عشق اولین عشق آخرین معنای بودن
سیبی را از باغ بهشت از شاخه چیدن
عشق اولین عشق آخرین معنای بودن
سیبی را از باغ بهشت از شاخه چیدن
شبي در شب ترين شبها، تو ماهم مي شوي آيا
تو تسليم تماشاي نگاهم مي شوي آيا
شبيه يك پرنده، خيس از باران كه مي آيم
تو با دستان پر مهرت، پناهم مي شوي آيا
پس از طي كردن فرسنگها راهي كه مي داني
كنار خستگيها، تكيه گاهم مي شوي آيا
شناكردن ميان خاك را بد من بلد هستم
تو اقيانوس موج آماج راهم مي شوي آيا
نگاه ناشيانه من به هستي داشتم عمري
تو تصحيح تمام اشتباهم مي شوي آيا
اگر بي روز و بي تقويم ماندم من
به و صل فصلهايت، سال و ماهم مي شوي آيا
براي دوستم داري گواهت بوده ام عمري
براي دوستت دارم گواهم مي شوي آيا
شب افسانه اي با تو طلوع تازه اي دارد
تو در صبح اساطيري پگا هم مي شوي آيا
صبور و ساده اي اما، عميق و ژرف، عشق من
براي حرف نجوا، نعره چاهم مي شوي آيا
پس از صد سال ا گر بد ترجمه كردي نگاهم را
به پاس اشكهايم عذر خواهم مي شوي آيا
تو شيرينتر از آن هستي كه شادابيت كم گردد
و از خود تلخ مي پرسم تباهم مي شوي آيا؟؟؟؟؟؟
محبوب من بيا
تا اشتياق بانگ تو در جان خسته ام
شور و نشاط عشق بر انگيزد
«حميد مصدق»
دل من تنها بود
دل من هرزه نبود
دل من عادت داشت
که بماند يک جا
به کجا؟
معلوم است
به در خانه ي تو
دل من عادت داشت
که بماند آن جا
پشت يک پرده تور
که تو هر روز آن را
به کناري بزني
دل من ساکن ديوار و دري
که تو هر روز از آن مي گذري
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه يک باغچه بود
که تو هر روز به آن مي نگري
دل من را ديدي؟
ساکن کفش تو بود...
يادت هست؟
ای دیروز من! ای گذشته من! ایا فردای دور دست باز خواهی گشت تا تو را واخواست کنم.
اگر قلب تو دوزخی باشد ، چگونه انتظار داری که در دستهایت گل شکوفه کند.
هیچ کس را سبک مغز بر نشمار، زیرا ما به راستی نه خردمندیم و نه سبک مغز. ما برگهای سبز در خت سبز زندگی هستیم و زندگی بی تردید در فراسوی خرد و سبک مغزی جای دارد.
فعلا اینا رو داشته باشید تا بعد
کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جم وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاره پیچید
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دس بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاه دگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چو کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
خذر از عشق ندانم ، نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت...
اشک در چشم و تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که :دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم نه رمیدم
رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزدره خبر هم...
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم...
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
(فریدون مشیری)
بسم الله الرحمن الرحیم
پرونده پدر
نامت چه بود ؟
آدم
فرزند ؟
من را نه مادری نه پدری ،بنویس اول یتیم عالم خلقت
محل تولد ؟
بهشت پاک
اینک محل سکونت ؟
زمین خاک
آن چیست بر گرده نهادی ؟
امانت است
قدت ؟
روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم به روی خاک
اعضای خانواده ؟
حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک
روز تولدت ؟
در روز جمعه ای ، به گمانم که روز عشق
رنگت ؟
اینک فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه
چشمت؟
رنگی به رنگ بارش باران ، که ببارد ز آسمان
وزنت ؟
نه چنان سبک که پرم در هوای دوست ، نه چنان وزین که نشینم بر این زمین
جنست ؟
نیمی مرا ز خاک ، نیم دگر خدا
شغلت ؟
در کار کشت امیدم ، به روی خاک
شاکی تو؟
خدا
نام وکیل ؟
آن هم خدا
جرمت؟
یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین ؟
همین !!!
حکمت ؟
تبعید در زمین
همدست در گناه ؟
حوای آشنا
ترسیده ای ؟
کمی
زچه ؟
که شوم من اسیر خاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده ؟
بلی
که ؟
گاهی فقط خدا
داری گلایه ای ؟
دیگر گلایه نه ولی ...
ولی که چه ؟
حکمی چنین ، آن ه به یک گناه !!؟
دلتنگ گشته ای؟
زیاد
برای که ؟
تنها فقط خدا
آورده ای سند ؟
بلی
چه ؟
دو قطره اشک
داری تو ضامنی ؟
بلی
چه کس ؟
تنها کسم خدا
در آخرین دفاع ؟
می خوانمش ، چنان که اجابت کند دعا
85/3/7
جنست ؟
نیمی مرا ز خاک ، نیم دگر خدا
اين تيكش واقعاً عالي بود
حوصله کنید!
می خواهم فقط مضمون گریه های شما را ادامه دهم،
با من می آیید!؟
ما به خودمان مربوطیم،
پشت سرمان حرف است،هوای بد است،حدیث است
ما از پی ردپای باد نرفته ایم،نمی رویم.
ما دوست داریم،
علاقه داریم.
می رویم کنج یک جای دور،
رویاهامون را یواشکی برای هم
شبیه ترانه می خوانیم.
ما به خودمان مربوطیم
ما زیر باران نشسته ایم
طوری که شما فکر می کنید
ما داریم رو به دریا گریه می کنیم.
میان خورشیدهای همیشه
زیبایی تو لنگری ست -
خورشیدی که از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند.
نگاه ات شکست ستمگری ست -
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر جامه ئی کرد،
بدان سان که کنون ام
شب بی روزن هرگز
چنان نماید که کنایتی طنز آلود بوده است.
و چشمان ات با من گفتند
که فردا روز دیگزی ست -
آنک چشمانی که خمیرمایه ی مهر است!
وینک مهر تو :
نبرد افزاری تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم.
---
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم.
به جز عزیمت نا به هنگام ام گزیری نبود
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود.
----
میان آفتاب های همیشه
زیبایی تو
لنگری ست -
نگاه ات
شکست ستمگری ست -
و چشمان ات با من گفتند
که فردا روز دیگزی ست.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)