اول اینکه دیگه کلماتو در فرهنگ فارسی روی هم نمینویسیم دوم اینکه استفده از فعل می باشد و می گردد و مینمود درجای افعال دیگر اشتباه است
خوش باشی
اول اینکه دیگه کلماتو در فرهنگ فارسی روی هم نمینویسیم دوم اینکه استفده از فعل می باشد و می گردد و مینمود درجای افعال دیگر اشتباه است
خوش باشی
پستي كه ديشب فرستادم از اينترنت موبايل بود و اشتباهي توي عنوان نوشتم با عرض معذرت
باز هم ميگم كاري به ويرايش متن ندارم چون هنوز خيلي كار داره حالا بقيه اش رو ببينيد چطوره
نسيمي خنك از جانب شرق به صورتش خورد نگاهي به اطرافش انداخت و در حاليكه چترسفيدش را باز مي كرد
از روي سنگفرش عبور كرد.هيچ كس در اطراف نبود آفتاب اكنون در انتهاي جنگل مينشست و ابرهاي پراكنده افق خطي نارنجي به خود گرفته بود.در ميان گون هي وحشي سموري قهوه اي رنگ مي جنبيد گاهي سرش را بالا مي آورد و به اطراف مي نگريست و آن گاه دوباره در بوته ها جست و جويي ميكرد
كليسا اكنون در انبوه درختان فرو رفته بود و مانند دخمه اي قديمي و متروك بود در نظرش مجسم كرد كه اكنون كشيش پير از ميان پنجره با افسوسي كه يكلحظه صورتش را رها نمي كند به او چشم دوخته است
هواي گرم و خواب آور سايه سنگينش را بر همه جا گسترده بود. مزارع گندم در آن سوي جاده طلايي رنگ و پر بار بود سر ساقه ها از سنگيني خم شده بود و گاهي نسيمي مي وزيد و آن ها را نوازش مي داد
اين بخشي از فصل اول بود
اكنون سرماي سرد از ميان پنجره بسته خود را به داخل مي رساند و در تن او نفوذ مي كرد آفتاب كم رمق آخريناشعه هاي خود را از كرانه غرب مي تاباند و به كار روزان خود پايان مي داد اندكي بعد شغالهاي گرسنه
راه بيابان را در پيش مي گرفتند و صدايشان در دشت ميپيچيد.شب سر مي رسيد و با خود پيام ها داشت رناته در شب دلگيرتر ميشد زيرا در نور روز در آن تابش طلايي آفتاب احساسات او كمتر مايوسانه بود روز آغاز تلاش بود ولي شب كه همه جا در تاريكي فرو مي رفت او با غصه هايش تنها ميماند غصه هايي كه گويي در تاريكي به عيادتش مي آمدند گاهي حتي اين موضوع او را مي ترساند يكلحظه به فكر افتاد كه اكنو ن پيترو در چه حال است دلش مي خواست كه اكنون پيش او بود آري اين دقيقا احساسي بود كه در دل داشت پيترو خانه اي نداشت خود او گفته بود پس حتما در اين موقع كه هوا داشت تايك ميشد او هنوز د ر آن اطراف مانده بود دلش ميخواست كه ميتوانست اكنون به حرفهايش گوش دهد حرفهايش مثل پيشگوها بود از چه چيزي صحبت ميكرد ؟
نه نه چيزي متفاوت بود او به فالگيرها اعتقادي نداشت حرفهاي پيترو از جنس ديگري بود
در زده شد نگاهش را به طرف ديگر انداخت در باز شد و سوفي با قيافه اي نگاه نگران وارد شد و با زبان بي زباني اشاره كرد كه لوييجي پايين توي هال است اخمهايش در هم رفت ميدانست كه اين كار مادر بوده است ساعت از 3 هم گذشته بود روزهاي پاييز كوتاه بودند اما تا غروب وقت زيادي مانده بود
ميان نيزارها ي بلند در كناره رودخانه او را يافت اندكي به غروب مانده بود و اين زماني بود كه فلوت چوپانان نغمه بازگشت را مي زد و چهارپايان پس از يكروز كامل به درون آغل هاي تاريك خود پناه مي بردند اما پيترو همانطور در كناره مانده بود در ميان ساقه هاي خودرو و باريك آن جا كه گويي غرق در فكر بود و متوجه اطراف نبود رناته ابتدا قصد داشت همان طور بماند تا او را زير نظر داشته باشد در ميان بوته ها مخفي شده بود و خش خش برگ هادر باد پوشش خوبي براي او بود پيترو آرام بود آرامتر از درت بلوط كهنه ي خاموش بي حركت بود خطوط چهره اش استوار و ثابت .رناته از نگاه كردن به چهره اش حض مي برد نه به خاطر زيبايي اش بلكه سادگي و روشنايي كه در آن بود به همان نسبت كه از لوييجي متنفر بود نشات گرفته از روحي پاك همچو سيماي درخشان كشيش در روز يكشنبه
باز هم برميگردم
بخش هاي دستور زبان مال talot كه صلاح مملكت خويش خسروان دانند .( اين فقط تلاش ناموفق گوينده در اظهار فضله! ) البته من اصلا با بخش سرماي سرد مخالف نيستم چون به هر حال با اثر ادبي طرفيم ولي مشكل من...
يادمه يه جايي شنيدم يه آدم مودبي( ادبيات مند) مي رسه به يه ماهي فروش. مرده بالا سرش گنده زده "در اين محل ماهي به فروش مي رسد... " مودب بهش مي گه :« جمش كن ببينم تابلو رو... »
_:« قربون ماهيتو بخر برو سد تابلو نكن! »
_:« آخه{ بوق } يعني چي در اين محل ماهي به فروش مي رسد... مگه مي خواستي 20 خو نه مامانت ماهي بفروشي... »
_:« بيا پاكش كردم... برو رد كارت ديگه ... »
_:« د نشد... به فروش مي رسد چيه ؟ مگه اينا رو پهن كردي اينجا نمايشگاه بزني ؟ »
_:« بيا... اينم پاك كردم... نمي خري برو مردم منتظرن...»
_:« اون ماهيم پاك كن ديگه... آخه مگه داري موز مي فروشي ؟ »
در اين نقطه به احتمال زياد تابلو خورد مي شه توي سر شخص مودب! ولي از اين وجه اخلاقي داستان كه بگذريم مي رسيم به دانه ي معنيش يعني...
يه واقعيت تلخ اينه كه رمان ويكتوريايي منسوخ شده...امروزه روز از سر و ته داستان مي زنن. كمبود زمان مدرن داستان كوتاه رو ايجاب مي كنه. بعضي وقتا ( بعضي نظريه هاي نقد مي گن هميشه... ) حتا خود خواننده بايد داستانو بسازه... نويسنده به تو چي مي ده ؟ سه چهار تا سر نخ... توصيف در حداقل... حتا ديگه از توصيف توي شناسوندن شخصيت ( مثل كاري كه موآم اول لبه ي تيغ مي كنه) استفاده نمي شه ديگه رنگ چشم و مدل مو كه جاي خود داره... من از توصيف لازم و غير لازم حرف نمي زنم دارم حوصله ي خواننده رو مي گم!
بعدم شيوه ي تداعي ها ... نمي دونم... مي دوني... شايد اگه بقيشو داشتم مي دونستم...
اون وقت پراكندگي كه ... همه ي بخشا دنبال هم بودن يا ...؟!
متوجه نمیشم؟؟؟ واضحتر بفرمایید.
بعد اون داستان چه ربطی داشت؟؟؟![]()
با تشكر از نقد شما راستش من هم چندان به توصيف علاقه اي نداشتم اما گفتند كه توصيف مثل رنگ داستان مي مونه و خوب من هم دنبالش رفتم وگرنه داستان هاي قبلي خيلي فشرده بود و فقط شرح ماجرا بود اين داستان كه نوشتم اولين تلاش جدي من براي نوشتن داستانهاي پر از تشبيه و وصف و .. .بود و هنوز ناتمامه و حتي اسمش را هم انتخاب نكرده ام بفرماييد اين هم يك داستاني كه بي هيچ اضافه است.اسمش جاده سفيد (و يا ميلدرد راس) است كه اطرافيانم بيشتر از هر داستان ديگه اي پسنديده اند.
از روزي كه رفته بود حدود دو هفته مي گذشت.اتفاقا در روز چهارشنبه خودش را به ده رساند گويا پدر ريچ و آقاي تاربت به او پيغام داده بودند كه بيايد بنابراين در آن ساعت هر سه در كافه بودند.آقاي كرفون كه انگار مسافت زيادي آمده بود روي يك صندلي نشست و قبل از هر چيز يك فنجان قهوه خواست كه خستگيش رفع شود بعد از آن تنها يك جمله گفت:خوب؟ آقاي تاربت نگاهي به پدرم انداخت و جواب داد:اوضاع آنطور كه فكر مي كرديم پيش نرفت.چهره آقاي كرفون لحظه اي در هم نرفت در همان حاليكه چشم به فنجان دوخته بود گفت:مگر چيز ديگري انتظار داشتيد مردم همه همينطور هستند با يك چيز تازه راحت كنار نمي آيندبعد نگاهي به اطراف انداخت:آقاي ويكسون كجاست؟من فكرميكردم كه نكند دوباره او بناي مخالفت گذاشته و حالا مثل اينكه اشتباه نكرده ام .پدر ريچ آرام گفت:نه ويكسون رفته به شهر او هنوز هم موافق است فقط اگر تو ميتواني دلايلي براي مردم بياوري بهتر است رودر رو به آنها بگويي.آقاي تاربت در ادامه ي حرفش با خنده گفت:باورت مي شود !حتي مادر ويكسون هم يكي از اينهاست راستي كه ديگر نمي دانم جواب آنها را چه بدهم هر روز گوشم پر از اين حرفهاست.آقاي كرفون در حاليكه به صندلي تكيه ميداد و پايش را روي پاي ديگرش مي انداخت به طوري كه لبه كفشش را با دستش گرفته بود گفت:حالا چند نفر موافق هستند چند نفر مخالف؟آقاي تاربت گفت هنوز نمي دانيم چون بعضي ها نظري نداشته اند.آقاي كرفون قدري از حالت تكيه جدا شد و با حالتي جدي پرسيد:منظورت چيست ؟يعني هنوز راي گيري نكرده ايد-نه...پوزخندي به لبش آمد:چه چيز مضحكي مي شنوم پس چه طور مي خواهيد يك نظر كلي در اين مورد به دست آوريد؟آقاي تاربت ساكت ماند پدر ريچ جواب داد:درهر صورت آقاي كرفون بايد متوجه باشي كه همينطور هم نمي شود بايد اول كساني را كه مخالف هستند تا حدودي قانع كرد چون ممكن است حتي براي راي دادن هم نيايند.در حاليكه آقاي كرفون زير لب غر مي زد صدايش بلند شد:خيلي خوب بگوييد چه اعتراضي دارندمن نميدانم كه آخر اين امر چقدر بايد برايشان جدي باشدكه اينقدر مخالف باشند من بايد حداقل موافقت اها لي اين
اطراف
را هم به دست آورم اگر وضع به همين منوال بگذرد بايد از خير آن بگذرم .نگاهم به آقاي كرفون بود كه با ريشخندي بر لب به آن كاغذ مي نگرست يك لحظه احساس كردم كه از او بدم آمد نمي دانم چرا ولي گويي از نگاهش مي خواندم كه با خود مي گويد :آخر يك مشت مردم عامي چه مي فهمند
لحظه اي سكوت بود بعد آقاي تاربت جلوتر آمد و روي يك صندلي نشست و از جيب خود تكه اي كاغذ در آورد
اين بقيشه:
آقاي تاربت سينه اش را صاف كرد و گفت:اول از همه اينكه آنها اطمينان ندارند كه در واقع چنين چيزي باشد و اصلا از كجا معلوم كه مي شود به اين شخص اعتماد كرد...._خداي من گويي من از بابت اين كار پول يا سهمي مي خواهم كه اعتمادي ندارند من به آنها هيچ كاري ندارم و تمام سرمايه اش را خودم خواهم پرداخت البته هر كس دوست دارد مي تواند شريك شود اما من كه آنها را مجبور نكرده ام لطفا يك دليل محكم بياور._خيلي خوب دليل ديگر اينكه آيا اين كارخانه صدمه اي به اطراف مي زند يا نه ؟چون تنها منبع آب اين اطراف رودخانه كلورتي است كه مي ترسند آلوده شود بعلاوه زمينهاي كشاورزي اين اطراف چه خواهد شد؟لبخند گوشه لب آقاي كرفون يكبار ديگر ظاهر شد و گفت:خوب پس چه خيالي كرده اند رودخانه به اين بزرگي هيچ عوارضي نداشته باشد؟اما خوب در رابطه با آن چيزي كه دارد و سود و بهره اش اين عوارض مهم نيست ...آقاي تاربت با صداي بلندي پرسيد:يعني به مزارع اطراف لطمه مي زند!؟كرفون به سخن در آمد:البته از زمينهاي كشاورزي دور خواهد بود اما براي آب بايد از اين رودخانه استفاده كنيم._ولي آقا اين تنها منبع آب اين اطراف است ..._خيلي خوب پس بهتر است اصلا ديگر بحثي نكنيم و يا چطور است اين كارخانه را در جاي ديگري بزنم...من تنها مي خواستم به پاس لطفي كه به من كرديد آن را جبران كرده باشم و كمكي به درآمد اهالي اينجا بكنم.
بابا من هر چي داستانمو اينجا ميفرستم پست نميشهديگه منصرف شدم
الان که داری پست میدی ؟
چه پیغامی بهت میده؟
سلام معذرت مي خواهم دوباره امتحان ميكنم يكشنبه وقت كنم مي نويسم حالا فعلا نظرتون رو بگيد ممنون ميشم
يه نظري ...نقدي.. انتقادي اصلا كسي اونجا هست؟تا يه چيزي اينجا نگيد من ديگه نمي نويسم![]()
اصلا واسه چي اينجا مطلب نوشتم خواستم ببينم طبع نويسندگيم چطوره ؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)