سلام
......
كه چي ؟
كه چي ؟ كه بمانم دويست سال
به ظلم و تباهي نظر كنم
كه هي همه روزم به شب رسد
كه هي همه شب را سحر كنم
كه هي سحر از پشت شيشه ها
دهن كجي ي آفتاب را
ببينم و با نفرتي غليظ
نگاه به روزي دگر كنم
نبرده به لب چاي تلخ را
دوباره كلنجار پيچ و موج
كه قصه ي ديوان بلخ را
دوباره مرور از خبر كنم
قفس ، همه دنيا قفس ، قفس
هواي گريزم به سر زند
دوباره قبا را به تن كشم
دوباره لچك را به سر كنم
كجا ؟ به خيابان ناكجا
ميان فساد و جمود و دود
كه در غم هر بود يا نبود
ز دست ستم شكوه سر كنم
اگر چه مرا خوانده ايد باز
ولي همه ياران به محنتند
گذارمشان در بلاي سخت
كه چي ؟ كه نشاطي دگر كنم
كه چي ؟ كه پزشكان خوبتان
دوباره مرا چاره يي كنند
خطر كنم و جامه دان به دست
دوباره هواي سفر كنم
بيايم و اين قلب نو شود
بيايم و اين چشم بي غبار
بيايم و در جمعتان ز شعر
دوباره به پا شور و شركنم
ولي نه چنان در غبار برف
فرو شده ام تا برون شوم
گمان نكنم زين بلاي ژرف
سري به سلامت به در كنم
رفيق قديمم ، عزيز من
به خواب زمستان رهام كن
مگر به مداراي غفلتي
روان و تن آسوده تر كنم
اگر به عصب هاي خشك من
نسيم بهاري گذر كند
به رويش سبز جوانه ها
بود كه تني بارور كنم
...