هنوز مانده تا رسيدن و بودن تو
رستن و شكفتن و بوييدن تو
هنوز مانده تا هوش از سرم بري
هنوز مانده تا مست شوم از عطر تو
هنوز مانده تا رسيدن و بودن تو
رستن و شكفتن و بوييدن تو
هنوز مانده تا هوش از سرم بري
هنوز مانده تا مست شوم از عطر تو
وقتی که ، دستای باد ، قفس مرغ گرفتارو شکست ، شوق پروازو نداشت
وقتی که چلچله ها ، خبر فصل بهارو می دادن ، عشق آوازو نداشت
دیگه آسمون براش ، فرقی با قفس نداشت
واسه پرواز بلند ، تو پرش هوس نداشت
شوق پرواز ، توی ابرا ، سوی جنگلای دور
دیگه رفته از خیال اون پرنده صبور
اما لحظه ای رسید ، لحظه پریدن و رها شدن ، میون بیم و امید
لحظه ای که پنجره ، بغض دیوارو شکست
نقش آسمون صاف ، میون چشاش نشست
مرغ خسته پر کشید و افق روشنو دید
تو هوای تازه دشت ، به ستاره ها رسید
لحظه ای پاک و بزرگ ، دل به دریا زد و رفت
با یه پرواز بلند تن به صحرا زد و رفت
ترانۀ گرفتار از فرهنگ قاسمی خواننده : فریدون فروغی
Last edited by hamidreza_buddy; 12-03-2007 at 04:22.
-------------
Last edited by hamidreza_buddy; 12-03-2007 at 04:17. دليل: پست دوقلو بید!
تير در بال كبوتري نشست
زخم بگشاد و سخن گفت بدو :
كين خون ز دست رو تو را خواهد كشت
گفتش كه مرا بال زدن آزادي است ، آنگه كه زمين باشم و خاموش برايم مرگ است
تواَم اگه این کاره نیستی،
یه هزاری ِ سبز خرجم کـُن تا بازم حرف بزنم!
می تونَم تا سَرِ صُب برات بگم از نکبَتْ
از گـُشنگی،
از کتک خوردن،
از لگدمال شدن،
از سُرنگ، از سفلیس، از کثافت...
دیوارای قلعه رُ که برداشتن
یه دیوار ِ نامریی
دور تا دور ِ این شهر ِ بی شرف قَد کشید
در آن سیاهی شب همره ستاره ی اشک
خیال را به در و دشت می دهم پرواز
روم به غمکده ها
به دوردست غریب
به کوچه کوچه ی غربت گرفته ی اهواز
به خانه خانه ی در هم شکسته دزفول
به کوی و برزن محنت رسیده ی شیراز
به شهر اندیمشک
به خطه ی بوشهر
به تلده ی کاشان
به هر خرابه ی دلتنگ و هر فرود و فراز
زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار
چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست
دل من از هوس بوی تو ای مونس جان
خاک راهی است که در دست نسیم افتادست
همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست
سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم
عکس روحی است که بر عظم رمیم افتادست
آنکه جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت
بر در میکده دیدم که مقیم افتادست
حافظ گمشده را با غمت ای جان عزیز
اتحادیست که در عهد قدیم افتادست
توان یاری در ماندگان ده
مرا بال و پری بخشا خدایی
که تا بیغوله ها پرواز گیرم
به من سرپنجه فدرت عطا کن
که غمها را ز دلها بازگیرم
درایم نیمشب در کلبه یی سرد
بپاشم عطر شادی بر غریبی
برافروزم چراغ زندگانی
ياد آور وببين كان روز ها
چونان گذشت و شد چنين روزگار ما
آسودگي رخت بست و جاي آن رسيد
دلشوره و توهم و تيره روزگارما
امروز نور را شنيدم
پس مي توان,
سايه ها و رنگ ها را هم شنيد.
مي توان حتي عطر گل ها,
و طعم تك تك ميوه ها را شنيد
مي توان چهره, نگاه, عشق انسان ها را شنيد,
مي توان صلح را ديد.
هركس با صداي خود چيزي را ترسيم مي كند,
كه گويي
آن را قبل از تولد شنيده است.
همه همصدا مي شوند. هركس با زبان خود.
مقصد يكي ست.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)