در داغ ِ دلت سوختم و باده نیامد
روشنگر این خانه و کاشانه نیامد
در خانه ی دل جای غم و غم طلبان نیست
یا رب طلبی کن که صفای دل دیوانه نیامد
مرحم به دل عاشق من بر دو جهان نیست
دل سوخته و آب برین خرمن بیچاره نیامد
ار آب نیامد بر ِ دل نیست ملالی!
عباس حسین رفت و دگرباره نیامد
من بی گنهم سوز دلم بهر فراق است
آخر چه کنم مرتبه ای پاسخ یک نامه نیامد
شاید که بُوَد جشن دمادم همه ی عمر
شوق از سر من رفت و به یک باره نیامد
این جشن که گفتی همه اش سوز و گداز است
زیرا خبری بهر تو و این من ِ آواره نیامد
آدم گنهی کرد و همه دور فتادیم
زیبارُخ من دوش به میخانه نیامد
این صالح درویش سر و سوخته دل را
عابد نظری کن که بر او چاره نیامد