باید سعی کنی برای کلماتی که به تنوین ختم میشن معدال فارس بیاری از افعال نمود می بلشد می گردد استفاده نکن البته در جاهایی که به جای افعال دیگه میشینن افعالی همانند است شود بود می کند و ....
 
 
				
باید سعی کنی برای کلماتی که به تنوین ختم میشن معدال فارس بیاری از افعال نمود می بلشد می گردد استفاده نکن البته در جاهایی که به جای افعال دیگه میشینن افعالی همانند است شود بود می کند و ....
 
			
			 
			
			
			
			 
			
				 
 
				با تشکر دوباره از شما. نمی دانم اگر شما نباشید به چه امیدی باید دلنوشته هایم را در این انجمن قرار دهم؟
حال نظر کلی شما راجع به خود متن، صرف نظر از ایرادات نگارشی آن چیست؟
 
 
				سلام دوست من
درکل نوشته های تو منو همیشه جذب میکنه و به وجد میاره اما باید برای نوشته هات یه قفسه تشکیل بدی
منظورم طبقه بندی قبلا هم گفتم نوشته ها رو جمع کنید بازخوانی کنید و طبقه بندی کنید و مطالب شبیه به هم و هم موضوع رو به هم مرتبط کنی
نوشته هات خوبن و بهتر هم میشن
طبقه بندی و بازخوانی نوشته و در حد امکان ارتباط سازی بین اونا تو رو به ایده های جدید میرسونه
کاری رو که گفتم انجام بده ببین چه نتیجه ای میگیری خبرم کن
 
 
				کسی نیست نوشته هاشو بذراه
بازار ادبی انقدر کساد شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 
			
			 
 
				راستش من هم دستي در نويسندگي دارم و اتفاقا داستانهاي خارجي زيادي رو هم نوشتم ولي هيچ كدومو چاپ نكرده ام .براي دل خودم هر از چند باري نگاهي بهشون مي اندازم و هوايي ميشم كه چاپشون كنم يكبار هم تصميم گرفتم .اما چه فايده واقعا چه فايده داره بديم از اين كتابهاي عشقي دست جوانان .ما مسئوليم و نبايد خودسرانه كار بكنيم بايدكتابهايي چاپ بشه كه اونا رو بيدار كنه نه بيشتر توي غفلت ببره.غربيها همه كارشون اينه كه با همچين چيزايي رمانها و فيلم هاي عاطفي ذهنشون رو منحرف كنندو نذارند كه ما پيشرفت كنيم حالا ما هم به جاي اينكه يه كاري بكنيم (چي ميگند اين مواقع)بشيم ستون پنجم دشمن
 
 
				
بابا تو چقدر اتیشت تنده
حالا نوشته هاتو بذار ببینیم چی هستن.gif)
 
			
			 
 
				حالا وقت كردم مينويسم اما خيال برتون نداره نميدم چاپ بشه.gif)
 
 
				تو بذرا من خودم مانع چاپش میشم
{شوخی}
 
			
			 
 
				تذكر:فكر نكنيد كه اين يك داستان مذهبيه .
گرماي بعد از ظهر يكشنبه ماه مي از ميان پنجره گنبدي رنگين به داخل راه يافته بود سرداب كليسا هوايي دم كرده داشت و سكوت روحاني اين مكان مقدس با كلمات كشيش در آميخته بود.
رناته در حاليكه پيراهن مشكي بلندي بر تن داشت كه تا نوك پنجه پايش ميرسيد با كلاه قهوه اي كه بر صورتش سايه انداخته بود آرام و سر به زير همچو فرشته معصومي بر يك صندلي نشسته بود و گاهي زير چشمي نگاهي مي انداخت .كليسا خلوت و خالي از جمعيت بود و اكنون ساعت از 4 بعد از ظهر هم گذشته بود.
كشيش ميانسال رداي سياه هميشگي اش را بر تن داشت و همانطور كه در جلوي رديف صندلي ها قدم ميزد
صورتش از حرارت نيمروزي سرخ شده و موهاي خاكسترياش بر اثر وزش نسيمي كه در اثرحركت او به وجود مي آمد اندكي به هوا خاسته بود اما اعتنايي به ظاهر خود نداشت .چشمان عسلياش يكلحظه مخاطبش را رها نمي ساخت و خطوط چين روي صورتش بر اثر صحبت كردن منقبض ميشد گاهي مي ايستاد و در اثنايي كه پژواك صدايش تا انتهاي سالن ميرفت و برميگشت مكثي مينمود
وقت ندارم بايد برم.gif)
 
 
				
اوکی داستانت خیلی گنگ و البته تکیه ای بود مثل اینکه یه وسله باشه ضمنا داستانتو کامل بذار و بچه خوبی هم باش.gif)
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)