ناتمام است، ناتمام
از تو دري كه به پرواز
از تو گشوده مي شود
ناتمام تر
پروازْ شكلِ مثلهي آزادي است
پروازْ شكلِ مثلهي آزادي است
و من شبيه تو در اين …. شنيده نميشود
ناتمام است، ناتمام
از تو دري كه به پرواز
از تو گشوده مي شود
ناتمام تر
پروازْ شكلِ مثلهي آزادي است
پروازْ شكلِ مثلهي آزادي است
و من شبيه تو در اين …. شنيده نميشود
Last edited by magmagf; 15-03-2007 at 06:31.
در کوره راه گمشده سنگلاخ عمر
مردی نفس زنان تن خود میکشد به راه
خورشید و ماه روز و شب از چهره زمان
همچون دو دیده خیره به این مرد بی پناه
ای بس به سنگ آمده آن پای پر ز داغ
ای بس به سر فتاده در آوش سنگ ها
ازروزگاردلم گرفته
ازاين تكراردلم گرفته
دلم مي خواد گريه كنم
بارون ببار دلم گرفته
دلم مي خواد گريه كنم
گريه كنم گريه كنم
براي گم كردن خويش
رها شدم از كم وبيش
براي درخودگم شدن
جدا از اين مردم شدن
بهانه گريه مي خوام
بهانه فريادزدن
بيا تو باش اي مهربون
بهانه گريه من
نسيم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟
به من که سوختم از داغ مهرباني خويش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟
زفيض ابر چه حاصل گياه سوخته را؟
شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد؟
این چند وقته مارو ندیدی خوش گزشت!!!
دانستم این ناخوانده مرگ است
از سالهای پیش با من آشنا بود
بسیار او را دیده بودم
اما نمی دانم کجا بود
فریاد تلخم در گلو مرد
با خود مرا در کامظلمت ها فرو برد
در دشت ها در کوه ها
در دره های ژرف و خاموش
بر روی دریا های خون در تیرگی ها
در خلوت گردابهای سرد و تاریک
در کام اوهام
در ساحل متروک دریاهای آرام
شبهای جاویدان مرا در بر گرفتند
نمیدونم چرا هوس شعر گفتن به سرم زد
اینم شعر های من
توان بود هرکه دارا بود ز ثروت دل پیر برنا بود
بنی ادم اعضای یگدیگرند که سر یک ریال سر هم میپرند
چه خوش گفت رستم به اسفندیار که من فوتبالیستم برو توپ بیار
دل از ورق اینه اسرار خدا گفت
گنج ازلی خفته ز خاک نفس ما
در گردش این کون و مکان راز بزرگی ست
دریاب ، که بازیچه پرستی قفس ما
ما در ره معشوق سر و جان نشناسیم
این بی سر و پایی همه جا خویش وکس ما
پرواز امیر از پی آهنگ خدا بود
ما مرغ اسیریم و پریدن هوس ما
اختیار دارید این چه حرفیهاین چند وقته مارو ندیدی خوش گزشت!!!
از اين زمان و هاي و هوي و شور و شر مظحكش
از اين شعور شستن و به آب جوي ريختنش
از اين فلاكت غريب و غم سراي نا نجيب
وزين همه كلافگي و سر به لاك بردنم
به سان مرغك اسير نرده هاي شوم
خموشم و غمينم و به ياد پر گشودنم
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
Last edited by magmagf; 16-03-2007 at 08:26.
دل گرفت و باز سخن از كف رفت
چوزخم دل باز شد هوش از سر رفت
هواي دلگير و نجواي دل و دل
شبي گذشت و صبح شد و ديروز هم رفت
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)