کلمه چطور بگذرم؟
من که خیلی گشته ام
نام او در هیچ دفتری از شمارش شب بو ها نبوده است
دقیقه ها به من دروغ گفته اند
نگاه کن
صبح کامل است
نور آمده کنار کتابخانه
دارد شب را با سرانگشت خیس واژه های من
ورق می زند
حالا تمام دریچه ها پیداست
خانه پیداست خواب خدا پیداست
بوی چای دم کشیده می اید
آب عروس علف است
نم دارد تنفس هوا
و من ... مست بیداری لاعلاج همینم که هست
هی شب زنده دار اسامی مردگان ماه
سید علی صالحی
__________________
صدای زنگ در با ضربان قلبم همراه می شد
تاریکی چه وفادارانه پله های فاصله را در اغوش می گرفت
تو می امدی تکیه گاه غریب تنهایی ام
اشنای غربت دستانم
و من رها در تعارض شادی و ترس
خود را به اقیانوس اتشین اغوشت می سپردم
از خانه بيرون ميزنم اما کجا امشب
شايد تو ميخواهي مرا در کوچه ها امشب!
پشت ستون سايه ها روي درخت شب
مي جويم اما نيستي در هيچ جا امشب؟
ميدانم ، آري نيستي اما نمي دانم
بيهوده مي گردم به دنبالت چرا امشب؟
هر شب ترا بي جستجو مي يافتم اما
نگذاشت بي خوابي به دست آرم ترا امشب
ها...سايه اي ديدم! شبيه ات نيست اما حيف!
اي کاش مي ديدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صداي پاي تو مي آمد از هر چيز
حتا ز برگي هم نمي آيد صدا امشب
امشب ز پشته ي ابرها بيرون نيامد ماه
بشکن قرق را ماه من بيرون بيا امشب
گشتم تمام کوچه ها را يک نفس هم نيست
شايد که بخشيدند دنيا را به ما امشب
طاقت نمي آرم تو که مي داني از ديشب
بايد چه رنجي برده باشم بي تو تا امشب
اي ماجراي شعر و شب هاي جنون من
آخر چگونه سر کنم بي ماجرا امشب؟
__________________
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)