تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 75 از 212 اولاول ... 256571727374757677787985125175 ... آخرآخر
نمايش نتايج 741 به 750 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #741
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض بامبو

    روزی تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم
    شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را
    به جنگلی رفتم تا برای آخرين بار با خدا صحبت كنم
    به خدا گفتم:آيا ميتوانی دليلی برای ادامه زندگی برايم بياوری؟
    و جواب او مرا شگفت زده كرد
    او گفت: آيا سرخس و بامبو را ميبينی؟
    پاسخ دادم: بلی
    فرمود: هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفريدم،
    به خوبی ازآنها مراقبت نمودم
    به آنها نور و غذای كافی دادم
    دير زمانی نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا گرفت
    اما از بامبو خبری نبود
    من از او قطع اميد نكردم
    در دومين سال سرخس ها بيشتر رشد كردند
    و زيبايی خيره كننده ای به زمين بخشيدند
    اما هم چنان از بامبوها خبری نبود
    من بامبوها را رها نكردم
    در سال های سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند
    اما من باز از آنها قطع اميد نكردم
    در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمايان شد
    در مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود
    اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت رسيد
    5 سال طول كشيده بود تا ريشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند.
    ريشه هايی كه بامبو را قوی می ساختند
    و آنچه را برای زندگی به آن نياز داشت را فراهم می كردند
    خداوند در ادامه فرمود
    آيا ميدانی در تمامی اين سال ها كه تو درگير مبارزه با سختی ها و مشكلات بودی
    در حقيقت ريشه هايت را مستحكم می ساختی
    من در تمامی اين مدت تو را رها نكردم همان گونه كه بامبو ها را رها نكردم
    هرگز خودت را با ديگران مقايسه نكن و بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند
    اما هر دو به زيبايی جنگل كمك می كنند
    زمان تو نيز فراخواهدرسيد تو نيز رشد می كنی و قد می كشی
    از او پرسيدم: من چقدر قد ميكشم
    در پاسخ از من پرسيد: بامبو چقدر رشد مي كند؟
    جواب دادم: هر چقدر كه بتواند
    گفت: تو نيز بايد رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی
    به ياد داشته باش كه من هرگز تو را رها نخواهم كرد

  2. #742
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض خانه خود را زیبا بسازید

    مرد نجاری بود که خونه می ساخت (قدیما خونه ها چوبیهم بودن). تو سال هایی که کار می کرد تونسته بود پول خوبی پس انداز کنه و یه روزتصمیم گرفت که دیگه کار نکنه. موضوع رو به صاحب کارش گفت اما صاحب کارش از اودرخواست کرد یک خونه ی دیگه هم بسازه. بالا خره با اصرار او مرد نجار تصمیم گرفتکه آخرین خونه رو هم بسازه اما چون حال و حوصله نداشت و پول کافی هم پس انداز کردهبود چندان دل به کار نداد و از مصالح نا مرغوب استفاده کرد . خونه رو هم چندان جالبو محکم نساخت. بالا خره خونه تمام شد و مرد صاحب کار اومد .

    او کلید خونه رو به مرد نجارداد و به او گفت که این خونه یک هدیه بود از طرف من به تو . بخاطر تمامزحماتت در این همه سال که برای من کار کردی.
    مرد نجار ناگهان به خودش اومد و فهمید که چه اشتباهیکرده. اگه می دونست که داره خونه ی خودش رو میسازه حتما بهتر کار می کرد و مصالحبهتری به کار می برد. اما حالا او خونه ی خودش رو زشت و بد ساخته بود و پشمانی همسودی نداشت.
    آره دوستان. تمام کارهایی کهما انجام میدیم چه برای خودمون چه برای دیگران خشتهای خونه ی آینده ی ماهستن. پس هر کاری رو با عشق و به بهترین نحوی که میتونیم انجام بدیم چرا کهروزی کلید خونه ای رو به ما میدن که خودمون اونو ساختیم

  3. #743
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض محدودیت

    یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد... اونیه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یا دیوار شیشه ای دو قسمت کرد
    تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یهماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود .
    ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند بهاون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد.
    بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیرممکنیه
    دانشمند شیشه ی وسط رو بر داشت و راه ماهی بزرگه روباز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نذاشت.
    میدونید چرا؟
    اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود.
    اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار
    ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه. و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارن.

  4. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #744
    اگه نباشه جاش خالی می مونه M A R S H A L L's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    [Sin City]
    پست ها
    506

    پيش فرض

    روزی دختر كوچكی از مرغزاری می گذشت. پروانه ای را دید بر سر تیغی گرفتار. با احتیاط تمام پروانه را آزاد كرد. پروانه چرخی زد. پر كشید و دور شد . پس از مدت كوتاهی پروانه در جامه پری زیبایی در برابر دختر ظاهر شد و به وی گفت: به سبب پاكدلی و مهربانیت. آرزویی را كه در دل داری بر آورده می سازم. دخترك پس از كمی تامل پاسخ داد: من می خواهم شاد باشم.

    پری خم شد و در گوش دخترك چیزی زمزمه كرد و از دیده او نهان گشت. دخترك بزرگ می شود. آن گونه كه در هیچ سرزمینی كسی به شادمانی او نیست. هربار كسی راز شادیش را می پرسد با تبسم شیرین بر لب می گوید: من به حرف پری زیبایی گوش سپردم. زمانی كه به كهنسالی می رسد. همسایگان از بیم آنكه راز جادویی همراه او بمیرد. عاجزانه از او می خواهند كه آن رمز را به ایشان بگوید: به ما بگو پری به تو چه گفت؟ دخترك كه اكنون زنی كهنسال و بسیار دوست داشتنی است،لبخندی ساده بر لب می آورد و می گوید: پری به من گفت همه انسانها با همه احساس امنیتی كه به ظاهر دارند. به هم نیازمندند!.

    « ما همه به هم نیازمندیم»

  6. #745
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض مورچگان فیلسوف

    مورچه‏اى بر صفحه كاغذى مى‏رفت . از نقش‏ها و خطهايى كه بر آن بود، حيرت كرد . آيا اين نقش‏ها را، كاغذ خود آفريده است يا از جايى ديگر است؟ در اين انديشه بود كه ناگاه قلمى بر كاغذ فرود آمد و نقشى ديگر گذاشت . مور دانست كه اين خط و خال از قلم است نه از كاغذ . نزد مورچگان ديگر رفت و گفت: مرا حقيقت آشكار شد . گفتند: كدام حقيقت؟
    گفت : بر من كشف شد كه كاغذ از خود، نقشى ندارد و هر چه هست از گردش قلم است . ما چون سر به زير داريم، فقط صفحه مى‏بينيم؛ اگر سر برداريم و به بالا بنگريم، قلمى روان خواهيم ديد كه مى‏چرخد و نقش و نگار مى‏آفريند . در ميان مورچگان، يكى خنديد . سبب را پرسيدند . گفت: اين كشف بزرگ را من نيز كرده بودم؛ ليك پس از عمرى گشت و گذار بر روى صفحات، دانستم كه آن قلم نيز، اسير دستى است كه او را مى‏چرخاند و به هر سوى مى‏گرداند . انصاف بده كه كشف من، عظيم‏تر و شگفت‏تر است . همگان اقرار دادند به بزرگى كشف وى . او را بزرگ خود شمردند و سلطان عارفان و رئيس فيلسوفان خواندند. چه، تاكنون مى‏پنداشتند كه نقش از كاغذ است و اكنون علم يافتند كه آفريدگار نقش‏ها، نه كاغذ و نه قلم است؛ بلكه آن دو خود اسير ديگرى‏اند . اين بار، مورى ديگر گريست . موران، سبب گريه‏اش را پرسيدند . گفت: عمرى بر ما گذشت تا دانستيم نقش را قلم مى‏زند نه كاغذ . اكنون بر ما معلوم شد كه قلم نيز اسير است، نه امير . ندانم كه آيا آن اميرى كه قلم را مى‏گرداند، به واقع امير است، يا او نيز اسير امير ديگرى است و اين اسيران، كى به اميرى مى‏رسند كه او را امير نيست؟

  7. #746
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض تعجب عزرائیل

    سليمان (ع) روزى نشسته بود و نديمى با وى . ملك الموت (عزرائيل ) در آمد و تيز در روى آن نديم مى‏نگريست . پس چون عزرائيل بيرون شد ، آن نديم از سليمان پرسيد كه اين چه كسى بود كه چنين تيز در من مى‏نگريست؟ سليمان گفت: ملك الموت بود . نديم ترسيد . از سليمان خواست كه باد را فرمان دهد تا وى را به سرزمين هندوستان برد تا شايد از اجل گريخته باشد . سليمان باد را فرمان داد تا نديم را به هندوستان برد . پس در همان ساعت ملك الموت باز آمد. سليمان از وى پرسيد كه آن تيز نگريستن تو در آن نديم ما، براى چه بود . گفت: عجب آمد مرا كه فرموده بودند تا جان وى همين ساعت در زمين هندوستان قبض كنم؛ حال آن كه مسافتى بسيار ديدم ميان اين مرد و ميان آن سرزمين . پس تعجب مى‏كردم تا خود خواست بدان سرعت، به آن جا رود .

  8. #747
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض آکواریوم


    چشمانم در چشمان شیشه ‌اش گره خورده بود. نمی‌دانم که او هم مثل من ایستاده بود یا چشمان من همراه او حرکت می‌کرد. من چنان در چشمانش فرو رفته بودم که انگار در آب تنفس میکردم. مادرم چراغ اتاق را خاموش کرد. دیوارها، صندلی، تختخواب، همه چیز در سیاهی گم شد. من ماندم، آکواریم و چراغ مهتابی کوچکش.
    ماهیها! برای آنها فرقی نمی‌کرد که چراغ خاموش باشد یا نه. آنها همیشه غوطه‌ورند. بی وزن و با تکان باله‌ای در انبوه چیزی نرم که فلسهایشان را نوازش می‌دهد، می لولند. چقدر ساده و چه احساس لطیفی. بعضی ها زیبا و بعضی ها زشتند. بعضی‌ها بزرگ و بعضی ها کوچکند.
    آن شب یک ماهی «کف خوار» زیر سنگها مرد. زیر سنگهای جلا داده شده، براق و رنگی. نمی دانم خفه شد یا اینکه له. اما مرد! آن شب یک ماهی ماده بچه هایش را زائید. بیست، بیست‌ویک، بیست و دو، ... دیگر نتوانستم بشمارم. بچه‌های زیادی زائید. اما یک ماهی بزرگ همه بچه‌ها را خورد. بدون اینکه به چشمان شاهد و بیدار من اهمیتی بدهد. آنها به من اهمیت نمی‌دهند. فقط تا آنجا مهم هستم که غذایشان را سر وقت بدهم. همینقدر و نه بیشتر !
    آنها در دنیای پنج شیشه‌ای محصور خویش زندگی می‌کنند و سطحی که آنسویش عدم است. سطحی که اگر از آن سقوط کنند، دیگر نخواهند بود. وقتی آنها را از دنیای کوچک خودشان بیرون می‌آورم هیچ چیز را نگاه نمی کنند، حتی برای لحظه‌ای به خود اجازه یک تجربه جدید را نمی دهند. همچنان دست و پا می زنند تا به قفس شیشه‌ای خود بازگردند. اما نمی دانند آنها همان چیزی را تنفس می کنند که در آغوش کشیدنش را با تمام اطمینان مرگ می‌خوانند و من به ای ن می اندیشم که: آیا من هم اگر از دنیای شیشه‌ای خودم بیرون بیافتم و تمام آنچیزی را که بخاطرش وجود دارم در آغوش کشم، آیا چنگالهایم را بر خاک خواهم نشاند و دست و پا خواهم زد و یا اینکه من از ماهیها بیشتر می فهمم؟

  9. #748
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    مشیت حضرت احدیّت جون تعلق گرفت بر آنکه حضرت آدم را خلق نماید. جبرائیل را به زمین فرستاد که قبضه ای از خاک های مختلف زمین بردارد تا حضرت آدم را از او ایجاد نماید و چون جبرئیل خواست مقداری از خاک بگیرد زمین از او سئوال کرد که منظور خدا از خلقت آدم چیست؟ فرمود آنکه او را و ذریهء او را مکلف به عباداتی بنماید وهر یک از آنهایی که اطاعت او را نمودند در جوار رحمت خویش در بهشت برین از آن ها پذیرایی نماید وهر یک از آنهایی که نا فرمانی کردند تا ابد در زندان آتشین خود، جهنم آنها را معذب دارد، زمین چون این سخن را از جبرئیل (ع) شنید او را به حضرت حق قسم داد که از من بر مدار زیرا من طاقت عذاب حضرت سبحان را ندارم و لذا جبرئیل بدون آنکه چیزی از زمین بردارد برگشت و به خدا عرض کرد چون زمین مرا به عزت و بزگواری تو قسم داد از او بر نداشتم خداوند میکائیل (ع) واسرافیل (ع) را هم که از برای آوردن خاک مأمور گردانید، زمین هر یک را قسم داد که از او برندارد وآنها هم برگشتند بدون آنکه چیزی از خاک بردارند، خداوند عزرائیل (ع) را مأمور به آوردن خاک نمود و چون عزرائیل (ع) خواست از زمین خاک بردارد هرچند زمین او را به خداوند جهان قسم داد که از من برمدار، عزرائیل (ع) توجهی نکرد و فرمود من از مخالفت دستور خدای خویش می‌ترسم و هرگز به واسطه ی تضرع تو بر خلاف خدای خویش نخواهم نمود و لذا مقداری از نقاط مختلف خاک را برداشت و به نزد حضرت سبحان حاضر نمود. خداوند از او تقدیر کرد و فرمود چنانچه در آوردن خاک، تو امتثال امر وانمودی و به تضرع و زاری زمین رحم نکردی در قبض روح اولاد آدم هم تو را مأمور نمودم تا اینکه به احدی رحم ننمایی و در بغل مادر، بچّه شیرخوار او را قبض روح نمایی و بین مادر و بچه هایش جدایی اندازی و دو برادر را به واسطه مرگ از هم جداسازی وبین زن و مردی که سالها الفت بوده ، به واسطه مرگ، جدایی اندازی، از این رو حضرت عزرائیل (ع) از طرف حضرت سبحان مأمور به قبض روح بندگان خدا گردید.

  10. #749
    اگه نباشه جاش خالی می مونه M A R S H A L L's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    [Sin City]
    پست ها
    506

    پيش فرض

    كودكي ده ساله كه دست چپش به دليل يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود، براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد... پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد!
    استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاهها ببيند. در طول شش ماه استاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو را به او تعليم نداد. بعد از شش ماه خبر رسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار مي شود. استاد به كودك ده ساله فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روي آن تك فن كار كرد. سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان ، با آن تك فن همه حريفان خود را شكست دهد!
    سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاهها نيز با استفاده از همان تك فن برنده شود.
    وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد راز پيروزي اش را پرسيد.
    استاد گفت: "دليل پيروزي تو اين بود كه اولا به همان يك فن به خوبي مسلط بودي. ثانيا تنها اميدت همان يك فن بود و سوم اينكه تنها راه شناخته شده براي مقابله با اين فن، گرفتن دست چپ حريف بود، كه تو چنين دستي نداشتي!
    ياد بگير كه در زندگي، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده كني. راز موفقيت در زندگي، داشتن امكانات نيست، بلكه استفاده از "بي امكاني" به عنوان نقطه قوت است.

  11. #750
    اگه نباشه جاش خالی می مونه M A R S H A L L's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    [Sin City]
    پست ها
    506

    پيش فرض

    همه ي مداد رنگي ها مشغول بودند... به جز مداد سفيد... هيچ كسي به او كار نمي داد...
    همه مي گفتند: {تو به هيچ دردي نمي خوري}... يك شب كه مداد رنگي ها... توي سياهي كاغذ گم شده بودند... مداد سفيد تا صبح كار كرد... ماه كشيد... مهتاب كشيد... و آنقدر ستاره كشيد كه كوچك وكوچك و كوچك تر شد... صبح توي جعبه ي مداد رنگي... جاي خالي او... با هيچ رنگي پر نشد....

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •